گوناگون

هم‌خانه

پارسینه: یکی از شب‌های بلند تابستان پارسال که بی‌خوابی به سرم زده بود صدای در را شنیدم. ساعت حدود سه صبح بود و دیگر تا صبح بیدار ماندن عادتم شده بود.

در را که باز کردم زنی زیبا با موهای بلوند دم در ایستاده بود. حدوداً چهل‌ساله به‌نظر می‌آمد. لبخند زد و گفت: «سلام من اومدم با تو زندگی کنم.»

گفتم: « ولی من تنهایی راحتم. هم‌خونه نمی‌خوام»

گفت: «نگران نباش. من قوانین تو رو می‌دونم. کاری به کارت ندارم. خیالتو راحت کنم هرکسی سی خودشه.»

بعد سیگاری گیراند و بدون تعارف رفت لم داد روی مبل. راست می‌گفت اصلا کاری به کارم نداشت. الان یک سالی می‌شود که اینجاست. برای خودش توی خانه می‌چرخد و کتاب‌های کتاب‌خانه‌ام را که خودم وقت خواندنشان را ندارم می‌خوانَد، سیگار می‌کشد و گاهی هم باهام حرف می‌زند. بعضی وقت‌ها کارها و تصمیم‌هایم را تجزیه تحلیل می‌کند.

گاهی حرف‌هایم را نمی‌شنود. امروز بهش گفتم: «تاکی می‌خوای پیشم بمونی!» خیره نگاهم کرد و غصه‌دار شد. هرچی ازش معذرت‌خواهی می‌کنم و می‌گویم منظوری نداشته‌ام و او می‌تواند تا هروقت دلش خواست اینجا بماند فایده‌ای ندارد. نگاه غصه‌دارش را ازم برنمی‌دارد.

الف.شین

ارسال نظر

  • ناشناس

    وات د فاز!

  • صادق

    ترسناک بود...

  • ناشناس

    ادامه شو کی بخونیم

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار