كودك دهه شصتي درون اسباب بازي فروشي لوكس
ديشب، براي فرار از سرما و البته تفقد از كودك درون! سري به يك اسباب بازي فروشي لوكس زدم، لحظه آليس در سرزمين عجائب! از درو ديوار آرزوهاي كودكانه ميباريد، اسباب بازي رنگارنگ و عروسك، بولدوزر و كاميون و جرثقيل كنترلي،تير و تفنگ و ليزر و تانك،كلاه و لباس جادوگري و نظامي و... سي دي بازي ميباريد.
انگار در آنجا، آرزويي نبود كه براي يك بچه هشت ساله قابل تعبير و خريد(!) نباشد، آقايي براي بچهاش،كه البته اين آقاي پدر هم مثل همه پدرومادرها فكر ميكرد، بچهاش نابغه است، يك اسباب بازي مافوق فكري و...خريده بود و داشت ايميل آقا پوريا- بچه 7- ،8 سالهاش را ميداد به خانم فروشنده كه ليست محصولات جديد را هم براي نوگل زندگياش بفرستند.
همانجا ياد دوران دبستان مان افتادم، يك ناظمي داشتيم به نام «محمدتقي بافقي» آن اوج موشك باران و آژير قرمز و پناهنگاه و... سال 1366، يك زنگ مخصوصي اختراع كرده بود يا نميدانم از كدام فيلم جنگ جهاني دومي و اردوگاههاي كار اجباري نازيها و... اقتباس كرده بود كه تا نواخته ميشد، بچهها در هر وضع و حالتي كه بودند، بايد مثل چوب خشك و بيحركت ميشدند، تا دوباره زنگ آزادباش نواخته شود، تخلف هم به معنا و مفهوم خوردن خطكش بر كف دست بود- البته مجبورت ميكردند كه دستت را قبل از اصابت خط كش آب بزني تا ضربه موثرتر باشد- يا يكي ديگر از تفريحات سالم اين ناظم مهربان و البته خود ما، اين بود كه بچهها اسم او و مديرمان - فضائلي- را با آهنگ و وزن شعار و سرودهاي آن موقع، دسته جمعي بخوانند و... بعد هم، بسته به مناسبت و... يك كف يا صلوات براي سلامتيشان! آرزويم در آن سالها داشتن يك آدم آهني بود كه البته چهار،پنج سال بعد، با تاخير برآورده شد! با اينها بچگيمون رو سر كرديم، ميدوني؟!
منبع: تهران امروز/ نیوفولدر
ارسال نظر