"پیرمرد حالا یک اورگانیسم بیزمان است. یک بدنِ خالص"
پارسینه: دیروز پیرهمرد همسایهی روبرویی را بعد از سه ماه بستری بودن از بیمارستان آوردند. برای بیماری کبد رفته بود اما حالا با بیماری دیگری برگشته.
طی این سه ماه کبدش بهبود یافته اما حافظهاش را از دست داده است. آلزایمرش به حدی رسیده است که یادش میرود غذا را در دهانش قورت بدهد. اگر کسی نباشد که به او گوش زد کند, دندانهای مصنوعیش در یک چرخهی غیر قابل تصور, ساعتها روی هم رژه میروند. او حالا یک اورگانیسم بیزمان است. یک بدنِ خالص.
بدون شک تنها نگه دارندهی گذشته, حافظه است. حافظه به مثابه ناجیِ زمان. خاطره به مثابه انگشتی که توی شیشهی مربا فرو میرود و بالا میآید. لحظه, به مثابه بال پروانهای که توی تندباد کنده میشود و در چشم به هم زدنی محو میشود.
اما گذشته را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. گذشتههایی با بیش از یک ناجی و حافظه, همچون اتفاقهای دسته جمعی, و گذشتههای بیکَس, خاطراتی که در تنهایی پدیدار میشوند و تنها یک دارنده دارند. سوراخهای تاریخ.
حالا پیرهمرد همسایهی ما را روزها میگذارند دم درِ کوچه روی یک صندلی و شبها هم میبرند تو. اما احتمالا برای پیرهمرد فرقی نمیکند روزی دوازده ساعت به کجا خیره شود. او اکنون تماماً «حال» است. زنجیری با فقط یک حلقه.
فرزاد پارسایی
ها؟