گوناگون

بحثی مفصل درباره چرایی پذیرش ولایتعهدی مامون توسط امام رضا(ع)

پارسینه: در پگاهش قرن سوم هجرى ، امام رئوف حضرت على بن موسى الرضا(ع)، روضه منوّره را در مدينةالنّبى براى هميشه و با وداعى بس حزين، به قصد «مرو» در منتهى اليه شمال شرقِ امپراطورى ِ بنى عباس، ترك كردند.

مأمون هفتمين و هوشمندترين خليفه عباسى ، به دنبالِ اصرار و ابرامى عجيب، امام را به آن جا فرا خوانده بود تا حكومت را به ايشان بسپارد. او داعيه داشت كه در هنگامه نبرد با برادرش امين، براى نيل به سريرِ قدرت، " نذر" كرده بود تا اگر ظفر يافت، خلافت را به شايسته ترين كس از آل ابى طالب واگذار كند و اينك اظهارِ بى گمانى مى كرد كه لايقتر از على بن موسى الرّضا(ع)، در آن خاندانـو نيز آل عباّسـيافت نمى گردد.

بى گمان اين رخداد از هر نظر شگرف و حيرت آور است؛ زيرا نه چنان تكليفى از سوى يك خليفه عبّاسى ، آن هم در چارچوب رفتارهاى سياسى زمانه، عادى مى نمود و نه پذيرشِ يك امام علوى ؛ كه تا بود، حكومتِ بنى عباس، شيعيان و ائمه آنان را نابود مى خواستند و اينان در جاى خود، چه به تقيّه و چه به مبارزه علنى ، از هر گونه همكارى با آن ظالمينِ خون ريز پرهيز داشتند.

از اين گذشته تر، ميانِ خلع و قتلِ امين تا دعوتِ امام رضا(ع)، به مرو، بيش از سه سالى فاصله افتاده بود و البته اين پرسشى به جا مى نمايد كه به چه دليلى مأمون پس از گذشتِ اين همه مدّت، تازه اداى نذرش را به خاطر آورد؟،...، آشكار است كه داعيه نذر و عهدِ مأمون، با شواهد عقلى و تاريخى ، همخوانى ندارد؛ پس، لاجرم اين پرسش پيش مى آيد كه مقصد اصلى ِ او در اين كار چه بوده است؟

تأمّلى بر چرايى ِ واگذارى ولايتعهدى از سوى مأمون

در بيان دلايلِ اقدام مأمون، بيش از همه، بر اين نكته تأكيد شده كه او به جهت دل خوش كردنِ علويان، به امام رضا (ع)، منصبِ ولايتعهدى داد تا شور و جنبشِ آنان را تسكين بخشد و قيامهاى آنان را پايان دهد. طرفدارانِ اين نظريه، گاه به خيزش دامنه دارِ ابو السّرايا اشاره مى كنند كه اركان حكومت بنى عباس را سخت به لرزه انداخته بود و گاه عصيانهاى مداوم علويان، در مناطقى چون مكّه محمد بن جعفر عليه السلام، مشهور به ديباج) يا يمن ابراهيم بن موسى عليه السلام،) را شاهد مى آورند. با اين وصف ابهامها و اشكالها بر اين گمانه، چندان فراوان است كه نمى توان به اتّكاى آن، با خاطرى مجموع واقعه ولايتعهدى امام على بن موسى الرضا(ع)، را تحليل كرد؛ زيرا:
1) در چنان تفسيرى از واقعه واگذارى ِ ولايتعهدى ، اين پرسش بى پاسخ مى ماند كه چه حاجتى بود كه مأمون، امام عليه السلام، را با آن همه اصرار به «مرو فرابخواند؟ كه اگر مأمون فقط در پى ِ تبليغ و فريبكارى مى بود، مى توانست به امام رضا عليه السلام، در همان مدينهـو بى دعوت به مروـخلافت را عرضه نمايد و گوش مردمان را از تبليغِ نيك انديشى هايش پُر كند؛ يا اين كه به تَنِ خود به مدينه برود و كار را به امام عليه السلام، واگذارد. يا اين كه شخصاً به سرزمين هاى عربى ، كه كانون آشوبها شده بودند، عزيمت كند و امام عليه السلام، را در همان جا وليعهد گرداند، يا،...، به هر صورت، اگر هدف مأمون تنها تبليغ و جوسازى مى بود، واگذارى ِ ولايتعهدى ـآن هم با ترتيبى كه عاقبت امام رضا عليه السلام، پذيرفتندـنمى توانست هيچ دخلى به سفر خراسان، داشته باشد.

2) نكته مهمتر اين كه نمى توان اطمينان داشت عملكردِ مأمون در عرضه خلافتـو سپس ولايتعهدى ـبه امام رضا عليه السلام، تأثير چندانى بر مخالفتهاى علويان مى داشته، زيرا پس از شهادتِ امام جعفر صادق عليه السلام، و امام موسى كاظم عليه السلام، انشعابهاى بزرگى در ميان علويان افتاده بود و عملاً شيعيانى كه حضرت على بن موسى الرضا عليهما السلام، را هشتمين پيشوا يا امام خود مى دانستند، گروهى كم شمار و در اقليّت بودند.

در واقع، تا هنگامى كه امام ششم عليه السلام، در قيد حيات بودند، گروه اماميّه تشكّلى قوى داشت و شمار زيديان يا ساير فرق شيعى ، در مقابلِ اينان چندان قابل اعتناء نبود؛ ليكن با فاجعه شهادت ايشان، در سال 148 هجرى قمرى ، اختلاف در ميانِ اماميّه افتاد و بخش عظيمى از آنانـتحت عناوينى چون "ناووسيّه"، "فطحيّه"، "محمّديه"، و "سبعيّه"ـاز پذيرش امامتِ حضرت موسى كاظم عليه السلام سرباز زدند. با اين وصف، شكاف در صفوف اماميه، پس از شهادت امام موسى كاظم(ع)، ابعاد بسيار وسيعترى يافت و چنان افتاد كه شمار كثيرى از آنان، از تمكين به امامتِ حضرت رضا عليه السلام، سرباز زدند. فرقه هاى مهمّى كه اين گونه بر آمدند، چنين اند:
"واقفه" كه رحلت امام موسى كاظم عليه السلام، را منكر شده، ايشان را امام حى ّ و قائم گفتند.

"بشيريّه" كه هم چون واقفه معتقد بودند امام موسى كاظم عليه السلام، زنده و امام قائم است، ليكن شخصى به نام محمّدبن بشير را به عنوان جانشينِ خود برگزيده است.

"مباركيّه" كه به امامتِ محمّد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام، قايل شده، او را زنده و مهدى قائم قلمداد كردند.

گروه اخيرـبه همراه سبعيّهـدر تاريخ "اسماعيليّه" هم نام گرفته اند و به هيچ روى امامت امام كاظم عليه السلام، و امام رضا عليه السلام، و اعقاب ايشان را نپذيرفتند. بنابراين، در آن هنگام كه مأمون حضرت رضا عليه السلام، را فرا خواند، شمار علويانى كه ايشان را امامِ واجب الاطاعه خويش مى شمردند، بسيار اندك بودند؛ و معلوم است كه اقدام مأمون در وليعهد قرار دادن امام رضا عليه السلام، نمى توانسته در تسكينِ اكثريت علويانـبه ويژه شاخه انقلابى آنانـ، تأثيرى داشته باشد و مى توان گفت كه اگر مأمون چنان نيّتى مى داشت، برگزيدنِ يكى از احفاد زيد بن على براى او بيشتر فايده مى داشت.

3) بر خلاف زيديّه و اسماعيليّه و بسيارى از ديگر فرق شيعى ، معتقدان به امامتِ حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام، در اين هنگام ميانه روى پيشه كرده و در مقابل حكومت جبّار عبّاسى ، به تقيّه و مماشات، روزگار مى گذراندند؛ زيرا به فرمان صريح امامانشان، از شركت در هرگونه قيامى تا ظهور مهدى موعود عليه السلام، منع گشته بودند. به اين ترتيب، وليعهد قرار دادنِ امام رضا عليه السلام، نمى توانست مستقيماً در آرام كردن علويان انقلابى ـكه البته اعتقاد و ارادتِ "خاص" به حضرتش نداشتندـنقشى ايفا كرده باشد.

4) مطمئناً نمى توان پذيرفت كه مأمون تشكّلِ مجددّ شيعيان را تحت لواى حضرت رضا عليه السلام، خواستار بوده يا كم ترين كارى در اين جهت انجام داده باشد؛ برعكس، به نظر مى رسد كه او از واگذارى يا تحميل ولايتعهدى ، بروز اختلافات بيشتر و شديدتر در ميان علويان را هم اميد مى ورزيده است. اين امر كه با شواهد تاريخى نيز مطابقت دارد؛ بسيار معقول تر از آن نظريّه مى نمايد كه خوش دل كردنِ تمامِ شيعيان را مقصد اصلى مأمون برشمرده است.

5) آشكار است كه اصل انتصابِ حضرت رضا عليه السلام، به ولايتعهدى ، به معنى پذيرش علنى ِ حقّ آل على و قبول اولى بودنِ آنان به امر خلافت مى بود، كه خود بر مخالفتِ علويان با حكومت بنى عباس لهيبى تازه مى زد و خود به خود، مشروعيّت حكومت غاصبانه آنان را بيش از پيش زير سئوال مى بُرد؛ پس بايد پرسيد كه چرا مأمون اين مخاطره را پذيرفت؟

6) هم چنين، معلوم است كه انتصاب امام عليه السلام، بر آتش مخالفت و كين جويى ِ آل عباس كه امينـبرادر مقتولِ مأمون راـبه خلافت ارحج مى دانستند، بسيار مى افزود و خشمِ بسيارى از بزرگان خاندان بنى عباس را برمى انگيخت كه اساساً منافعشان در گرو خلافت امين بود و مأمون را غاصب سرير خلافت قلمداد مى كردند؛ پس چگونه خليفه سيّاس و هوشمندى چون مأمون، تن به چنين كارى داد و مقبوليّت اندكش در ميان عبّاسيان را، اين گونه در خطر افكند؟ اين نكته، آن جا اهميّت خود را نشان مى دهد كه به ياد آوريم اساساً بنى عباس با خلافت مأمون سرسازگارى نداشتند؛ به گونه اى كه هارون الرّشيد نيز اعتراف مى كرد كه در انتخاب جانشين خود، بر سَرِ دو راهى مانده است:

"اگر به فرزندم عبدالله [ مأمون] تمايل كنم، بنى هاشم [بنى عباس] را به خشم خواهم آورد، و اگر خلافت را به دست محمّد بسپارم از تباهى اى كه بر سر ملّت خواهد آورد، ايمن نيستم ..." «اگر امّ جعفر [زبيده] نبود و بنى هاشم [بنى عباس] نيز به او [ امين] راغب نبودند، بى شكّ عبدالله را مقدّم مى داشتم"

به هر حال، يكى از علايم مخالفت بنى عباس با ولايتعهدى امام رضا عليه السلام، و خشم آنان بر مأمون را مى توان در نصبِ «ابراهيم بن مهدى "، به خلافت در بغداد ديد كه بيش از يك رجلِ سياسى ، هنرمندى موسيقيدان بود. هم چنين بايد دانست كه در "مرو" نيز بسيارى با ولايتعهدى امام عليه السلام، مخالفت داشتند و انجامش اين امر را نتيجه نفوذِ فضل بن سهل بر مأمون مى دانستند و بالاخره اين كه، كسانى هم حاضر به بيعت نشدند، كه از جمله آنان، اسامى سه تن ثبت شده است: عيسى جُلودى ، على بن عمران و ابويونس.

