منشي بود و ديالوگ ميگفت...
مي دانست کجا بايد صدايش را پايين بياورد، مهربان بشود، دلسوزي کند، تا طرف نه نگويد، منصرف نشود؛ اولش يک نااميدي مطلق و سياه بود، ميدانست که آدمهايي که قطع اميد ميکنند، خوب هزينه ميدهند، بعد يک مکث چند ثانيهاي که مهلتي بود براي ديالوگ التماس گونه طرف مقابل، بعد هم لحن همدردي و يک پيشنهاد خوب و طلايي: «متاسفم واقعا، وقت آقاي دکتر تا فروردين سال ديگه پره، خودتون نگاه کنيد، هيچ کاري نميتونم بکنم، باور کنيد حال شما رو درک ميکنم...شما هم جاي پدرم...مادرم، برادرم...من هم مادرم، حال شما رو ميفهمم، ولي کاري از دستم برنميآد... حالا بذاريد ببينم ميتونم کاري بکنم....آهان! يک مرکز خصوصي هست، ميتونيد همين فردا بريد پيش دکتر، همه امکانات هم فراهمه، ميخوايد براتون هماهنگ کنم؟»
خوب ميدانست که کي و کجا بايد چشم از دفترش بردارد و نگاهش را بدوزد به صورت مريض يا همراهش، کجاي حرفش بايد مکث کند،يک مکث چند ثانيهاي و موثر، عين تعليق توي فيلم ها. حتي فيلم هم که ميديد، خوب به حالت ديالوگ گفتنها دقت ميکرد، عاشق ديالوگ گفتنهاي رابرت دنيرو بود.
سکانس تکراري بعدي را هم ميدانست، تشکر و قربان صدقه و دعا و شايد اشک شوق و بعضا حتي «پول شيريني» و در موارد خيلي کم، نفرين و قهر... کار هر روزش بود، آنقدر تکرار کرده بود که حفظ حفظ شده بود، مثل يک هنرپيشه درجه يک، ديالوگ را با هنرمندي تمام ميگفت، اصلا استخدام شده بود براي همين کار...کارش پاس دادن مريضها از بيمارستان دولتي به مطب خصوصي بود، مريضهاي سرطاني! میدونی؟
نیوفولدر/تهران امروز
ارسال نظر