مرثیه حامد عسکری برای بم: داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم
پارسینه: شعری که حامد عسکری پس از زلزله سال 1382 در سوگ بم سروده است، یکی از بهترین آثار او و مرثیه ای احساسی درباره این فاجعه بزرگ است.
حامد عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم، ترانه سرا، شاعر و مجری است. یکی از معروفترین غزل-مثنوی های حامد عسکری با مطلع «داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم»، درباره زلزله ویرانگر دی ماه سال ۱۳۸۲ بم است.
حامد عسکری درباره این اتفاق می گوید:
زلزله که شد دانشگاه رفسنجان بودم. دوساعت بعد به بم رسیدم و شهرم را…
وقتی بعد از زلزله برگشتم بم، شهر آوارشده بود ۴۷ نفر از دوستان و آشنایان نزدیکم را از دست دادم پدربزرگم، مادربزرگم، عموزاده های پدرم و همبازی هایم، شب قبل توی بم عروسی بود بم تالار نداشت و عروسی ها در خانه بود. فردایش عروس و داماد را از زیر آوار بیرون آوردند.
بعد از زلزله آنقدر روحیم بهم ریخت که به تهران انتقالی گرفتم. از وقتی که انتقالی دانشگاهم را گرفتم ساکن تهران شدم. من برای شعر خیلی رنج و فقر کشیدم در ساختمانی که بودم عربی درس می دادم. ویراستاری می کردم. فایل صوتی یکی از دوستان خبرنگارم را پیاده می کردم. کارهای پروژه ای انجام می دادم.حتی گاهی مجبور به کار ساختمانی هم شدم. کم کم با شاعرها آشنا شدم وبه محافل ادبی رفتم. من آدم کویری و خونگرمی بودم و زود به جمع های ادبی راه پیدا کردم.
شعر حامد عسکری در سوگ بم
داغ داریم نه داغی که بر آن اخم کنیم
مرگمان باد که شکواییه از زخم کنیم
مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
«عاشقی شیوهی مردان بلاکش باشد»
چند قرن است که زخمی متوالی دارند
از کویرآمدهها بغض سفالی دارند
بنویسید گلوهای شما راه بهشت
بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت
بنویسید زنی مرد که زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت
بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتو آوردند
زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود
«دوش میآمد و رخساره بر افروخته بود»
خوب داند که به این سینه چهها میگذرد
هر که از کوچهی معشوقهی ما میگذرد
بنویسید غم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجرهها ضجهی مرگ آمده بود
شهر آن قدر پریشان شده بود از تاریخ
شاه قاجار به خونخواهی ارگ آمده بود
با دلی پر شده از زخم نمک میخوردیم
دوش وقت سحر از غصه تَرَک میخوردیم
بنویسید که بم مظهر گمنامیهاست
سرزمین نفس زخمی بسطامیهاست
ننویسید که بم تلی از آواره شده است
بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است
مثل وقتی که دل چلچلهای میشکند
مرد هم زیر غم زلزلهای میشکند
زیر بار غم شهرم جگرم میسوزد
به خدا بال و پرم، بال و پرم میسوزد
مثل مرغی شدهام در قفسی از آتش
هر چه قدر این و آن ور بپرم میسوزد
بوی نارنج و حناهای نکوبیده به خیر!
توی این شهر پر از دود سرم میسوزد
چارهای نیست گلم قسمت من هم این است
دل به هر سرو قدی میسپرم میسوزد
الغرض از غم دنیا گلهای نیست عزیز!
گلهای هست اگر، حوصلهای نیست عزیز!
یاد دادند به ما نخل کمر تا نکنیم
آن چه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم
آسمان هست غزل هست کبوتر داریم
باید این چادر ماتمزده را برداریم
تنِ تُردِ همه چلچلهها در خاک و
پای هر گور چهل نخل تناور داریم
مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر
پشت هر حنجره یک ایرج دیگر داریم
مثل ققنوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همین طور نمیماند و بر خواهد خاست
داغ دیدیم شما داغ نبینید قبول!
تبری همنفس باغ نبینید قبول!
هیچ جای دل آباد شما بم نشود
سایهی لطف شما از سر ما کم نشود
گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیم امید است دعامان بکنید
بم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد
«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد»
ارسال نظر