ريش پروفسوري، سبيل نيچهاي؛ چرا برخي پديدهها مد ميشود؟
پارسینه: آنچه مُد را مد میکند نبود استمرار و تداوم آن است. مد دستکم در ظاهر به طور ناگهانی عمومی میشود و بتدریج در یک فرآیند کوتاهمدت دچار افول؛ پس آنچه باعث میشود یک پدیده را مد بنامیم نبود استمرار و کوتاه مدتی رواج آن است، اما مد از سوی دیگر بجز عنصر زمان نوعی خاصیت مصرفی هم دارد
اما ممکن است شما با تفکری معصومانه و ناب بگویید مدها با این حساب و بنا به تعریف این نوشته باید کمتر به حوزههای هنری و فرهنگی سرک بکشند. مثلا میگویید اثر هنری در بیشتر موارد در عصر جدید غیرمصرفی است.
اثر هنری مدرن، فرش، صندلی و کوزه نیست که هم هنر باشد و هم کالایی مصرفی، از کارکرد تهی است و صرفا هنر است و بس؛ واقعا تابلوی «این یک چپق نیست» رنه مگریت یا مجسمه «هیچ» پرویز تناولی را چطور میتوان مصرف کرد؟ هیچ طور.
چنین پدیدهای را نمیتوان مصرفی دانست. رمان داستایفسکی، ویرجینیا وولف یا چارلز بوکفسکی را ما مصرف نمیکنیم، فیلمها به کار زندگی روزمره نمیآیند که آنها را کالا محسوب کنیم؛ حتی چنین عنوانی ـ کالای مصرفی ـ را به سختی و با چالش فراوان میتوان برای توصیف فیلمهای سرگرمکننده به کار برد.
از سوی دیگر ممکن است به من بگویید در علاقه به اثر هنری بحث کوتاهمدت بودن و نبود استمرار در ظاهر بیربط میآید، اثر هنری خوب، اثری است که تأثیری بلندمدت روی مخاطب خود میگذارد. نمیتوان از هراس شخصیتهای رمانهای داستایفسکی خلاص شد یا به گونهای از تأثیر جملات تکاندهنده و تبآلود نیچه بسادگی گذر کرد. آدم اگر پیش از ازدواج داستان «وقتی از عشق حرف میزنیم از چه حرف میزنیم» ریموند کارور را بخواند نمیتواند پس از ازدواج به آن فکر نکند، داستان در ذهن آدم میماند و سالها بعد وسط مصائب ازدواج یقه آدم را میگیرد و کلمات و تصاویرش ذهن پیر شده از سوال «عشق چیست؟» را رها نمیکند.
پس مد هنری یعنی چه؟ حتما شما هم به این مسأله برخوردهاید که ناگهان احساس میکنید اگر از یک نویسنده کتابی نخوانده باشید پیش چشم دوستان و محفلهای دور و برتان به گونهای بیاعتبارید، انگار اصلا لباس تنتان نیست یا دستکم لباستان به طرزی آبرو بر پاره است. احساس شرم میکنید که چرا من این کتاب را نخوانده و نسبت به هیاهوی دنیا بیخبر و غافل بودهام.
تا چند سال پیش، نیچهخواندن وظیفه فرهنگی هر اهل هنری بود، همه نیچه میخواندند، از نیچه مثال میزدند، در عالم فلسفه در همان سالهای ابتدایی دهه 80 هایدگر از یک سو و دریدا از سوی دیگر ذهن آدمهای 20 تا 30 سال را به طرف خود میکشید. در این فرآیند عجیب به جای این که بر اثر خواندن دریدا ذهن از پساساختارگرایی پر شود و بخش دیگرش از وجودشناسی هایدگر، از وسط به دونیم میشد بخشی به آغوش دریدا میرفت بخشی به آغوش هایدگر، پس بیشتر از آشی نهچندان ساخته شده بنا به ذائقه انسان ایرانی، با مغزی پاره پاره و گسیخته طرف بودیم. در رمان، سالهای میانی دهه 80 در انحصار پل آستر بود، اما مدتی است که این عرصه را هاروکی موراکامی تسخیر کرده است.
پس مسأله مد فرهنگی وجود دارد، اما کوتاهمدتی آن در پراکندگی تأثیر درونی و همچنین در پیگیری بیرونی نهفته است؛ به این معنا که مدتی فضای عمومی چیزی را به فرد تحمیل میکند و سپس رها میشود و جای خود را به دیگری میدهد، بحث بر سر تسخیر ناخواسته است، تسخیرشدنی از جنس یک فضای غیرقابل مقاومت و مبهم جمعی و محفلی که به دلیل بينيازي و درگیری شخصی فرد با پدیدهها، خیلی زود از انسان فاصله میگیرد.
در چنین شرایطی خبری از تأثیر مانا نیست چون نیاز فردی وجود ندارد، اما از سوی دیگر این به معنای بیتأثیری مطلق هم نیست، مد فرهنگی مثل لباسی که مد میشود نیست که روزی از تن بیرون کنیم و دیگر هیچ اثری از شلوار جین پاچه گشاد و پیراهن تنگ نقشدار، در کت شلوار میانسالی امروزمان نباشد. تأثیری از مد فرهنگی در فرد باقی میماند، اما تأثیری مبهم و تکهشده، مثل یک تصویر، یک کلمه، یک سایه؛ آخر راستش را بخواهید هنر حتی مدش هم زیبا، خواستنی و رازآلودتر از هر کالای دیگری است، اما به هر حال مد هنری با محفل درگیر است، با آن محفلی که انسان در آن رشد میکند، با رفقایش، همدانشکدهایها، همکارها و... پس نوعی از پز دادن، اظهار فضل کردن و تأثیر گذاشتن در آن ملحوظ است.
پس مد هنری از این حیث که به رخ کشیده میشود و هویت بیرونی را میسازد، نوعی کالاست. نوعی از مصرف شدگی را در خود دارد، من کلام نیچه را مصرف میکنم، همانطور که در ظاهر شلوار لولهتفنگیام را مصرف میکنم. در اثرگذاری روی محفلم ژیژک را مصرف میکنم، همین. نتیجه بد چنین نوع مصرف پاره پاره راستش ذائقههای بیخود و گسیخته و شاید سردرگمی است. اغلب این رفقای اهل مد هنری پس از مدتی نمیدانند دقیقا به چه چیز علاقه دارند و از چه چیز متنفرند. نمیدانند عرفان تارکفسکی راضیشان میکند یا خونهای فواره زده فیلمهای تارانتینو یا رادیکالیزم گدار. نمیدانند آرامش آنجلوپولوس را میخواهند یا نفسگیری و التهاب دیوید لینچ. خلاصه رنج عظمایی است این رنج گمگشتگی حاصل از مد. اما خاستگاه مدهای فرهنگی ـ هنری یکی نیستند. سالهای دهه 60 دولت ایران مروج تارکفسکی در برابر سینمای هالیوود بود و به سرعت تارکفسکی تبدیل به یک مد فرهنگی شد. پاراجانوف هم همین وضع را داشت، اما علاقه به موراکامی و آستر و مدشدنشان بیشتر، توسط بازار نشر و تبلیغ ناشران خصوصی اتفاق افتاد و در این مورد آنها موثر بودند. فیلمهای دیوید لینچ در جامعه هنری به سبب مد شدن بحثهای پساساختارگرایی و علاقه به آوانگاردیسم مورد اقبال قرار گرفت، مد شد و... .
اما تشخیص این خاستگاهها بیشتر از طریق تحقیقاتی با رویکردهای مطالعات فرهنگی و به طور دقیق میسر است و آنچه من میگویم محصول مشاهدهای فردی و پراکنده بیش نیست، هر چند که برای خود به هر حال مشاهدهای است!
در انتها تذکر چند نکته شاید بد نباشد؛ اول این که مد شدن به معنای بیکیفیت بودن تمام مثالهایی که گفته شد نیست، این مثالها همه شاهکارهای هنری و فلسفی بود، البته در این میان مثالهای بسیار بدی هم میتوان پیدا کرد، مثل رمانهای بیارزش پائولو کوئیلو یا آثار بوبن و... اما در این نوشتار توقف بیشتر روی آثار بسیار خوب و شاهکارهای ادبی، هنری و فلسفی بود. تذکر دوم این است که مد با زمینههای متنوع فرهنگی درگیر است؛ عصبیتهای اجتماعی، شرایط سیاسی، فضاهای اجتماعی و... در محتوا و آرایش مد موثرند، نمیتوان مدها را ریشهشناسی دقیق کرد و به این مسائل توجهی نداشت.
و تذکر آخر این که جدای از گسیختگی سلیقهها، زنده باد مد! چراکه نوعی زنده بودن اجتماعی، نوعی حیات و نوعی وجود جمعی در آن نهفته است که دوستداشتنی است. مد را میتوان و اصلا باید نقد کرد، اما در کنار این نقد نمیتوان از تاثیر آن در حیات و بالندگی فرهنگی و هنری کشور چشمپوشی کرد.
جام جم/ علیرضا نراقی
ارسال نظر