يكى ديگر از احتمالاتى كه براى انگيزه مأمون آورده اند، اين است كه او مى خواست با وليعهد گردانيدنِ يكى از بنى فاطمه، براى خويش محبوبيّت و مشروعيّت دست و پا كند؛ ليكن به هرحال بايد توجّه داشت كه همان اشكالات قبلى ، كماكان بر اين نظريه وارد است: نه سفر به مرو ربطى به ولايتعهدى دارد، و نه اين كه امام رضا عليه السلام، بهترين گزينه براى منظورِ مأمون مى بود. از طرفى ، معلوم است كه انتخاب هر شخصيتى از علويان به مقام ولايتعهدى ، هم بر مخالفت بنى عباس با مأمون مى افزود و هم مطالباتِ شيعيان را توسعه اى بيش از گذشته مى بخشيد. به علاوه، اگر هدف مأمون جلبِ قلوب شيعيان براى ايجادِ استحكام در حكومتش بوده، چرا او در هنگامه منازعات طولانى اش با امين (193 تا 198 هجرى و نيز سه سالى پس از آن، حربه مذكور را به كار نبست؟
اين گونه كه گذشت، مى توان با اطمينان گفت كه نظريّه تسكين علويانـيا كسب وجهه اى مقبولـاز طريق ولايتعهدى حضرت رضا عليه السلام، از هر حيث قابل اشكال است و بايد گفت كه بى گمان در پسِ پرده اين رخداد، نكته ديگرى نقش آفرينِ اصلى بوده است.
يكى اين كه او واقعاً هواخواه امام عليه السلام، بوده و مى خواسته حكومت را به صاحبانِ واقعى اش بازگرداندـيا نذرش را ادا كندـو ديگر اين كه او در وراى اين مخاطره، اهدافى از پيش سنجيده شده اى ـبيش از تسكينِ علويان انقلابى و در جهتِ تحكيم موقعيّت خويشـداشته است.
فرض اوّل با عملكرد مأمون در شهيد كردن امام عليه السلام، و اقدامات بعدى او در سركوبى سفّاكانه شيعيان در تضاد است، زيرا چندان كه مى دانيم او پس از شهادت امام رضا عليه السلام، دست در خون هفت تن از برادران امام عليه السلام، نيز بيالود و در كار خصومت با شيعيان چندان پيش رفت كه به عاملِ خود در مصر نوشت كه "منبرها را شستشو دهند زيرا پيشتر بر فرازشان نام امام رضا عليه السلام، در خطبه ها برده شده بود." هم چنين، او پس از استقرار در بغداد، پرچم سبز راـكه نشان علويان بودـبر انداخت و "دستور داد تا از ورودِ تمام اعقاب حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام، به كاخ او ممانعت شود" ...
امّا فرض دوم: براستى مأمون از فراخوانى امام عليه السلام، به مرو چه حاجت و مقصدى را دنبال مى كرده است؟ آيا در اين ميانه، دلايلِ ماندگارى ِ مأمون در مرو مى تواند راهگشا باشد؟

تأملى بر چرايى ِ ماندگارى مأمون در مرو
گمان بسيارى اين است كه چون مأمون از مادرى ايرانى زاده شده بود، اقامت در ايران را ترجيج مى داد. ليكن اين گفته، دليلى براى نرفتنش او به بغداد يا دل سپردنش به خراسان نمى تواند باشد؛ زيرا:
اوّلاً: كنشهاى خليفه بسيار هوشمند و سيّاسى چون مأمون را نمى توان و نبايد در چارچوب عواطف و احساساتِ سطحى تحليل كرد.
ثانياً: مادر مأمون هيچ گاه مايه افتخار او نبوده كه سبب دل سپردنِ او به ايران گردد؛ زيرا «مراجل"ـمادر مأمونـكنيزى زشترو و بى مقدار بود كه در آشپزخانه هارون الرشّيد خدمت مى كرد و همواره در هجوِ مأمون از او ياد مى شد.
ثالثاً: مى دانيم كه مأمون پس از چند سال كم شمار اقامت در مرو، به سرزمينهاى عربى بازگشت و در بغداد رحلِ اقامت افكند، كه اين امر به فرضيّه دلبستگى او به ايران زمين، كاملاً در تباين است.
رابعاً: اين نكته را هم بايد پاسخ گفت كه اگر مأمون به ايران زمين دلبستگى و علاقه داشته، چرا به جاى اقامت در رى يا نواحى مركزى ايران، دورترين سرحدّات شرقى را براى اقامتش انتخاب كرد؟ نيز اين پرسش مطرح است كه اگر مأمون اقامت در خراسان را در نظر داشته، چرا به جاى شهر معمور و معتبرى چون نيشابور، مرو را كه در دورترين سرحدات خراسان واقع بوده، انتخاب كرد؟
ديگر دليلى براى اقامت مأمون مرو آورده اند، اين است كه از به خواستِ هارون الرّشيد، استاندار خراسان گشته بود و پس از مرگ هارون، چون درگيرِ منازعه با برادرش امين، بر سَرِ قدرت شد، ناچاراً ماندن در مرو را ترجيح داد. اين نيز دليلى كافى نيست، زيرا مأمون در سال 198 هجرى امين را بكشت، در حالى كه امام عليه السلام را سال 201 هجرى به مرو فرا خواند و معلوم است كه در اين فرصت چند ساله، او مجال سركوبى مخالفتهاى خانوادگى را داشته و البته براى او رفتن به بغداد، ديگر نه فقط ناممكن نبود، بلكه ضرورت هم داشت تا در مركزِ خلافت حاضر و ناظر بشود و مخالفتهاى بعدى خاندان بنى عباس را فرومالد. پس، هم چنان اين سؤال برجاست كه چرا مأمون در سالهاى 198 ـ يعنى از هنگامى كه با قتل امين، خلافت بر او مسلّم شدـتا 203 هجرى ، اقامت در مرو را ترجيح داد؟
براى راهيابى به پاسخى قانع كننده، بايد سه نكته ذيل را كاملاً در نظر آوريم:
نخست: كشور اسلامى مى بايد از جانب مرزهاى شرقى در معرض مخاطراتى بسيار جدّى بوده باشد؛ مخاطراتى چندان مهمّ كه سبب شد تا هارون الرشيد به تنِ خود به آن جانب لشگر بكشد و از نزديك به حلّ مشكلات بپردازد.
دوم: مأمون نيز پس استقرار قطعى در مقام خلافت، و حتّى پس از قتل برادرش امين در سال 198 هجرى قمرى ، على رغم اوضاع ناپايدارى كه در بغداد از غيبتِ او ناشى مى شد، طى بيش از پنج سال، ماندن در شرق را لازمتر از عزيمت به مركز خلافت مى ديد.
سوم: امام رضا عليه السلام، عاقبت سفر خراسان و سپس ولايتعهدى را پذيرفتند.
سه نكته مذكور، ما را به اين نتيجه نزديك مى كند كه اوضاع خراسانِ آن دوران بسيار حسّاس بوده است، چندان حسّاس كه دو خليفه عبّاسى را وادار به حضور در محلّ و مواجهه با معضلات كرد؛ و چنان افتاد كه مأمون نيز ناگزير شد رفتن به مركز خلافت در بغداد را به تأخير بيندازد كه از اين امر مى توان با عنوانِ "سياست نگاه به شرق" ياد كرد.
چرايى اين "سياست" را مى توان در نامه اى جست كه محمّد بن على عبّاسى ، مشهور به محمّد امام، خطاب به بنى عباس نوشته است و مى توان از خلال آن، به وضوح رمز و رازِ سياست نگاه به شرقِ مأمون را دريافت. در اين نامه تعبيراتى در خورِ تعمّق از مردمان قسمتهاى گوناگون جهان اسلام شده است:
"كوفه و مردم آن، همه شيعه على هستند و بصريان تبعه عثمان. مردم جزيره خارجى اند، عربانند چون عجمان و مسلمانند به نحوِ نصارا. اهل شام جز معاويه و اطاعت بنى اميّه و دشمنى استوار و جهل متراكم چيزى نمى شناسند. بر مكّه و مدينه، عمر و ابوبكر غلبه يافته اند. به سوى خراسان رو كنيد كه در آن جا جماعت فراوان است و شجاعت آشكار و سينه هاى سالم و دلهاى پاك، كه هوسها به آن راه نيافته ... من، به مشرق، كه مطلع نور جهان است، خوشبين هستم."
به اين ترتيب، مى توان گفت كه ماندگارى مأمون در شرق، ناشى از عواطف يا عاداتِ او نبوده، بلكه راهبردِ خاصّى در وراى آن وجود داشته است. در واقع، هم چنان كه از نامه محمّد امام برمى آيد، سياست نگاه به شرق، سابقه اى به اندازه پايه گذارى نهضت عبّاسى دارد و خراسان براى اينان از همان ابتدا، اهميّتى بيش از ساير نواحى داشته است. براى درك عميق اين موضوع، لازم است تا تاريخ رسوخِ اسلام در شرق ايران را مرورى كينم:
اسلام فتح ماوراء النّهر را با گشودن شهر سوق الجيشى مرو، به دست عبدالله بن عامر و اندكى پس از كشه شدنِ يزدگرد سال 32 هجرى، آغاز كرد و اين امر در طى ساليان متمادى ، در جهت شرق و شمال شرق ادامه يافت. تقدير چنان بود كه با اسكانِ قبايل عرب مرو، اين شهر در رسوخ اسلام به نواحى دور دست شرقى ، همان نقشى را پيدا كند كه كوفه و بصره در گشودن ايران داشتند. با اين اوصاف، پيمودنِ ماوراء النّهر براى اعراب مسلمان، كارى بسيار دشوارتر از فتح نواحى غربى فلات ايران بود؛ چه، نظام اجتماعى ساسانى ، در اين نواحى رسوخى نداشت و دين زرتشتى رسمى در آن سخن اوّل و آخر را نمى گفت. مردمان ساكن در اين جا بيش از همه شورشيانى مرزنشين بودند كه به يمنِ اقتدار دولت ساسانى ، آرام گرفته بودند و معلوم است كه با فروپاشى اين دولت، عربان فاتح ديگر با سامانه هاى اجتماعى يك دستى براى تنظيم شروط تسليم و توافق مواجه نبودند. به واقع سياست ساسانى تبعيد ناراضيان و "كافران"، ماوراءالنّهر را جامعه ناهنجارى از انواع اديان و ملل مختلف ساخته بود كه هيچ گونه ساختار واحدى بر آن حكم نمى راند.
از اين گذشته، گشودنِ ماوراء النّهر در دورانى اتّفاق افتاد كه سياست رسمى دولت اموى ، به هيچ روى منطبق بر گسترش ديانتِ اسلامى در ميان جمعيّت كفّار نبود، بلكه مقصد اصلى آن، گرد آورى ماليات و جزيّه بود كه از نامسلمانان، هر دوِ آنها اخذ مى شد. به اين ترتيب، مسلمان شدنِ مردم انبوهِ شرق، دستاوردى جز كاستى وصولاتِ حكومتى نداشت و دقيقاً از همين رو بود كه دولت اموى ، چنان گروشِ ساكنان اين نواحى به دين اسلام را ناخوش مى داشت كه حتّى از نو مسلمانان هم كماكان جزيه مى گرفت. به قول يكى از انديشه مندان: "دستگاه خلافت اموى سازمان برادرى نبود، بلكه يك شركت انتفاعى را مى نمود". به اين ترتيب، اسلامى كه امويان به شرق عرضه كردند، دين برادرى و همدلى ِ صدر اسلام نمى نمود، بلكه به تمامى مايه هاى نفرت انگيزى از زياده خواهى و توسعه طلبى را به نمايش مى گذاشت. با اين اوصاف و در عين شگفتى ، تاريخ نشان مى دهد كه توسعه اسلام در شرق ايران، حتى سريعتر از غرب بود؛ اين امر كه در واقع به رغمِ منش و خواسته امويان رخ داد، معلول عواملِ بااهمّيتى بود كه شرح آنها از حوصله اين مختصر خارج است و در اين جا، تنها بايد به همين بسنده كرد كه در نتيجه همان سياست خاصّ امويان، اين ناحيه خاستگاه و پناهگاه انواع فرقه ها و دسته هايى شد كه هر يك به نوعى با حكومت اموى سَرِ سازگارى نداشتند. در واقع، اقبال عمومى به خيزش ضدّ اموى به رهبرى ابومسلم را بايد در همين امر يافت كه در خلال آن، از شيعيان گرفته تا مزدكيانِ خراسان، با هم متّحد شدند تا حكومت جابرانه امويان را براندازد. بنابراين، كردار مأمون در ماندگارى در مرو، رجعت به سياست ديرين بنى عباس را نشان مى دهد؛ سياستى كه پيش از آن موفّق شده بود از نيروى خراسانيان بيزار از ستمكارى خلفا، به سود خود استفاده كند؛ خراسانيانى كه حقيقت اسلام را به منشِ داعيه دارانِ كاخ نشين در تعارض مى يافتند و با اميد رهايى ، به حزب عبّاسى به رهبرى ابومسلم پيوستند.
با استقرارِ خلافت در بنى عباس، پرده از فريبكارى هاى اينان برداشته شد؛ آن چنان كه مردم دستاوردِ جانفشانى هاى خويش را در هياهوى هزار و يك شب بغداد، تباه شده ديدند ... كار كه بر مأمون مسلّم شد، تمامِ پهنه امپراطورى عبّاسى را نارضايتى و شورش و عصيان فرا گرفته بود و اين گونه مأمونـبا آن هوشمندى و فطانت كه داشتـدانست كه ديگر نه تبليغ به سبك دوران ابومسلم، براى جلب مردم فايده اى دارد و نه چون هارون الرّشيد، تيغ در ميان آنان نهادن. پس، او مكرى تازه ساز كرد؛ لباس زهد و عبادت بر تن نمود، اميرالمؤمنين على عليه السلام را شايسته ترين كس به خلافت پيامبر خواند، محبّت اهل بيت را تظاهر كرد، از معاويه برائت جست، ترجمه كتب علمى را تشويق كرد و البته باب مناظره با علماى اديان و مذاهب را گشود. آشكار است كه مأمون از انجام همه اين كارها، چشم اميد داشت كه مرد، حساب او را از حساب نياكانِ سفّاكش جدا كنند و در اين راه، به هم نوايى خراسانيان چشم داشت؛ كه به قول محمّد امام، "من، به مشرقـكه مطلع نور جهان استـخويش هستم".
به اين ترتيب، ماندگارى مأمون در مرو، دقيقاً بر راهبردى از پيش طرح شده، منطبق بود؛ و البته تمام كنشهاى او در اين دوران حساسّ، هدفى جز تحميق دوباره مردمِ عاصى نداشت. در اين ميانه، خصوصاً بايد به برپايى جلساتِ مناظره با ارباب اديان توجّه كرد. معمول است كه اين رويكردِ مأمون را به حساب علم پرورى و علايق روشنفكرانه او مى گذراند؛ ليكن بايد توجّه داشت كه مأمون پيش از هر چيز يك سياستمدار و يك خليفه بوده، آن هم از آن نوع كه پندِ مشهورى چون "اَلْمُلكُ عَقيْم" را در گوش داشته است. بنابراين، هرگز نمى توان علاقه او به آن مناظرات را ناب و بى گفتگو دانست.
در واقع، مى توان گفت كه ضرورتى بيش از گرايشهاى شخصى در كار بوده، و آن همه اهتمامِ مأمون به برگزارى مناظره با علماى اديان و مذاهب، در چارچوبِ سياست نگاه به شرق، معنايى به جز تلاش براى كسب مشروعيّت دينى و محبوبيّت اجتماعى براى دولت عباسى نداشته است. به عبارت ديگر، مأمونـبه عنوانِ نماينده و بقيّةالسيفِ عبّاسيان هوشمندى چون ابراهيم امام و محمّد امامـعميقاً به كسب وجهه اى تازه در ميان مردمان نياز داشت و لذا به نمايش گذاشتنِ چهره يك تجدّد طلبِ دينى ، جزيى از سياستِ حكومتى او محسوب مى شود؛ نه از روى دلبستگى صادقانه او به حقيقت.
حال، گاه آن است تا با نگاهى دقيقتر از قبل به شرق ايران و به ويژه منطقه عمومى آسياى ميانه آن روزگاران، نگاهى افكنيم و اوضاع دينى و اجتماعى آن سامان را بكاويم؛ تا معلوم شود كه اقدام مأمون در برگزارى مناظرات، در جه بسترى رخ داده است.

منطقه شرق و شمال شرقى فلات ايران، همواره از نظر وضعيّت دينى و حكومتى ، شرايطى متفاوت با نواحى مركزى و غربى داشته است. اين تفاوتها، ريشه در دورانى بس كهنتر از هنگام ظهور اسلام و تبعاتِ يورشِ عربان به آن جا دارند. توضيح بيشتر آن كه: فرهنگ و باورهاى دينى ايرانيان در مركز و غرب فلات ايران، خصوصاً در منطقه عمومى زاگرس، تحت تأثيرات قاطعِ تمدّن هاى اقتدارگراى بين النهرينى شكل گرفتند. مثلاً هخامنشيان به شكل آشكارى تحت تأثير تمدّنهاى پيشرفته تر عيلامى و بابلى ، شاهنشاهى خود را سامان دادند و حتى كيش زرتشتى درين ناحيه تأثيرات مهمّى از باورهاى دينى بين النهرينى پذيرفت؛ كه محض نمونه به ايزدبانوى آناهيتا (ناهيد) اشاره مى شود كه مسلماً پرستش آن در ميان زرتشتيان آن دوران، نتيجه اختلاط با مردم بين النهرين و وام گيرى از آنان بوده است.
به هر حال، از جمله مختصّاتش حكومتهايى كه در غرب ايران پا مى گرفتند، رواجِ تعصّبات دينى در آنان بوده است. كتيبه مشهور ضد ديو خشايارشا كه به نابود كردن محل ستايش ديوان اشاره دارد، گواهى بر اين امر است و البته بارزترين نوع خشونت و تعصّب مذهبى را مى توان در دوران طولانى "ساسانى " ديد كه اصولاً طى ّ آن، هرگونه گرايش مذهبى به جز زرتشتى گرى رسمى ، شديداً طرد و سركوب مى شد. امّا برعكس، ناحيه شمال شرقى فلات ايران كه در مجاورت آسياى ميانه قرار دارد، منطقه اى فارغ از تعصّبات دينى و مذهبى بود؛ به طورى كه در اين ناحيه از كهنترين زمانها، ملل گوناگون و پيروان اديان مختلف با كمال آزادى و در كنار هم زندگى مى كردند.
شرح دلايل اين روادارى مذهبى در حوصله اين نوشتار نمى گنجد، امّا آن چه از اين امر به كار ما مى آيد اين است كه با روى كار آمدن ساسانيان و سياست خشن مذهبى اينان، شرق و شمال شرقى فلات ايرانـبا آن بستر مناسبِ غير متعصّبانه و نيز دورى اش از نواحى مركزى و غربى ـپناهگاه اقليت هاى دينى اى شد كه از ستم و ظلمِ موبدان متعصّب زرتشتى ، مفرّى مى جستند. پيروان فرق مختلف مسيحى ، يهوديان، مانويان و مزدكيان و ... همه و همه امكان زندگى آزادانه اى در اين منطقه مى يافتند و حتّى مى توانستند دين خود را تبليغ كنند.
از سوى ديگر دين رايجتر توده هاى مردمِ آريايى تبار در آسياى ميانه، گونه اى خاصّ از مزداپرستى بود كه اگر چه با زرتشتى گرى رسمى قرابت داشت، امّا به تمامى همان نبود. بقول جان فراى :
"ايران شرقى و آسيايى ميانه اگرچه از ديرباز ايرانى بود، بارى ايرانى ساسانى نبود.""
از اينها گذشته، منطقه مذكور از ديرباز يادگارهايى از بقاياى فرهنگ يونانى داشت كه پس از اسكندر مقدونى در بلخ (باكتريا)، طى مدّت زمانى طولانى پايدار مانده بود و البته نبايد فراموش كرد كه اديانى چون بوديسم و هندويسم درين منطقه رسوخى روزافزون داشتند. نكته ديگر اين كه با هجوم دائمى اقوام بدوى زرد پوست اين ناحيه شاهد حضور انواع اديان ابتدايى هم گشته بود.
موضوع مهمّى كه نبايد از خاطر برد، اين است كه در اين ناحيه عمومى آسياى ميانه، آيين هاى مربوط به اسطوره سياوش، تأثيرى سترگ بر تمام باورها و اديان نهاده و مى توان گفت كه حتى پرستش سياوش، به مثابه عنصرى پر نفوذ، در تمام اديان آسيايى ميانه حضور داشت به طورى كه آيينهاى سوگ سياوش در اين ناحيه عظيم و سترگ بوده است: در خوارزم، مبدأ تاريخ را ورودِ سياوش به اين شهر گذاشته بودند؛ زرتشتيان، گورِ منسوب به سياوش را گرامى داشته، در آن جا گريه و زارى مى كردند و ....
اين گونه، هنگامى كه لشگريان عرب پس از فتح نواحى غربى و مركزى ايران به خراسان رسيدند، دريافتند كه در آستانه جهانى ديگرند؛ زيرا در واقع، اگر تا آن هنگام، بيش تر، كيش زرتشتى را با نظام متمركز ساسانى در مقابل خود مى ديدند، اينك با انبوهى از پيروانِ اديان الهى و بشرى مواجه گشتند، كه هر يك پايگاهى مستحكم در آن ناحيه داشتند و فروپاشى دولت ساسانى را به مثابه موهبتى براى رهايى خويش، مى دانستند.
ذيلاً مهمّترين فرق و اديان حاضر در شرق و شمال شرق فلات ايران راـكه آن را خراسان بزرگ ناميده ايمـبه اختصار و جداگانه وارسى مى كنيم:
زرتشتى گرى
نوار شرقى فلات ايران از سيستان تا سُغد، مهد يا نگاهبان كيش زرتشتى و باورهاى كهن ايرانى بوده است و به ويژه در خراسان بزرگ ريشه هايى استوار داشته، به طورى كه انتشار اسلام در اين ناحيه با مقاومتها و دشوارى هاى فراوانى مواجه گشت. باورها و آيينهاى كهنِ ايرانى ـحتى آنها كه مربوط به دورانِ قبل از زرتشت بوده اندـدر اين ناحيه تا قرنها پس از اسلام دوام آوردند. مثلاً ابوريحان بيرونى از رواج مراسم سالانه سوگ سياوش در خوارزمـآن هم در قرن چهارم هجرى ـنقل كرده است و اتّفاقاً از شهر مرو كه مأمون آن را تختگاه خود قرار داده بود، يكى از كهنترين شواهد باستانى راجع به پرستش سياوش، موسوم به "كوزه مرو" به دست آمده است. بر روى اين كوزه تصاويرى از مراسم سوگ سياوش ترسيم گشته و نكته بس در خور اهميّت اين كه اين كوزه در يك "معبد بودايى " پيدا شده و اين مى رساند كه اين شهر از ديرباز در معرض اختلاط اديانِ گوناگون و آميزش مذاهب مختلف بوده است. هم چنين امروزه آشكار شده كه اساساً خاستگاه بسيارى از اسطوره ها و افسانه هاى باستانى ايرانى همين ناحيه بوده؛ پس مى توان انديشيد كه در هنگام سفر امام رضا عليه السلام به خراسان بزرگ در اوايل قرن سوم هجرى ، اين منطقه از جمله مهمّترين كانونهاى نگاهبانى از باورهاى كهن ايرانى ـو از جمله كيش زرتشتى ـبوده است.
از اينها گذشته تر، موبدان زرتشتى در قرون دوم و سوم هجرى آشكارا به مناظره با اديان ديگرـو بويژه اسلامـدست زدند و كوشيدند با طرح ايراداتى ، دين خود را برتر از ديگر اديان نشان دهند. كتابهاى موسوم به «رساله شكندگمانيك ويچار" رساله گمان شكن) و نيز «گجستك اباليش" (عبدالله ملعون) يادگارى اين دوران است كه در آنها به نقد اديانى چون اسلام و يهوديّت و مسيحيّت و مانويّت پرداخته شده است.
در واقع، آثار پهلوى دوران عبّاسى ، حكايت از آشنايى علماى زرتشتى با قرآن، اصول كلّى ديانت اسلام، طرز انديشه معتزلى و تسلّط بر فنون بحث و اصلاحات آن دارد؛ اين امر به خودى خود نشان مى دهد كه نقش آفرينى امام رضا عليه السلام در مناظره با موبدان زرتشتى ـآن هم در منطقه اى چون خراسانـبسيار حياتى و ارزشمند بوده است. به عبارت ديگر، محدوده جغرافيايى اى كه امام عليه السلام در آن به نشرِ حقايق اسلام دست زدند، دقيقاً يكى از مهمترين و سنتى ترين كانون هاى زرتشتى گرى و نيز باورهاى كهنش آريايى بود.
مسيحيّت
خراسان بزرگ و به ويژه شهر مرو از ميانه دوران ساسانى ، شاهد رواج روز افزون آيين مسيحيّت بود: بنا به روايتى دينى ، آيين مسيح در حدود 360 ميلادى و به وسيله شاهزاده خانمى ساسانى ـكه در تيسفون توسط كشيشى يونانى به نام "برشبا" به دين مسيح در آمده بودـدر مرو رواج يافت. نيز به گفته ابوريحان بيرونى (قرن چهارم هجرى، مسيحيانِ خوارزم، بيست و يكمِ ماهِ ژوئن را به ياد رواج يافتنِ مسيحيّت در مرو، جشن مى گرفتند.
در واقع، نواحى شرقى ِ خراسان بزرگ از اواسط دوران ساسانيان (اواخر قرن چهارم ميلادى به بعد، شاهد حضور مسيحيّت و فرقه هاى مختلف آن بوده است؛ مهمترين دليل رسوخِ مسيحيّت در خراسان را بايد در سياست ساسانيان در نفى بلد و اسكانِ پيروان مسيح جستجو كرد؛ زيرا با گرويدن كنستانتين امپراطور روم به مسيحيّت در 313 ميلادى ، ديگر در چشم شاهنشاهان ساسانى ، عموم مسيحيانِ ايرانى به ستون پنجم بالقوّه روميان مبدّل شدند. از اين رو بود كه كوچاندن مسيحيان از زادبومشان و نشيمن دادنِ آنان در سرزمينهاى ديگر از سال 339 ميلادى سياست رسمى ساسانيان گرديد؛ در نتيجه، به تدريج در مناطق مختلفى از شرق ايران كلنى هاى مسيحى پا گرفتند. تحوّلى كه تا اندازه اى به وضعيّت مسيحيان ايران بهبودى بخشيد، تنها در بيش از يك قرن بعد روى داد و آن هنگامى بود كه در كليساى روم شرقى شقاقى مهمّ به وجود آمد و در طى ان دو فرقه متخاصم "يعقوبى " و "نستورى "ـكه هر يك در باره انسان و صفات الوهى مسيح، نگرش جداگانه اى داشتندـپديدار گشتند. در دنبال اين رويداد، مركز مهمّ نستوريان در ادسا (الرها) به دست يعقوبيان افتاد (457م) و در نتيجه شمار فراوانى از نستوريان و روحانيان آنان به نواحى گوناگون ايران گريختند. در اين هنگام كليساى مسيحى امپراطورى ساسانى ، رسماً از كليساى سرزمينهاى بيزانسى و ارمنستان جدا گرديد و در اقدامى كاملاً سياسى ، به كليساى نستورى رسميّت داد. اين امر (گسستن از بيزانس)، تا حدودى به نفع مسيحيان ايران تمام شد و از درجه شكّ و ترديد ساسانيان كاست، ليكن امنيّت كامل براى آنان هرگز حاصل نشد.
از طرف ديگر بايد دانست كه در خراسان، تنها نستوريان حاضر نبودند بلكه فرق ديگر مسيحى نيز نقش آفرينى مى كردند؛ از جمله پس از آن كه خسرو پرويز در 609 ميلادى ادسا را سخت دستخوش نهب و غارت ساخت، مسيحيان يعقوبى ِ اين شهر به سيستان و خراسان كوچ داده شدند. هم چنين گويا مسيحيان ارتودوكس نيز نمايندگانى در ايران داشتند و حتى در يك ناحيه يعنى خوارزم به فرقه مسلّط مسيحيّت تبديل شدند. به علاوه زندگى رهبانى و ديرنشينى هم بر مسيحيان سيستان شناخته بود، زيرا در كتاب پاكدامنى " اسوع دناح بصرى " (نوشته حدود 236 ق / 850 م) آمده كه " مارااستفن " در سيستان ديرى بنا كرد.
اين ها كه گذشت مى رساند كه سراسر خراسان بزرگ و به خصوص شهر مرو از ديرباز شاهد حضور مسيحيان بود و مى توان انديشيد آن جاثليقى كه بر طبق روايات، در مرو طرف مناظره امام رضا عليه السلام گشت، محتملاً ساكن همان شهر، و رهبر دينى مسيحيان آن ناحيه بوده است.
يهوديان
حضورِ يهوديان در ايران، سابقه اى بس كهن و به اندازه بنيانگزارى ِ پادشاهى هخامنشى دارد. با اين وصف، جدّى ترين نشانه هاى حضور آنان به دوران اشكانيان 30 ميلادى و تأسيس حكومت هاى خود مختار يهودى در بين النهرين و غرب ايران باز مى گردد. محتملاً در دوران ساسانى ، اينان از امنيّت نسبى ـدر مقايسه با ساير اديانـبهرمند بوده اند.

به هر حال، سراسر شرقِ ايرانـهمانند ساير نواحى كشورـشاهد حضورِ پراكنده يهوديان بوده است. اينان مطابق معمول سوداگران يا تاجرانى بودند كه مسير بازرگانى غرب به شرق (جاده ابريشم) را در مى نورديدند و البته تدريجاً در مناطقى چون زرنگ و بست و حتى در ناحيه كوهستانى دور از دسترسى چون غور در افغانستان، سكنى گزيدند. در روايات اسلامى ، از مناظره ميان شخصى موسوم به «رأس الجالوت" به عنوان پيشواى يهوديان با امام رضا عليه السلام سخن رفته است كه حضور مؤثر اينان در خراسان بزرگ را نشان مى دهد.

مانويان

مانى فرزند يكى از نجباى عهد اشكانى ، موسوم به فاتك (پَتِگ) بود كه همزمان با جلوس شاهپور اوّل ساسانى در 242 ميلادى ، دين خود را بر مردم عرضه داشت. مذهب او اختلاطى عجيب از دين زرتشتى ، مسيحيّت، و بودايى بود. شاهپور اوّل در تلاش براى ايجاد وحدت دينى در ايران، به مانى ميدان داد، ليكن اين امر با مخالفت بسيار شديد موبدانِ سنّتگراى زرتشتى مواجه شده و منجر به قتل و آزار مانويان گرديد. اين گونه بود كه بقاياى مانويان رو به جانب شرق نهادند و لذا حضور پيروان اين كيش، در نواحى شمال خراسان از آسياى مركزى (تا حدود چين)، به واقعه سركوبى آنها در اوايل دوران ساسانى باز مى گردد.

با انقراض دولت ساسانيان به دست عربان مسلمان، عده كثيرى از پيروان مانى از گريزگاههاى خود در آسياى مركزى دو مرتبه به بين النهرين مراجعت كردند، ولى باز در اثر تعقيبِ سختى كه تحت خلافت المهدى (158 ـ 169 هجرى همراه با دستگاه احتساب و تجسس عقايد و بر پا نمودن محاكمه زنادقه به وقوع پيوست، ناگزير شدند كه بار ديگر به آسياى مركزى مهاجرت كنند كه در آن جا، در تحت حمايت بعضى از دولتهاـبه خصوص دولت تركان اُيغورى ـپشتيبان نيرومندى يافتند. هم چنين اندكى پيش از عزيمت امام رضا عليه السلام به خراسان و به دنبال اخراج مانويان از بين النهرين، قيامى از سوى همكيشان آنان در گرگان (سال 180 هجرى به وقوع پيوست كه نشان از قوّت و قدرت آنان در انتهاى قرن دومـو حتى قرن سومـهجرى دارد. علاوه بر اينها، رساله زرتشتى "ماتيكان گجستك اباليش" شاهد متقنى بر حضور مانويان در دربار مأمون و مناظره آنان با موبدانـو شايد پيروان ساير اديانـاست. در اين رساله، شرح مناظره "آذر فرنبغ، پسر فرخ زادان" با يك مانوى موسوم به اباليش درج شده كه در پايان به سرافكندگى و طردش مرد مانوى مى انجامد. تاريخ نگارش اين رساله را در حدود سالهاى 198 تا 218 هجرى (ترجيحاً 202 هجرى و منطبق بر دوران ولايتعهدى امام رضا عليه السلام) دانسته اند. نكته جالب اين كه گزارشى از اين منظره در كتاب بيان الاديان، اثر ابوالمعامى محمدبن عبيدالله وجود دارد كه در خلال آن، سخنانى از مأمون در احتجاج با مرد مانوى نقل شده است.

