گوشت شکار
پارسینه: همسایۀ جدید طبقۀ بالایی خانوادهای سهنفره هستند که من تا حالا فقط خانم و فرزند خانواده را دیدهام. مرد ماجرا پنهان است و دربارهاش فقط چیزهایی از زبان زنش شنیدهام.
خانم پرحرف است وتوی چندباری که به بهانههای مختلف در خانۀ ما را زده اطلاعات پراکنده و گاه متناقضی دربارۀ خودشان داده است. یک بار چهارپایه لازم دارد و میفهمم شوهرش کارمند و خودش خانهدار است. بار دوم کاتر لازم دارد و میفهمم یک دختر سهساله دارند. مراقب نیستم که مبادا از صبوریام سوءاستفاده کند؛ چون کنجکاویام بیشتر از صبوریام است.
بار آخر که اسبابشان را آوردند با دو کیسۀ بزرگ حاوی سبزی و گوشت منجمد آمد و گفت: «یخچالو از برق کشیدم. بیزحمت اگه جا دارین اینا رو بذارین فریزرتون!»
قبول کردم و بستهها را جداگانه و یکییکی تحویل گرفتم. «اینا کرفسن! اینا سبزی قرمهس! اینا ماهیه! اینا گوشت شکاره!» بعد سرش را بالا میگیرد و ادامه میدهد: «شوهرم گاهی میره شکار و پرنده شکار میکنه.» این هم دادههای امروز: گوشت شکار، همسر شکارچی!
یخزدهها را بهزحمت توی فریزر جا دادم و خانم رفت تا به بقیۀ کارهای اسبابکشی رسیدگی کند. توی راهرو سروصدا میآید. من هم بهآرامی به کارهای خانه رسیدگی میکنم و تلویزیون هم روشن است. برنامهای مستند در حال پخش است که عقابها را نشان میدهد. دوربینهای گرانقیمت از زوایای جالبی عقابها را نشان میدهند. از نزدیک، بسیار جالب و پرابهت هستند.
ناگهان صدایی میشنوم. احتمالاً قابلمه را توی کابینت بد گذاشتهام و افتاده. پس از چند ثانیه دوباره صدا میآید و بعد آنقدر سروصدا زیاد میشود که بهسمت آشپزخانه میدوم. متوجه میشوم که صدا از داخل یخچال میآید. شبیه خردشدن یخهای قطب شمال است که با صدا فرومیریزند و بارها توی برنامههای مستند دیدهام.
انگار چیزی محکم به بدنۀ یخچال میخورد. باشگفتی در فریزر را باز میکنم. پرنداهای باسرعت از فریزر بیرون میپرد. جیغی میکشم و یک گوشه خشکم میزند. پرنده توی خانه میچرخد. نمیدانم چقدر بهتزده سر جایم ماندهام و شاهد این اتفاق عجیب هستم. به خودم که میآیم تمام پردهها را کنار میزنم و پنجرهها را باز میکنم. پرنده راهش را بهسمت بیرون پیدا میکند و میرود.
بار آخر که اسبابشان را آوردند با دو کیسۀ بزرگ حاوی سبزی و گوشت منجمد آمد و گفت: «یخچالو از برق کشیدم. بیزحمت اگه جا دارین اینا رو بذارین فریزرتون!»
قبول کردم و بستهها را جداگانه و یکییکی تحویل گرفتم. «اینا کرفسن! اینا سبزی قرمهس! اینا ماهیه! اینا گوشت شکاره!» بعد سرش را بالا میگیرد و ادامه میدهد: «شوهرم گاهی میره شکار و پرنده شکار میکنه.» این هم دادههای امروز: گوشت شکار، همسر شکارچی!
یخزدهها را بهزحمت توی فریزر جا دادم و خانم رفت تا به بقیۀ کارهای اسبابکشی رسیدگی کند. توی راهرو سروصدا میآید. من هم بهآرامی به کارهای خانه رسیدگی میکنم و تلویزیون هم روشن است. برنامهای مستند در حال پخش است که عقابها را نشان میدهد. دوربینهای گرانقیمت از زوایای جالبی عقابها را نشان میدهند. از نزدیک، بسیار جالب و پرابهت هستند.
ناگهان صدایی میشنوم. احتمالاً قابلمه را توی کابینت بد گذاشتهام و افتاده. پس از چند ثانیه دوباره صدا میآید و بعد آنقدر سروصدا زیاد میشود که بهسمت آشپزخانه میدوم. متوجه میشوم که صدا از داخل یخچال میآید. شبیه خردشدن یخهای قطب شمال است که با صدا فرومیریزند و بارها توی برنامههای مستند دیدهام.
انگار چیزی محکم به بدنۀ یخچال میخورد. باشگفتی در فریزر را باز میکنم. پرنداهای باسرعت از فریزر بیرون میپرد. جیغی میکشم و یک گوشه خشکم میزند. پرنده توی خانه میچرخد. نمیدانم چقدر بهتزده سر جایم ماندهام و شاهد این اتفاق عجیب هستم. به خودم که میآیم تمام پردهها را کنار میزنم و پنجرهها را باز میکنم. پرنده راهش را بهسمت بیرون پیدا میکند و میرود.
یه پارک ملی در استان کرمان - شهرستان - بافت
روستای خبر وجود دارد که دیگه به لطف مسولین مخترم محیط زیست چیز زیادی ازش نمونده
کوه رفتن و شکار کردن عادی شده و بعضا گوشت شکار هم خرید و فروش میشه
كوفت بخورن ايشالا
خالی نبند