فوتبال یخ یک مشت جوجه میلیاردر دربی پولی
پارسینه: پشك (Poshak) از ترکیب دو کلمه «پشت» و «شگ» شکل گرفته است که مرور زمان پشتشگ را به پشك تبدیل کرده و زندگی را نیز به ماراتنی طاقتفرسا! و «شگ» کوههای سیاه، کوتاه و سنگی است که تیز به نظر میرسد....
درِ کشویی بین دو واگن که باز میشود صدای عبور چرخ قطار از روی تلاقی ریلها بلندتر میشود، حامد که انتهای واگن بعدی ایستاده با یک دست هوا را به هم میزند و با دست دیگرش سیگار را قایم میکند، خودش را جمع میکند، لبخندی تحویل هم میدهیم و رد میشوم. جلال در کوپه مشغول حساب و کتاب است، امیر چرت میزند و دستش را زیر چانه گرفته و حسین زل زده به چشمهایم: «بگیر بخواب، فردا که قطار برسه بندرعباس باید سه ساعت تو اتوبوس بشینی، خسته میشی! ببین (نقشه را نشانم میدهد) اینجا بندره، اینم منوجان، اینم قلعهگنج و اینم چاه دادخدا، یه جایی تو همین حدود هم پشكه! راه زیاده، برو بخواب!» میگویم پس فردا دربی است، جلال سرش را بالا میآورد و میخندد: «ما اونجا هر روز دربی داریم، حالا میآی میبینی!» تسلیم!
نبرد برای یک قطره آب
پشك (Poshak) از ترکیب دو کلمه «پشت» و «شگ» شکل گرفته است که مرور زمان پشتشگ را به پشك تبدیل کرده و زندگی را نیز به ماراتنی طاقتفرسا! و «شگ» کوههای سیاه، کوتاه و سنگی است که تیز به نظر میرسد.
پشك یک روستای دورافتاده از بخش چاه دادخدا از توابع شهرستان قلعهگنج جنوبیترین شهرستان کرمان است، میبینی؟ برای نوشتن آدرسش هم باید صدبار خودکارت را بلند کنی و دوباره بسابی روی کاغذ، رفتنش از این هم سختتر است! نقطه تلاقی کرمان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان، اگر بشاگرد بشناسی با قلعهگنج به اندازه عرض رشته کوه سلیمان فاصله دارد و اگر بشاگرد را نمیشناسی همان روستایی است که مردمش با هسته خرما آرد برای نان درست میکردند.
آب مهمترین دغدغه مردم این حوالی است، آب باشد همهچیز هست، آب نباشد هیچ چیز نیست، یک چاه بیرمق دارند که موتور هم بهش وصل نمیشود و هر دوساعت یکبار آب بالا میآید، البته با طعم گل! هفتهای یک تانکر آب شیرین هم سهمیه دارند از جهاد کشاورزی.
پشك قریب به 20خانوار دارد که در کپر زندگی میکنند. البته اتفاقی هم نمیافتد اگر ندانیم، تا حالا که نمیدانستیم اتفاق خاصی نیفتاده بود، از این به بعد هم اتفاق خاصی نمیافتد! فقط میتوانیم پز این را بدهیم که چنین جایی را ميشناسيم و اگر کسی اسم آن را به عنوان قوپی آورد ما هم به عنوان قوپی تو پرش بزنیم.
امسال قسمتمان بود دربی را در پشك ببینیم. البته دیدن و ندیدن بازی یخ یک سری جوجه میلیاردر چندان هم توفیری نداشت؛ دربی پولی در بیامکاناتی، در بیآبی، در بیپولی!
دونده
دربی پولی بازیکن پولی هم میخواهد، اصلا همه در لیگ ما بازی میکنند، مثلا یکی نقش مصدوم، یکی نقش کاپیتان، یکی نقش یک بازیکنی که مثلا میخواهد بدود و نمیشود، یک سری هم که بازی خودشان را میکنند! گذشت آن زمان که حاجیلو با کفش درخشان بازی میکرد و محرمی برای تیمش رگ میگذاشت! الان اول از همهچیز نوبت سولاریوم است!
البته به پوست ضرر میزند، آفتاب تهران بر خلاف پشك خیلی خوب نیست، باید کیش بروی تا برنزه کنی! هتل پنج ستاره میشود 500چوق ناقابل(آمین)! روغن برنزه آمده که یک ساعت میخوابی میشوی پله! بعد میروی و همه را دریبل میکنی و میشوی اسطوره!
اسطوره همین است، برنز میکند که پله باشد، درگیر نمیشود که سر مراسم عروسی برادرش عصا دست نگیرد و باندپیچی نکند، پول هم ندهند راه میرود، اصلا پول میگیرند که بازی کنند، دوربین هم که خدا بدهد برکت! میآید و از چک برگشتی باشگاه میگوید که اگر پول ندهند بازی نمیکنیم!
بیچارهها حق دارند، هزارجور قسط میدهند، سفرهخانهها الان قلیان عربی را کمتر از 10تومن نمیدهند! بازی هم که تمام میشود در چشمهایش معلوم است که چقدر گرفته تا اینقدر دویده، برای همین نفسی که میزند، برای همین نانی که بقیه از بغلش میخورند! دربی پولی است و ما از پنجره بیپول ها نگاه میکنیم! از اینجا همهچیز فرق میکند؛ ببین!
دونده
پشك بازیکن زیاد دارد، اصلا همه در پشك بازیکن حرفهایاند! بازی مورد علاقه پشكیها زندگی است، با سنگ بازی میکنند و بز و بیل! فوتبال هم اگر علیرضا بیاید برقرار است، چون پشكیها یک توپ دارند که مال علیرضاست. میدوند تا پول دربیاورند، میدوند تا نان ببرند، میدوند تا حصیر ببافند، حصیر که معرف حضور هست؟ همان زیراندازهایی که با شاخه نخل میبافند و ماحصل دستبافش را به ما تهرانیها میفروشند 50هزار تومن! پشكیها میدوند، میبافند و متری دوهزار تومن ناقابل میفروشند، دوتا هزارتومنی که میشود پنج لیتر بنزین سهمیهای! میشود چهارتا بربری! میشود الحمد... الرب العالمین پشكیها!
آفتاب پشك چنان تیز است که هرکسی را میسوزاند، یک مشت بچه تهرانی رفتهاند برای حرکت جهادی با یکی یک بسته کرم ضدآفتاب و نرمکننده، وقت برگشتن همه سیاهاند، ده روز که این طور است یک عمر چه میکند!
پشكی ها اما در یک چیز مشترکند و آن همانی است که دروغ نمیگوید؛ «چشم!» همه چشمهای زیبایی دارند، وقتی به چشمهایشان زل میزنی میفهمی که برای همین نفسی که میکشد چقدر دویده است، برای همین نانی که میخورد، برای همین آبی که کم است، برای همین پولی که نیست!
زمين
استادیوم آزادی بهترین زمین را در بین ورزشگاههای ایرانی دارد، با چمنی یک دست و نرم! به این شرط که تیمها بهانه باخت را به گردن زمین نیاندازند! اصلا زمین تهران بخشنده است و چندسالی است که آسمانش هم کم به مردمش حال نمیدهد، روز بازی هوا بد نیست، حد مرز مرداد و شهریور، بارانی هم در کار نیست، هرچند باران هم اگر باشد زمین زهکشی است، زمین را گود میکنند، لولهکشی و سنگریزی میکنند و دست آخر خاک میریزند، اینطور زمین میشود استاندارد!
آب که رویش نمیایستد، برف هم که رویش نمیماند، چهارصد پانصدمیلیونی آب خورده این زهکشی زمین.(آمین) تخم چمن را هم زمانی از هلند میآوردند، حالا گیرم که داخلی، کلی مایه گذاشته روی دست مردم!
زمین اینطور است، اما بازهم بازیکن پایش پیچ میخورد، نمیدود و خیلی وقتها میترسد! -راستی دیدی بازیکن بترسد؟!- به لطف دوربینها همه دیدهاند، اصلا هرروز میبینند! اگر دوست داشتی راه رفتن ببینی همین پرسپولیس و سپاهان!
زمین آزادی برای خیلیها خاطره است، خاطره فراخوان اعزام سپاه محمد(ص) را یادت هست؟! یادش بهخیر، چه بازیکنان بزرگی روی این زمین راه رفتهاند، بازیکنانی که خیلیهاشان دیگر زمین آزادی را ندیدند، حتی از تلويزیون!
نيم
پشك از وسط با رودخانهای خشک به دو نیم تقسیم میشود؛ نیم غربی و شرقی. در نیم شرقی مسجدی است که بچههای گروه جهادی خودمان پارسال ساختند و مدرسهای که یکی از خیرین مدرسهساز یزدی ساخته است. پشكیها هم مثل روستا به دو نیم تقسیم میشوند، بزرگترها که عقل معاششان از فوتبال دورشان میکند و به خیلی چیزهایی که نمیخواهند بدانند لبخند میزنند، به آبی که نیست فکر میکنند و به پول برقی که هست، آن هم در این بیپولی!
کوچکترها اما نیمی استقلالیاند و نیمی پرسپولیسی که البته دومیها بیشترند، مصیب چهارساله با چشمهای شرورش سردسته پرسپولیسیها و اماناله شانزدهساله با متانت جذابش نماینده آبیهاست، همه برای ما در یک کپر جمع شدهاند و از بزرگترها فقط دادخدا، محمد و دادعلی آمدهاند.
جلوی درِ کپر هم همین است؛ به ازای هر دو نفری که داخلاند یک جفت پاپوش هست که نیمی از آنها کفشاند و نیمی دمپایی و نیمه دیگر پابرهنه آمدهاند! هر نیمه هم دونیم میشود؛ پاپوش بچههای جهادی که خاکی است، اما هرچه باشد از تهران آمده و پاپوش بچههای پشكی که دیدنی است، بچههایی که هنوز حتی یکبار هم استادیوم آزادی را از نزدیک ندیدهاند.
نيم
استادیوم آزادی به جرات نیمی از ورزش ایران است؛ یادگار بازیهای آسیایی تهران که هنوز هم جوان است. نیمه پایین آن صندلی دارد و نیمه بالا سکوهای سیمانی است، نیمه شمالی پرسپولیسیها هستند و نیمه جنوبی استقلالیها! استادیوم آزادی چیزی قریب به یکصدهزار تماشاگر در خود جاي میدهد، بلیت نیمی از استادیوم 50هزار ریالی یا «پنجی» است و نیم دیگر صدهزار ریالی یا «دهی»!
اگر همه را 5/7 حساب کنیم میشود 750میلیون چوق! یعنی حدود 2میلیون و 50هزار تومن برای هر روز سال که اگر سالی دوبار دربی داشته باشیم این فقط نیمی از آن است، میشود روزی چهار میلیون و صدهزارتومان، آمین یا ربالعالمین!
مردم شریفی داریم، دست به دست هم میدهند و با اتحاد و همدلی 750میلیون یک روزه میریزند به حساب مجموعه ورزشی آزادی که نیمی از آن به جیب هیات میرود و نیمی به جیب يك مجموعه ديگر و نیمی به تیمی و هر نیمش به یکجا و الخ، تازه این نیمی از ماجرا هم نیست، نیمه دیگر اتفاقا خیلی پولیتر است، از تبلیغات دور زمین و حق پخش و تبلیغات تلویزیونی گرفته تا همان ساندویچهای مانده و بستنیهای نیمه آبشده و هزار و یک چیز دیگر. الحمدا... شرطبندی هم که گلاب به روی جمع نداریم! وگرنه ترنویل کار به میلیاردها میرسید، آمین یا ربالعالمین!
زمين
زمین پشك سنگلاخ است، بچهها با پای برهنه چنان روی زمین فوتبال بازی میکنند که همه میمانند از این پوست پا! چروک خورده و کلفت، زمخت و سیاه که به چرم میماند. اینجا همه یک شکلاند، بچهها پابرهنهاند، مگر اینکه خلافش ثابت شود، بوته خار نداریم، اما تیزی سنگها چنان پا را میزند که دکتر مارتین صد پوندی(آمین) دوام بیاورد مردانگی کرده است.
زمین سخت است، چنانکه بچههای جهادی راه کربلا برای لولهگذاری دست به دامن پیکور شدند، زمین سخت راه به کشاورزی نمیدهد و همین میشود دلیلی برای دامداری مطلق در بیابانی که خاک است و سنگلاخ! و روستا پر است از بزهایی که پایشان شکسته است! باور کنید یا نه این شوخی در پشك واقعی است.
زندگی روی همین زمین جریان دارد، با سوراخهایی که پر است از مار و عقرب و رتیل! آنهایی که اسمشان هم تن آدمی را میلرزاند، امان میگوید: «مار هست و عقرب، رتیل کمتر پیدا میشه ولی اونم هست، خدا نکنه که کسیرو بزنه، وگرنه...»به همین سادگی! باور کنید زمین رحماش را گرفته و آسمان هم که دو سال است نباریده، میپرسیم، میخندد: «بارون بیاد زمین خوب میشه انشاءا...، دوساله که بارون نمیآد!» چندبار میپرسیم کی باران میآید، میخندد و این جمله را بارها تکرار میکند: «هروقت خدا بخواد...»
غيرت
میلاد صورتش انگار با آب جوش سوخته است، امان میگوید مادرزادی است، ولی هرجا از قلعهگنج تا منوجان که بردندش درمان نشده! سربند همین جریان هم خجالتی است، سرش را میاندازد پایین و یک خیلی جلو نمیآید، برای یک بچه سهساله طبیعی است.
سمیه و مهدیه از لای کپر نگاه میکنند، روحا... میفهمد و صدایشان میکند: «خانوم کوچولو، خوشگلخانوم بیا ببینم، اسمت چیه؟» میلاد میدود و داد میکشد سر دخترها و به محلی تشر میزند! دخترها میدوند و دور میشوند، به روحا... میخندم و چشمک میزنم که خوردی؟!
حمله پرسپولیس به خودم آورد، شوت میزنند و از کنار دروازه رد میشود، حسین حرص میخورد و میگوید: «فوتبال حرفهای اگه اینه نخواستیم، قربون اون زمان که علی پروینی بازی میکردن! یارو از ترس دروازه رو میچسبید و توپ میاومد یاد حرف علیآقا میافتاد که توپ چیه و دروازه کجاست!» لب میگزیم که رعایت سن بکند، حالا مصیب افتاده روی میلاد و با مشت و لگد به هم میکوبند! بقیه بچهها هم بههم میریزند! دعوای بچهها همیشه خندهدار است! اینجا همه آتشها از گور مصیب بلند میشود، میخندیم، امان بهش بر میخورد! دادی میکشد و همه را آرام میکند الا مصیب که معمولا تا کشیده نخورد به حالت عادی برنمیگردد. دستش را میکشم تا از این کشیده در امان باشد... میلاد دارد گریه میکند، از استقلالش ناراحت است یا نه، یاد حامد و شعرش میافتم: «از کویر آمدهها بغض سفالی دارند!»
مركب
مصیب با دوچرخه میآید، دوچرخهاش را جلوی در میاندازد روی زمین و میدود داخل! بیشفعال پشك همین مصیب 4ساله است! شروع میکند شعار دادن: «استقلال تو قوطی پرسپولیس تیبوتی!» ابوالفضل ما هم که از بچههای جهادی است با او میگوید، حالا تیبوتی یعنی چی خدا میداند! بعد دوباره میدود بیرون و دوچرخهاش را برمیدارد و پا میزند لای سنگلاخ و دور میشود.
فوتبال جوجهمیلیاردرها چنگی به دل نمیزند، مثل یک دعوای سوری است، تا یک نبرد حیثیتی! داوودی داد میزند: «ایکسسیکس گرفتی بایدم راه بری! بیچاره اونی که دلشو به تو خوش کرده...» همه طوری بهش نگاه میکنند که معلوم است در کلمهای شبیه «ایکس ایکس» گیر افتادهاند و کسی روی پرسیدن ندارد! با صدای موتور بیرون میآییم، دادخداست، مردی چهلساله که سیسال هم به زور نشان میدهد، با یک موتور ایژ یوگسلاوی سابق که میگویند در سیستان زمین شخم میزند!
روی زین موتورش فرش انداخته و حسابی وسیله نقلیه نامبروان پشك اینطور بزک شده، مصیب برمیگردد و دوچرخه را ول میکند و از موتور آویزان میشود، سلام و احوالپرسی میکنیم و از فوتبال حرف میزنیم، علاقهای ندارد، حرف میزند و با یک دست هم مصیب را دارد از دور موتور لوکساش رد میکند، آخرش هم تشر میزند و مصیب هم با یکسری حرف زیر لب برمیگردد داخل کپر.
مركب
نمایشگاه اتومبیل رویانیان هرروز در محل تمرین پرسپولیس برپا میشود و یکسری بازیکن حرفهای با ماشینهای حرفهایترشان میآیند و تمرین حرفهای میکنند، هفت میلیاردی ماشین دمِ در دارند(آمین) میشود هر ایرانی صد تومن! اصلا پولی نیست، آمین هم ندارد! از جیب ما هم که نرفته، خدا رو شکر هیچ منبع دولتی و بیتالمال هم ندارد، من که راضیام! از شیر مادر حلالتر است.
اصلا بازیکن حرفهای پول حرفهای میگیرد، بازی حرفهای هم میکند! هرچقدر نون بدی آش میخوری! مثلا بازیکنی که بنز میگیرد مثل بنز میدود، یک معادله ساده است. آنطرف هم همین خبر است، فتحا...زاده هم خوب خرج بچههایش میکند، سقف را هم دور میزنند برای ساختوساز! میلیاردر میسازند بهدردبخور که یه پا سوپرمدل است برای خودش، کت واک میکند توی زمین انگار! پوسترش را هم خوب میخرند!
بعد بازی هم زودتر از تماشاچی به جردن و نیاوران و پاسداران میرسند! به هر حال ماشین خوب برای استفاده بهینه است! خسته هم که نیستند الحمدا...، اصلا هوای تهران خستگی درمیکند، هوا هم که خوب باشد میشود سقف را برداشت، البته با اجازه سازمان لیگ!
حق هم دارند، چرا به من و تو نمیدهند؟ یک روز دویده حالا دارد نانش را میخورد! شعار هم که در استادیوم زیاد میدهند، استقلال تو قوطی، پرسپولیس تیبوتی! معنی ندارد اصلا، ولش کن! بهت برنخورد بهتر است! کمکم بیتفاوت میشوی، مثل صورت میلاد!
حامي
پشكیها خدا دارند، خدایی که ماموریت میدهد به یک مشت بچه تهرانی که بروند و کار جهادی کنند، بروند و بیل بزنند، بروند و دیوارچینی کنند، بروند و هزارویک کار دیگر بکنند که هیچوقت در طول این چند سال عمر بهدردنخورشان نکردهاند! (دور از جان بزرگترها)
امیر هم که مسئول گروه است و همیشه سخنرانی میکند همسن خودمان است، خودش از همه پاکارتر است. خودش هم میداند خیلی از این حرفهایی که میزند از روی تکلیف است، صدنفری هستیم برای این ماموریت و هر گروهی در یک روستا کار میکند، ما با جلال در پشكیم.
بچههای جهادی راه کربلا همهجوره دارند، از داشمشدی و خواننده گرفته تا بسیجی و دکتر و مهندس و خبرنگار! همه هم یک فرم با هم میپرند! از رفيقي که شب «گل یا پوچ» بازی میکند فهمیدم که صبح باید با بچهها «زو» بازی کرد! شکر خدا همه یکدست میشوند با این لباسها، هیچکس هم برای دیگری کلاس نمیگذارد، هر کس هر نیتی داشته اما برای یک ماموریت آمده و آن هم از طرف خداست! یک مشت آدم دعوت شده که مامور شدهاند بیایند، بیجیره و مواجب کار کنند، عشق کنند و بروند، اسپانسر پشكیها خداست، پول خرج میکند اورت! کارگر میگیرد زیاد! آیا خدا به تنهایی برای بندهاش کافی نیست؟! هست!
حامي
اسپانسر پرسپولیس و استقلال باید شرایط خاص خودش را داشته باشد. اول اینکه پول خوبی بدهد، دوم اینکه پورسانت مناسبی پرداخت کند، سوم اینکه شیک و دهانپرکن باشد، چهارم اینکه یکساله نمیبندیم، یکساله پورسانت را کمتر میکند، پنجم اینکه حالا آدامس پرستو و خروسقندی و از این چیزها هم بود خیلی مهم نیست.
باید برای هر بازی چهل، پنجاهمیلیونی «اخ» کند!(آمین) ناقابل است، اما نقدی بریزد و چک پورسانتش را هم جداگانه به دست آقایان برسانند بیشتر ممنون میشویم! دلالها هم همه یک تیپ ندارند، آقایان هم اسپانسرند! برند دارند در حد لالیگا! بازیکن میخرند یک میلیارد تومان(آمین)! بعد با یکسری از کارهای شعبدهبازی این یکمیلیارد را کنار هم میچینند تا به سقف نرسد، بعد از همین یکمیلیارد یک مقدار به بازیکن میرسد که باز هم جای آمیناش باقی است! پول از جای حلال میآید، خیالتان تخت! اسپانسر گرفتهاند اصلا! هر بازی بگو صد میلیون تومان هم بگیرند 10تا بازی میکند یک بازیکن! بعد هم با اتوبوس و مترو میروند و
میآیند.
عجب اسپانسرهایی هستند این مردم که 75میلیون نفری دارند تلاش میکنند دو تیم ریشهدار فوتبال کشورمان به خاک سیاه ننشیند، که مینشیند! انشاءا... دسته یک نرفتیم سال بعد درست میشود! آیا پول برای تیمداری کافی نیست؟
هست؟!
سرانجام
فوتبال تمام میشود، دادعلی پنج نخ سیگار ام دی کشیده و کنار دادخدا بیخیال دارد به بچهها نگاه میکند، بچهها دارند به سر و کله هم میزنند و علیرضا و حمید هم مثل همیشه داخل بازی بچههای پشكیاند، یا علی میدهیم که علیاکبر و فرید با هندوانه تو میآیند، همه دور یک هندوانه جمع شدیم، میخندیم و میخوریم.
موبایل آنتن نمیدهد که کسی برای کسی کری بخواند، گیرم که بخواند، اصلا نخواند! مهم نیست، فوتبال بیمزه و هر سال بیمزهترشونده اصلا دیدن ندارد! چه برسد به کری خواندن. فقط این وسط جلال است که دنبال آنتن میگردد تا به سهراب سفارش بلوک بدهد برای دیوار مسجد و مصطفی که کلنگ به پایش خورده و به قول مخبری کلنگ ورم کرده است را برگرداند پایین! مصطفی برگرد نیست! همه جهادیها میدانند که مصطفی کار را خسته میکند.
همه بازیها تمام شدهاند، پوتین به پا میکشیم، میرویم، مصیب هنوز دارد داد میکشد و شعار میدهد، محمد و حافظ و الیاس و میلاد پشت نیسان نشستهاند و با ما به سمت رودخانه خشکشده میآیند برای شن آوردن، همه سر کار خودشاناند، بهجز مصیب که هنوز داد میزند و میدود!
سرانجام
بازی تمام شده و نشده تماشاگران میدوند دنبال وسیله برای خانه رفتن! حق دارند طفلکیها! از افسریه و مسعودیه و تهرانپارس و خزانه و شاپور و نازیآباد و هزارویک محله دور آمدهاند باید برگردند سر بدبختی خودشان!
تازه این حکایت تهرانیهاست، بماند آنها که از شب قبل جلوی استادیوم خوابیدهاند و از کجا و ناکجا آمدهاند و بازهم به شهرداری که یک لقمه نان و یک پتو سربازی دستشان میدهد!
تماشاگر ولی حرفهای نشده، الحمدا... از این حرفهایها نشده! که کارت بکشد و فوتبال دیدنش بشود مثل فوتبال بازی کردن تیمش! هنوز گریه میکند، هنوز حرص میخورد و هنوز سکته میزند! خدارو شکر تماشاگر هنوز رگ دارد که باد کند! فوتبال ما یک چیزش مانده، آن هم تماشاگر است، وگرنه بازیکنش که میرود فلان هتل که شبی آمین هزار تومن پول اتاقش بدون شام و نهار است و از همانجا هم ایکسسیکسش را سوار میشود و یک شام سبک میزند و میرود میافتد وسط کاناپه! نود هم نگاه میکند و فحش میکشد به هرچه خبرنگار است و ته دلش هم میگوید ما که امسال مایه را میلیاردی به جیب زدیم(آمین)! اینقدر بنویسند تا...
فوكوس
از امامزاده علیاکبر(ع) چیذر که بیرون آمدیم یک تراکت به دستمان دادند، رویش نوشته بود اردوی جهادی راه کربلا! زنگ زدیم، رفتیم، حالی کردیم و برگشتیم، جای همهتان خالی! یک عمر خاطرهاش میارزد! نمکش گرفتمان و نمکگیر شدیم، نمکگیر بچههایی که برای خدا ول کردند خانه و خانواده و همهچیز را و آمدند جایی که پر از مار و عقرب بود به یک توکل!
نمکگیر بچههایی شدیم که درس میخواندند تا از جاده خاکی روستا عبور کنند تا به شهر برسند، تا به آب برسند، تا به آبادانی برسند، نمکگیر بچههایی شدیم که از ما بیشتر میفهمیدند، نمکگیر بچههایی شدیم که ادعاشان از ما کمتر بود و ذکر خداشان از ما مدامتر، که قدشان از ما کوتاهتر بود و صلواتشان از ما بلندتر، که قوتشان نان و ماست بود و قوتشان از ما بیشتر، دوروبرتان اگر جایی اردوی جهادی نوشته بود یک دور بخوانید، از ما گفتن!
همشهري تماشاگر/ مرتضي درخشان
نبرد برای یک قطره آب
پشك (Poshak) از ترکیب دو کلمه «پشت» و «شگ» شکل گرفته است که مرور زمان پشتشگ را به پشك تبدیل کرده و زندگی را نیز به ماراتنی طاقتفرسا! و «شگ» کوههای سیاه، کوتاه و سنگی است که تیز به نظر میرسد.
پشك یک روستای دورافتاده از بخش چاه دادخدا از توابع شهرستان قلعهگنج جنوبیترین شهرستان کرمان است، میبینی؟ برای نوشتن آدرسش هم باید صدبار خودکارت را بلند کنی و دوباره بسابی روی کاغذ، رفتنش از این هم سختتر است! نقطه تلاقی کرمان، هرمزگان و سیستان و بلوچستان، اگر بشاگرد بشناسی با قلعهگنج به اندازه عرض رشته کوه سلیمان فاصله دارد و اگر بشاگرد را نمیشناسی همان روستایی است که مردمش با هسته خرما آرد برای نان درست میکردند.
آب مهمترین دغدغه مردم این حوالی است، آب باشد همهچیز هست، آب نباشد هیچ چیز نیست، یک چاه بیرمق دارند که موتور هم بهش وصل نمیشود و هر دوساعت یکبار آب بالا میآید، البته با طعم گل! هفتهای یک تانکر آب شیرین هم سهمیه دارند از جهاد کشاورزی.
پشك قریب به 20خانوار دارد که در کپر زندگی میکنند. البته اتفاقی هم نمیافتد اگر ندانیم، تا حالا که نمیدانستیم اتفاق خاصی نیفتاده بود، از این به بعد هم اتفاق خاصی نمیافتد! فقط میتوانیم پز این را بدهیم که چنین جایی را ميشناسيم و اگر کسی اسم آن را به عنوان قوپی آورد ما هم به عنوان قوپی تو پرش بزنیم.
امسال قسمتمان بود دربی را در پشك ببینیم. البته دیدن و ندیدن بازی یخ یک سری جوجه میلیاردر چندان هم توفیری نداشت؛ دربی پولی در بیامکاناتی، در بیآبی، در بیپولی!
دونده
دربی پولی بازیکن پولی هم میخواهد، اصلا همه در لیگ ما بازی میکنند، مثلا یکی نقش مصدوم، یکی نقش کاپیتان، یکی نقش یک بازیکنی که مثلا میخواهد بدود و نمیشود، یک سری هم که بازی خودشان را میکنند! گذشت آن زمان که حاجیلو با کفش درخشان بازی میکرد و محرمی برای تیمش رگ میگذاشت! الان اول از همهچیز نوبت سولاریوم است!
البته به پوست ضرر میزند، آفتاب تهران بر خلاف پشك خیلی خوب نیست، باید کیش بروی تا برنزه کنی! هتل پنج ستاره میشود 500چوق ناقابل(آمین)! روغن برنزه آمده که یک ساعت میخوابی میشوی پله! بعد میروی و همه را دریبل میکنی و میشوی اسطوره!
اسطوره همین است، برنز میکند که پله باشد، درگیر نمیشود که سر مراسم عروسی برادرش عصا دست نگیرد و باندپیچی نکند، پول هم ندهند راه میرود، اصلا پول میگیرند که بازی کنند، دوربین هم که خدا بدهد برکت! میآید و از چک برگشتی باشگاه میگوید که اگر پول ندهند بازی نمیکنیم!
بیچارهها حق دارند، هزارجور قسط میدهند، سفرهخانهها الان قلیان عربی را کمتر از 10تومن نمیدهند! بازی هم که تمام میشود در چشمهایش معلوم است که چقدر گرفته تا اینقدر دویده، برای همین نفسی که میزند، برای همین نانی که بقیه از بغلش میخورند! دربی پولی است و ما از پنجره بیپول ها نگاه میکنیم! از اینجا همهچیز فرق میکند؛ ببین!
دونده
پشك بازیکن زیاد دارد، اصلا همه در پشك بازیکن حرفهایاند! بازی مورد علاقه پشكیها زندگی است، با سنگ بازی میکنند و بز و بیل! فوتبال هم اگر علیرضا بیاید برقرار است، چون پشكیها یک توپ دارند که مال علیرضاست. میدوند تا پول دربیاورند، میدوند تا نان ببرند، میدوند تا حصیر ببافند، حصیر که معرف حضور هست؟ همان زیراندازهایی که با شاخه نخل میبافند و ماحصل دستبافش را به ما تهرانیها میفروشند 50هزار تومن! پشكیها میدوند، میبافند و متری دوهزار تومن ناقابل میفروشند، دوتا هزارتومنی که میشود پنج لیتر بنزین سهمیهای! میشود چهارتا بربری! میشود الحمد... الرب العالمین پشكیها!
آفتاب پشك چنان تیز است که هرکسی را میسوزاند، یک مشت بچه تهرانی رفتهاند برای حرکت جهادی با یکی یک بسته کرم ضدآفتاب و نرمکننده، وقت برگشتن همه سیاهاند، ده روز که این طور است یک عمر چه میکند!
پشكی ها اما در یک چیز مشترکند و آن همانی است که دروغ نمیگوید؛ «چشم!» همه چشمهای زیبایی دارند، وقتی به چشمهایشان زل میزنی میفهمی که برای همین نفسی که میکشد چقدر دویده است، برای همین نانی که میخورد، برای همین آبی که کم است، برای همین پولی که نیست!
زمين
استادیوم آزادی بهترین زمین را در بین ورزشگاههای ایرانی دارد، با چمنی یک دست و نرم! به این شرط که تیمها بهانه باخت را به گردن زمین نیاندازند! اصلا زمین تهران بخشنده است و چندسالی است که آسمانش هم کم به مردمش حال نمیدهد، روز بازی هوا بد نیست، حد مرز مرداد و شهریور، بارانی هم در کار نیست، هرچند باران هم اگر باشد زمین زهکشی است، زمین را گود میکنند، لولهکشی و سنگریزی میکنند و دست آخر خاک میریزند، اینطور زمین میشود استاندارد!
آب که رویش نمیایستد، برف هم که رویش نمیماند، چهارصد پانصدمیلیونی آب خورده این زهکشی زمین.(آمین) تخم چمن را هم زمانی از هلند میآوردند، حالا گیرم که داخلی، کلی مایه گذاشته روی دست مردم!
زمین اینطور است، اما بازهم بازیکن پایش پیچ میخورد، نمیدود و خیلی وقتها میترسد! -راستی دیدی بازیکن بترسد؟!- به لطف دوربینها همه دیدهاند، اصلا هرروز میبینند! اگر دوست داشتی راه رفتن ببینی همین پرسپولیس و سپاهان!
زمین آزادی برای خیلیها خاطره است، خاطره فراخوان اعزام سپاه محمد(ص) را یادت هست؟! یادش بهخیر، چه بازیکنان بزرگی روی این زمین راه رفتهاند، بازیکنانی که خیلیهاشان دیگر زمین آزادی را ندیدند، حتی از تلويزیون!
نيم
پشك از وسط با رودخانهای خشک به دو نیم تقسیم میشود؛ نیم غربی و شرقی. در نیم شرقی مسجدی است که بچههای گروه جهادی خودمان پارسال ساختند و مدرسهای که یکی از خیرین مدرسهساز یزدی ساخته است. پشكیها هم مثل روستا به دو نیم تقسیم میشوند، بزرگترها که عقل معاششان از فوتبال دورشان میکند و به خیلی چیزهایی که نمیخواهند بدانند لبخند میزنند، به آبی که نیست فکر میکنند و به پول برقی که هست، آن هم در این بیپولی!
کوچکترها اما نیمی استقلالیاند و نیمی پرسپولیسی که البته دومیها بیشترند، مصیب چهارساله با چشمهای شرورش سردسته پرسپولیسیها و اماناله شانزدهساله با متانت جذابش نماینده آبیهاست، همه برای ما در یک کپر جمع شدهاند و از بزرگترها فقط دادخدا، محمد و دادعلی آمدهاند.
جلوی درِ کپر هم همین است؛ به ازای هر دو نفری که داخلاند یک جفت پاپوش هست که نیمی از آنها کفشاند و نیمی دمپایی و نیمه دیگر پابرهنه آمدهاند! هر نیمه هم دونیم میشود؛ پاپوش بچههای جهادی که خاکی است، اما هرچه باشد از تهران آمده و پاپوش بچههای پشكی که دیدنی است، بچههایی که هنوز حتی یکبار هم استادیوم آزادی را از نزدیک ندیدهاند.
نيم
استادیوم آزادی به جرات نیمی از ورزش ایران است؛ یادگار بازیهای آسیایی تهران که هنوز هم جوان است. نیمه پایین آن صندلی دارد و نیمه بالا سکوهای سیمانی است، نیمه شمالی پرسپولیسیها هستند و نیمه جنوبی استقلالیها! استادیوم آزادی چیزی قریب به یکصدهزار تماشاگر در خود جاي میدهد، بلیت نیمی از استادیوم 50هزار ریالی یا «پنجی» است و نیم دیگر صدهزار ریالی یا «دهی»!
اگر همه را 5/7 حساب کنیم میشود 750میلیون چوق! یعنی حدود 2میلیون و 50هزار تومن برای هر روز سال که اگر سالی دوبار دربی داشته باشیم این فقط نیمی از آن است، میشود روزی چهار میلیون و صدهزارتومان، آمین یا ربالعالمین!
مردم شریفی داریم، دست به دست هم میدهند و با اتحاد و همدلی 750میلیون یک روزه میریزند به حساب مجموعه ورزشی آزادی که نیمی از آن به جیب هیات میرود و نیمی به جیب يك مجموعه ديگر و نیمی به تیمی و هر نیمش به یکجا و الخ، تازه این نیمی از ماجرا هم نیست، نیمه دیگر اتفاقا خیلی پولیتر است، از تبلیغات دور زمین و حق پخش و تبلیغات تلویزیونی گرفته تا همان ساندویچهای مانده و بستنیهای نیمه آبشده و هزار و یک چیز دیگر. الحمدا... شرطبندی هم که گلاب به روی جمع نداریم! وگرنه ترنویل کار به میلیاردها میرسید، آمین یا ربالعالمین!
زمين
زمین پشك سنگلاخ است، بچهها با پای برهنه چنان روی زمین فوتبال بازی میکنند که همه میمانند از این پوست پا! چروک خورده و کلفت، زمخت و سیاه که به چرم میماند. اینجا همه یک شکلاند، بچهها پابرهنهاند، مگر اینکه خلافش ثابت شود، بوته خار نداریم، اما تیزی سنگها چنان پا را میزند که دکتر مارتین صد پوندی(آمین) دوام بیاورد مردانگی کرده است.
زمین سخت است، چنانکه بچههای جهادی راه کربلا برای لولهگذاری دست به دامن پیکور شدند، زمین سخت راه به کشاورزی نمیدهد و همین میشود دلیلی برای دامداری مطلق در بیابانی که خاک است و سنگلاخ! و روستا پر است از بزهایی که پایشان شکسته است! باور کنید یا نه این شوخی در پشك واقعی است.
زندگی روی همین زمین جریان دارد، با سوراخهایی که پر است از مار و عقرب و رتیل! آنهایی که اسمشان هم تن آدمی را میلرزاند، امان میگوید: «مار هست و عقرب، رتیل کمتر پیدا میشه ولی اونم هست، خدا نکنه که کسیرو بزنه، وگرنه...»به همین سادگی! باور کنید زمین رحماش را گرفته و آسمان هم که دو سال است نباریده، میپرسیم، میخندد: «بارون بیاد زمین خوب میشه انشاءا...، دوساله که بارون نمیآد!» چندبار میپرسیم کی باران میآید، میخندد و این جمله را بارها تکرار میکند: «هروقت خدا بخواد...»
غيرت
میلاد صورتش انگار با آب جوش سوخته است، امان میگوید مادرزادی است، ولی هرجا از قلعهگنج تا منوجان که بردندش درمان نشده! سربند همین جریان هم خجالتی است، سرش را میاندازد پایین و یک خیلی جلو نمیآید، برای یک بچه سهساله طبیعی است.
سمیه و مهدیه از لای کپر نگاه میکنند، روحا... میفهمد و صدایشان میکند: «خانوم کوچولو، خوشگلخانوم بیا ببینم، اسمت چیه؟» میلاد میدود و داد میکشد سر دخترها و به محلی تشر میزند! دخترها میدوند و دور میشوند، به روحا... میخندم و چشمک میزنم که خوردی؟!
حمله پرسپولیس به خودم آورد، شوت میزنند و از کنار دروازه رد میشود، حسین حرص میخورد و میگوید: «فوتبال حرفهای اگه اینه نخواستیم، قربون اون زمان که علی پروینی بازی میکردن! یارو از ترس دروازه رو میچسبید و توپ میاومد یاد حرف علیآقا میافتاد که توپ چیه و دروازه کجاست!» لب میگزیم که رعایت سن بکند، حالا مصیب افتاده روی میلاد و با مشت و لگد به هم میکوبند! بقیه بچهها هم بههم میریزند! دعوای بچهها همیشه خندهدار است! اینجا همه آتشها از گور مصیب بلند میشود، میخندیم، امان بهش بر میخورد! دادی میکشد و همه را آرام میکند الا مصیب که معمولا تا کشیده نخورد به حالت عادی برنمیگردد. دستش را میکشم تا از این کشیده در امان باشد... میلاد دارد گریه میکند، از استقلالش ناراحت است یا نه، یاد حامد و شعرش میافتم: «از کویر آمدهها بغض سفالی دارند!»
مركب
مصیب با دوچرخه میآید، دوچرخهاش را جلوی در میاندازد روی زمین و میدود داخل! بیشفعال پشك همین مصیب 4ساله است! شروع میکند شعار دادن: «استقلال تو قوطی پرسپولیس تیبوتی!» ابوالفضل ما هم که از بچههای جهادی است با او میگوید، حالا تیبوتی یعنی چی خدا میداند! بعد دوباره میدود بیرون و دوچرخهاش را برمیدارد و پا میزند لای سنگلاخ و دور میشود.
فوتبال جوجهمیلیاردرها چنگی به دل نمیزند، مثل یک دعوای سوری است، تا یک نبرد حیثیتی! داوودی داد میزند: «ایکسسیکس گرفتی بایدم راه بری! بیچاره اونی که دلشو به تو خوش کرده...» همه طوری بهش نگاه میکنند که معلوم است در کلمهای شبیه «ایکس ایکس» گیر افتادهاند و کسی روی پرسیدن ندارد! با صدای موتور بیرون میآییم، دادخداست، مردی چهلساله که سیسال هم به زور نشان میدهد، با یک موتور ایژ یوگسلاوی سابق که میگویند در سیستان زمین شخم میزند!
روی زین موتورش فرش انداخته و حسابی وسیله نقلیه نامبروان پشك اینطور بزک شده، مصیب برمیگردد و دوچرخه را ول میکند و از موتور آویزان میشود، سلام و احوالپرسی میکنیم و از فوتبال حرف میزنیم، علاقهای ندارد، حرف میزند و با یک دست هم مصیب را دارد از دور موتور لوکساش رد میکند، آخرش هم تشر میزند و مصیب هم با یکسری حرف زیر لب برمیگردد داخل کپر.
مركب
نمایشگاه اتومبیل رویانیان هرروز در محل تمرین پرسپولیس برپا میشود و یکسری بازیکن حرفهای با ماشینهای حرفهایترشان میآیند و تمرین حرفهای میکنند، هفت میلیاردی ماشین دمِ در دارند(آمین) میشود هر ایرانی صد تومن! اصلا پولی نیست، آمین هم ندارد! از جیب ما هم که نرفته، خدا رو شکر هیچ منبع دولتی و بیتالمال هم ندارد، من که راضیام! از شیر مادر حلالتر است.
اصلا بازیکن حرفهای پول حرفهای میگیرد، بازی حرفهای هم میکند! هرچقدر نون بدی آش میخوری! مثلا بازیکنی که بنز میگیرد مثل بنز میدود، یک معادله ساده است. آنطرف هم همین خبر است، فتحا...زاده هم خوب خرج بچههایش میکند، سقف را هم دور میزنند برای ساختوساز! میلیاردر میسازند بهدردبخور که یه پا سوپرمدل است برای خودش، کت واک میکند توی زمین انگار! پوسترش را هم خوب میخرند!
بعد بازی هم زودتر از تماشاچی به جردن و نیاوران و پاسداران میرسند! به هر حال ماشین خوب برای استفاده بهینه است! خسته هم که نیستند الحمدا...، اصلا هوای تهران خستگی درمیکند، هوا هم که خوب باشد میشود سقف را برداشت، البته با اجازه سازمان لیگ!
حق هم دارند، چرا به من و تو نمیدهند؟ یک روز دویده حالا دارد نانش را میخورد! شعار هم که در استادیوم زیاد میدهند، استقلال تو قوطی، پرسپولیس تیبوتی! معنی ندارد اصلا، ولش کن! بهت برنخورد بهتر است! کمکم بیتفاوت میشوی، مثل صورت میلاد!
حامي
پشكیها خدا دارند، خدایی که ماموریت میدهد به یک مشت بچه تهرانی که بروند و کار جهادی کنند، بروند و بیل بزنند، بروند و دیوارچینی کنند، بروند و هزارویک کار دیگر بکنند که هیچوقت در طول این چند سال عمر بهدردنخورشان نکردهاند! (دور از جان بزرگترها)
امیر هم که مسئول گروه است و همیشه سخنرانی میکند همسن خودمان است، خودش از همه پاکارتر است. خودش هم میداند خیلی از این حرفهایی که میزند از روی تکلیف است، صدنفری هستیم برای این ماموریت و هر گروهی در یک روستا کار میکند، ما با جلال در پشكیم.
بچههای جهادی راه کربلا همهجوره دارند، از داشمشدی و خواننده گرفته تا بسیجی و دکتر و مهندس و خبرنگار! همه هم یک فرم با هم میپرند! از رفيقي که شب «گل یا پوچ» بازی میکند فهمیدم که صبح باید با بچهها «زو» بازی کرد! شکر خدا همه یکدست میشوند با این لباسها، هیچکس هم برای دیگری کلاس نمیگذارد، هر کس هر نیتی داشته اما برای یک ماموریت آمده و آن هم از طرف خداست! یک مشت آدم دعوت شده که مامور شدهاند بیایند، بیجیره و مواجب کار کنند، عشق کنند و بروند، اسپانسر پشكیها خداست، پول خرج میکند اورت! کارگر میگیرد زیاد! آیا خدا به تنهایی برای بندهاش کافی نیست؟! هست!
