«آبادانِ عکس» داستان کوتاهی از عباس عبدی
پارسینه: عباس عبدی نویسنده کتاب «قلعه پرتغالی» داستان کوتاهی را در وبلاگ خود منتشر کرده است.
پارسینه- گروه فرهنگی: عباس عبدی نویسنده کتاب «قلعه پرتغالی» داستان کوتاهی را در وبلاگ خود منتشر کرده است که در ادامه میخوانید:
میهماندار تند و تند و به انگلیسی، ورود مسافران را به پرواز فوکر خوشآمد گفت و خواست کمربندها را ببندیم.
«انگار خود خود لندن!»
«گفت فوکر صد؟»
«ها وُلِک! همهشون فوکرند خو!»
«فوکر، اونهم صدش مال افتادنه. شک نکن!»
سه تایی خندیدیم و کمربندهامان را بستیم. من و احمد بیست و هفت هشت سالی بود آبادان را ندیده بودیم، جمشید برعکس. فقط سال قبل چهار بار رفته بود شهر وفا پیش مادرش.»
«بگو پس!»
«ها خو!»
«باید راهنمامون بشی. ببریمون پاکوره کِباب بخوریم تِیسهگردی کنیم تو حَفار!»
تب آبادانی بالا رفته بود با هواپیما که اوج میگرفت و اصفهان که زیر پایمان میسرید عقب. سر وصدای چرخ پذیرایی را شنیدیم حتماً که میزها را باز کردیم و بعد از آن موقتاً دست از سر لهجه نصفه و نیمهٔ سالها پیشمان برداشتیم.
«همهاش پنجاه دقیقهاست.»
«اونقدر دور و اینقدر نزدیک!»
«اسام اس دادند بیست لیتری آب با خودم ببرم، سوار اتوبوس هم نشم اصلاً!»
«بعدهم میاندازند گردن خلبان بدبخت!»
«حالا اگر پرواز تهران بود با سی چهل نفر کلهگنده یه چیزی. یا مثلاً امضا کرده بودیم ما آبادانی هستیم... یعنی نمیدونند همین طوریاش هم بگن، خَفَه دیّه، دربست مُردیم؟!»
باز خندیدیم.
پیاده که شدیم و پاهامان به اسفالت رسید تلفن همراه احمد زنگ زد. گفتند توسالن منتظرمان هستند؛ با دوربین و خبرنگار. کمی حرفهای همیشگی و یک خوش آمد گرم دسته جمعی.
«پسر میارزه به همه چی!»
«خو آبادانه نه کشک!»
راستی راستی رفته بودیم آبادان و سالم هم رسیده بودیم. هواپیما پائین آمده بود تا نزدیکی باند و تلق تلقِ چرخهاش هم در آمده بود که یعنی. اما باز اوج گرفته بود. بدون هیچ حرفی. میهماندار مرد نشسته بود روی صندلی کنار احمد. جمشید نگاه کرده بود به صورتش و یواش گفته بود میخواهد ببیند کی رنگاش میپرد. پریده بود. زده بودیم به مسخرهبازی برای هم.
«گفتم که!»
«داره میره طرف رود خونه جراحی پسر. آخرش سر از شط العرب در میآریم بُخدا!»
«فوکر صدها؟ ئی که فوکر سه هم نیست! با ئی چرخای داغونش. سه دفعه باز و بستهاش کرده خدا رو کول.»
«مال همونه که گفتی.»
تلقی چرخها را زده بود به زمین و نشسته بودیم.
«یی دفعه هم زنده موندیم.»
کمی از روشنی غروب مانده بود هنوز و گلکاغذیها و بیعارهای دور و بر و بیرون فرودگاه پیدا بودند. احمد نرسیده بهماشین پژوه روابط عمومی ایستاد.
«خوبیاش اینهکه امشب باهامون کاری ندارند!»
«پس مو میرُم پیش ننهام!»
موج آبادان و شوخی، من و احمد را ول نکرد. تا شب که شام خوردیم و خوابیدیم. تا صبح که با آب گلآلود شور دوش گرفتیم و باز مسواک زدیم. عیشمان کامل شد وقتی صبحانه را آوردند بالا. سر و کله بقیه دم ظهر پیدا میشد و دو ساعت و نیم وقت داشتیم برای هر کاری. جمشید هم سر وقت به قوری چای روی میز رسید.
«میتونیم ماشین کرایه کنیم؟»
«کرایه کنیم!»
«ماشین که هست. کوکام میآد خو!»
