گوناگون

به وقت بابِل / داستان کوتاه

پارسینه: خسرو عباسي خودلان متولد ۱۳۵۶ بیجار و ساكن كرج است. از سال 1380 فعالیت ادبی را شروع كرده و رئيس انجمن نویسندگان کرج است. عباسي تا به حال كتاب مستقلي چاپ نكرده است كانا در جشنواره‌هاي و جوايز ادبي مختلف، برگزيده شده و گاهي هم خودش داور بوده است. بيشترين جوايز را براي داستان كوتاه «خواب» گرفته. عباسي به عنوان منتقد ادبي هم فعاليت مي‌كند.

می‌آمدند و می‌رفتند. با هیکل‌های ديلاق دشداشه پوش و صورت‌های عبوس آفتاب سوخته. جمع می‌شدند دور هم و با چشم‌هاي وق زده سرخ زل مي‌زدند به برجستگی خاکی که واهاگن زیرش خوابیده بود. سيگار مي‌كشيدند و دودش را از بين لب‌ها و دندان‌هاي زنگار بسته فوت مي‌كردند توي صورت همديگر. حرف كه می‌زدند، انگار دعوا داشتند با هم. داد مي‌زدند سر هم. گاهي جر و بحث و دعوای‌شان بالا مي‌گرفت و زن‌هاي‌شان را صدا مي‌كردند و مي‌رفتند. يكي دو هفته‌اي واهاگن را آسوده مي‌گذاشتند. ولي دوباره سروكله شان پيدا مي‌شد. زن‌ها مي‌آمدند. مثل روز تدفین، با آن هیکل‌های سياهپوش دوکی شکل زانو مي‌زدند روی خاک. شيون مي‌كردند و زبان مي‌گرفتند و گورستان را مي‌گذاشتند روي سرشان. صورت‌هاي‌شان خالكوبي بود و دست‌هاي‌شان حنا بسته و خپل. جرينگ جرينگ خلخال‌هاي‌شان آرامش را از واهاگن می‌گرفت. از بخت بدش بود که گرفتار شده بود بین این‌ها. فقط یک نفر بود که برای ‌اش قرآن می‌خواند. دختر جوانی به نام اَسرا که واهاگن اولش فکر می‌کرد یکی از خواهرهای يحيي است. اَسرا، مردمك چشم‌های پر از سرمه اش را می‌دواند روی حروف كتابي كه توي دستش مي‌گرفت و زیر لب می‌خواند. اندام‌اش کشیده بود و لاغر. مثل بقیه زن‌ها خِرسَک نشده بود هنوز. واهاگن بعدها فهمید اَسرا انگار نامزد يا زن يحيي بوده. همان سرباز عراقي جواني که وقتی شب عمليات ترکش‌ها و موج انفجاری، واهاگن را زخمي‌و گنگ و کم هوش انداخته بود لب یک گودال، آمده بود و با عجله و به هر تقلایی شده بود فرنچ واهاگن را از تنش در درآورده بود. چنگ زده بود توي يقه واهاگن و وقتي پلاك و صليب آمده بود توي مشتش قبل از اینکه افتان و خیزان دور بشود، واهاگن را هل داده بود توی یک گودال. گودالی که چند دقیقه بعد چند تا خمپاره و گلوله توپ پرش کرد از خاك. واهاگن توي گودال لابه‌لاي جسد‌هاي عراقي ماند و ماند تا گوشت و پوست تنش را كرم‌ها خوردند و استخوان‌هاي‌اش را مورچه‌ها تراشيدند. کم‌کم بوی گند جای‌اش را داد به بوی ماندگی و نا. مدتی گذشت تا سر و کله چند نفر پیدا شد و خاک را پس زدند. استخوان‌ها و باقي مانده لباس‌ها را از زير خاك كشيدند بيرون. توي جيب فرنچي كه يحيي از تنش درآورد و پرت كرد روي تن واهاگن كتاب كوچكي پيدا كردند كه توي يك پارچه سبز پيچيده شده بود.آن بسته سبز را با ساعتي كه از مچ دست واهاگن باز كردند، انداختند توي كيسه‌اي كه استخوان‌هاي واهاگن را ريخته بودند توي‌اش. ساعت را روز اعزام، پدرش بسته بود روي مچ دست واهاگن و گفته بود : توي هر شرايطي اول مواظب ساعت باش بعد خودت. مسیو خاچاطوریان مثل هميشه سعي كرده بود توي آن شرايط باز شوخي كند و بغضش را پشت اين شوخي‌ها پنهان كند. آنا بازوي شوهرش را چنگ زده بود و با بغض گفته بود : داويت چطور دلت مياد به پسر ته تغاري ام اين حرف رو بزني؟ داويت به واهاگن چشمك زده بود و گفته بود: خوب اسيرش كنن كه خوبه، از فرات عبور مي‌كنه و مقدس مي‌شه، مگر بده واهاگن «فُرا» بشه و عراقي‌ها بچه‌هاي تازه به‌دنيا اومده و زائوهاشون رو بيارن كه واهاگن تبرك كنه؟

ولي واهاگن ماند توي همان كيسه برزنتي تا يك روز اين عرب‌ها آمدند و از توي آن كشوي سرد فلزي كشيدندش بيرون. آوردند و اينجا دفنش كردند. زیر این آفتاب، که مثل کوره می‌سوخت و خاک را داغ می‌کرد. سرمای سردخانه‌ها كم كم از استخوان‌هاي واهاگن بيرون رفت. حالا فقط گاه گاهی که پیرزن می‌آمد و به نخل بالای سرش کمی‌آب می‌داد، سرمای مرطوب آب و لرز مي‌پيچيد توي استخوان‌های واهاگن. پيرزن مادر يحيي بود. آن نهال نخل کوچک را هم روز دفن واهاگن بالای سرش کاشته بود. پیرزن که ام‌يحيي صدای‌اش می‌کردند، هر روز صبح آفتاب كه نيش مي‌زد و باد كه بوی هيزم سوخته و دود را می‌آورد سمت گورستان، پیدای‌اش می‌شد. قد کوتاه بود. لاغر و كم جان. هیچ شباهتی به آنا نداشت. آنا آنقدر چاق بود كه واهاگن از وقتي بچه بود هميشه سعي مي‌كرد وقتي آنا بغلش مي‌كرد انگشت‌هايش را پشت آنا به هم برساند. حتي روز اعزام هم كه آنا براي آخرين بار او را بغل كرد دوباره سعي كرد كه نوك انگشت‌هاي اشاره‌اش را برساند به هم. حالا واهاگن بزرگ شده بود و اين فقط يك بازي بود. ولي اين پيرزن آنقدر لاغر و كم جان بود كه واهاگن مطمئن بود اگر يحيي با آن خشونت و لرزشي كه توي دست‌ها و حركاتش بود، بغلش كند استخوان‌هاي پيرزن خورد خواهد شد. اُم‌يحيي هر صبح خرما مي‌آورد و يك جور نان فطير که همیشه خدا کناره‌های اش سوخته بود. خودش می‌پخت انگار. شايد از دود و دم همان تنور صورت پيرزن اينقدر سياه شده بود. پوستش مثل چرم بود و جاهایی که چین و چروک داشت بيشتر به تيرگي مي‌زد. مثل وقتي كه پدر واهاگن توي پستوي حجره ساعت سازي خاچاطوريان بند چرمي‌ساعت‌ها را رنگ مي‌كرد و رگه‌هاي تيره رنگ لاي چين و چروك‌هاي چرم‌ها باقي مي‌ماند. رد سیاهی لا به لای چین و چروک‌هاي پوست پیرزن باقی مانده بود. مثل حرارت دست‌های استخواني و مرتعش‌اش كه لانه کرده بود توی مغز استخوان‌های واهاگن. روزي كه واهاگن را دفن مي‌كردند کفن را که باز کرده بودند، پیرزن دست کشیده بود به جمجمه‌اش. در گوش واهاگن لالایی خوانده بود. آخر سر هم پنهاني همان بسته كوچك را که پیچیده بود لای پارچه‌اي سبز به همراه ساعت گذاشته بود زیر سر واهاگن و صورت خيس از اشكش را ماليده بود به صورت استخواني واهاگن. بعد اََسرا به زور خودش را از دست زن‌ها رهانده بود. خودش را انداخته بود روی واهاگن. لرز و درد پیچیده بود توی استخوان‌های واهاگن. انگار توی استخوان‌های اش دود سيگار مي‌دميدند. از روی کفن استخوان بازو و ران واهاگن را گرفته بود توی مشت‌های کوچکش و تکان داده بود. آن دست‌های کوچک خیلی قدرت داشت. انگار می‌خواست استخوان‌های‌اش را خرد کند. واهاگن دوست داشت زودتر این کابوس را تمامش کنند. کابوسی که انگار از خیلی وقت پیش شروع شده بود. کابوسی که تمام مدتی که لابه‌لای جسدهای عراقی مانده بود، رهای‌اش نکرده بود. تنش بین تن دوتا جسد گنده گیر افتاده بود. وزن تن آن دوتا به جمجمه‌اش فشار آورده بود و گوش‌های‌اش کیپ شده بود و درد گرفته بود. مثل وقتي كه بچه بود و گوش‌هاي‌اش كيپ مي‌شد و درد مي‌گرفت و آنا سيگار مي‌كشيد و دودش را فوت مي‌كرد توي گوش‌هاي واهاگن تا آرام بگيرد و ديگر كابوس نبيند. ولي حالا ديگر كابوس نبود. گير افتاده بود بين آدم‌هايي كه زبانشان را نمي‌فهميد. مثل همانوقت‌هايي كه می‌آمدند اصفهان برای گردش. جوان و پیر، زن و مرد می‌ریختند توی بازار نقش جهان و با هم بلند بلند حرف می‌زدند. با کاسب‌های بازار چانه می‌زدند. واهاگن پناه می‌برد به پستوی ته حجره که همیشه پر بود از صداي تيك تاك ساعت‌هاي روميزي و ديواري.

حالا هم واهاگن مي‌دانست كه ساعت از همان توي كانال از كار افتاده ولي براي اينكه حواسش را از كابوس رها كند به ساعت فكر مي‌كرد و صداي تيك تاك ساعت آرام آرام مي‌آمد و مي‌پيچيد توي فضاي كوچك و تنگ قبر. دوست داشت او را هم توي تابوت مي‌گذاشتند. فضاي تابوت فشار خاك را مي‌گرفت. خاک اینجا سنگین بود. فشار می‌آورد روی قفسه سینه‌اش. دوباره وزن آن دو تا جسد عراقی و اَسرا و ام‌يحيي خراب می‌شد روي چند پاره استخوان باقی مانده تن واهاگن. اَسرا برای اش قرآن می‌خواند. چند روزي بود تنها مي‌آمد. اُم‌يحيي هم عصرها تنها مي‌آمد. ناله و نفرين مي‌كرد. واهاگن از حرف‌های‌اش چیزی دستگيرش نمي‌شد. از مشت به سينه زدن و اَسرا اَسرا گفتن اُم‌يحيي مي‌فهميد پيرزن دارد عروسش را نفرين مي‌كند. واهاگن نمي‌دانست چه خبر شده. يك روز عصر همراه اَسرا مرد غریبه ای آمد . غریبه جوانی بود با ریش پرفسوری. زیر بغل‌هایش عرق کرده و شوره زده بود. زل زده بود به گور واهاگن. دور ايستاده بود و اَسرا بعد از اينكه از واهاگن اجازه گرفت به آن غريبه اشاره كرد كه جلوتر بيايد. غریبه جلوتر آمد و نشست نزدیک قبر. زير لب چيزهايي گفت. هیکل گنده ای داشت و نوک مینای یکی از دندان‌های جلویی‌اش پریده بود. انگار داشت قول مي‌داد كه از اَسرا خوب مواظبت كند. واهاگن مي‌دانست كه اين ابو نمی‌دانم چی‌چی دارد جاي يحيي را توي دل و زندگی اَسرا مي‌گيرد. ولی این چیز‌ها به او دخلی نداشت. نمی‌دانست چرا راحتش نمي‌گذارند. اَسرا و آن غریبه دیگر نیامدند. حالا فقط اُم‌يحيي مي‌آمد. با همان فطيرها و خارك‌هايي كه آنقدر مي‌ماند كه خوراك گنجشك‌ها مي‌شد.

اُم‌يحيي كه مي‌رفت گنجشك‌ها مي‌آمدند. پرپر مي‌زدند و نوك مي‌زدند به فطير و خارك‌ها. واهاگن دلش هوای فطیرهای يك‌شنبه را می‌کرد. هر يك‌شنبه‌ آنا فطیر می‌پخت. يك‌شنبه‌ها مسيو داويت حجره را تعطيل مي‌كرد و همراه آنا و واهاگن و خواهر‌ها و داماد‌هايشان مي‌رفتند كليساي وانگ. دعاي هميشگي مسيو داويت اين بود كه برگردند يِرِوان. مي‌گفت: سنگ و ريشه گياه اين خاك با تن ما اُخت نيست. مي‌شه اينجا موند ولي نمي‌شه اينجا مُرد. چند روزي بود ا‌ُم‌يحيي هم غیبش زده بود. شايد پيرزن مريض شده بود. واهاگن دلش مي‌خواست دوباره برگردد به خيابان جلفا. دلش خوش بود به صداي تيك تاك ساعت كه او را مي‌برد به اصفهان و كوچه جلفا و صداي ناقوس كليساي وانگ. تازه كمي‌آرامش پيدا كرده بود كه يك روز عصر دوباره همه آمدند. مردها دورتر ایستادند و حلقه زدند دور مردی که لباس سربازی تنش بود. سیگار کشیدند و زل زدند به گور واهاگن. زن‌ها اُم‌يحيي را آوردند. اولین بار بود که پیرزن می‌خندید. با زن‌ها شوخی می‌کرد. دست می‌کشید روی سنگ قبر و برمی‌گشت و آن مرد را که بین مردهای دیگر ایستاده بود، نگاه می‌کرد. مرد جلوتر آمد. هرچند ديگر آن جوان لاغر و قد بلند نبود و چاق شده بود و کمی‌جا افتاده تر، ولی واهاگن شناختش. يحيي بود. يحيي جلوتر آمد و با نفرت زل زد به سنگ قبر. انگار خاطرات آن شب را مرور مي‌كرد. مردها نزدیکتر آمدند و حلقه زدند دور گور. سيگار كشيدند و با هم جر و بحث كردند. واهاگن از زبانشان چيزي نمي‌فهميد. دوست داشت بداند يحيي كدام گوري بوده اين همه سال. چرا آن شب لباسش را با لباس او عوض کرده؟ چشم پیرزن مدام به يحيي بود که انگار داشت خاطرات آن شب را تعریف می‌کرد. واهاگن نمی‌دانست يحيي چی تحویل طایفه اش می‌دهد. درمورد آن شب چي می‌گوید. به ایرانی‌هایی که اسیرش کرده بودند چی گفته؟ با بيل و كلنگ افتادند به جان قبر واهاگن و سنگ قبر را كندند. اُ‌م‌یحیی تمام مدت زل زده بود به خاک و حتماً به آن همه فطیر و خارکی که هر صبح برای یحیی‌اش آورده بود فکر می‌کرد. پیرزن نگذاشت يحيي بيشتر گور را بکند. سنگ قبر را برداشتند و رفتند.

حالا دیگر واهاگن تنها مانده بود. دست از سرش برداشته بودند. باید آرام می‌گرفت. هوای پستوي حجره ساعت سازي خاچاطوريان را كرده بود و صداي دينگ دانگ ناقوس كليساي وانگ پيچيده بود توي سرش. صبح بود. بوی هیزم سوخته می‌آمد. باد دود و خاک و خاشاک را ریخت روی گور بی سنگ واهاگن. گنجشک‌ها آمدند دور و بر گور پرپر زدند. نوک زدند به تنه خشک نهال نخل. دانه‌های ریز و گرم خاک را جستند و یکی یکی پرکشیدند و رفتند. واهاگن دوباره تمام هوش و حواسش را جمع كرد تا صداي تيك تاك ساعت را بشنود. از جايي دور صداي تيك تاك نامنظم عقربه‌هاي ساعت مي‌آمد. مثل صداي گام‌هاي زني چاق كه گاه گاهي جايي لنگ مي‌كرد تا نفسي تازه كند و دوباره راه بيفتد تا قبل از شروع مراسم عشاي رباني خودش را برساند به كليساي جامع وانگ، ته خيابان جلفا.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار