طنز/ هذیان
پارسینه: آدم کنه دیده بودیم، کنه آدم ندیده بودیم.
آدم کنه دیده بودیم، کنه آدم ندیده بودیم.
دیروز که از دفتر روزنامه آمدم بیرون، با رعایت کامل موازین و عرف اجتماعی، بدون اینکه امنیت و نظم عمومی را بههم بزنم، یا باعث تشویش اذهان عمومی شوم، یا سیاهنمایی کنم، همینطوری دستهام توی جیبم بود و داشتم راهم را میکشیدم و میرفتم که یهو زد.
ما را میگویی واقعا نفهمیدم از کجا خوردم.
از زانو شَل شدم. پای راستم شُل شد. تلوتلوخوران و
پاکشان راهم را کشیده بودم و میرفتم. که صدای دلاوری را از پشت شنیدم: چرا تلوتلو میخوری؟ هان؟
گفتم: زده.
گفت: زده یا خوردی؟ اون هم تو روز روشن؟
گفتم: اون زده، من خوردم.
گفت: ئه؟ حالا اون چی زده؟ تو چی خوردی؟ اصلا اون یکی کو؟ بیا بریم امشب رو باهاس مهمون ما باشی.
نیمساعت طول کشید بگویم نمیدانم کی زده، و نمیدانم از کجا خوردم. به هر حال به راهم ادامه دادم. رسیدم به میدان آرژانتین. همینطور زانوم شَل، خودم شُل. ماشین شهرداری از دور پیدا شد. به من که رسیدند دوتا پریدند پایین، من را جارو زدند تا افتادم تو جوب. بعد یکیشان گفت: معتاد بدبخت.
من گفتم: من معتاد نیستم. شما باعث شدید من بیفتم تو جوب. ولی چرا؟
گفت: اگه تو جوب نیفتی که نمیتونیم جمعت کنیم.
نیمساعت طول کشید بگویم شهرداری خدمات شایانتوجهی داشته و به شرط اینکه دیگر آسیباجتماعی نباشم ولم کردند.
سوار تاکسی شدم. توی تاکسی زن و بچه مردم نشسته بودند. نمیدانم چی زانوم را زده بود. پام شل بود. به آقای راننده گفتم: پامرو ببین.
راننده گفت: از این ننهمنغریبمبازیها در بیاری، میزنم چشمت درآد، بعد پرتت میکنم پایین. فهمیدی؟ حتی اگه دوتا پا هم نداشته باشی، باید کرایه ماشینرو بدی. فهمیدی؟ گدای بدبخت.
جلو زن و بچه مردم در ماشین لطمه روحی خوردم و به روی خودم نیاوردم. قصد داشتم از بچه مردم تقاضای ازدواج کنم. اما دیدم وقتی راننده تاکسی من را اینطوری سکهیکپول کرده، این بچه مردم و از فردا زن من، چطوری میخواهد روی من حساب کند؟
نگاه کردم دیدم زن و بچه مردم که توی تاکسی جلوشان لطمه روحی خورده بودم، توی یک ماشین دیگر نشسته بودند و داشتند لطمه روحی میخوردند. با خودم گفتم خوب شد خواستگاری نکردم. نگو آسیب است، اگر با هم زندگانی تشکیل میدادیم حتما به من هم آسیب میزد. برای همین، راهم را کشیدم رفتم.
توی ولیعصر واقعا افتادم توی جوب. شلوارم را زدم بالا. خلاصه بهزور زدم بالا و زانوم را تماشا کردم. هر چی زده بود، رحم نداشته. دوتا جای نیش. متورم. قدر فندق. ملتهب. عین اوضاع خاورمیانه. چنین وضعی بود زانوم. شروع به رفتار مازوخیستی کردم و جای گزیدگی را فشار دادم. اینقدر فشار دادم که خون زد بیرون. خون لخته. کاسهکاسه. یک لگن خون لخته جمع شد.
بعد شلوار را، پاچهاش را عرض میکنم، کشیدم پایین. راه افتادم رفتم. لنگانلنگان. وقتی رسیدم دفتر، نصف بدنم سیاه شده بود. یکی از اساتید گفت دو راه داری. یا باید بدی از زانو پات را اره کنیم. یا بری چسب بزنی روش.
من راه دوم را انتخاب کردم. گفتم ای پیر، تو که چنین راهکارهایی در آستین داری، اگر راست میگویی بگو ببینم این مشکل از کجا عارض شد؟ چه بود من را زد؟
گفت: خرخاکی بود.
گفتم: خرخاکی؟
گفت: نه. کنه بود. حتما کنه بود. نمیدانم چرا. ولی یک چیزی توی ضمیر ناخودآگاهم میگوید کنه بوده.
و اینطوری شد که من سهروز در بستر بیماری افتادم. دیروز، امروز و فردا. و شروع کردم به هذیان گفتن.
نتیجهگیری
آدم معلوم نیست از کجا میخورد. ولی بعضی خوردنها، زهر دارد توش. آدم زهر که میخورد اگر شانس بیاورد میمیرد، اگر نه، شروع میکند به هذیان گفتن.
بعضی آدمها مثل کنه به آدم میچسبند و ول نمیکنند. کنه مثل آدم زهرش را میریزد و میرود. جفت اینها برای محیطزیست خطرناک هستند.
هذیان گفتن کاری ندارد. برای همه پیش میآید.
منبع: روزنامه شرق / پوریا عالمی
ارسال نظر