گوناگون

طرحی درباره ی سرنوشت (راماتیا مدیر نیا)





طرحی درباره ی سرنوشت (راماتیا مدیر نیا)

وقتی افتادم شهر خیلی شلوغ بود. با اینکه ساعت دو بعدازظهر بود اما انتظار می

رفت که بازار خلوت باشد؛ اما هنوز آدمها مثل کرم در هم می لولیدند. همیشه از

این قسمت شهر بیزار بودم به اکراه از تو کوچه هاش رد می شدم. بوی ماهی و

میگو و انواع سبزی و ترشی و ادویه ها دلم را به هم می زد. دور و برم را نگاه

کردم؛ دنبال مغازه ای می گشتم که آدرسش را بهم داده بودند. باید زودتر آن را

پیدا می کردم وگرنه شاید هرگز به چیزهایی که تمام این سی و اندی سال

آرزویشان را داشتم نمی رسیدم. زمان انگار سوار ماشین آخرین مدلی شده بود و

من را پیاده دنبال خود

میکشاند. بیش تر مغازه ها تاریک بودند و تنگ! مغازهدارها ته حجره ها نشسته

بودند پیرمردها تسبیح می گرداند و جوانترها یا با گوشی های موبایلشان ور می

رفتند و یا مشغول حساب کتاب دخلشان بودند. کمی گیج شده بودم دور و بر پر

بود از صدای غریبه ها که من هیچ کدام را تا

به حال نشنیده بودم!

مرد جوانی مشغول جمع کردن بساطش از روی زمین بود با وسواس خاصی

جوراب ها و لیف هایی که احتمالا زنش بافته بود را از روی زمین جمع می کرد

زنی محکم خودش را کوبید به دستم،

آخه این جا، جای ایستادنه!!؟؟ و بعد » : آخ بلندی گفتم. با اخم نگاهم کرد و گفت

دست دختر بچه ای که گریه می کرد را کشید. مرد دست فروش کارتون وسایلش

«! را پشت دوچرخه اش گذاشت و گفت: خواهر ناراحت نشو، مردم خیلی گرفتارن

خواهر!! چند بار زیر لب تکرار کردم. از این کلمه خوشم می آمد! تا به حال کسی را

به این نام صدا نکرده بودم. یاد میناافتادم.... مینا یکی از بهترین دوستانم بود، زیبا

و خوش صحبت.

وقتی از خواهرش که ده سالی از خودش بزرگ تر است؛ حرف می زند برق

چشمانش را می بینم بعضی وقت ها بهش حسودی می کنم. وقتی با سپهر ازدواج

کردم مادرم گفت: ببین اینقدر خواهر خواهر کردی خدا سه تا خواهر شوهر نصیبت


کرد. اما نمی شد با آن ها درد و دل کرد چقدر دوست داشتم خواهری داشته باشم

تا من هم برایش حرف بزنم و او با صبوری نگاهم کند و من سبک شوم!

مغازه ی موردنظر روشن بود. خیلیروشن.... جلو رفتم چشمانم را کمی تنگ کردم

و به در کوبیدم کسی نیست؟ آقا .... حاجی ... صدای گرمی از ته مغازه گفت: برو

خونه دخترجان! همه چیز میتونه اونجوری که تو بخوای باشه!!


وقتی به خانه برگشتم مادرم مشغول شستن حیاط بود. صورتش را بوسیدم و

خنده ی تلخی کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. «؟ سحر اومده » : گفتم

نگاهش نگران بود؛ من اما از شوق دیدن خواهرم، علت نگرانیش را نپرسیدم.

دویدم توی آشپزخانه. سحر با پیش بند طوسی مادر، کنار گاز ایستاده بود و

بادمجان سرخ می کرد . از پشت محکم بغلش کردم چرخید و چند بار محکم مرا

بوسید. تا به حال اینقدر خوشحال نبودم. می توانستم همه ی این سی و اندی سال

یه عامله حرف واست » : را تو بغل خواهرم تجربه کنم. دستش را کشیدم و گفتم

پیش بندش را باز کرد و بادمجان ها را یکی یکی داخل ظرف چید و گفت: « دارم

صبر کندیوونه.... خفه م کردی!! بذار برسی بعد وراجی کن. هر دو توی ایوون

نشستیم. هوا سرد بود و چای دارچین مادر حسابی می چسبید. سحر گفت: خوب

خواهر تعریف کن ببینم چی شده تو این طوری ذوق زده هستی؟؟ عین بچه ها

روی دو زانو نشستم و شروع کردم از مسعود گفتن! برایش گفتم که توی باغ

یواشکی لپم را بوسیده و من کیف کردم و هم خجالت کشیدم. سحر محکم وسط

یه کم به او فکت استراحت بده در ضمن با اجازه ی » : پیشانی ام زد و گفت

«؟؟ کی

چشمانش پر از آب شد و آه بلندی کشید. بالا و پایین پریدم و گفتم باورم نمیشه تو

این چند سال همیشه منتظر چنین رابطه ای بودم. وقتی براش کرُی می خونم و

خالی می بندم که چقدر خوب بلدم شنا کنم و بالاخره با هم یه روزی، دوتایی

مسابقه ی شنا میدیم چه کیفی داره! خندید و سینی چای را برداشت و گفت ایشالا

عزیزم؛ کاش اقلًا مال تو واقعی باشه!

متوجه منظورشنشدم. شاید هنوز اینقدر از بوسه ی مسعود گرم بودم که متوجه

کبودی زیرچشم خواهرم نشدم. شب از صدای گریان مادر که برای بابا حرف می زد،

شنیدم که سحر و هادی دوباره با هم دعوا کردند و خواهرم را از خانه بیرون کرده

است. معلوم بود اینبار خیلی مسئله جدیبوده... پدر سیگار می کشید، پدرم هر

وقت خیلی ناراحت می شد سیگار می کشید و از مادر عرق نعناع می خواست.

چقدر صورت پدر و مادرم خسته بود از غم سحر! باورم نمی شد هادی عاشق سحر

بود هنوز جعبه های کادویی که هر هفته برایش جلوی در می گذاشت و می رفت

توی کمد هستند دست بوسی هاش جلوی همه ی فامیل طوری که همه ی دخترهای

فامیل حسودی می کردند. حالا خواهرم برگشته بود که غصه هاش را پشت خنده

های تلخش پنهان کند. چقدر احمق بودم که فکر می کردم باید این همه خوشی را

با او تقسیم کنم وقتی که خواهرم یک دنیا غم توی دلش هست.


هوا تقریبًا گرگ و میش بود که به بازار رسیدم. مغازه ها شلوغ نبودند. اما مغازه ی

روشن، شلوغ بود. در زدم یا اللهی گفتم و جلورفتم.... دو سه قدم که رفتم

ترسیدم، ادامه دهم. ایستادم و گفتم: راه فراری هست؟ صدای گرم دیروزی گفت:

برو دختر جان همه چیز میتونه اون جوری که تو بخوای باشه!!

ارسال نظر

  • مریم رحمتی

    واقعا زیباودلنشین بود قلم روان ولحن صمیمی دارید,موفق باشید دوست عزیز

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار