گوناگون

فاصله‌مان یک اتاق بود/ سیدمحمد مرکبیان

فاصله‌مان یک اتاق بود. شب‌ها او درس میخواند من می‌نوشتم. نیمه‌های شب هم، از دوازده به بعد، هر یک ساعت همدیگر را جلوی درب ورودی خانه می دیدیم. با یک لیوان چایِ سبز بردستانمان، گاهی حرف می‌زدیم. گاهی جُک می گفتیم یا چیزی که بشود به آن خندید اما بیشتر اوقات در سکوتِ سیگار می‌گذشت. بعضی از فصل‌ها انسان را هم تغییر می دهند. برای خیلی‌ها پیش آمده در پاییز زرد وُ خسته باشند هرچند اکثرا عاشق میشوند. یا در بهار پُر شور و با انرژی.

آن زمان، فصل، فصلِ زمستان بود. زمستان ما را شبیه خودش کرده بود. حداقل مرا. سرد وُ بی صدا. گاهی هم در اتاق، پشتِ میزم احساس می‌کردم برف بر شانه‌هایم نشسته. زمستانِ آن روزها بیشتر از همیشه حالِ سیگار را به خود نزدیک کرده بود. خودش را در دود می‌پیچید وَ از سینه‌ام بیرون می‌آمد. ریه‌هام که خیلی وقت بود دود را در هیچ فصلی تشخیص نمی دادند وَ فقط دود بود که نشانه‌ی خوبی برای جانِ سیگار بود. آن فصل، آن فصلِ عجیب در روحِ سیگارمان، شاید - بیشتر برای من- رسوخ کرده بود. دود که می‌آمد از لایه لبانم وَ سوراخ‌های بینی‌ام بیرون، پیدا نبود تمام‌اش دود است یا زمستان که از ریه‌هام شبیهِ بخاری خارج می‌شود. این روند کلافه‌ام می‌کرد. مدام نگاه می‌کردم وَ سعی می‌کردم بازدم‌هایم را بشمارم. مجبورم می‌کرد بیشتر سکوت کنم تا بهتر بتوانم بر فرایندِ بازدمم تمرکز کنم.

او درس می‌خواند، سخت وَ من سخت بودم وُ سعی می‌کردم بنویسم. نهایتش او مهندس شد. من فقط سخت ماندم و چند ورق نوشتم.

هنوز هم دارم می‌نویسم با تمامِ سختی‌ام اما او همچنان مهندس است.

امشب یاد مصاحبه‌ای از مهدی فخیم زاده افتادم که سال‌ها پیش جایی خوانده بودم. می گفت" دوستای من همه شان دکتر و مهندس شدند، هرکدام مطب خودشان، دفتر و دستک خودشان اما من با موتور از این دفتر سینمایی به آن یکی دنبال نقش و یا پروژه ای بودم که بتوانم کار کنم، اما این را دوستای من نمی‌دونستن فقط می‌دیدن که مهدی توو فلان فیلم بازی کرده وُ می‌گفتن دمت گرم چه زندگیِ راحتی داری، چه حالی می‌کنی"

همه چیز از دور دلچسب تر است. دورانِ کودکی که در آلبوم‌ها با فاصله از امروز ایستاده‌اند و نگاه که می‌کنی دل تنگشان می‌شوی. همین من، که از دور زیباترم. مردی که می نویسد،عاشقانه، تلخ، شیرین، با احساس وَ زندگیِ شاعرانه‌ای دارد.یک جا بند نمی‌شود، سفر می‌کند. دوستانِ زیادی دارد و ..

این‌ها تصاویری ست که از دور پیداست. از نزدیک، در بطنِ این خانه، همه‌ی این‌ها پخش شده‌اند. مثلِ خاک که از دور پیدا نیست. مثل گرد که باید دست بکشی بر لبه ی میز تا بفهمی چند لایه در چندین ساعت و ماه و سال روی هم تلنبار شده است.

حکایت غریبی ست فاصله. در فاصله‌ی یک اتاق، در فاصله‌ای به اندازه‌ی یک دیوارِ چند سانتی‌. ساعت‌ها و پنجره‌ها هم جایشان تغییر می‌کند.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار