روایت متفاوت از یک آسایشگاه جانبازان
پارسینه: تا هشت سال پیش که برای ساخت یک مستند به آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان رفتم هیچ حسی به جنگ نداشتم، خنثی بودم، یک حالت «به من چه»ای داشتم که توضیحی نداشت.
روز اول یکی از جانبازها که سر زن و دو تا بچه اش را بریده بود و انقدر معصوم بود که فقط حواس آدم پرت معصومیت اش می شد دچار حمله شد و دست و پا بسته بردنش تا بهش شوک بدهند و ته سیگارش افتاد روی زمین و پت پت خاموش شد.
روز دوم داخل آلاچیقی که آن وسط بود فهمیدم نصف شان در زندگی تا به حال زن را تجربه نکرده اند و نصف دیگرشان زن هایشان برای همیشه گم و گور شده اند. ساعت ده صبح وقت سهمیه ی یک عدد پرتقال و سیب شان بود. عاشق این برنامه ی روزانه شان بودند. بقیه ی روز متادون بود و خواب.
پرتقال ها را گرفتند و دانه دانه عین پسر بچه های ده ساله دستشان را آوردند طرفم و بدون هیچ حرفی عزیزترین هدیه ی روزشان را به من دادند. بغلم پر شد از پرتقال.
نوشین زرگری
آری این چنین بودبرادر.