حامي
اسپانسر پرسپولیس و استقلال باید شرایط خاص خودش را داشته باشد. اول اینکه پول خوبی بدهد، دوم اینکه پورسانت مناسبی پرداخت کند، سوم اینکه شیک و دهانپرکن باشد، چهارم اینکه یکساله نمیبندیم، یکساله پورسانت را کمتر میکند، پنجم اینکه حالا آدامس پرستو و خروسقندی و از این چیزها هم بود خیلی مهم نیست.
باید برای هر بازی چهل، پنجاهمیلیونی «اخ» کند!(آمین) ناقابل است، اما نقدی بریزد و چک پورسانتش را هم جداگانه به دست آقایان برسانند بیشتر ممنون میشویم! دلالها هم همه یک تیپ ندارند، آقایان هم اسپانسرند! برند دارند در حد لالیگا! بازیکن میخرند یک میلیارد تومان(آمین)! بعد با یکسری از کارهای شعبدهبازی این یکمیلیارد را کنار هم میچینند تا به سقف نرسد، بعد از همین یکمیلیارد یک مقدار به بازیکن میرسد که باز هم جای آمیناش باقی است! پول از جای حلال میآید، خیالتان تخت! اسپانسر گرفتهاند اصلا! هر بازی بگو صد میلیون تومان هم بگیرند 10تا بازی میکند یک بازیکن! بعد هم با اتوبوس و مترو میروند و
میآیند.
عجب اسپانسرهایی هستند این مردم که 75میلیون نفری دارند تلاش میکنند دو تیم ریشهدار فوتبال کشورمان به خاک سیاه ننشیند، که مینشیند! انشاءا... دسته یک نرفتیم سال بعد درست میشود! آیا پول برای تیمداری کافی نیست؟
هست؟!
سرانجام
فوتبال تمام میشود، دادعلی پنج نخ سیگار ام دی کشیده و کنار دادخدا بیخیال دارد به بچهها نگاه میکند، بچهها دارند به سر و کله هم میزنند و علیرضا و حمید هم مثل همیشه داخل بازی بچههای پشكیاند، یا علی میدهیم که علیاکبر و فرید با هندوانه تو میآیند، همه دور یک هندوانه جمع شدیم، میخندیم و میخوریم.
موبایل آنتن نمیدهد که کسی برای کسی کری بخواند، گیرم که بخواند، اصلا نخواند! مهم نیست، فوتبال بیمزه و هر سال بیمزهترشونده اصلا دیدن ندارد! چه برسد به کری خواندن. فقط این وسط جلال است که دنبال آنتن میگردد تا به سهراب سفارش بلوک بدهد برای دیوار مسجد و مصطفی که کلنگ به پایش خورده و به قول مخبری کلنگ ورم کرده است را برگرداند پایین! مصطفی برگرد نیست! همه جهادیها میدانند که مصطفی کار را خسته میکند.
همه بازیها تمام شدهاند، پوتین به پا میکشیم، میرویم، مصیب هنوز دارد داد میکشد و شعار میدهد، محمد و حافظ و الیاس و میلاد پشت نیسان نشستهاند و با ما به سمت رودخانه خشکشده میآیند برای شن آوردن، همه سر کار خودشاناند، بهجز مصیب که هنوز داد میزند و میدود!
سرانجام
بازی تمام شده و نشده تماشاگران میدوند دنبال وسیله برای خانه رفتن! حق دارند طفلکیها! از افسریه و مسعودیه و تهرانپارس و خزانه و شاپور و نازیآباد و هزارویک محله دور آمدهاند باید برگردند سر بدبختی خودشان!
تازه این حکایت تهرانیهاست، بماند آنها که از شب قبل جلوی استادیوم خوابیدهاند و از کجا و ناکجا آمدهاند و بازهم به شهرداری که یک لقمه نان و یک پتو سربازی دستشان میدهد!
تماشاگر ولی حرفهای نشده، الحمدا... از این حرفهایها نشده! که کارت بکشد و فوتبال دیدنش بشود مثل فوتبال بازی کردن تیمش! هنوز گریه میکند، هنوز حرص میخورد و هنوز سکته میزند! خدارو شکر تماشاگر هنوز رگ دارد که باد کند! فوتبال ما یک چیزش مانده، آن هم تماشاگر است، وگرنه بازیکنش که میرود فلان هتل که شبی آمین هزار تومن پول اتاقش بدون شام و نهار است و از همانجا هم ایکسسیکسش را سوار میشود و یک شام سبک میزند و میرود میافتد وسط کاناپه! نود هم نگاه میکند و فحش میکشد به هرچه خبرنگار است و ته دلش هم میگوید ما که امسال مایه را میلیاردی به جیب زدیم(آمین)! اینقدر بنویسند تا...
فوكوس
از امامزاده علیاکبر(ع) چیذر که بیرون آمدیم یک تراکت به دستمان دادند، رویش نوشته بود اردوی جهادی راه کربلا! زنگ زدیم، رفتیم، حالی کردیم و برگشتیم، جای همهتان خالی! یک عمر خاطرهاش میارزد! نمکش گرفتمان و نمکگیر شدیم، نمکگیر بچههایی که برای خدا ول کردند خانه و خانواده و همهچیز را و آمدند جایی که پر از مار و عقرب بود به یک توکل!
نمکگیر بچههایی شدیم که درس میخواندند تا از جاده خاکی روستا عبور کنند تا به شهر برسند، تا به آب برسند، تا به آبادانی برسند، نمکگیر بچههایی شدیم که از ما بیشتر میفهمیدند، نمکگیر بچههایی شدیم که ادعاشان از ما کمتر بود و ذکر خداشان از ما مدامتر، که قدشان از ما کوتاهتر بود و صلواتشان از ما بلندتر، که قوتشان نان و ماست بود و قوتشان از ما بیشتر، دوروبرتان اگر جایی اردوی جهادی نوشته بود یک دور بخوانید، از ما گفتن!
همشهري تماشاگر/ مرتضي درخشان
خیلی خوب بود