گوناگون

یک تامل: گفتگوی پدربزرگ با نوه اش، ۲۰ سال بعد!

دکتر مجید میرزاوزیری (ریاضیدان و داستان نویس) در صفحه فیسبوک خود نوشت:

پیرمرد لنز ته استکانی‌اش را در چشمش چرخاند، هندز فری‌اش را خاراند و تایپ کرد: می‌دانی فرزندم. آن موقع همه چیز فرق داشت.
دختر کوچولو که نوهٔ پیرمرد بود و در اتاق خوابش داشت پیامک پدربزرگ را پاسخ می‌داد نوشت: چه فرقی پدربزرگ؟ خیلی دلم برای پیامکتان تنگ شده بود.
پیرمرد نوشت: آهان! همین! آن موقع دلم آدم‌ها برای همدیگر تنگ می‌شد نه پیامکشان.
- برای همدیگر؟
* بله عزیرم.
- چطور امکان دارد؟ مگر کسی دلش برای خود کسی تنگ می‌شود؟
* اوه. بله. سابق بر این که می‌شد. آدم‌ها همدیگر را لمس می‌کردند و از تُن صدای یکدیگر خرسند می‌شدند. وقتی پدربزرگی به دیدن نوه‌اش می‌رفت دو نفری روی کاناپه کنار هم می‌نشستند و از لرزش صدای هم لذت می‌بردند. ولی الان...
- شارژم دارد تمام می‌شود پدربزرگ. ممکن است نتوانم پیامک بدهم ولی شما ادامه بدهید. برایم جالب است بدانم که آن موقع‌ها...
پدربزرگ آخرین واژه های نوشته‌ٔ نوه‌اش را لمس کرد. به سرش زد از روی کاناپه بلند شود و به اتاق خواب دخترک برود. نمی‌دانست هنوز هم این کارها متداول است یا نه. ممکن بود به عقلش شک کنند. با تردید بسیار ضربه‌ای به در اتاق خواب زد. پاسخی نشنید. در را باز کرد. دخترک روی تخت دراز کشیده بود و داشت با تبلتش بازی می‌کرد.
* تو اینجایی دخترم؟
صدای پیرمرد لرزش خاصی داشت. اگر الان بود هر نوه‌ای را می‌توانست عاشقش کند. اما افسوس که بیست سال بعد بود و تکنولوژی باعث شده بود انسان‌ها توانایی لذت بردن از لرزش صدا را فراموش کنند.
دخترک تلفن همراهش را به سمت پیرمرد نزدیک‌ کرد. پدربزرگ خواسته‌اش را فهمید. کدی را که می‌دانست وارد تلفن کرد تا شارژ شود. دختر گوشی را گرفت و به پیرمرد پیامک زد.
- خیلی خوب شد. باز هم برایم می‌نویسید؟ دوست دارم بدانم آن موقع‌ها چطور بود.
پیرمرد پیامک زد: می‌توانیم حرف بزنیم عزیزم. الان که من پیشت هستم.
- خودتان می‌دانید. من با آوا بیگانه‌ام. ما ادبیات را به طور مجازی با شرکت کردن در کلاس‌های اینترنتی یاد گرفته‌ایم.
* و برای محبت؟ کلاسی هست که عشق را آموزش دهند؟
- هی! آره! من سه واحد عشق نوه به پدربزرگ پاس کرده‌ام. برای پایان‌ترم شبیه‌سازی مراسم ختم هم داشتیم.
* چه خوب! پس من می‌توانم بمیرم؟
- حتما پدربزرگ!
پیرمرد سرش را روی بالش دختر کنار سر او گذاشت و مرد. دختر روی تبلتش فایل جزوهٔ عشق به پدربزرگ را جست و جو کرد. در جزوه نوشته بود: در این لحظه باید برای مادربزرگ پیام تسلیتی به این شکل بفرستید: هی مادربزرگ! از این که پدربزرگ مرده واقعاً متأسفم. او مرد بزرگی بود؛ درست مثل اسمش که پدربزرگ بود. بازگشت به سوی خدا. از خاک به خاک.

ارسال نظر

  • ناشناس

    واقعا تکنولوژی آدم ها رو از هم دور می کنه. گرچه به ظاهر فاصله ها رو کم کرده

  • احمد

    جفنگیاتی بیش نبود.هنرمند هم هنرمند های قدیم

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار