بی نماز سر سفره کمیته امداد نمی نشیند! حکایتی از حاج عبدالله
آدمها که به دنیا میآیند بسته به سن مقدرشان، هرکدام زیاد و کم با مقیاسهای طبیعی عمر میکنند، اگر از اجلهای معلق جان سالم به در برند، پیر میشوند و بعدش هم گلاب و ترمه و یاد و خاطرهای... اما این وسط بعضیها جور دیگهای پیر میشوند... پیریشان به خاطر بالارفتن سن نیست بلکه به خاطر پی بردن به رازهای نهانی است که تنها پیران ناگهان آن را دانند.
این روزها که خیلی از ملاکها به هم ریخته است و بعضی آدمها آنچنان حکم میدهند و عمل میکنند که انگار نه انگار مخلوقند و .... اما این وسط هستند آدمهایی که "آبروی زمین"اند. راه را انتخاب میکنند. دل به دریا میزنند. بی اعتنا به آدمهای چوب لای چرخ بذار موجود در تمام تاریخ که در دورهای کروات میزدنند و در دورهای پیراهن یقه یک سانتی تک دکمه میپوشند، تنها به لبخند خدا فکر میکنند. مهم نیست که حاج عبدالله را نشناسی مثل من که هیچوقت ندیدمش و تنها شنیدمش که مرد بود و مرد هست. که یکدفعه پیر شد...
مهم نیست که بیفتی به عالم مقایسه که ای بابا ما خودمان این همه گرفتاری داریم و مرغ را خریدیم کیلویی 3000 تومان و گوشت گوساله را 17500 تومان... یا اینکه خودمان این همه آدم فلک زده داریم و باز کمک میکنیم به کشورهای دیگر... مهم نیست. حکایت حاج عبدالله فراتر از اینهاست... این صحبتها را بگذار برای همان تاکسیهای همیشگی. این که کی راست میگوید و کی دروغ.... قدرت عوالم و خطرناکی خودش را دارد. رازهایی در عالم هست که ساده نمیفهمیمشان... بگذار دلخوش باشند بعضی به اطلاعات ناقص و ظاهری خود. بالاتر خبرهای دیگری است. چند لحظه دل بده به این کلمهها که ذهن و دل رضا امیرخانی خلق کردهشان. مناسبت زمانی هم ندارد که خرداد 87 نوشته است... دل به دلش دهید:
1- جمعه(9/2/84) ظهر، نادرِ بکایی مستندساز تماس میگیرد که از صبح همراهت نمیگرفت. عادی است. چیزی نمیگویم. میگوید مطلع هستی، از یک سال و نیمِ پیش در کنارِ سهیل کرمی مشغولِ ساختنِ مستندی بودهایم به نامِ حاجی والی. حاجی اجازه نمیداد از خودش درست فیلم بگیریم. چیزی نمیگویم. عادی است. میگوید امروز آخرین سکانس را گرفتیم. حالا داریم میرویم بشاگرد برای پایانبندی. چیزی نمیگویم، اما عادی نیست. میپرسم از کجا تماس میگیری؟ جواب میدهد: از بهشتِ زهرا... چیزی نمیگویم. چیزی نمیبینم. چیزی نمیشنوم.
2-همان بارِ اول که حاجی را دیدم از ثبتِ خاطرات و تصاویر گفتم. جواب داد: "آوینی چیزِ دیگری بود. نشستیم یک روز، چشم توی چشمِ هم. من میگفتم و او گریه میکرد. او میگفت و من گریه میکردم. راستی فیلمش خوب بود؟"
میگویم بینظیر بود حاجی. در دلم میگویم مثلِ خودت. مثلِ خودش.
3-از صدا و سیما آمده بودند بشاگرد. برای فیلمبرداری. یک گروهِ معمولیِ بزندرروی اجرایی که ساختِ تبلیغِ سامسونگ و یادوارهی شهدا برایشان علیالسویه بود. حاجی شب در اتاقشان داد و بیداد میشنود. پشتِ در میرود. سر بازیِ پاسور دعواشان شده بود. پیش از سحر تا بعد از طلوع میبیند هیچکدام برای نماز از اتاق بیرون نیامدند. سرِ صبحانه نجات را صدا میزند و دست در جیبش میکند.
- این نان و پنیر را از جلوِ اینها بردار. این هزاری را بگیر و برای این گروه صبحانه بگیر از پولِ خودم.
بعد به نجات میگوید:
- نجات! بینماز سرِ سفرهی کمیتهی امدادِ خمینی نمینشیند، از پولِ والی برایشان صبحانه بگیر...
بعد هم گروه میروند ردِ کارشان بدونِ اجازهی برداشتِ حتا یک نما!
4- بشکند این قلم! که داستانِ پداگوژیکیِ ماکارنکو را میخواند و متاثر میشود برای چندمین بار، اما نمیفهمد که آن چه والی در آسمانِ بشاگرد انجام داد در زمینِ داستانِ پداگوژیکی فهم نمیشود. راستی چه کسی باید قصهی والی را بنویسد؟ عید که رفته بودم میناب با خودم میگفتم چندماهی میکَنم از تهران و میروم کنارِ حاج عبدالله... و باز هم بویحیا یادمان انداخت که تدبیر چهگونه لنگ تقدیر میشود...
5- حالا ابتدای دههی هشتاد است. ده سالی از اولین دیدار گذشته است. با یکی از مدیرانِ صدا و سیمای دکتر لاریجانی رفتهایم خدمتِ حاج عبدالله. و البته آنچنان که در صحبتم برای طلابِ مدرسهی امام علی گفتم، نرفتهایم بل مشرف شدهایم بشاگرد. کلی برنامه ریختهایم برای کمکرسانی. انتقالِ فرستندهی رادیو معارف از جاسک به بشاگرد، اهدای کتاب، اهدای فیلم... از خودِ حاج عبدالله خبری نیست. تماس میگیرد و عذر میخواهد.
- دمِ انتخابات، از بشاگرد بیرون میروم. مردم باید آزاد باشند. کاندیداها هم توقع دارند...
6- اولِ انقلاب، وقتی آمده بود، هیچکس حمد و سورهی نمازش را بلد نبود. خیلیها نماز نمیخواندند. میگفتند بسمالله، بسمالله، بسمالله. و بعد میرفتند به رکوع. اسامیِ ائمه را حفظ نبودند. نوامیسشان در آبگیرها استحمام میکردند و وقتی مردانِ غریبهی جهادی به ایشان رسیده بودند، به عوضِ آن که عریانیشان را بپوشانند، دست بر چشمانشان میگرفتند تا نبینند...
حالا جوانِ انقلابیِ بیست و چند ساله گفته بودشان:
- مژده! شاه رفته است.
مردم با زبانِ بیزبانیشان پاسخ داده بودند:
- ای شاه بد نبُد که! پدرانِ ما میگفتند شاهِ کبلی بزکالهها را میدزدیده. ای شاه کاری به بزهای ما نداشت.
منطقه پنجاه سال بود که با تمدن ارتباطی نداشت. پس علف جلوِ ماشین ریختن و سجده کردن بر آدمِ شهری و... چیز غریبی نبوده است. حالا چه کسی باید شروع به کار کند؟ و از کجا؟
بسم الله الرحمن الرحیم. لایلافِ بشاگرد! ایلافهم رحله الشتاء و الصیف. فلیعبدوا رب هذا البیت. الذی اطعمهم من جوع و آمنهم من خوف...
و در تفسیر عشق خواهی دید که الذی بر نمیگردد به خدا، به خدای معمولیِ من و تو. بر میگردد به خدای حاج عبدالله...
تمدنِ بشاگرد آغاز میشود. مردم یاد میگیرند که چهگونه خدا را پرستش کنند. احکام زکات را فرا میگیرند، ولو این که واجب الزکات باشند. زیرِ آسمانِ خدا نماز را به جماعت میخوانند. بعدتر بزرگترین بنای بشاگرد را میسازد. مسجد! تا شهر اسس علی التقوا باشد. نه مثلِ مساجدِ ما. که مسجد هم مدرسه است، هم سنگر است، هم محلِ اجتماعات است، هم... و حالا وقتی میبینی پسرِ افضل سیبیل، دوازده سال در مدرسه درس خوانده است و تازهگی سطح را تمام کرده است و طلبهی سالِ ششِ حوزهی امام علیِ خمینیشهرِ بشاگرد است، میفهمی تمدن یعنی چه!
7- اسامیِ زنان را در سرشماریها دیده بودم. قحطی، سیل، آبله... و حالا همین زنان مادرانِ فاطمهاند و زهرا و زینب و مریم و...
8- و اصلا نباید تعجب کنی وقتی بشاگرد را جزیرهای شیعه ببینی میانِ اهلِ تسنن. و نباید تعجب کنی وقتی پیرمرد از مایملکش و مالایملکش که چهار بز لاغراندام است، جسیمترین را سوا میکند و کنارِ مسجد میآورد تا حاج عبدالله به عنوانِ نذرِ هیاتِ سیدالشهدا قبول کند. و من زانو زدن و گریستنِ حاج عبدالله را بارها دیدهام...
9- عبدالله والی! دلم برایت گرفته است. بیست روز میگذرد از زمانی که تو را از آسمان گرفتند و به زمین برگردانند و یا بالعکس. خدا را گواه میگیرم که هنوز چشمانم گریانِ چشمانِ عمیقِ توست. خدا را گواه میگیرم که وقتی نماز وحشت میخواندم، برای خودم میگریستم و به یادِ شبِ اولِ قبرِ خودم موحش بودم. خدا را گواه میگیرم که بعد از امام برای کسی اینگونه عزادار نشدم. و خدا را اینبار گواه نمیگیرم که این یکی انفسی نیست. عبدالله والی! این چه صدایی بود در حسینیهی بنیفاطمه؟! ایمان دارم که فرشتهگان آسمان به عزای تو آمده بودند... آی عبدالله والی! نشانیِ که را بدهم به آنها که سراغِ مثلِ تو را میگیرند؟
10- ده سالهی اخیر، هیچکدام از بزرگانِ نظام او را ندیده بودند. بیراه نبود که کسی هم برای او پیام نداد. و راستی چه دلیلی بلندتر برای افتادهگیِ این بلندترین آیتِ امداد، از همین مناعت و عزت؟! بگذار سرِ ما گرم باشد به انتخابات و پستهای دولتی و میز و منصب و تیراژ و...
حاج عبدالله یکبار حضرتِ امام را دیده بود. خودش نیمهشبی برایم اینگونه میگفت:
- ما از جهاد آمده بودیم بشاگرد و بشاگردی شده بودیم. آمده بودند رفقا که عبدالله! الان جادهسازی در جنگ مهمترین کار است. کلی شهید میدهیم به خاطرِ نداشتنِ جاده... جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد... (میدانستم که به او لقب داده بودند بزرگترین جادهساز!) من چارشاخ گیج مانده بودم که چه کنم. از طرفی جنگ بود و از این طرف هم بشاگرد. رفتیم خدمتِ حضرتِ امام. ما وقع را هنوز کامل عرض نکرده بودیم که ایشان فرمودند: "احتمال نمیدهی که یکی از یارانِ امام زمان در منطقهی بشاگرد باشد؟ جبههی شما همین بشاگرد است..."
و حاج عبدالله! من همیشه خیال میکردم این که در حدیث، در میانِ اسامیِ شریفِ یارانِ حضرتِ صاحب، نامِ عبدالله پربسامدترین است به کنایتی است و حالا میفهمم که نه... در آن حقیقتی تام و تمام بوده است...
11- رفقای نزدیکم میدانند که مرا ارادتی است قدیم و عمیق به یکی از مجتهدانِ بهنامِ تهران. روزی به محضرِ ایشان رفتم و عرض کردم:
- حضرتِ آیهالله! از محلِ وجوهاتی که برای حضرتعالی میآورند، بد نیست مبلغی را اختصاص بدهید برای جایی که...
- کجا؟
- یکجایی هست در جنوبِ کشور. تکهای از بهشت. اخیرا بنده آنجا را دیده بودم. به گمانم اگر مقداری از وجوهات را برای آنجا اختصاص بدهید...
حضرتِ آیهالله صحبتِ مرا قطع کرد و عمیق چشم دوخت به من. بعد سری تکان داد و فرمود:
- رضا! به حاج عبدالله والی بگو امسال خرمای ما را فراموش نکند!
12- دنیا خیلی کوچک است. کوچکتر از این که این آیهالله، حاج عبدالله را نشناسد... و حالا میفهمم که چیزی است در عالم که اهلش را به هم وصل میکند. و من هنوز گرفتارِ آن نخِ تسبیحم. همان پیوندی که نه فقط اشقیا را، نه فقط مقامران را، نه فقط اوباش و اشرار را، نه فقط بازها و کبوترها را، که حتا آن سیصد و سیزده نفر را بدونِ آن که یکدیگر را بشناسند، روزی در جایی گردِ هم خواهد آورد.
13- بشاگرد بودیم. حاج عبدالله مسوولانِ برقِ منطقهایِ اصفهان را دعوت کرده بود. که دیگر امیدی به مسوولانِ هرمزگان نداشت. برقِ سردخانهاش را صنعتی و تجاری حساب کرده بودند. حالا همهی سودِ چهارتا و نصفی نخلِ بشاگردیها را باید میداد به ادارهی برقِ دولتی جمهوریِ اسلامی!
مسوولان را میبرد در کپرها و صنعت و تجارت را نشانشان میداد. میبردشان کپرِ مشهدی مریم و...
14- راستی مشهدی مریم که شیرین نود سال را داری! یتیم شدیها... یادت هست، شانهی حاجی را میبوسیدی و لرزان میگفتی: تو بچهی منی! تو بابای منی! تو همهکسِ منی...
15- همان دور و بر مقرِ امداد، دو کپرنشین داشتیم. امیران و غلامان. یک نظامِ کاستیِ قبیلهایِ عجیب. امیران به غلامان دختر نمیدادند و با ایشان وصلت نمیکردند. در یک آبگیر با آنها رخت نمیشستند و استحمام نمیکردند. با هم سرِ یک سفره نمینشستند.
و همهی فاصلهی کپرهاشان دویست قدم نبود. و برای چشمانِ شهریِ ما هیچ تفاوتی میانشان مشهود نبود. که فرقِ دو تا بزِ لاغر و یک درختِ پرتقال را چشمانِ ما نمیفهمید. حمامِ خورشیدی که را دکتر آزاد راه انداخت، اولبار غلامان رفتند به استحمام. پس تا چند سال امیران سراغِ استحمام نرفتند.
حاج عبدالله خودش دختری از امیران را به عقدِ پسری از غلامان در آورد و صیغه خواند و آنها را ولیمه داد... حالا بچههاشان لابد میخندند به جاهلیتی که پدرانشان اعتقاد داشتند...
16- پسری بود عقبماندهی ذهنی در یکی از کپرنشینهای نزدیک. اذیت میکرد. شیشهها را میشکست. به ماشینها سنگ میزد. دنبالِ بزغالههای مردم میکرد و...
پدرش هر روز با کمربند او را میزد. تنِ پسرک سیاه و کبود بود.
حاجی این را خصوصی به ما گفته بود. حالا که نیست نمیدانم گفتنش درست باشد یا نه. گفت روزی پدر را خواستم در دفترِ مقر. در را بستم. پردهها را انداختم. کمربندم را در آوردم... پیرمرد داد کشید: حاجی! چه میکنی؟!
کمربند را توی هوا چرخاندم و گفتم: دیروز برقِ سردخانه روشن مانده بود. درجهاش هم خیلی پایین بود.
ترسان و لرزان جواب داد: حاجی! من چه عکلم به درجه میرسد؟
گفتم: عقلِ من میرسد یا نه؟!
جواب داد: البته حاجی! شما عاکلترید...
کمربند را روی میز انداختم و گفتم:
- حالا من هم باید تو را با کمربند کتک بزنم که عقلت از من کمتر است؟
و همینگونه بود رفتارهای حاجی. خاصِ خودش. بدونِ ادا و اطوار. عمیق و دوستداشتنی. واقعی و حقیقی. پزشکی جوان و سانتیمانتال آمده بود بشاگرد. خانم بود و دلنازک. نجات که غذا را آورد، لب نزد. لب ور میچید. حاج عبدالله فهمید. داد کشید:
-نجات! این غذایی که برای من کشیدی کم است! ابرقدرتی بکش غذا را...
دهانِ خانم دکتر باز مانده بود. آیا این همان مردی بود که امید همهی گرسنهگان بشاگرد بود. حاجی نگاهی کرد و گفت:
- اگر نخوریم که نمیتوانیم یک عمر برای اینها کار کنیم! میشود ادا! یکساعت کار میکنیم، بعد دل ضعفه میگیریم. بیست سال است که داریم کار میکنیم...
خانم دکتر لبخندی زد و بسمالله گفت...
17- پیامبرِ بشاگرد بود اما نه به واسطهی این گونه رفتارهایش. روزی برای او لقبِ پیامبرِ بشاگرد را برگزیدم که دیدم بعضی به او دشنام میدهند. از مردم و مسوولان. همانجا بود که ذهنم رفت سراغِ کژتابیِ بعضی صحابهی رحمتِ خداوند بر عالمیان. چه گونه میشد با رسولِ خدا بعدِ عمری خدمت، دشمن بود؟ هل جزاء الاحسان الا الاحسان؟!
در همین بشاگرد دیدم که بعضی مردم بدش را میگفتند. که برقِ خانهی عطاخان را قطع کرده است. و عطاخان آدمی بود که سالی یکبار مهمانی میداد و دستش به دهانش میرسید.
"خودم برق دادم، خودم هم قطعش میکنم! تا روزی که از کمک به اشرار دست برداری."
و در میناب در تریبونهای رسمی میگفتند: والی سهمِ مردمِ میناب و هرمزگان را میدهد به بشاگردیها... و برایش پرونده ساخته بودند و... اگر غیر از این بود، شایستهی لقبِ پیامبرِ بشاگرد نبود...
18- داشتیم پایهی آینه را نصب میکردیم. هر چه الکترود را تکان دادم افاقه نکرد و جرقه نزد. نگو علی اتصالِ دستگاهِ جوش را رها کرد. نگاهش کردم. به مردی اشاره کرد که با موتور ایستاده بود کنارِ آینهی خورشیدی و جکِ موتورش دستش بود.
- بیزحمت این کطعه را جوش بده اوستا!
دودل بودم. برق و الکترود و دستگاه، مالِ کارگاهِ کمیته امداد بود. به هر رو با خودم گفتم بعدتر هزینهاش را میریزیم داخلِ صندوق. کارِ مرد را راه انداختیم. در حینِ کار برایمان از روستایش گفت که دو ساعتی فاصله داشت و کودکِ ششماههاش که تلف شده بود و گرسنهگی و خشکسالی و فقر و... کارش را راه انداختیم و برگشتیم سرِ آینه که یکهو هادی گفت:
- میگوید صد تومان بس است؟
نگاه کردم. موتورش را روی جک گذاشته بود و کنارِ صندوقِ صدقهی کمیتهی امداد ایستاده بود. هیچجای عالم، فقر و مناعت این قدر نزدیک نمیشوند. فقیر بودند، اما مفتقر نبودند.
19- مثلِ این متملقانِ متنسکِ ظاهرساز ننوشته بود استفادهی شخصی ممنوع. کنارِ تلفن یک فرم زده بود و قیمتِ دقیقهای مکالمات را برحسبِ شهرستانها نوشته بود. کنارش هم یک صندوقِ صدقات. پولِ غذای مهمانان را نیز در همین صندوقها میانداخت...
20- حاج عبدالله! هیچ اعتقادی ندارم به الگوهای غیرِ معاصر. شهید همت الگوی زمان خودش بود. شهید رجایی نیز. هر کدامِ شهدا اگر امروز بودند، الگو بودند، اما در کاری دیگر و در شان امروزشان. و به همه این را میگفتم. میگفتم اگر گفتند شلمچه کجا بودی، جواب بده بم کجا بودی. که جبهه جبههی آرمانگرایی است. و هر کسی وقتی به دنبالِ مصداق میگشت، با کمی پرس و جو تو را پیدا میکرد. و آی عبدالله والی! حالا زیرِ علم چه کسی سینه بزنیم؟
منبع: وبلاگ امیر اسماعیلی(چشمهایش)
ارسال نظر