پراید زرد خطی داخل شهری بود؛ برادرش به سن و سال کوچکتر، اما سبزهتر و شکستهتر از خودش. سوارشدیم و قرار شد ساعت یک توی لابی هتل حاضری بدهیم. هرچه بلد بودیم و یادمان بود ریختیم وسط. راننده خوب جوری همه جا را توضیح میداد. قبل از جنگ و بعداز جنگ؛ خلاصهای از هرچیز. قفل صندوق مخمان را شکست و دیدیم خیلی چیزها سر همانجاهای قبلیشان بودند. تکان نخورده بودند اصلاً. اندازههاشان، فقط اندازههاشان بود که خیلی اذیت میکرد.
«دارم فکر میکنم چهطوری تو این خیابونها راه میرفتیم؟»
چندبار پیاده شدم و عکس گرفتم. از تاب آهنی و نخل پا کوتاه و شیلنگ آب توی باغچه و چمنی که از لای تکههای بتنی سرک کشیده بودند. از استاند سقفدار و خالی دوچرخهها که موتورسیکلت فرسودهای به آن زنجیر کرده بودند.
«یادم رفته بود به کل. سی سال بود از مغزم زده بود بیرون.»
سمت چپ جایی که ایستاده بودم دیوار درازی بود که بوی پتروشیمی میداد. بهروز وثوقیِ «هاشم خان» همه را یک نفس میدوید روی پرده سینمای ایستگاه هفت. من با دوچرخه یک ساعت پا میزدم تا دم دبیرستان کسری. دور میزدم. چهقدر دراز... چهقدر دراز بود و بخارآب مرتب بالا میزد و پخش میشد تو هوا از پشت پلیت.
«یه ایستگاه اتوبوس هم اینجا بود.»
«نردههای جلوی خونهها این رنگی نبودند.»
دور بیمارستان دیوار کشیده بودند. دامن سفیدکوتاهشان پیدا نبود. بافتنی آبی یا زرشکیِ روی شانهها با آستینهای گره زده دور گردن سفیدشان هم نه. نامههای چندخطی، با امضای لب و ماتیک که در جیب روپوش انترنهای جوان میگذاشتند.
«بریم؟»
رفتیم و سر از بازار ماهی فروشها در آوردیم. از چندتا سُبور و سنگسر و مگس تو سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یک بار مصرف خریدم. از خیابانی که سر آخر به سینما تاج میرسید گذشتیم. هوا، نه آنقدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچههای سمت چپ خیابان را پائین ریخته بودند. جنینهای چند ماهه را تو کیسههای تایلونی گره زده پرتاب میکردند این طرف دیوار. تابستان همانسال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبیِ بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهارساعته جلواش کشیک میداد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهوهای سوخته بود.
«اصلاً! یی یه رنگ دیگهاست.»
عکس نگرفتم. دور زدیم. نق میزدند زود برگردیم. میگفتند ساعت دوازده شد.
«میشه بایستی یه کم؟»
«کار داریمها! باید برگردیم زود!»
گفتم زود بر میگردم. هوا گرمتر شده بود و جمشید و احمد، خسته، کلهشان پُکیده بود از گرما. برادر جمشید عجله داشت برگردد. باید خودش را به بیمارستانی میرساند که زنش بستری بود. رویش نشده بود به برادرش و ما بگوید. فکر کرده بود دوری میزنیم و زود برمیگردیم. پیاده شدم و دویدم. دیوار کوتاه ایستگاه اتوبوس دانشکده نفت را هم قهوهای تیره زده بودند. یک صندوق آهنی پایهدار کمیته امداد هم کنار نیمکتها علم شده بود.
«میتونم برم تو؟ میخوام چندتا عکس بگیرم!»
همانطور که حدس میزدم جوابش منفی بود. سه نفربودند. اتاق نگهبانی بزرگ بود.
«کار به خود دانشکده ندارم. از این ساختمون جلویی میگیرم. از در و پنجرهاش... تاسیسات که نداره اینجا. مثلاً از این برج ساعت اگر اشکال نداره؟»
اشکال داشت انگار. باید مجوز میگرفتم. از یکهفته قبل هم همآهنگی میکردم. نامه کتبی؛ کپی هم قبول نمیکردند.
حتی برای من که میهمان همایش نفت و داستان بودم، حتی اگر احمد که مسنتر از من و جمشید که جوانتر از من و هر دو میهمان همین تشکیلات بودند از بیرون میآمدند و همگی کارتهایمان را نشان میدادیم اجازه نبود از چیزی عکس بگیرم.
«اون موقعها نگهبانی این قدر بزرگ نبود. یه سلامیمیکردیم و میاومدیم تو. دو چرخهمون رو میگذاشتیم اونجا. پیداست از این پنجره. استاند دو چرخهها... بیشتر وقتها البته با اتوبوسهای بدفورد خاکستری میاومدیم و میرفتیم. یک اتوبوس دربست مخصوص ما بیست سی نفر بود.»
«چه سالی بود؟»
«شما یکی احتمالاً به دنیا نیومده بودی. نگهبان یه نفر بود. به نظرم مشد حسین نامی بود. بعضی وقتها، بیشترش شبها البته...»
باز زنگ خورد. احمد بود و یادآوری کرد که دیرمان شدهاست. به نگهبان اصرار کردم. خواستم با رئیساش حرف بزند. گفتم بگوئید میهمان نفت و داستان هستم. شاگرد قدیمی همین هنرستان. بگوئید میخواهم چند تا عکس بگیرم. حداقل دو سه تا. در یا پنجره. میتوانید بیایید دنبالم. شماره گرفت و با یکی حرف زد و اشاره کرد که برویم. خواستم یکی بگیرم از روبه رو. از برج آجری ساعت که هنوز هم همانطور خودمانی میزد. ترسیدم عصبانی بشود و دوربین را بگیرد. در ورودی ساختمان هنرستان را نشانش دادم؛ روبه رو را که ورودی اصلی دانشکده بود. راهرو سر پوشیده به ساختمانی دیگری میرسید و در طبقه بالا اتاق رسم فنی بود. دست پر از مویی در آستین کوتاه سفید پیرهن و کراوات در را باز نگه میداشت تا دختری با کفش پاشنهدار و دامن کوتاه و کتابهای زیر بغل پا داخل راهرو بگذارد. هیجده سالم بود؛ با واکس کفش و اتوی پیرهن و شلوار. با خط کش محاسبه و جعبه رسم مفصل و کتاب قطوری به زبان انگلیسی. دل دخترهای سر ایستگاههای اتوبوس را میبردیم همه.
این بار جمشید بود. دم اتاق رئیس حراست بودیم. قطع کردم. یکی نشسته بود پشت کامپیوتر و با آنتن بیسیم روی کیبورد تق تق میکرد.
«توضیح بدهم؟»
گفتم که محصل همین هنرستان بودهام. شاگرد زرنگها را قبول میکردند. کنکور داشت برای خودش. قرار بود برویم سربازی و برگردیم کارمند فنی پالایشگاه بشویم. رفتیم و ماندیم و سر از تهران و دانشگاههای آنجا در آوردیم. سی و پنج سال گذشته حالا. سی و پنج سال یعنی چی؟ یعنی چهقدر؟ برگشتیم حالاکه بنویسیم، که بخوانیم. گفتم بیایم اینجا برای خودم اما... نمیگذارند یک عکس ساده بگیرم. حتی سنگ و آجر و آهن زنگ زده و اسفالت هم قدغن کردهاند. تو فکر هستم که در جلسه افتتاحیه امروز، آن وقتی که نوبت من است جلوی کلهگندههای شهر گله کنم یا حتی به جای آنکه داستان خودم را بخوانم داستان شماها و اینجا را تعریف کنم.
«دلخور نمیشید شما؟ یا چی مثلاً تکذیب بکنید که نه، نگفتیم؟»
یکی دیگر داخل شد، چاق و مسن. نفر اصلیتر بود انگار. حرفها را کم و بیش عین نوار تکرار کردم. بازهم همان جواب. همان مجوز و همآهنگی و نامه و یک هفته وقت از قبل.
«جایی بگم اشکال نداره از نظر شما؟»
تلخ نبود. با احترام حرف میزد. مثل اینکه بداند حق با من است. مثل اینکه فقط خواسته باشد دستور را مو به مو اجرا کند. به نظرم وسط حرفهایش المامور و معذور هم گفت. تلفن زنگ زد. گفتم توی اتاق رئیسام. گفتم سه دقیقه دیگر دم در هستم؛ بروید تا فلکه دور بزنید. سرو ته کنید رسیدهام. اشاره کردم و سرم را بردم نزدیک گوش رئیس، یعنی حرفی دارم که باید به خودش تنها بزنم. ملایم بازویش را هم فشار دادم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. نگهبان با فاصله کمی دنبالمان آمد. همه چیز خوب و آرام بود.
چند دقیقه بعد داشتم به سرعت خودم را بهدم در میرساندم. گرما هرسهتاشان را کلافه کرده بود. بعداً فهمیدم برادر جمشید چهقدر نگران حال همسرش بوده. خبرش کرده بودند که باید فوری خودش را برساند بیمارستان. چند بار معذرت خواهی کردم و سه لیوان پشت سر هم آب سرکشیدم. احمد گفت نگران شدند که مبادا... جمشید گفت گفتیم دوربین را گرفتند حتماً.
«گرفتی عکس؟»
«نه ولی...»
دوربین را بالا نگه داشتم و تکان دادم یعنی اینجاست.
بعدازظهر و دو روز بعداز آن، حین میزگردها و داستان خوانیها و سر ناهار و شامها چندبار آمد روی زبانم که بگویم. گفتم که وسط حرفهای تند و تند راست و دروغ من یکیشان پرسید احمدزاده را میشناسید؟ گفتم اگر اسم کوچکاش حبیب است بله. از دور البته و اینکه فقط داستان نویس است. گفت سرهنگ ما بوده یک وقتی. گفتم اگر او بود بازهم میگفتید مجوز؟ چون که سرهنگ است فقط یا چون که شاید داستانهایش را دوست دارید؟ لابد او اصلاً احتیاج به دیدن اینجاها ندارد. گفتم مرتب بیسیماش را دست به دست میکرد و به صفح مانیتور خیره میشد.
«فرض کنید من هم داستاننویس، مثل آقای احمدزاده. چهطور میتونم از چیزی بنویسم که اجازه ندارم حتی ازش یک عکس ناقابل هنری پنری بندازم؟»
از پلهها و پاگردهای شکسته و کهنه میگذریم و پا داخل سالن کوچک طبقه بالای فرودگاه میگذاریم. چندتایی از عکسها را نشانشان میدهم. سفر تمام شده است و ما سه نفر اصفهانی را دو ساعتی زودتر از باقی راه انداختهاند که برگردیم. فوکر صد نیم ساعت دیگر میپرد. تلویزیون افسانه جومونگ را پخش میکند. صحنهای است که او و افرادش بعداز تحمل راه طولانی سوار قایقها هستند و سربازان تسو از فاصله دوری به آنها تیر میاندازند. تیرها تا لب قایقها میرسند و در آب میافتند. حالا نوبت جومونگ شده که تیرهایش را تا آن طرف رودخانه و تا سر و سینه سربازهای تسوی خشمگین پرتاب کند.
احمد و جمشید سراغ باقی عکسها را میگیرند. قول میدهم برایشان بفرستم. فکر میکنم به محض آنکه به اصفهان رسیدم این کار را بکنم؛ یا حداکثر وقتی برگشتم به سفینه خودم. از این واجبتر نوشتن در باره آن سه عکسی است که جای دیگری ذخیرهشان کردهام. حواسم را کامل از جومونگ بر میدارم و لب تاپ را کمی میچرخانم به سمتی که تنها خودم بتوانم ببینم.
«دم در ورودی، برای همکارانتون مفصل توضیح دادم. نگهبانی به این بزرگی نبود؛ اینهمه آدم و دم و دستگاه. عکس یادگاری دارم با در. با چند تا از نخلهای محوطه. دم دستشویی نشستهایم با باقی بچهها. با معلمها و رئیس هنرستان هم دارم. چندتایی هم تو زمین والیبال که اون پشت بود. هست؟ چهل سال گذشته میپرسم. هست هنوز؟ دراز میکشیدیم روی نیمکتهای چوبی و آسمون رو نگاه میکردیم.»
خیلی خشک و رسمی نگاهم کرد.
«پونزده سالم بود که پا گذاشتم اینجا. بعداز یکجور کنکور سخت، از شلوغی کلاسهای چهل پنجاه نفری دبیرستان فرخی و رازی خلاص شده بودیم و هرکدوم یه نیمکت و صندلی جداگانه داشتیم. همه چیز برق میزد از تمیزی. کفپوشهای چوبی واکسخورده و خوشبوکنندههای عالی انگلیسی! پول ماهیانه میگرفتیم. کارت کارمندی داشتیم. میرفتیم باشگاه و استخر. زمین جیرجیر میکرد زیر پاهامون. گاهی میاومدیم بیرون از کلاس و قاچاقی یه نخ سیگار شریکی دود میکردیم. یادم نمیآد گرمم شده باشه یا سردم مثلاً. یادم نمیآد از شرجی و گرد و خاک غصه خورده باشم. این جور چیزها هیچ یادم نیست.»
«خْب بله... ولی با این حال عکاسی ممنوع است. دستور جدید از بالاست.»
وقتی گفتم گاهی وقتها دو چرخهام را میآوردم با خودم و روی این استاند کنار درب ورودی میزدم بالا و دلم خوش بود بیست دقیقه زنگ تفریح سوار میشوم و دوری میزنم تو خیابانهای بوارده شمالی و سر و گوشی آب میدهم بلکه دختری روی صندلی بزرگ تاب رنگی توی باغچه چمن خانه کارمندیشان نشسته باشد و دامناش کمی بالا رفته باشد و ساق پای برهنهاش برق بزند از سفیدی، لبخندی زد و گفت:
«چیزی که تو این آبادان زیاده استاند دوچرخه. دم هر باشگاهی و ادارهای هست. میتوانید هزارتا عکس بگیرید بیهیچ دردسر و اجازه.»
گفتم یک چیز دیگر هم هست و بلافاصله توضیح دادم وقتی سال دوم یا سوم هنرستان بودیم، با چندتا از بچههای دیگر که همگیمان شاگرد زرنگهای کلاس هم بودیم تصمیم گرفتیم سئوالهای ریاضی امتحان ثلث را بدزدیم. فقط برای اینکه حال معلم تهرانیمان را بگیریم. قرار گذاشتیم و یکیمان که حالا مدیر یک کارخانه بزرگ تو شهرک صنعتی اصفهان است گفت روز قبل از امتحان، آخر از همه بیرون میآید، حواس نگهبان را پرت میکند و یکی از پنجرهها را باز میگذارد که شب برگردیم توی ساختمان. گفتم دارم فکر میکنم مگر آن وقتها چهقدر لاغر و باریک بودیم که میتوانستیم از داخل شبکه حفاظ پنجره به این کوچگی رد بشویم؟
«واقعاً رفتید دزدی سئوال امتحان از دفتر مدرسه؟»
گفتم نمیخواستم بگویم؛ هرچند حالا دیگر چهل سال گذشته ازش و طرف هم الان سی سالی هست اینجا نیست و برای خودش نوه داری میکند، اما راستش عکسی که میخواهم بگیرم و واقعاً خیلی لازماش دارم، لازماش دارم که بفرستم برایش که بگویم این همآنجایی که گاهی شبها میآمدیم باهم و روی دو سهتا پلهٔ دم درش مینشستیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و هیچ کس کاری به کارمان نداشت و نمیپرسید شما که شاید...
«شاید چی؟ محرم نیستید؟ البته دانشجوهای ما هم همین طورند. ساعتها مینشینند روی چمن این روبه رو و از آینده و این حرفها با هم پچ پچ میکنند!»
گفتم اگر راست راستش را بگویم میگذاری بگیرم و بروم؟ میگذاری؟ که بروم و اصلاً به محضی که برگشتم اصفهان...
ایستاد. انگشتهای شستش را از دو طرف به کمربند پهناش قلاب کرد و نگاه کمی خودمانیتر انداخت به من که دوربین را از جلدش بیرون آورده بودم.
«برای خودم هم هست. اصلاً برای خودِ خودم میخوام! میاومدیم؛ دم دمای غروب یا اول شب. به نگهبان دم در سلام کوتاهی میکردیم و آروم، طوری که انگار هیچ عجلهای نداشتیم دست تو دست هم قدم میزدیم تا پشت ساختمون. کتابی چیزی هم باهامون بود. مینشستیم روی پلههای دم در پشتی که میدونستم هیچ وقت خدا باز نمیشه. سه تا پله بود و یک جای صاف کوچک. اونقدر که از اینطرف و اونطرف دیده نمیشدیم.»
گفتم. گفتم و لبخندی هم چاشنی جملههای آخرم کردم. نگاه دقیقتری انداخت به چشمهایم که شاید فکر کرد نمی برداشته بودند از حرفی، اسمی، بویی، و انگشتهای دستاش را بالاو پائین کرد روی شکماش و نشان داد که سهتا و باز تکانشان داد که یعنی فقط سهتا و با چشم و ابرو اشاره کرد به نگهباناش که بیاید همراهم. سه نفری لبخند زدیم و به هم نگاه کردیم. مثل وقتیکه ساعتهاست بلند بلند از خاطره خوب و دوری حرف میزنیم.
ارسال نظر