كيش مانى از جهتى ديگر هم در تاريخ اسلام و به ويژه قرون اوليّه آن حائز اهميّت بوده و آن جنبش فكرى زنادقه است. امروزه تقريباً ترديدى بر جا نمانده كه واژه زنديق، شكل معرب شده زنديك است كه مراد از آن همين مانويان بوده اند كه قابل به تأويل زند (شرح اوستا) گشته بودند. موبدان متعصّب ساسانى ، مانويان وگاه مزدكيان را زنديك مى ناميدند. اين واژه در دوران اسلامى علاوه بر مانويان، به منكران خدا و دهرى ها هم اطلاق شد. در روايات از مناظره اين زنديقان با امام رضا عليه السلام هم ياد شده است.

مزدكيان

مزدك در اوايل دوران پادشاهى ِ كواذ (قباد)ـپدر انوشيروان ساسانى ـظهور كرد. گفته اند كه او در اصل يك مانوى مذهب به نام "بوندوس" بود كه تفسيرى جديد از مانويت و زرتشتى گرى را ارايه كرد. تعاليم او را مبتنى بر اشتراك در اموال، اباحه گرى و نفى سلطه اشراف دانسته اند و آنها را بازتابى از دوران محنت آلودِ توده هاى مردم پس از شكست سنگين ايران از هياطله، گفته اند. قباد ساسانى در تلاش براى در هم شكستن قدرت فائقه اشراف بر دربار، به مزدك ميدان داد، ليكن اين كار منجر به خلعش موقّتى او از سلطنت گشت. در دوران انوشيروان، تيغ در ميان مزدكيان نهاده شد و جنبش اينان با سركوب خونبارى مواجه گشت. با اين اوصاف، انديشه هاى مزدكى از ميان نرفتند و شواهدى در دست است كه نشانگر حضورِ مزدكيان در ايران، آن هم تا قرنها پس از اسلام، و به ويژه در نواحى شمال شرق خراسان است. در واقع، طى ِ قرن چهارم هجرى ، پيروان اين فرقه هنوز در نزديكى رى و در آغاز قرن ششم هجرى نيز در نواحى شرقى خراسان هم چون كش و نخشب و نيز دهاتى چند در حومه بخارا، مى زيستند.

اگر چه مزدكيان در دوره اسلامى جنبش و قيام خطرناكى به وجود نياورند، ليكن آرا و باورهاى مزدكى ، الهام بخش شورش فرقه هاى متعددى شد و مى توان گفت كه از اوسط قرن هشتم هجرى ، " مزدكى گرى " به صورت وزنه اى سياسى در ايران قد علم كرده بود. مشهورترين حركتهاى مرتبط با باورهاى مزدكى ، قيام "سنباد نيشابورى " در دوران خلافت منصور و "خرمدينان" در 192 هجرى است.

"سنباد" نخست در زمره پيروان ابومسلم بود و پس از قتل وى مدعى زنده بودنش گشت و گفت كه ابومسلم به صورت كبوترى سفيد در آمده و با مزدك و مهدى در حصارى از مس نشسته است. آشكار است كه اين ادّعاهاى سنباد براى جذب توأمانِ شيعيان، هواداران ابومسلم و نيز مزدكيان طرّاحى شده بود و به هر حال نشانى از حضور مؤثر مزدكيان در خراسان، و كوشش حساب شده "سنباد" براى بهره گيرى از آنان است. درباره خرمدينان و رهبر آنان "پاپك" نيز مكتوبات فراوانى وجود دارند كه جملگى نشان از تداوم برخى از باورهاى مزدكى در ابتداى قرن سوم هجرى دارند.
نكته بسيار مهمّى كه درين جا بايد به آن اشاره كرد، دلايل اوج گيرى باورهاى مزدكى در سرآغاز دوران عباسيان است. مهم ترين عامل اين امر را بايد در منشِ استثنايى ِ ابومسلم ديد كه با سياستمدارى و حتّى تلوّن مزاجى ، همه دشمنان امويانـاز جمله زرتشتيان و مزدكيانـرا بر گردِ خود، متّفق ساخت و به خاطر منافع عباسيان، حتى با مرتدان و مشركان هم نوايى نشان داد؛ در نتيجه براى مزدكيان اين امكان فراهم آمد كه براى نخستين بارـپس از سركوبى شان توسط انوشيروانـزندگى مخفى را ترك گويند و باورهاى شان در ميان مردم منتشر كنند.

بوداييان

شرق و شمال شرق ايران از دوران ساسانيان در معرض توسعه روز افزونِ بوديسم بود. در واقع مقارن اسلام، دين بودايى افغانستان را فتح كرده بود (بتهاى عظيم بودا در باميان كه تا چندى پيش برپا بود) و با سرعت به درون سرزمين ايران رسوخ مى كرد. دوام دين بودايى در اين نواحى تا ديرزمانى پس از استيلاى اسلام طول كشيد. مثلاً در بخارا، اهالى شهر چهار مرتبه از اسلام برگشته و مجدداً بودايى شدند و حتّى پس از آن كه قتيبة بن مسلم در سال 94 هجرى شهر را فتح كرد و بيشتر اهالى مسلمان شدند، باز هم اقليتى از بوداييانـآن هم تا قرن چهارم هجرى ـدر اين شهر دوام آوردند. نيز در بلخ يكى از مهمترين معبدهاى بودايى ـموسوم به نوبهارـتحت توليت خاندان برامكه و مورد احترام مردمانـو حتى پيروان ساير اديانـبود. در شهر مرو نيز مذهب بوديسم رسوخى به تمام يافته بود وهمان طورى كه پيشتر اشاره شد، بقاياى معبدى بودايى در مرو به دست باستان شناسان كشف گرديده كه نشان از حضور اين دين در فرجام كار ساسانيان دارد. به هر صورت، دين بودايى به هنگام مسافرت امام رضا عليه السلام، در سرآغاز قرن سوم هجرى ، هم چنان نقش آفرينى مى كرده و انديشه هاى خاصّ آن، در باورهاى مردمان بى تأثير نبوده است. شاهدى كه بر اين مدّعا مى توان آورد، پرسشهايى است كه در مرو از امام رضا عليه السلام راجع به صحّت يا سقم "تناسخ" مى شده است.

اديان ابتدايى

تاريخ ايران شرقى يا آسياى ميانه پر است از تاخت و تازهاى بيابانگردان از شمال و مشرق كه به تدريج اين نواحى را از عنصر ايرانى خالى كردند. امواج عظيمى از اين مردمان، همواره در طول تاريخ از طريق فلات ايران به سمت غرب حركت مى كردند؛ مثل هون ها كه چند پادشاه ساسانى را خراجگزار خود كردند و يا تركان و مغولان كه سرانجام جهانى را پيمودند. اينان به همراه خود انواعى از اديان و باورهاى بدوى چون توتم پرستى و آنيميسم را به ارمغان مى آورند. آشكار است كه اگر دين و فرهنگ اسلامى توانمند نمى بود، اين بدويان زردپوست، آن را ريشه كن مى ساختند و اين واقعيتى است كه نشان مى دهد نقش خراسان اسلامى و شيعى در هضم و تحليل بدويان، بسيار بوده است.
اديان هندى
شرق ايران از ديرباز در معرض فرآيند مبادلات تجارى و فرهنگى با تمدّن هاى درّه سند بوده است. رسوخ فرهنگ هندى در شرق ايران را حتّى امروزه هم مى توان در موسيقى مرسوم در سيستان و بلوچستان مشاهده كرد. هم چنين با غلبه اسلام، كانونهاى زرتشتى در هند اهميتى بيش از پيش يافتند و رابطه اين كانونها با زرتشتيان ايران، با خود تبادلات فرهنگى بيشترى را ميان اديان هندى و فرهنگ ايرانى ، به ارمغان آورد.

به هر حال مقارن فتح ايران، شهرهايى چون غزنه وكابل تحت نفوذ فرهنگ هندى قرار داشتند و نيز كاوشهاى باستان شناسى نشان مى دهد كه در بگرام و نواحى جنوبى افغانستان رسوخ هندوئيسم بيسار جدّى بوده است.

فرق اسلامى

بيشترِ درگيرى ها و اختلافات فكرى در درون سرزمينهاى اسلامى ، همواره در خراسان بزرگ انعكاسى مى يافتند؛ و اين كه در زمان اقامت امام رضا عليه السلام در مرو، سؤالات بى پايانى از ايشان راجع به مباحثى چون "جبر و اختيار" يا "حادث يا قديم بودنِ عالم" يا "قضا و قدر" مى شده، نشان مى دهد كه عطش فراوانى نسبت به اين موضوعات در آن جا وجود داشته است.
به علاوه، خراسان بزرگ از دير باز پايگاه انواع فرقه ها و دسته هايى شده بود كه به هيچ روى در نواحى مركزى تحمّل نمى شدند كه برجسته ترين مثال اينان، خوارج هستند كه حكايت جدايى شان از اصحاب امام على عليه السلام شهرت دارد. در واقع، شرق ايران و به ويژه سيستان، از ديرباز به صورت پناهگاه خوارج درآمده بود كه از بين النهرين به دورترين مرزهاى امپراطورى اسلامى گريخته بودند. اوّلين پيشروان آنان، حتى قبل از آن كه اين كيش و آيين استحكام و قوام يابد، در سال 36 هجرى به رهبرى حسكةبن عتاب تا زرنگ (مصب رود هيرمند) پيشروى كردند، امّا چون وجودشان براى قشون پادگان سيستان مخاطره داشت، سردارى كه از طرف امام على عليه السلام به آنجا گسيل يافته بود، ايشان را از ميان برداشت. با اين وصف، از قرن دوم هجرى ، سيستان عمده ترين كانون حضور خوارج گشته و تا چند صد سال بعد، قيام هاى فراوانى توسط آنان به راه انداخته شد. خوارج، تا حدود سى سال پس از ظهورشان، كمابيش به صورتى يك پارچه بودند، ليكن بتدريج در ميان آنان فرق گوناگونى به وجود آمد؛ فرقه هايى چون "صفريه"، "اباضيه"، "بهيسيه"، "عطويه"، "ثعالبه" و "عجارده"، كه اين آخرى ـيعنى عجاردهـپيروان عبدالكريم بن عجرد بودند و در منطقه عمومى سيستان، نقش آفرينى كردند. نكته جالب توجّه اين كه يكى از فرق منشعب از عجارده كه "ميمونيه" ناميده مى شود، در امتزاج با باورهاى زرتشتى ِ رايج در شرق ايران، ازدواج با محارم را مجاز مى شمردند؛ و نيز گفته اند كه فرقه اى از اينان به نام "شبيبيه" در امر خلافت ميان زن و مرد فرقى نمى گذاشتند. به هرحال، مقارن حضور امام رضا عليه السلام در مرو، مركز اصلى خوارج در سرحدّات شرقى خراسان بود و اين همان جايى است كه در آن، قيام بزرگ و دامنه دار خوارج به رهبرى حمزة بن آذكـبا حمزة بن عبداللهـاز سال 175 تا 213 هجرى به طول انجاميد.

ديگر فرقه اى كه بايد از آنان ياد كرد، "زيديّه" هستند. زيديان، كسانى بودند كه پس از شهادت امام سجّاد عليه السلام، به امامت زيدبن على بن الحسين عليهم السلام قايل شده و رجحان امام محمّد باقر عليه السلام بر اين امر را نپذيرفتند. گفته اند كه زيد بن على از خطباى به نام بنى هاشم و شاگرد واصل بن عطاء غزّال، پيشواى معتزله بود و ازين رو، زيديّه در شمار اهل اعتراض در آمدند. اينان در موارد بى شمارى با شيعيانـبه ويژه اماميّهـاختلاف نظرهاى اساسى داشتند؛ از جمله اين كه: از لعن شيخين امتناع مى كردند، متعه را حرام مى دانستند، تقدّم امامت مفضول بر فاضل را مجاز مى شمردند، خروج و قيام را شرط امامت مى گفتند، به دو اصل عصمت و رجعتِ امام باور نداشتند، مهدويّت و تقيّه و بداء را منكر بودند و ...

حضور فيزيكى اينان در خراسان، خصوصاً پس از شهادت زيد بن على عليهما السلام، قابل توجّه بود و همين امر مى تواند توجيه كننده قيام يحيى بن زيد در اين ناحيه باشد. به هر حال، انديشه هاى زيدى در تمام ممالك اسلامى اثرگذار بودند.

نكته در خور تعمّق اين كه بيش تر روايات شيعه، شخص زيد بن على بن الحسين عليهم السلام از چنين گرايشاتى به دور قلمداد شده و در آنها، ائمه اطهار مقصد او را قيام، بازگرداندنِ خلافت به اهل بيت دانسته اند. ليكن با گذشت زمان، انديشه هاى زيدى به سمتى پيش رفت كه ديگر كمتر قرابتى با تشيّع اثنى عشرى داشت. در هنگام سفر امام رضا عليه السلام به مرو، جنبش زيدى ، پايگاهى مستحكم در شمال ايران داشت كه تا قرنها پايدارى نشان داد.

علاوه بر فرقه هاى مخالف دولت عبّاسى ، بايد از حضور تشيّع عبّاسى در خراسان هم ياد كرد كه به واقع پيروزى خود را مديون همين خراسانيان كه به رهبرى ابومسلم بود مى دانستند.
تشيّع عبّاسى در سال صدم هجرى و به رهبرى محمّد بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطّلب، با شعارِ زيركانه " الرّضا من آل محمّد صَلَى اللهُ عَلَيهِ وَاله وَسَلم " پا گرفت. اينان با مخفى كردنِ نيّت اصلى خويش در نيل به قدرت، همراهى علويان را به دست آوردند و وانمود كردند كه مى خواهند خلافت رابه يكى از اولاد حضرت ختمى مرتبت صَلَى اللهُ عَلَيهِ وَاله وَسَلم بسپارد. رهبر عملى اينان نخست بازرگانى ايرانى به نام «بكير بن ماهان" و سپس ابومسلم خراسانى بود. عباسيان بعدها مدعى شدند كه اولاد على بن ابى طالب عليه السلام به نفع آنان، از خلافت صرف نظر كرده اند و به اين بهانه قدرت را به كف گرفته و البته بلافاصله با قساوتى بيشتر از امويان به كشتار علويان دست زدند.

ناگفته پيداست كه با كشته شدن ابومسلم به دست منصور عبّاسى ، جماعت زيادى از هواخواهان او، از عبّاسيان روى گردان شدند؛ با اين وصف تشيّع عبّاسى در تعارض با ديگر فرقه هاى اسلامى و به عنوانِ آيين رسمى كشور اسلامى ، در همه جا و ازجمله خراسان، قويّاً تبليغ مى شد.

در بخشهاى قبلى ديديم كه تمام آن دلايلى كه راجع به واقعه ولايتعهدى آورده شده، نقض يا نقصى دارد؛ و نيز مشاهده كرديم كه شرايط بحرانى عجيبى از حيث تنوّع فرقه هاى دينى گوناگون در منطقه عمومى خراسان بزرگ، حاكم بوده است. راقم اين سطور، ضمن اين كه به هيچ روى قصد طرد و نفى نظريّات متقدّمان را ندارد، معتقد است كه رمز و راز سفر امام رضا عليه السلام را مى توان در چارچوب همان بحران دينى شرق ايران و كوشش حضرتش براى به سامان رسانيدنش آن، تفسير كرد.
آن چه كه ما را در چنين نگرشى مجاب مى كند، گفتار خودِ امام على بن موسى الرضّا عليه السلام، در هنگام سفر خراسان است؛ آن جا كه مى فرمايند:
"خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند و به ضرورت اين امر را اختيار كردم ... خداوندا! عهدى نيست جز عهد تو و ولايتى نمى باشد مگر از جانب تو؛ پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنّت پيغمبر تو را زنده بدارم. همانا تويى مولى و ياور من، و چه نيكو مولا و ياورى هستى ."
بلى ، امام على بن موسى الرضّا عليه السلام، برپا داشتنِ «دين خدا و سنّت پيامبر" را رسالتِ سفر خويشتن شمرده و اين سخن، شباهتى تأمّل برانگيزـو بلكه حيرت آورـبا جمله معروف حضرت سيدالشهداء عليه السلام، در وقت عزيمت به كربلا دارد؛ آن جا كه در وصيّت مشهور خود به محمّد حنفيه فرمودند:
"و همانا براى اصلاح امّت جدّم بيرون شدم، مى خواهم دين را رواج دهم و از منكرات جلوگيرى كنم."
راستى از چه رو امام رضا عليه السلام، سفر به خراسان را با برپاى داشتن دين خدا و سنّت پيامبر صَلَى اللهُ عَلَيهِ وَاله وَسَلم پيوند داده اند؟ چه وجه تشابه يا ارتباطى ميان اين دو وجود دارد؟ حركت كربلايى ِ امام حسين عليه السلام، در مواجهه با بى دينى و بدعتگذارى يزيد و امويان فاسد بود و ثمرات آن البته بر همگان معلوم است؛ ليكن موضوع سفر خراسان چه تناسب يا تشابهى با واقعه كربلا از حيث عنصر " دينمدارى امام " دارد؟
از اين جاست كه به مجالس مناظره اى مى رسيم كه به ابتكار مأمون، ميان علماى اديان و مذاهب گوناگون برپا مى گشت و در آنها، امام على بن موسى الرضّا عليه السلام، با نهايت فصاحت و بلاغت، ميراث جدّ بزرگوارشان را در مقابل اشكال تراشى هاى ديگران، محافظت كردند و به مدد علم و دانش بى منتهاى خود، كمر عالمان برگزيده اديان مختلف را بر خاك تسليم رساندند. شرح اين مناظرات در كتابها وجود دارد كه اين مختصر را مجال پرداختن به آن نيست، امّا از سخن امام رضا عليه السلام اين قدر معلوم است كه ايشان به آن جلسات مناظره چشم داشته و مى دانسته اند كه در مرو با ارباب اديان ديگر، مباحثه خواهند داشت.
پيش از پرداختن به اهميّتِ آن مجالس مناظره و چگونگى اوضاع دينى در خراسانِ آن دوران، لازم است تا نخست به اين پرسش پاسخ داده شود كه مقصد مأمون از تشكيل چنان مجالسى چه بوده است؟ آيا همان طورى كه برخى گفته اند، تخفيف و توهين به امام على بن موسى الرضّا عليه السلام هدف اصلى ِ اين خليفه عبّاسى بوده است؟ و اين كه با محكوم شدنِ امام رضا عليه السلام در آن مجالس، شأن و اعتبار حضرتش در ميان عموم مردم خصوصاً شيعيان خدشه دار شود؟
به باور راقم اين سطور، اين چنين تحليلى از رويداد مناظره امام عليه السلام با علماى اديان ديگر، منتهاى بى سليقگى را مى رساند؛ چه معلوم است كه به هر حال درماندگى ِ " وليعهد رسمى دولت عبّاسى " در مواجهه با پرسشهاى علماى ديگر اديان، مستقيماً به منزله از سكّه افتادنِ مشروعيت و اعتبار اين دولتـو همچنين دين اسلامـدر چشم پيروان اديان ديگر بود؛ و پر واضح است كه اگر مأمون پيشاپيش از غلبه قطعى امام عليه السلام اطمينان نمى داشت، دولتى را كه با برادركشى به كف آورده بود، در چنان داوى نمى گذاشت.
به عبارت ديگر، براى پذيرش اين نظريّه كه هدف مأمون از آن مناظرات، تخريب چهره مقبول امام رضا عليه السلام در نزد مردم بوده، مستلزم يك شرط اوليّه است و آن اين كه مجالسِ مذكور فقط با حضور علما متكلّمان اسلامى تشكيل مى شد؛ زيرا شكست امام رضا عليه السلام در مقابل علماى اديان غير اسلامى ، ضربه بزرگ بر پيكر حكومت مأمون بود كه كشورگشايى در شرق را در سر داشت. از طرف ديگر، بايد توجّه داشت كه در هر حال با وجود امر وليعهدى ، شكست امام رضا عليه السلام در آن مناظرات، چه در مقابل علماى اسلامى و چه در مقابل نامسلمانان، ثمرى جز خسران و تمسخر براى مأمون به ارمغان نمى آورد كه با وجود آن همه مخالفت ها، امام رضا عليه السلام را جانشين خود ساخته بود. (اين نكته به ويژه هنگامى خودنمايى مى كند كه نامه محمّد امام و سياست نگاه به شرق عبّاسيان را به ياد آوريم.)
در واقع نكته اين جاست كه مأمون خود مردى دانشمند بوده و شخصاً بر سرآمد بودنِ حضرت رضا عليه السلام اعترافى آشكار داشته است. از اين خليفه نابكار عبّاسى جملاتى باقى مانده كه نشان مى دهد او بر رجحانِ علمى و دينى ِ بى گفتگوى حضرتش واقف و معترف بوده است. از جمله او خطاب به رجاء بن ابى ضحاك كه مأمور آوردن امام عليه السلام به مرو گشته بود، گفت: «... بلى اى پسر ابى ضحاك، او بهترين فرد روى زمين، دانشمندترين و عبادت پيشه ترين انسانهاست ..." پس نمى توان گفت كه مأمون چندان نسبت به مقام شامخ امام عليه السلام نا آگاه بوده كه نمى دانسته كسى را ياراى مناظره با ايشان نيست. به علاوه از منابع تاريخى برمى آيد كه آن حضرت از همان دوران اقامت در مدينه، به دانايى و دانشمندى ، شهرتى عالمگير داشته اند. از جمله اين كه: شيخ طبرسى از ابوالصلت هروى نقل كرده كه گفت:
"نديدم عالمتر از على بن موسى الرضا عليهما السلام و نديدم عالمى مگر آن كه شهادت داد به مثل آنچه من شهادت داده ام ... و شنيدم از آن حضرت كه مى فرمود من مى نشستم در روضه منوّره و علما در مدينه بسيار بودند و هرگاه از مسئله عاجز مى شدند، جمعياً به من رجوع مى كردند و مسائل مشكله خود را براى من مى فرستادند و من جواب مى گفتم."
اين گونه، درست نيست كه گمان كنيم مأمون آن جلسات مناظره را براى محكوم كردنِ امام عليه السلام و كاستن از محبوبيّت ايشان تشكيل مى داده است؛ چه همان طورى كه گفته آمد، اين امر اركان دولت او را در مخاطره اى سخت مى انداخت.
اين مأمون البته خبيث مردى بود كه در كارها حيله و خدعه و نيرنگ بى شمار داشت، ليكن چنين مى نمايد كه در وقتِ خلافت او، امپراطورى عبّاسى ، به ويژه از جانب مرزهاى شرقى ، سخت در مخاطره بوده؛ زيرا اساساً اين ناحيهـيعنى خراسان و ماوراء النّهرـاز ديرباز، پناهگاهِ ناراضيان و مرتدان و مخالفانى گشته بود كه در تلاش براى رهايى از ضربتِ بغدادنشينان، دورترين مرزها را برگزيده بودند. اگر بار ديگر به بخش "شرق؛ رزم گاه اديان" نظرى بيفكنيم، هم از تنوّع يا رواجِ حيرت آورِ اديان و باورهاى ِ غير اسلامى در اين ناحيه، شگفت زده خواهيم شد؛ و هم راز آن مجالس مناظره را در مى يابيم. در واقع به باور راقم اين سطور، دليل تداوم اقامتِ مأمون در خراسان آن هم پس از غلبه بر امين، بحران عظيمى بود كه در خراسانِ بزرگ جريان داشت و چنان افتاده بود كه خليفه به تنِ خويش بر رفع مخاطرات همّت گمارد؛ همان طورى كه هارون الرّشيد نيز دو بارى به اين ناحيه رفت تا شخصاً با دشمنانـاعم از شيعيان و مرتدانـنبرد كند. از اين منظر، درخواست مصرّانه مأمون براى آمدن امام عليه السلام به «مرو"، ناشى از آن بود كه او دريافته بود در مواجهه با جمعيّت كثيرِ كافران و پيروان ديگر اديان كه سخت در پى ِ اشكال كردن بر اسلام و قيام عليه حكومت بودند، ناتوان است و در عين حال از مانورِ ولايتعهدى مقصدى خاصّ را در چشم داشت كه به آن خواهيم پرداخت.
در واقع مأمون در چارچوب سياست نگاه به شرق، سَرِ آن داشت تا خود را از حيث دينمدارى به مرتبه اى ارتقاء دهد كه بتواند از نيروى نهفته در خراسان بزرگ، بهره بردارى كند و در عين حال نيك مى دانست كه كار خراسانيان، ديگر با ضربت شمشير و كشتار مخالفان، راست نمى آيد. او در عرصه مناظرات كلامى و علمى ، از آن درجه از هوشمندى بهره داشت كه بداند در افتادن با علماى اديان مختلف، بيش از همه از امام رضا عليه السلام بر مى آيد كه در جميع جهات، سرآمدِ اهل علم بود. از طرف ديگر، اين سيّاسِ نابكار مى دانست كه غلبه امام رضا عليه السلام بر علماى اديان مختلف وقتى براى حكومتش ثمر خواهد داشت كه حضرت رضا عليه السلام جزيى از اجزاى اين حكومت تلقى شود و اين گونه پيروزى امام عليه السلام مى توانست سبب افزايش مشروعيّت حكومت مأمون قلمداد گردد. اين امر را مى توان مهمّ ترين راز تحميل ولايتعهدى دانست و انديشيد كه مأمون با اين كار مى خواسته در عين بهره بردارى از علم بى منتهاى امام عليه السلام، مخالفان منكوب شده در مباحثات را به اردوگاه طرفداران خود ملحق كند. به عبارت ديگر، بايد توجّه داشت كه براى پيروان ساير اديان، اختلافات و درگيرى هاى علويان و عبّاسيان، آن چنان مهمّ نبود كه معيارِ قضاوتشان راجع به اسلام قرار بگيرد. جزيه دهندگان، عملاً با دولت عبّاسى طرف بودند كه مظهر و نمادش اسلامـدر شكل حاكمِ آنـمحسوب مى شد. در نتيجه، در چشم انداز آنان، كشف رمز و راز پذيرشِ ولايتعهدى توسط امام رضا عليه السلام نمى توانست مطرح باشد؛ بلكه براى آنان، موضوع در كمال سادگى عبارت بود از مناظره با وليعهد رسمى دولت اسلامى ؛ كه غلبه بر او، ساقط شدنِ دولت عبّاسى ـو نيز اسلامـاز هر گونه مشروعيّت دينى و سياسى و حكومتى را به ارمغان مى آورد؛ و تسليم شدن به او، به پاى همان دولت عبّاسى نوشته مى شد. پس به اين ترتيب، اگر امام رضا عليه السلام توانسته باشد كه به نوعى ميان خود و دولت عباسى افتراقى را القاء نمايند، آن گونه كه پيروزى شان به پاى اسلام و تشيّعـو نه عبّاسيانـنوشته شود، اين امر را بايد دستاوردِ ذكاوتى بى بديل و استثنايى دانست؛ و اين دقيقاً همان نكته اى است كه برترى منش امام رضا عليه السلام را بر چشمها مى نشاند، زيرا امام رضا عليه السلام، پيش از آن جلسات مناظره، وجهه همّت خود را نيل به همين مهم قرار داده بودند و دقيقاً به آن نايل شدند:
"چون [مأمون] ببيند كه با اهل تورات با توراتشان و با اهل انجيل با انجيلشان و با اهل زبور با زبورشان و با صابئين به عبرى و با زرتشتيان به فارسى و با روميان به رومى و با هر فرقه اى از علما به زبان خودشان بحث مى كنم، و آن گاه كه همه را مجاب كردم و در بحث بر همگى پيروز شدم و همه آنان سخن مرا پذيرفتند، مأمون خواهد فهميد كه آن چه در صددش مى باشد، شايسته او نيست، درين موقع است كه مأمون پشيمان خواهد شد ..."
به سخن ديگر، امام رضا عليه السلام با هوشمندى و درايت، پيشگويى كردند كه محكومان آن جلسات به جاى تأييد دولت مأمون در مقام حكومت اسلامى ، به اعلميّت و رحجانِ شخصِ ايشان واقف خواهند شد و پيشاپيش اعلام كردند كه با تحققّ اين امر، مأمون از كردارش پشيمان خواهد گشت. امّا مع الاسف، اين حديث در بسيارى از منابع به گونه اى ديگر تعبير شده، آن چنان كه گويا مأمون از برگزارى جلسات مناظره، محكوميّت امام رضا عليه السلام را اميد داشته است.
بارى ، به بحث اصلى باز مى گرديم: مى توان ديد كه عزيمت امام عليه السلام به خراسان كه پس از ابرام و اصرارهاى فراوان، حركتى سترگ و عظيم و پرفايده براى سامان دادن به وضعِ اعتقادى ناحيه اى بود كه مى توان آن جا را "رزمگاه اديان" دانست؛ و در عين حال، فرجام ناخوش آن، كه درعمل حساب ايشان را از حكومت بنى عباس جدا كرد، حركتى بسيار مؤثر براى بى خاصيّت كردنِ تدبيرهاى مزوّرانه مأمون بود.

به عبارت ديگر، با پيشنهاد ولايتعهدى از سوى مأمون، امام رضا عليه السلام با دو مسأله بغرنج رو در رو شدند: از يك طرف منتفى كردنِ اين سفر، به منزله خالى ماندنِ عرصه متشتتِ خراسان از حجّت خدا و توسعه بحران دينى ِ آن ناحيه مى بود، و از طرف قبول دعوتِ مأمون ممكن بود كه به كاميابى او از حيث كسب مشروعيّت براى حكومتش منتهى شود. امام عليه السلام در مقابل اين هر دو از جان مبارك خود مايه گذاشت و ضمن انجام مانورهاى هوشمندانه اى براى رسوا كردنش مأمون، آن مناظرات را كاملاً به سود تشيّعـو نه حكومت عبّاسى ـخاتمه دادند و اين گونه كارى سترگ در جهت احياى دين جدّ خود به انجام رساندند كه در هيچ توصيفى نمى گنجد.
به اين ترتيب، واقعه سفر امام رضاعليه السلام، امرى عادّى و صرفاً در چارچوب ابرام و اجبار مأمون قابل تحليل نيست. در واقع، بر مبناى انديشه هاى شيعى ، امام رضا عليه السلام به عنوان حجّت خدا بر زمين، با سفر به خراسان به نبرد با كفر و الحاد شتافتند و آنچه در تاريخ به عنوان اجبار مأمون آورده شده، هر چند كه شرط لازم براى اين امر است، ليكن به هيچ وجه نمى تواند به عنوان شرط كافى تلقى شود. اگر حكمت و عزّت و اصل دينمدارى امام در كار نمى بود، امام عليه السلام مى توانست با مأمون طور ديگرى سلوك كند، امّا على بن موسى الرضّا عليه السلام، امام و پيشوا و مقتداى مسلمين بود و همو با ايثار جان به مقابله و مباحثه با اعاظم علماى كفر رفت و پشت همه آنها را به خاك رساند و دقيقاً از همين روست كه در روايات على بن موسى الرضا عليه السلام، به عنوان عالم آل محمّد (صَلَى اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم) معرفى شده اند و درست به همين خاطر، در زيارت مخصوصه، حضرتش با عبارت " ولى ّ دينك، القائم بعدلك و الدّاعى الى دينك و دين آبائه " وصف گشته اند.

آرى ، در اثر حضور عالم آل محمّد عليه السلام بود كه در خراسان يكى از پوياترين كانونهاى علوم اسلامى و مخصوصاً شيعى پا گرفت، كانونى كه بعدها در حراست اسلام و تشيع نقشى حياتى ايفا كرد. براى درك اهميّت موضوع به ياد بياوريد كه بسيارى از وزراى تركان و مغولان، شيعيانى بودند كه از اين كانون پرفيض بهره بردند و با كنترل و هدايت اين مهاجمين بدوى ، جهان اسلام و تشيع را از ويرانگرى و كشتار آنان حفظ كردند. پس، بيهوده نيست كه حضرت ختمى مرتبت (صَلَى اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم)، امام رضا عليه السلام را پاره تن خود ناميدند و اهميّت اين امر از آنجا معلوم مى شود كه به جز ايشان، تنها و تنها حضرت على عليه السلام و حضرت زهرا (عليها السّلام) به صفت " بضعة منّى " وصف شده اند.

بنابر آن چه گذشت و در يك جمع بندى مى توان گفت كه يكى از مهمّترين وجوه زندگانى ائمه اطهار عليهم السلام، دينمدارى و محوريّتِ مذهبى آنان است؛ به گونه اى كه در هر رويداد و حركتى ، امام عليه السلام، ارجحيّت را به صيانت از دين اسلام و مذهب تشيّع مى دهد. اين رويكرد، چه در جنگ و چه در صلح به يكسان قابل دريافت است و از اين منظر، ميان صلحِ امام حسن عليه السلام با خيزش امام حسين عليه السلام تفاوتى نيست. امام على بن موسى الرضّا عليه السلام نيز در همين چارچوب، و در شرايط خاصّ دورانشان، براى حراست از "دين" قيام كردند و با بنياد نهادن يكى از پوياترين كانونهاى شيعى در خراسان، دين را از خطر انحرافات قبلى و بعدى رهايى بخشيدند.

بى گمان، در چرايي پذيرش ولايتعهدى توسط امام عليه السلام نيز كاستى هاى مهمّى رفته است؛ خاصّه آن جا كه آورده اند مأمون امام على بن موسى الرضّا عليه السلام را به مرگ تهديد كرد و ايشان از بيمِ جان، تكليفِ مأمون براي ولايتعهدي را گردن نهادند ... اين گفته كه مع الاسف در برخى منابر، همواره تكرار مى شود، سخت نامقبول است؛ چرا كه واقعاً نمى توان قبول كرد كه وجودِ پرفيض و با عظمتى كه حجّت خداوند بر زمين قلمداد مى شود، صرفاً و تنها از روى هراس، چنان تكليفى را بپذيرد؛ اگر فقط بيم و پرهيز از افتادن در مهلكه، ملاكِ تصميم گيرى ِ ائمه اطهار مى بود، حضرت سيّد الشهداء حسين بن على عليه السلام، هرآينه با يزيد بيعت مى فرمود و حماسه كربلا هرگز آفريده نمى شد. بنابراين، شايسته و معقول نيست كه تن دادنِ امام رضا عليه السلام به ولايتعهدى مأمون و سفر خراسان را چنان ساده انگارانه تحليل كنيم كه بارى ، موجب وهنِ مقام امامت نيز بشود.
البته ممكن است كه بر راقم اين سطور خرده گرفته شود كه آن روايتها كه از امام رضا منقول است و بر اساس آنها امام عليه السلام هراس از كشته شدن را دليل پذيرش ولايتعهدى آورده اند، چيست؟ در پاسخ به اين اشكال، بايد به نكاتى اشاره كرد كه البته در نتيجه "غلبه گفتمان نوحه گرايانه بر نگرش آگاهانه علمى " مورد بى اعتنايى بوده است:
نخست: آن دسته از احاديثى كه از امام رضا عليه السلام داير بر اجبار ايشان در پذيرش ولايتعهدى و به خاطرِ پرهيز از مهلكه، نقل شده، همه در پاسخ به كسانى بوده كه با اشاره به زهد و انزواطلبى امام عليه السلام، متعجّبانه، بر اين كار اشكال كرده اند؛ و معلوم است كه امام عليه السلام در آن ها، به فراخورِ حال پاسخ گفته اند. به عنوان مثال، آورده اند كه ريّان بن صلت در مقام پرسش، به امام عليه السلام عرض كرد كه : "شما با كمال زهد و پارسايى كه اظهار مى داريد، ولايتعهدى مأمون را پذيرفته ايد؟" كه حضرتش در مقام پاسخ فرمودند:
"خدا خود مى داند كه من تا چه حدّ اين كار را نمى پسنديدم؛ ولى وقتى امر داير شد ميان قبول اين امر و كشته شدن، آن را بر قتل برگزيدم."
دوم: حضرت رضا عليه السلام، همواره و بلافاصله در دنبالِ اين دست سخنان، قياسى مابينِ خويش و حضرت يوسف عليه السلام نموده اند كه بس در خور تعمّق است:
"آيا نمى دانند كه يوسف پيامبر بود و چون اقتضاء كرد به پادشاه مصر گفت: " اجعلني علي خزائن الارض ... "، مرا هم ضرورت و ناچارى ، با كمال اكراه و ناخوشى به اين كار كشيد، و پس از اين كه مشرف به هلاك بودم، آن را به اكراه پذيرفتم و در اين كار داخل نگشتم، مگر مانند كسى كه از آن خارج شده باشد."
سوم: از امام رضا عليه السلام احاديث متعددى ي در دست است كه طى آنها حضرتش به صراحت از شهادت خود در خراسان خبر داده اند:
"به خدا سوگند، پدرم از نياى گرامى اش از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول خدا صَلَى اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم، براي من حديث كرد كه من در زمان تو [مأمون] مسموم از دنيا مى روم و مظلوم كشته مى شوم ..."
بنابراين، از يك طرف امام عليه السلام نپذيرفتن ولايتعهدى را با امر خطيرى چون «قتل نفس" مقايسه كرده اند، و از طرف ديگر، صراحتاً شهادت خويش را در خراسان خبر داده اند. آن چه كه در ما بينِ اين دو، سخت جلب توجّه مى كند، قياس با وضعيّت حضرت يوسف عليه السلام است. رمز اين مقايسه چيست؟ نه اين كه يوسف مردم را از قحطى ي نجات داد و امام عليه السلام از تشتتِ آراء و ناآگاهى در دين؟
جالب توجّه اين كه يوسف عليه السلامـهم چنان كه از قرآن بر مى آيدـخود، رياست بر كشاورزى مصر را پذيرفت، چون در آن كار نفعى براي مردمان مى ديد؛ آيا جز اين است كه امام رضا عليه السلام با به كارگيرى اين تمثيل مى خواسته اند به همان ترتيب، به دستاوردهاى ولايتعهدى خويش براى توده هاى مردم، اشاره كنند؟

نكته ديگرى كه حجّت را بر ما تمام مى كند، حديثى ي بسيار در خور تعمّق از امام رضا عليه السلام است كه در آن، حضرت در مقابل پرسش شخصى به نام محمّد بن عرفه، نوعِ اجباري را كه منجر به قبول ولايتعهدى مأمون شد، چنين وصف فرموده اند: "همان چيز كه جدّم اميرالمؤمنين را واداشت كه در شورا (ى شش نفرى شركت نمايد."

معلوم است كه حراست از كيان اسلام، تنها انگيزه حضرت على عليه السلام در مماشات با غاصبين بود؛ و درست به همين ترتيب بود كه امام رضا عليه السلام نيز سفر به خراسان و ولايتعهدى را پذيرفتند تا با بهره گيرى از اين موقعيّت، به رفع و رجوعِ شبهات بپردازند.

به اين ترتيب آشكار مى شود كه براى امام رضا عليه السلام امر شهادت در هر صورتى مسلّم مى نموده است، ليكن ايشان با درك عميق از موقعيّت خويش، ولايتعهدى را به جهاتى قابل مقايسه با قصه يوسف و عزيز مصر يا موضوعِ شركتِ اميرالمؤمنين عليه السلام در شوراى شش نفره، پذيرفتند. از اين هر در تمثيل، فقط يك نتيجه مستفاد مى شود و آن يارى رساندن به مردم و حفظ كيان اسلام است؛ نه بيم و پرهيز از مرگ.

بر اساس آن چه گذشت، ديديم كه در توجيه و تعليلِ سفر امام رضا عليه السلام و پذيرش ولايتعهدى ، بيشتر اين تمايل در كار بوده كه به نحوى امام رضا عليه السلام را از هر گونه پيرايه همكارى با حاكم ظالم عبّاسى ، مبرّا نشان دهند. اين رويكردـهم چنان كه در نوشتارِ حاضر گذشتـاگر دستاوردِ تحقيق در منابع تاريخى باشد، بى گمان درست و به حقّ است؛ ليكن مع الاسف چنان افتاده كه گرايش به تبرئه امام عليه السلام، بر كنكاش در گواهى ها تقدّم پيدا كرده و چنان افتاده كه حضرتش منفعلانه ناچار به قبولِ ولايتعهدى شده اند.
اين نحوه برخورد با موضوع، همان گفتمانِ نوحه گرايانه اى است كه پيشتر از غلبه اش بر نگرش آگاهانه گلايه داشتم. امّا، شاهدي كه مى تواند استيلاى گفتمانِ نوحه گرايانه در قضيه امام رضا عليه السلام را بيش از پيش نشان دهد، شيوه اى است كه در بيشترِ كتابها، شرح زندگانى امام رضا عليه السلام، پس از مناقشه اى بر سَرِ هنگامش تولّدِ ايشان و نام مادرشان، با دعوتِ مأمون و رخداد ولايتعهدى آغاز مى شود، بى آن كه به وقايع زندگانى حضرتش در فاصله اين دو رويداد اشاره اى گردد. شايد در ابتدا به نظر برسد كه قلّتِ منابع، موجب اين كاستى هستند، در حالى كه به هيچ روى ي چنين نيست و در روايات، شرحى از مناظرات امام رضا عليه السلام در بصره و كوفهـمشابه آن چه بعدها در مرو گذشتـوجود دارد.
در واقع، سالها پيش از به قدرت رسيدنِ مأمون، امام رضا عليه السلام در سفرى به بصره و كوفه، مناظراتى مفصّل با علماى اديانِ مختلفـاز يهودى و مسيحى گرفته تا معتزله و زرتشتى و حتى هندوـداشتند؛ و انعكاسى فوق العاده پديد آورده بود. در واقع همين شهرت بود كه سبب شد فضل بن سهل در آن نامه اى كه از سوى مأمون به امام رضا عليه السلام نوشت، دليل دعوت به مرو را، پاسخ گويى به ابهامات مسلمانان عنوان كند.
به عبارت ديگر، اگرچه برگزارى جلسات مناظره با علماى اديان، براي مأمون حكم يك مانور سياسى بديع را داشت، ليكن در چشم اندازهاى امام رضا عليه السلام، پاسخگويى به ابهامات و راهنمايى ِ پرسشگران، امر مسبوق به سابقه و يك رسالتِ اصيل مى نمود كه هيچ ربطي به سياست و سياستمدارى نداشت.
به اين ترتيب، مأمون كه در پى كسب وجهه اي متفاوت با نياكانش بود و مشروعيّتى نوين را طلب مى كرد، بر آن شد تا از مرتبتِ علمى ِ امام رضا عليه السلام به سودِ هدفش بهره گيرد. او در عين حال اميد مى ورزيد كه با ولايتعهدى امام عليه السلام، فضاى سياسى داخلى را چندان وهم آلود كند كه مخالفانش دچار سردرگمى و تشتّتِ هر چه بيشترى شودند. اين گونه هم شد، هم عبّاسيان و هم علويانِ انقلابي دچار تفرقه اى شديد شدند. با اين وصف، آن مشروعيّتى كه مأمون از قِبَلِ وليعهد كردنِ امام رضا عليه السلام طلب مى كرد، حاصل نيامد و اين به زيركى حضرتش باز مى گردد كه با اتّخاذ اين تاكتيكهاى هوشمندانه، تمام نقشه هاى مأمون را نقش بر آب كردند:
1) امام رضا عليه السلام در وقت خداحافظى از مدينه چنان عمل كردند كه همگان بر عدم اخلاص مأمون، و بى اطمينانى امام عليه السلام به او، واقف شدند.
2) امام رضا عليه السلام در پذيرش ولايتعهدى نه فقط هرگونه اختيارِ اجرايى را از خود سلب كردند، بلكه هم چنين علناً فرجام ناخوش آن را آگهى دادند.
3) امام رضا عليه السلام در مناظره با علماى اديان، نه فقط از هرگونه موضعگيرى يى كه به نفع دولت مأمونى تمام شود، احتراز كردند؛ بلكه در مواردى با اثبات نبوّت پيامبر اكرم صَلَى اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم و طرح آشكار مسأله اهل بيت، نتيجه خلاف انتظارِ مأمون را به ارمغان آوردند.

4) سندِ احاديثى كه امام رضا عليه السلام روايت مى كردند، به شكل منحصر به فردى ، اكثراً به صورت سلسله اى از نياكانشان بود كه نهايتاً به حضرت محمّد صَلَى اللهُ عَليهِ وَاله وَسَلَم، جبرائيل و خداوند، ختم مى شد. به اين ترتيب با نقل هر حديثى ، امام رضا عليه السلام طعنى بر مأمون وارد مى كردند و زمينه هاى مشروعيّت خواهى او را ويران مى نمودند.

با اين مانورهاى بسيار زيركانه، امام على بن موسى الرّضا عليه السلام نه فقط از كمند حيله هاى مأمون گريختند، بلكه از فرصت پيش آمده در مرو، به نفع ديانت اسلامى و براى توسعه باورهاى اصيلِ شيعى ، بهره بردارى كردند: و اين امامى است كه به حقّ مى توان او را فاتحِ «رزم گاه اديان» دانست.

بخشى از كتاب امام رضا عليه السلام در رزمگاه اديان
نوشته سهراب علوى


ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار