گوناگون

همسرم گفت؛ بماند برای آخرت

پارسینه: می‌گوید سال 61 نخستین بار از آمل به جبهه اعزام شدم، از ابتدا همین بچه‌های آمل بودند که با حاج بصیر و محمد فرزانه برای تشکیل گردان یا رسول‌الله از اینجا به چالوس رفتیم و با او بودم تا نخستین عملیات والفجر که با حاجی شروع شد.

"علی امانی" بیسیم چی شهید بصیر بود که از ابتدای تشکیل گردان یا رسول‌الله با وی همراه شد و تا پایان جنگ نیز با این گردان ماند، حاصل این همه دو بار شیمیایی شدن و پاره شدن روده و مشکلات دیگر بود.

روزهای قبل برای دیدار با علی امانی به منزلشان رفته بودم، می‌دانستیم حالش زیاد خوب نیست اما آنقدر ساده انگاشتیم تا به تصور غروب نکردن ستاره زندگیش گزارشمان را کامل کنیم که خبر دادند علی امانی عروج کرده است.

این پایان زندگی‌اش بود که گزارش ما را ماندگار کرد؛ برایش آرزوی سلامتی داشتیم اما خیال ماندش نبود.

گزارشی که می‌خوانید حاصل یک عیادت دوستانه است و دوست داشتیم خواننده گزارشش باشد اما نشد؛ اگرچه با اشک‌های حسرت ما از رفتن چنین مردانی این گزارش را از نظرتان می‌گذرانیم اما امید داریم روح عزیز و صبورش در کنار صالحین و شهیدان محشور باشد.

شهید بصیر را همه می‌شناسند و بی‌شک فریدونکناری‌ها بسیار بیشتر از سایر مازندرانی‌ها به وی افتخار می‌کنند اما در کنار این شهید بصیرها، مردان بی‌ا‌دعایی نیز بودند که با وجود گذشت 25 سال از پایان آن روزها، حالا باید حالشان بد باشد و یا پزشکان جوابشان کرده باشند تا به یادشان بیفتیم.

"علی امانی" بیسیم چی شهید بصیر بود که از ابتدای تشکیل گردان یا رسول‌الله توسط شهید بصیر با وی همراه شد و تا پایان جنگ نیز با این گردان ماند. حاصل این همه عمر دو بار شیمیایی شدن و پاره شدن روده و مشکلات دیگر است که حالا او را هر روز رنجورتر از گذشته می‌کند.

مردی در همین نزدیکی

خانه‌اشان راه دوری نیست، کیلومتر 4 جاده بابل آمل در دل روستای هندوکلای آمل مردی مردانه در بستر جانبازی‌اش خوابیده است؛ نه چشمانش یارای گشوده شدن دارند و نه لب‌هایش برای ناله توان، هرچند که اینها از نسل مردانی هستند که درد و رنج نمی‌شناسند.

جنگ بد است و بدتر از چیزی است که آن روزها رخ داده و اثراتش مانده، امروز با وجود گذشته سال‌ها از پایان جنگ، هنوز یادگاری‌هایش در دل این خانه نمایان است و انگار هر روز جان اهالی را می‌گیرد.

وقتی وارد خانه شدم انتظار دیدار با هر جانبازی را داشتم به جز این مرد و به حق نامش یک مرد است.

به دیدار مردی رفتم که دیگر جانی برایش نمانده بود، مادرش می‌گریست، خواهرش می‌گریست و از همه صبورتر همسرش بود، پرستاری بود برایش؛ کاش می‌شد در آن فضا نباشیم، از اینکه وارد آن فضا شده بودم پشیمان شدم، مردی بر روی تختی با ارتفاع یک متر از زمین خوابیده بود، پوستش سوخته و تیره شده و سفیدی چشمانش دیگر زرد بود. آنقدر که این مرد درد می‌کشید شاید به یک ساعت کشید تا خودم را راضی کنم که به او نزدیک شوم و مصاحبه‌ای بگیرم.

دلم برای او نمی‌سوخت، برای خودم می‌سوخت که به عنوان یک بیننده توان دیدن این از جان گذاشتن را ندارم اما او مردانه ایستاده است هر چند که دیگر پاهایش توان ایستادن نداشت.

همه می‌خواهند به جای او حرف بزنند و از رشادت‌ها و جانبازی‌اش بگویند اما من حالا به هم صحبتی با او مصمم‌تر شده‌ام.

منتظر شدم تا شاید کمی از فضای حضور مهمانانش کاسته شود اما نمی‌شود دوستان و اقوام علی امانی بیش از اینها دل به دیدارش دارند و مدام خانه کوچکشان پر و خالی می‌شود.

فرصتی نیست، می‌گویند وضعیت جسمی این روزهای او همین گونه است و من خجل و شرمسار به او نزدیک می‌شوم.

علی امانی مردی آرام و مهربان است و این مهربانی برای همیشه در یادم می‌ماند، درد می‌کشد، از چشم‌هایش و از لرزش لبانش می‌فهمم اما می‌داند چه می‌خواهم و این بار خود می‌خواهد که هر چه می‌خواهم بپرسم.

ماجرای انتخاب نام برای یک گردان

می‌گوید سال 61 نخستین بار از آمل به جبهه اعزام شدم، از ابتدا همین بچه‌های آمل بودند که با حاج بصیر و محمد فرزانه برای تشکیل گردان یا رسول‌الله از اینجا به چالوس رفتیم و با او بودم تا نخستین عملیات والفجر که با حاجی شروع شد.

وی ادامه می‌دهد: در عملیات‌های زیادی با حاج بصیر بودم و شروعش عملیات والفجر یک بود، زمانی که از مازندران با حاجی حرکت کردیم زمستان 61 برای عملیات محرم بود، ابتدا به جفیر رفتیم و بعد کار ما شروع شد.

انگار او تنها رازدار گردان یا رسو‌ل‌الله است؛ مردی که سال‌ها در کنار شهید بصیر همپای این گردان ایستاد و بیشتر مایل است از نحوه نامگذاری این گردان را بگوید: گردانی که رفته بودیم نامی نداشت کل گردان گیلانی و مازندرانی بودند، اینجا بود که اعلام کردند برای گردان اسمی انتخاب شود، روزی نشسته بودیم و روزهای اول تشکیل عملیات بود، گفتند برای گردان یک اسم انتخاب کنند، یک غروب بود شروع کردند برای گردان اسم پیدا کردن، همه نشسته بودیم بقیه را هم جمع کردند؛ آن زمان حاج بصیر جلو نشسته بود و من پشت سرش بودم، 15 یا 16 ساله بودم، اسمی نداشتیم برای گردان بگذاریم؛ حاج حسین بصیر آن زمان به عنوان یک نیروی ناشناخته بود اما آن موقع هم جنگ افغانستان و فداییان اسلام رفته بود.

وی ادامه می‌دهد: علی فردوس با موتور آمد، دو نفر از بچه‌ها از موتور پیاده شدند گفتند آنها هم بنشینند، همه منتظر اسم بودند که یک ردیف هفت هشت نفره‌ای شدیم، یک پیرمرد 65- 70 ساله داخل جمع نشسته بود یک دفعه بلند شد دست‌هایش را روی زانویش گذاشت و گفت " یا رسول‌الله"! از همین جا بود که بچه‌ها صلوات فرستادند و اسم این گردان را یا رسول‌الله گذاشتند.

می‌پرسم چند ماه جبهه گرفتی، می‌گوید: 83 ماه جبهه دارم در تمامی عملیات‌های لشکر 25 کربلا حضور داشتم، در جفیر زخمی شدم اما در کربلای 5 شدیدترینش بود که از کل بدن مصدوم شدم، اینگونه که ترکش بخورم در طول عملیات زیاد بود اما مصدومیت اصلیم در کربلای پنج بود.

هنوز هوای هم را دارند

خسته است و گاهی برخی‌ مطالب یادش نمی‌آید؛ عیسی راعی برادر شهید موسی راعی دوست و همرزم سابقش است، سال‌ها است که با هم‌ هستند اما از ما گلایه دارد، می‌گوید: سال‌هایی که باید به دادش می‌رسیدید و یا زمانی که رمقی داشت کسی سراغش را نگرفت حالا که اینگونه در بستر افتاده حضورتان برای چیست.

مردی رنج دیده و استوار است، می‌دانم حق دارد و من پاسخی برایش ندارم. چگونه می‌توانم بگویم که کاری که امثال شهید بصیرها و علی‌ امانی‌ها برای این ملت کردند قابل جبران و خبرسازی نیست، نمی‌خواستم بگویم که کاری برای علی امانی نکرده‌ایم، فقط شوخی کردم که انگار هوای دوستش را خیلی دارد تا شاید کمی از ناراحتی‌اش کم شود و این تنها کاری بود که توانستم انجام دهم. در برابر انسان‌هایی ایستاده‌ بودم که ناب‌ترین لحظات زندگی خود را در جبهه گذراندند و سال‌های ناب‌تر را نیز با درد آن روزها سپری کردند.

حالا عیسی راعی تعریف می‌کند که یک خمپاره در سنگر "علی" منفجر و باعث پاره شدن شکمش شده است.

امانی نمی‌گذارد دیگر کسی جایش حرف بزند؛ می‌گوید خودم همه چیز را می‌گویم و ادامه می‌دهد: بعد از آن خمپاره شش هفت ماهی زمین‌گیر بودم و بیمارستان‌های مشهد و تهران و آمل و هر بیمارستانی که فکرش را بکنی بستری شدم.

با دو عصا به جبهه برگشتم

وی می‌گوید: درمانم ماه‌ها ادامه داشت، بعد از آن هم دیگر تا می‌توانستیم دوباره به جبهه برگشتم، بعد از کربلای پنج دو عصا گرفتم و برای والفجر 5 به شلمچه رفتم، در آنجا شیمیایی شدم و بعد از آن هم در حلبچه شیمیایی شدم و در فاو هم شیمیایی شدیم تا جنگ تمام شد.

از وضعیت دارو و درمانش می‌پرسم که می‌گوید: پیگیر داروها بودند تا جایی که امکان داشت دوستان دوران جنگ پیگیر مسایل من شدند و بچه‌های لشکر کمک می‌کردند؛ کم و کسری در ابتدا در زمینه داروهای شیمیایی بود اما این روزها بهتر شده است.

بازهم عیسی راعی همرزمش می‌گوید: آن زمان هم اگر خبرنگاران به این اندازه به دنبال مجروحین بودند شاید حرف‌های این جانبازان به گوش کسی می‌رسید و مشکلات امروز برایشان ایجاد نمی‌شد.

می‌گویند اگر آن موقع رساندن داروها به موقع به صورت می‌گرفت به این وضعیت دچار نمی‌شد. این حرف‌ها را خواهر، خواهرزاده و داماد و پسرخاله علی امانی نیز که دور ما را گرفته‌اند تایید می‌کنند.

از کسی گلایه ندارم

علی امانی به حمایت از همرزمش می‌گوید: هرچه من در جبهه بودم این هم بود و از من بیشتر در جبهه‌ها جنگید، نمی‌خواهم چیزی بگویم کسی ناراحت شود و یا گلایه‌ای داشته باشم و این‌ها هم چون مرا دوست دارند می‌گویند.

او به معنای واقعی یک الهه صبر است در اوج درد و رنج باز هم می‌داند چه می‌کند و چه می‌خواهد بگوید؛ می‌گویم چرا باید کسی از حرف‌ها و درددل‌های شما ناراحت شود، می‌گوید: شاید کسی دوست نداشته باشد من این حرف‌ها را بزنم.

به اینجا که می‌رسم همسرش همه را آرام می‌کند و می‌گوید: از کسی گلایه‌ای نداریم همه کارهایش را خودمان انجام می‌دهیم، اگر وضعیتش از این هم بدتر باشد باز هم خودمان کارهایش را انجام می‌دهیم.

حقیقت را به او می‌گویم که نمی‌توانم بپرسم چرا رفتی اما خواهرزاده‌اش کار مرا راحت می‌کند و می‌پرسد پشیمان نیستی رفتی و علی امانی می‌گوید: اصلا اصلا، برادرم شهید شد، پدرم جبهه رفت، من دوستی دارم که از شب تا صبح می‌آید با من می‌نشیند، محمد فرزانه هم‌رزم من است، هنوز مجروحیت خود را نگرفته شاید حداقل 50 درصد جانبازی دارد، وقتی مسئولان آمدند گفتم چرا کمکش نمی‌کنید، دوستانه به من گفتند چرا خودش نمی‌گوید که به آنها گفتم او خودش نمی‌گوید، من هم نباید دردش را بگویم و شما هم نباید کاری برایش بکنید اما این را بدانید ما همه چیز را برای رضای خدا انجام دادیم و از کسی توقعی نداریم.

بگذار بماند برای آخرتت

وی ادامه می‌دهد: همسرم در بیمارستان ساسان وقتی فهمید این جانبازی که درصد مجروحیتش 60 درصد است فقط 20 درصد داده‌اند، قسمم داد دنبالش نرو گفت بماند برای آخرتت.

نمی‌دانم چه حکمتی داشت زمانی که از او خواستم یک خاطره ویژه از حاج بصیر که بیشتر به یادش مانده برایم تعریف کند؛ خانواده حاج بصیر وارد شدند.

کسی برای ورود به این خانه در نمی‌زند برای همین وقتی طاقه‌های درب باز شد و گفتند همسر، برادر و فرزند شهید بصیر آمده‌اند جماعت از اطراف این بیسیم‌چی صبور پراکنده شد.

راه برای همسر حاج بصیر گشوده شد تا با نزدیک‌ترین فرد به همسرش در طول جنگ تحمیلی سلام و احوالپرسی کند و به او بگوید خوش به سعادتشان و این جمله‌ای بود که همه برایش آرزو کردند.

برادر شهید بصیر با پیراهنی مشکی بر تن مدام تخت و تشکش را وارسی می‌کرد و از او می‌پرسد که آیا راحت است یا نه و این گروه میهمان ویژه هم داشت و حجت‌الاسلام جعفری دادستان مرکز مازندران نیز خانواده شهید بصیر را همراهی می‌کرد.

ورود این خانواده زنان را به سوی اتاقی دیگر هدایت کرد و من چشم از "علی آقا" بر نمی‌داشتم، آرزو می‌کردم هر لحظه این احوالپرسی‌ها تمام شود تا اینکه خاطره از ذهنش نرود و حرف زدن با من را فراموش نکند.

این مرد مهربان انگار فهمید؛ وقتی برادر شهید بصیر با عیسی راعی مشغول صحبت بودند خودش خواست جلوتر بروم و ادامه دهیم.

برای شهدا نذر کنید

یادش می‌آید که خاطره‌ای که می‌خواهد بگوید در ساعاتی شبیه همین ساعتی که با هم صحبت می‌کردیم رخ داده می‌گوید: شب عملیات کربلای چهار بود، درست همین زمان در ساعت گرگ و میش هوا، باید می‌رفتیم کنار اروند و زمین‌گیر می‌شدیم و آماده می‌شدیم برای شروع عملیات، حاجی آمد دید رزمنده‌ها جمع و جور نیستند و کسی دنبال کارها نیست، از بچه‌ها ناراحت شد، حدود 60 نفر بودیم که همه را جمع کرد و قبل از اینکه صحبت کند گریه‌اش درآمد گفت امشب شب عاشوراست شما چه کار می‌کنید تنها کاری که ما باید بکنیم این است که عاشورایی عمل کنیم چرا اینگونه‌اید.

وی ادامه می‌دهد: بچه‌ها را جمع و جور کرد و بهشان گفت هر کاری دارید باید امشب انجام دهید و بدانید امشب شب عاشورا است؛ گفت باید جواب خون شهدا را ما بدهیم و معلوم نیست چه کسی می‌ماند و چه کسی می‌رود، اینجا بود که خودش و رزمنده‌ها بلند بلند گریه می‌کردند؛ گفت می‌خواهم امشب همه عاشورایی رفتار کنید بعد بچه‌ها را به امام حسین(ع) قسم داد که من می‌خواهم به سمت خط حرکت کنم هر کس دوست دارد با من حرکت کند و اگر نتوانست و کسی منتظرش است نیاید؛ اما رزمنده‌ها یکی یکی بند کفش‌هایشان را بستند و پشت سرش حرکت کردند.

علی امانی می‌گوید: در آن عملیات شهید یزدان خواه سه پسرش شهید شدند، همه تا آخر ایستادند؛ رزمنده‌ای سن بالای 70 سال داشت و تا لحظه‌های آخر هم در رکاب ایستادند و همین پیرمرد هم اولین و یا دومین شهید این عملیات بود و وقتی شهید بصیر فهمید پیشانی‌اش را بوسید که پدر من باید می‌رفتم شما چرا رفتی؛ اینگونه بچه ها تا آخر ایستادند اما عملیات لعنتی لو رفته بود.

تاریکی هوا و نزدیکی به اذان مغرب موجب شده تا همه با هم مشغول گپ و گفت باشند و کمتر به صحبت‌های ما توجه کنند به او می‌گویم هنوز هم به زمان جنگ فکر می‌کنید که می‌گوید: زندگی ما متعلق به آن روزها است و هر چه می‌گوییم از همان روزها است.

خواهرزاده‌اش می‌گوید امسال عید که حال دایی خوب بود او را به مریوان بردیم به اصرار خودش رفتیم چون سال 61 آنجا بود.

می‌پرسم حقیقت دارد که خیلی از رزمنده‌ها خود را آن روزها جا گذاشتند، می‌گوید: اگر آن خاطرات نباشد ما دیگر زنده نیستیم نه فقط من بلکه حتی کسانی که ده روز آنجا بودند؛ مگر می‌شود با آن رزمنده‌ها زندگی کنند و یادش برود چه گذشته است.

می‌گویم یک جمله به یاد ماندنی از شهید بصیر به یاد دارد که می‌گوید: حاجی همیشه شکر خدا را می‌کرد و اسم شهدا را می‌آورد حتی می‌گفت اگر می‌خواهید یک نذری بکنید بروید سر قبر شهدا نذر کنید و به شهدا توسل کنید؛ فکر و ذکرش شهیدان بودند؛ برخی برای رزمنده‌ها کار کردند برخی نکردند اما ای کاش خیلی‌ها که دوست داشتند کاری انجام دهند می‌توانستند.

جماعت میهمان و میزبان دست به وضو می‌شوند و ما می‌فهمیم که باید برویم، حجت‌الاسلام جعفری دست به کار اقامه نماز می‌شود و همه یکی یکی به از گروه ما جدا و به صف اقامه کنندگان نماز جماعت می‌پیوندند.

مرد میزبانی خستگی امانش را بریده و اثرات دارو به سختی می‌گذارد چشم‌هایش باز بماند، گلویش خشک است و مدام به او چایی نارنج می‌دهند.

از این خانه و زنان و مردانش خداحافظی می‌کنم، شنید‌ه‌ام روزهای قبل و بعد از رفتن ما خیلی‌ها به دیدنش رفته‌اند اما علی امانی در خداحافظی با ما جمله‌ای را آهسته‌تر از آنی که میهمانانش بشوند در گوشم گفت که ندانستم چه بگویم و فقط توانستم برایش آرزوی سلامتی کنم، گفت حالا که همه می‌دانند روزهای آخر من است می‌آیند ولی چه فایده انشاالله همه سلامت باشند...

و داستان زندگی این مرد همین است که در قرآن بشارت داده شده است: ((من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا

از مومنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند بعضی بر سرپیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‌اند)) احزاب آیه 23

منبع: خبرگزاری فارس

ارسال نظر

  • ناشناس

    واي بر مسئولين كه جانبازان را رهاكردند

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار