گوناگون

نوشته‌‌ی حسین قدیانی خطاب به «سیمین دانشور»

حسین قدیانی در وبلاگ قطعه26 نوشت:

زانوی ادب در برابر بانوی ادبیات؛ سرکار خانم سیمین دانشور

پیرمرد گفت: "یک ماه نشده، موهایت پرپشت تر بلند می شود جانم. تا آن وقت خودت هم چاق و سالم شده ای. می خواهم با دست خودم نقل عروسی روی سرت بریزم. عجله کن عزیزم. من خیلی پیر شده ام". رمان سووشون/ سیمین دانشور

بزنم به تخته، خوب مانده ای، متولد سال رِند و رُند ۱۳۰۰ در این ۹۰ سال که عمر گرفته ای از خدا. پیر شده ای، اما نه آنقدر که نشناسد تو را "جلال". پیر شده ای، اما هنوز صدای تلق تلق عصای چوبی ات در صحن داداش امام رضا، جوان مانده. نمی دانم تا به حال کسی از زوار "امامزاده صالح" تجریش که از همان دور شناخته باشدت، آمده جلو و به تو گفته، باکلاس عصا دستت می گیری یا نه، اما باکلاس عصا دستت می گیری، و خوب می دانی در کدام فاصله قدم هایت عصا را به زمین بزنی، حالا که عصای دستت "جلال" سالهاست بعد از آن عکس سیاه و سپید "اسالم" رفته از پیشت تا از آن بالا، از آن بالابالاها خوب نگاهت کند، یک دل سیر ببیندت، و در ۸ اردیبهشت سال ۹۰ برای ۹۰ سالگی ات، ۹۰ شمع را یکی یکی به جای تو فوت کند، تا ۱۰۰ سال زنده باشی. لابد "جلال" باید جای خوبی در آن دنیا خانه حیاط دار گرفته باشد.


از بس که ماشاء الله خوش سلیقه بود؛ عدل خانمش "متولد ماه اردیبهشت" درآمد. اردیبهشت، بهشت ماه بهار است و تو در بهاری ترین فصل بهار در همان شهری به دنیا آمدی که "باغ ارم" دارد و هیچ کم از "۸ بهشت" ندارد. همان شهر پر رمز و راز که باز هم یکی از داداش های خوب امام رضا، تو را زیاد در صحن بهاری اش دیده در روزگاری که عصا دستت نبود؛ دخترکی بودی با هزار امید و آرزو و مدام می دویدی و می خندیدی و خاله بازی می کردی و می خوابیدی و خواب می دیدی که "جلال" نشسته روی یک اسب سفید. اسب سفیدی که یک یال دارد و ۲ بال دارد و حد ندارد قشنگی اش. خواب می دیدی که شاپرکهای "شاهچراغ" برایت فال حافظ گرفته اند خوش مزه تر از فالوده شیراز.


خواب می دیدی ۹۰ سالت شده و "جلال" با چشمهایش از درون قاب زل زده به تو و بر و بر دارد نگاهت می کند، اما نیست. یعنی نگاهش هست، خودش نیست. یادش هست، خودش نیست. خاطره هایش هست، خودش نیست. قصه هایش هست، خودش نیست… و اینها خواب تو را غصه دار می کرد. مثل اینکه بعد از "جلال" داغ تو تازه، بلکه "سرگردان" شد و "ساربان" ات، مثل "کوه سرگردان"، مثل نیلوفر می پیچید به دست و پای "صورت روزگار" که سعی می کنی با "سیلی"، سرخ نشان دهی اش. "سرخ" مثل همین چند گل رز که در باغچه حیاط خانه کاشته ای و ریشه اش هنوز که هنوز است، برمی گردد به "جلال" که برای تو "جلال" بود و برای ما "آقا جلال". "آقا جلال" بر وزن "آقا معلم". بر وزن "خانم قوتی" که معلم کلاس اولم بود در مدرسه شهید عاشقلو.

بر وزن "خانم دانشور" که نام کوچکش با "سین" شروع می شود، اما نمی دانم نام کوچک تو "سیمین" است یا "سووشون". شاید هم جفتش. این نوشته را اگر برای جشن تولد تو نوشته باشم، فکر کنم "سووشون" باشی، اما اگر برای روز معلم نوشته باشم گمانم "سیمین" باشی. به هر حال زیاد نشسته ام پای درس "سووشون" و آنقدر خواندمش که بدانم "پادگان سمیرم" کجای این کشور است و "قشقایی ها" و "بویراحمدی ها" کیستند. "زری" و "سهراب" و "خسرو" کیستند. "سیمین دانشور" کیست… اجازه خانم معلم! اصلا دوست ندارم تملق کنم و تو را "سیمین ادبیات" بخوانم. نه تو را، و نه به خصوص آن یکی "سیمین" را.

الگوی من در ادبیات "سلمان هراتی" است؛ چرا دروغ بگویم؟! من عاشق ریش سلمانم، نه حتی ریش جلال. من عاشق "دا" هستم که یعنی "مادر" به زبانی که مال همین آبادی است. الگوی من در ادبیات "سلمان" است که "خرمهره" بود برایش "صلح نوبل". الگوی من در ادبیات هر که باشد وابستگی صددرصد دارد به "جمهوری اسلامی" و از آمریکا و اسرائیل و خاندان سلطنتی و ازدواج آنچنانی و آل خلیفه و آل سعود و کشتار اینچنینی اعلام استقلال و اعلان برائت می کند. اینجاست که از آن یکی "سیمین" بدم می آید، اما تو را "خانم معلم" صدا می زنم، روز معلم را به تو تبریک می گویم، برای روز تولدت از ۹۰ شمع روایت می کنم و به احترام "سووشون" آرزو می کنم که ۱۰۰ سال، یعنی یک قرن زنده بمانی، اما راستش را بخواهی، تو ای خانم معلم، الگوی ادبیات من نیستی. الگوی ادبیات من نمی تواند بی تفاوت رد شود از کنار "چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی".

الگوی ادبیات من نمی تواند بی تفاوت رد شود از کنار دشمنان جمهوری اسلامی. سیاسی است. بیانیه می دهد. فریاد می زند. داد می زند. ساکت نیست. درست حرف می زند. درشت حرف نمی زند. با این همه کتمان نمی کنم که تو، یعنی یک موی سفید ۹۰ ساله تو را به دشمن نمی دهم، چون شناسنامه ات "مُهر شیعه" خورده است و خوانده ام از تو چیزهایی که نشان می دهد "مِهر علی" در سینه داری. برای من، تو لابد بهتر از نویسنده هایی هستی که نان نظام را می خورند، اما طرف فتنه غش می کنند با سکوت گوشخراش شان. اگر تو ادعای مستقل بودن کنی، باز یک چیزی! شاید باورمان شود؛ شاید هم نشود!

در عجبم از نویسنده هایی که هر ماه از جمهوری اسلامی حقوق می گیرند، "حق التالیف" آثارشان را نمی گیرند، بلکه "حقوق" می گیرند، اما پز "استقلال" از انقلاب اسلامی ای می دهند که اصلا شعارش "استقلال، آزادی" است. برای من حتما تو بهتر از این جماعتی، و اگر هم جایی ادعای استقلال کنی، لااقل نخواهم خندید! اما اگر ادعا کنی که دلت برای "جلال" تنگ شده است، حتما باز هم "سووشون" خواهم خواند. یادت هست "به یاد دوست" نوشتی و نوشتی که "جلال زندگی ام بود و در سوگش به سووشون نشسته ام"؟… حتما یادت هست. حتما پز نمی دهی که برخی با منظور، از تو یاد می کنند، اما "جلال" را کتمان می کنند. حتما پز نمی دهی. حتی گمانم دلت می شکند، و حتما دلت تنگ می شود برای "جلال" وقتی که می بینی نام "سیمین" را بی "جلال" می برند و بعد از…

آری! بعد از "غروب جلال" می خواهند "خطبه طلاق" بین تو و "جلال زندگی" ات جاری کنند. لابد جرم تو این است که شوهرت "غربزدگی" را نوشت و "در خدمت و خیانت روشنفکران" پرده از چهره نفاق این جماعت کنار زد و رسوای شان کرد. اینها از حب تو نیست که می زنند "جلال" را. از "بغض جلال" هوادار تو شده اند. در دوستی شان صدق و صفا نیست. از هم الان به فکر تابوت تو هستند تا به جای فاتحه خواندن برای بانوی ادبیات که "سووشون" نوشت، بلکه معجزه کنند و بر کالبد متعفن روشنفکری بیمار، روحی دگربار بدمند. این جماعت شک نکن که تو را هم "عقده ای" می خوانند، فقط به این جرم که "ایرانی" هستی. سیمین! کجای چشم تو "آبی" است که "روشنفکر" خطابت کنم؟! تو "اصیل" تر از آنی که "روشنفکر" خطابت کنم. تو حتما مستقل هستی از روشنفکرانی که قهرمانان قصه هایت را "عقده ای" می خوانند. تو در این ۹۰ سال به چند دختر و پسر "امضا" داده ای؟!… کدام شان "عقده ای" بودند؟! کسانی که در "امام زاده صالح"، تو را می شناسند و جلو می آیند و به تو ادب می کنند و به تو "سلام" می کنند و تو را به همدیگر نشان می دهند که؛ "نگاه کن! این "سیمین دانشور" است"، از نظر جماعت مدعی روشنفکری، "یک مشت عقده ای" هستند.

فکر کنم به جماعتی از روشنفکران، در خانه های شان کم محلی می شود که اینقدر عقده ای بار آمده اند و همه مردم را به کیش خود می پندارند، اما تو را "جلال" زیاد دوست داشت، حتی زیادتر از "زن زیادی" که نوشت. تو کم بود محبت نداشتی. الان هم کمبود محبت نداری. هنوز هم نگاه "جلال" وقتی که از "قاب" بیرون می زند، گرم می کند فضای خانه ات را که با این "برق نگاه" عمرا سوت و کور باشد فضای خانه ات. حالا اگر بچه نداری، اگر عروس نداری، اگر داماد نداری، اگر صدای ونگ ونگ نوه هایت، خانه ات را روی سرت خراب نمی کند، غمی نیست. غمی هست و غمی نیست. به هر حال تو لابد مثل هر زن دیگری دوست داشتی "بچه" داشته باشی و "مادر" باشی. هزاری هم عده ای بگویند؛ "ما بچه های زندگی جلال و سیمین هستیم" که برای تو ونگ ونگ نوه و نتیجه نمی شود… نگاه کن به چشمان "جلال"… این چشمکی که الان برای تو زد؛ "یادگاری" شوهر برای همسری است که به جای "بچه"، خودش را گذاشته در تخم چشمان زنی با نام "سیمین". اگر شک داری، هنوز هم "نامه های جلال" هست که "قربانت بروم"… و چون می دانم خیلی، خیلی خیلی، عاشق مولاعلی هستی، و این روزها عزاداری در "ایام فاطمیه" به تو فقط یک کلام می گویم: "دست علی نگهدارت خانم معلم"! روزنامه وطن امروز/ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

ارسال نظر

  • بی نام

    در پاسخ به نوشته ی ادیبانه( ؟!) جناب حسین قدیانی خطاب به خانم‌ سیمین دانشور، تنها نکته ای جهت قدردانی شایسته و بایسته ایشان می دانم بیت زیر است:
    ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
    عرض خود میبری و زحمت ما میداری!

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار