گوناگون

خانوادهٔ این جانباز در طویله زندگی می‌کنند...

پارسینه: "کپسول اکسیژنم خالی شده؛ نگران «کبری» هستم"

طیبه ثابت در روزنامهٔ شهرآرا مورخ ۱۳۹۰/۹/۱۲ نوشت:

اين قانون زندگي است؛ دنيا هميشه انسان را با بهترين داشته‌هايش به مصاف فنا و بقا مي‌خواند. انسان بر سر عشق راستين در پي دفاع، مقاومت مي‌كند و زخم برمي‌دارد. زخم برمي‌دارد و دست از باورهاي اصلي‌اش برنمي‌دارد. جان مي‌گذارد و جاودانه مي‌شود و اين ملاك تشخيص عاشقان حقيقي در طول تاريخ است.

امروز بعد از گذشت 32سال از پايان جنگ تحميلي، شايد در آن سوي اين شهر، در تپه‌ها و دشت‌هاي دوردست مرز، جايي در كنار سيم خاردارها در كنار بقاياي جنگ، شايد پرندگان در آرامش روزگار، به زندگي طبيعي‌شان بازگشته باشند. اما حقيقت اين است كه در جامعه ما هنوز اثرات سنگين و ويرانگر جنگ وجود دارد. كافي است ساعتي چشم‌ها را به جريان معمول زندگي هر روزه بست. كافي است گوش‌هايمان را كمي تيز كنيم تا شنيدني‌ها را از چهره ساكت بازماندگان جنگ بشنويم. در دو شماره پيش صفحه پلاك سرخ، گزارشي از ديدار دو همرزم و جانباز بعد از 26سال، به چاپ رسيد.

يك روز بعد در پي تماسي تلفني، باخبر شديم كه جانباز نصيري بر اثر شدت يافتن عوارض ناشي از موج انفجار، براي مداوا در بيمارستان مخصوص جانبازان اعصاب و روان بستري است. در فكر آن بوديم كه جوياي احوال او شويم كه دوباره تلفن زنگ خورد و اين بار فردي در آن سوي خط در حالي كه گريه مي‌كرد، از ما خواست تا به بيمارستان برويم و صداي او را كه همرزم جانباز نصيري و خود نيز از جانبازان اعصاب و روان است، به گوش مردم و مسئولان برسانيم. در روز ملاقاتي، همسران و فرزندان زيادي را ديدم كه با اشتياق به ديدن عزيزان خود آمده بودند. هركس در حال و هواي خود بود. مثل اينكه آن‌ها پذيرفته بودند كه نمي‌شود پدر و برادر خود را هر چند با مشكلات فراواني كه براي آن‌ها به‌وجود مي‌آورند، فراموش كرد. هرچه باشد آن‌ها بخشي از وجود ما هستند. وقتي جانباز علي ارحمي مي‌آيد،‌ همسرش كبري رضازاده پلاستيك ميوه‌ها را باز مي‌كند. محبت را مي‌شود در چشم‌هايش مثل آن دانه‌هاي انگوري كه شسته است، تماشا كرد. علي ارحمي چفيه‌اش را درست مي‌كند و كبري خانم يقه‌اش را مثل وقتي كه در خانه است، برايش صاف مي‌كند. هنوز مي‌شود عشق واقعي را در كره خاكي بي‌داشتن پول و مقام و منصب ديد. با آن‌ها به گفتگو مي‌نشينيم:

خودتان را بيشتر براي ما معرفي كنيد!

با ياد شهيدان كه لحظه‌اي بدون ياد آن‌ها نمي‌توانم زندگي كنم. خدا را شكر مي‌كنم كه در اين لحظه، فرصتي پيش آمد كه بتوانم ياد شهدا و بازماندگان جنگ را زنده كنم. من علي ارحمي هستم. متولد 1347كه در زمان جنگ با تغيير دادن مشخصاتم، توانستم به جبهه بروم. اولين‌بار به جبهه كامياران اعزام شدم. فرمانده محور ما مسلم معافي از نيروهاي نهاوند بود. البته همه ما زير نظر سردار شهيد محمود كاوه بوديم.

در چه عمليات‌هايي شركت داشتيد و چند درصد جانباز هستيد؟

عمليات‌هاي ميمك، كربلاي پنج و مرصاد، آخرين عملياتي است كه يادم مي‌آيد. من در 901 خدمات بودم كه ما را براي كمك به اسلام‌آباد آوردند. علاوه بر مجروحيت موج انفجار، گاز شيميايي هم تنفس كردم. با وضعيتي كه دارم تنها براي يكي از مجروحيت‌هايم توانسته‌ام پيگيري كنم و درصد برايم ثبت كنند. در حال حاضر جانباز 20درصد اعصاب و روان هستم و وضعيت خيلي دشواري داريم. بيشترين سختي و مشكلات را خانواده‌هاي ما تحمل مي‌كنند. آن‌ها خيلي از اعمالي را كه ما در هنگام حمله عصبي‌ انجام مي‌دهيم براي اينكه ما ناراحت نشويم،‌ براي ما يادآوري نمي‌كنند؛ آن‌ها ما را براي رضاي خدا تحمل مي‌كنند و اين اوج ايثار است.

در حال حاضر با چه مشكلات ديگري علاوه بر بيماري ناشي از صدمات جنگ، روبه‌رو هستيد؟

[كمي مكث مي‌كند و با آهي عميق ادامه مي‌دهد] من اين‌ها را مشكل نمي‌بينم. چون مشكل وقتي بود كه ما در محاصره بوديم و با آن همه مجروحيت نه آب و غذا داشتيم و نه تسليحات و تجهيزات و فقط به خدا توكل مي‌كرديم و اميدمان بعد از او به نيروهاي كمكي بود كه كي سر برسند.
مشكل، آن سختي‌ها بود كه خدا براي ما هموار كرد. اينكه بعد از 11سال زندگي مشترك، همسرم از من جدا شد و حضانت بچه‌ها را گرفت، فقط مشيت الهي است. اين جدايي‌ها در زندگي خيلي از جانبازان جنگ به‌خصوص اعصاب و رواني‌ها رخ داده است. راستش من به همسر اولم حق مي‌دهم. چون من غيرعمد و ناخودآگاه در شرايطي كه حالم به‌هم خورده بود، باعث مرگ يكي از بچه‌هايم شدم. [جانباز ارحمي، انگشتانش را لاي دندان مي‌گذارد و فشار مي‌دهد، چهره‌اش كبود مي‌شود. براي اينكه حالش بد نشود مي‌گويم: اين صحبت را فراموش كنيد... بعد از سكوتي تلخ و نسبتا طولاني، سرش را از ميان دستانش درمي‌آورد و تكان مي‌دهد.]

آن زمان به همسرم نگفته بودم كه من را چندبار موج انفجار گرفته است و ايشان حق داشت از من شاكي بشود. ما ضايعات جنگ هستيم. در آن زمان من براي كميسيون پزشكي‌ام اقدامي نكرده بودم. [مرد سال‌هاي دور جنگ به گريه مي‌افتد...] الان هم كه دوباره زندگي‌ام را شروع كرده‌ام، با مشكلات زيادي از جمله نداشتن خانه و شغل، تعلق نگرفتن وام به خاطر درصد پايين جانبازي روبه‌رو هستم.

آقاي ارحمي واقعا چرا بعد از پايان جنگ، دنبال مدارك جانبازي‌تان نرفتيد؟

چون در راه خدا و براي اسلام و دفاع از ناموس و خاكمان رفته بوديم. واقعا فكر نمي‌كرديم با گذشت زمان، بيماري تشديد شود و لقب «موجي» بگيريم. آن زمان نمي‌خواستم با گرفتن درصد، با احساسي كه به دين و كشورم داشتم، معامله كنم. الان هم اگر فقط براي يكي از مجروحيت‌هايم پيگيري كرده‌ام، فقط به خاطر گرفتن دفترچه بيمه درمان خودم و بچه‌ها بوده است. هرچند من الان 12سال است كه بچه‌هايم را نديده‌ام.

همسر جانباز ارحمي هم معرفي خودش را اينگونه آغاز مي كند:

كبري رضازاده هستم كه حدود 6سال است با جانباز علي ارحمي زندگي مشترك داريم. من واقعا ناراحت نمي‌شوم كه همسر يك جانباز اعصاب و روان هستم. ما بچه‌اي نداريم و مثل دو تا دوست با هم زندگي مي‌كنيم. وقتي علي‌جان حالش به‌هم مي‌خورد، هيچ كنترلي بر رفتارش در آن زمان ندارد. من ياد گرفته‌ام وقتي او در آن وضعيت دشوار است، حرفي با او نگويم كه حالش را بدتر كند.

راستش اگر بخواهم تعريف كنم بايد بگويم، خيلي مشكل است اما هميشه به خودم مي‌گويم: كبري! تو اين تصميم خدمت كردن به يك جانباز را براي خدا گرفتي. براي همين به خاطر خدا و دينم زندگي‌مان را جمع و جور مي‌كنم. [زن در حالي كه اشك‌هايش را با گوشه روسري‌اش پاك مي‌كند، ادامه مي‌دهد] من براي خرج زندگي‌مان سر زمين‌هاي كشاورزي مردم -فرقي نمي‌كند كه چه باشد- كار مي‌كنم. مي‌روم گوجه جمع مي‌كنم، چغندر تميز مي‌كنم و... . ما هيچ وقت به كسي نگفته‌ايم اما اين روزها ديگر از كار كردن، شانه‌هايم به درد آمده‌اند. يك جاي كوچكي از پدرم به من ارث رسيده است. [طويله بوده... خودم با گچ و خاك در و ديوارش را درست كرده‌ام... در اين بارندگي‌ها سقفش را كه چوبي است، پلاستيك زده‌ايم و الان سقف خانه‌مان در حال آب‌چك كردن است] كه فقط حالت سرپناه را دارد. چون ما نمي‌توانيم جايي را اجاره كنيم. خط تلفنمان هم قطع شده بود كه تمام تابستان كار كردم تا تازه توانستم دوباره وصلش كنم.

چرا از جايي كمكي، وامي نمي‌گيريد كه كمي زندگي‌تان را جمع و جور كنيد و از مشكلات آن بكاهيد؟

با شرايط شوهرم، نمي‌توانيم وام بگيريم. از كجا پول اقساط وام را بدهيم؟! همه قبض‌هايمان اخطار دارد. اين خط تلفن را با 10هزارتومان، 5هزارتومان پس‌انداز توانستم بكشم. براي مشكلاتمان خيلي به تهران دوندگي كرديم. گفتند زنگ بزنيد، پيگيري كنيد. از بس زنگ زديم، پول قبض تلفن‌مان 122هزارتومان آمد كه نتوانستيم آن را يك‌جا بدهيم و تلفن را قطع كردند. با 5هزارتومان، 3هزارتومان قرض را دادم.

معمولا در سال چند بار حال همسرتان نامساعد مي‌شود؟

امسال دو مرتبه حالش بد و بستري شد. پارسال 5مرتبه. هر دفعه معمولا 20روز تا يك ماه بايد تحت ‌درمان قرار بگيرد و دارو مصرف كند. وقتي هم خانه است، گاهي خوب است گاهي تشنج مي‌كند. دست خودش نيست. همه جا را به هم مي‌ريزد. وقتي مي‌روم سر كار، او را به مادر و يا برادر و خواهرهايم كه در نزديكي ما هستند، مي‌سپارم. همين چند وقت پيش وقتي خسته و مانده از سر كار برگشتم، ديدم خدا به ما رحم كرده كه زندگي‌ام و همسرم نسوخته است. علي تشنج كرده بود و چراغ علاءالدين افتاده بود و قسمتي از فرش سوخته بود. همه را خبر كردم و خطر رفع شد.

شما به عنوان يك همسر جانباز چه صحبتي براي زنان جامعه داريد؟

حرف زيادي ندارم؛ فقط مي‌گويم همه اين تحمل‌ها فقط به خاطر امام حسين(ع) و اسلام است. من هيچ چيز زيادي نمي‌خواهم. فقط مي‌خواهم كمي از مشكلات همسرم كم شود تا رنج او را نبينم. وقتي روح او آرام باشد، كمتر به او فشار مي‌آيد و اين تنها آرزوي من به عنوان يك همسر جانباز است. از مسئولان كشور و شهرم مي‌خواهم به راه امام راحل(ره) و شهدا عمل كنند و جانبازان را فراموش نكنند.

***

طیبه ثابت در روزنامهٔ «شهرآرا» مورخ 29 / 11 / 1390 نوشت:

برف شديدي باريده است و باد هر چيزي را كه بر سر راهش باشد، مي‌لرزاند. هوا، به صبح مي‌زند اما هنوز اذان صبح را نگفته‌اند. صداي پيامك گوشي همراهم، در آن زمان غيرمعمول، مرا از جا مي‌كند. محتواي پيام اين است:

«با سلام و خسته‌ نباشيد! پنجشنبه 15/10/90 خانمم از نردبان زمين خورد. چندين شكستگي كمر، پا و دست دارد. در بيمارستان امدادي بستري است. به سازمان مربوطه رفتم اما مددكار موردنظر اين بخش نبود، ديگران هم جواب درستي نمي‌دهند. حال خودم از هميشه بدتر شده و نياز به بستري شدن دارم. از همه بدتر اين است كه كپسول اكسيژنم خالي شده. خيلي به‌ هم ريختم. نگران «كبري» هستم. خدا را شاكرم اما عقلم ديگر ياري‌ام نمي‌كند. راهنمايي‌ام كنيد! جانباز علي ارحمي.»

اعتراف مي‌كنم كه اين پيامك، بيداركننده‌ترين پيامك بود. آن‌قدر كه هواي سحر را، صبح خدا خيال مي‌كنم. ابتدا مي‌خواهم به شماره يكي از مسئولان مربوطه زنگ بزنم اما نمي‌شود. مي‌گذارم صبح شود. بعد از چندين مرتبه شماره گرفتن، بالاخره موفق مي‌شوم. ماجرا مطرح مي‌شود. بله، درست يكي دو ماه پيش بود كه در پي چاپ يك گزارش از دو همرزمي كه بعد از 27سال همديگر را پيدا كرده بودند، يكي از جانبازان اعصاب و روان بستري در بيمارستان ابن‌سينا از من دعوت كرد به آن‌ها كه به قول خودشان ضايعات جنگ بودند، سر بزنم. آن‌ها گزارش دو همرزم عمليات بدر را مي‌خواندند و گريه مي‌كردند. انگار حال و هواي جبهه برايشان زنده شده بود. حرفي براي گفتن نداشتم. تنها نگاه مي‌كردم كه كبري خانم، همسر جانباز علي ارحمي، از زندگي‌اش برايم ‌گفت.

تنها مي‌ديدم مرداني را كه با ديدن آشنايانشان در وقت ملاقات‌، لبخند به لب دارند.‌ درست مثل آن زمان كه با نواي كوبنده‌شان سنگفرش‌هاي ميدان راه‌آهن تكان مي‌خورد. آن روز در بيمارستان ابن‌سينا علي ارحمي گفت كه جانباز 20درصد اعصاب و روان است. از عمليات بدر گفت و شجاعت فرمانده‌اش سردار شهيد ولي‌ا... چراغچي. از شب‌هاي سرد كردستان گفت و چشمان بيدار سردار شهيد محمود كاوه. از مجروحيت شيميايي‌اش گفت و به «كبري» رضازاده كه رسيد تنها اشك، راوي زندگي‌اش شد، بي‌هيچ كلمه‌اي. آن روز «كبري» گفت كه تصميمش را براي خدا گرفته است كه به يك جانباز سرپرستي و پرستاري دهد.

ميهمان سرزده

دوباره برف است كه شهر را به سكوت دعوت كرده است. سرما و باد مرا به ياد خانه محقر و سرد جانباز ارحمي مي‌اندازد؛ سرپناهي كه به قول كبري خانم تا چند وقت پيش، محل نگهداري دام بوده و اين زن و شوهر با دست‌هاي خودشان در و ديوار و سقفش را گچ و خاك زده‌اند تا از بي‌سرپناهي به درآيند.

براي احوالپرسي از احوال كبري‌خانم به شماره جانباز ارحمي زنگ مي‌زنم. صداي پشت خط بعد از گفتن الحمدا... از وضعيت جديدشان مي‌گويد. او از شهرآرا مي‌خواهد كه به آن‌ها سري بزنيم. هوا سرد است و باد مي‌آيد. راننده اما مصمم است كه زودتر برسيم.

باد، پلاستيك روي پشت‌بام خانه سوم كوچه شهيد آرا بيدگل را چون چتر منور به هوا بلند كرده است، اما سنگ‌هاي چهارطرف روي پلاستيك نمي‌گذارد كاملا اين پوشش از بام جدا شود. به ياد دست‌هاي «كبري» خانم مي‌افتم كه داشت براي گذران زندگي خود و همسر «موجي‌اش» تخمه هندوانه پاك مي‌كرد و مي‌گفت: من علي را تنها نمي‌گذارم، اين تصميم را براي رضاي خدا گرفته‌ام. سه تقه به در آهني رنگ‌پريده مي‌زنم. سرما، انگشت‌هايم را بيدار مي‌كند. در باز مي‌شود. سردي درون خانه چيزي از هواي بيرون كم ندارد. تنها وسيله گرمازا يعني بخاري پت‌پتي در تلاش است كه از سرماي اتاق بكاهد. دانه‌هاي درشت عرق ناشي از تب بر صورت اين همسر صبور جانباز است. با ديدن من لبخندي بر روي لب‌هاي هر دو مي‌نشيند. علي آقا مي‌گويد: كبري نگاه كن. از شهرآرا ميهمان آمده و زن مي‌خندد و روسري‌اش را جلوي دوربين من جلو مي‌كشد.

اين جانباز سال‌هاي دفاع مقدس مي‌گويد: نمي‌دانيد كه الان چقدر خوشحاليم كه به ما سر زديد! او مي‌خواهد حرف بزند، اما بغض راه گلويش را مي‌بندد. مجبور مي‌شود ماسك كپسول اكسيژن را براي چند دقيقه‌اي روي دهان بگذارد. خانم همسايه يك سيني چاي مي‌آورد. به ساعت نگاه مي‌كند. ارحمي يك قرص مسكن را از جلدش درمي‌آورد و آن را با ليواني آب آرام‌آرام به همسر بيمارش مي‌دهد. از او مي‌خواهم از وضعيتشان براي «پلاك» بگويد او هم شروع مي‌كند:

آن شب، وقتي برف شديدي آمد، تمام خانه‌مان را آب برداشت. مي‌بينيد كه سقف چوبي است. تقريبا 20 تا ظرف كف اتاق گذاشته بوديم تا چكه‌هاي آب روي تلويزيون و فرش و سماور نريزد. ارحمي ادامه مي‌دهد: داروهايم تمام شده بود و حال خوبي نداشتم. كبري خانم گفت: مي‌روم فعلا جلوي درز و شكاف‌هاي بام را با پلاستيك بگيرم تا بعد كه خدا بزرگ است و يك فكر درست و حسابي درباره‌اش بكنيم. بعد هم تو را مي‌برم بستري كنم و دارو برايت بگيرم.

اين جانباز شيميايي ادامه مي‌دهد: اول با رفتن او به پشت‌بام مخالفت كردم، اما وقتي آن آبريزان سقف را ديدم در مقابل اصرار او چيزي نگفتم. او هنگام پايين آمدن از نردبان پرت شد.

جانباز ارحمي درباره كمك همسايه‌ها در آن شرايط بحراني مي‌گويد: همسايه‌ها هميشه به ما لطف دارند. آن روز به خاطر سردي هوا، ماشين هيچ‌كس روشن نمي‌شد. اما با سختي به كمك همسايه‌ها با يك ماشين «كبري» را به بيمارستان امداد رسانديم. حال خودم هم بد بود. وقتي بعد از چند روز به سازمان مربوطه رفتم، آن خانم مددكار نبود. اما همكارانش لطف كردند و آدرس بيمارستان و بخش و تلفن مرا گرفتند. اين 15روز من از ميزان هزينه شكستگي‌ها و درمان به خاطر مساعد نبودن شرايط روحي‌ام، باخبر نشدم. هزينه‌ها حدود يك ميليون و 600هزارتومان شده كه آشنايان داده‌اند.

فرداي قيامت از همسايه‌ها مي‌پرسند!

همسر جانباز ارحمي درخصوص شرايط خود و همسرش مي‌گويد: از ناحيه مچ دست، مهره دوازدهم ستون فقرات و لگن، دچار شكستگي و مويه شده‌ام. شما نمي‌دانيد در آن شرايط كه درد شديد تمام استخوان‌هاي بدنم را گرفته بود، نگران وضعيت همسرم بودم؛ من بهتر از هر فرد ديگري مي‌دانستم كه او الان بايد بستري شود، اما خودم زودتر از او بستري شدم و او در آن لحظه از سوي تنها پرستارش كه من بودم، رها مي‌شد.

در اين 15روز او مرتب به من زنگ مي‌زد و هميشه به خاطر شرايط روحي‌اش، مي‌گفتم خوبم. يك بار وقتي به ديدنم آمد، اصلا او را نمي‌شناختم. چون شكسته‌تر و مريض‌تر از هميشه به نظر مي‌آمد. كبري خانم ادامه مي‌دهد: تا پرسيدم علي! علي‌جان چطوري؟... او حتي نتوانست حرف بزند و همان جا پاي تخت من در بيمارستان امداد، دچار تشنج شد. چند پرستار آمدند و كمي به او رسيدند تا حالش بهتر شد.

ما نبايد،‌ بچه‌هاي جنگ را فراموش كنيم

خانم همسايه اين جانباز اعصاب و روان، درخصوص دلايل كمك خود و همسايه‌هاي ديگر در نبود همسر وي مي‌گويد: خب، من و همسرم هنگام آن اتفاق دردناك در آن روز برفي از نزديك شاهد ماجرا بوديم. «عزت رهبر» ادامه مي‌دهد: بالاخره آن دنيا از ما مي‌پرسند. ما مي‌دانيم كه اين‌ها بچه‌هاي جنگند. از اول كه اين‌طور نبودند. براي دين و ايران رفتند و سلامتي‌شان را از دست دادند و حالا مجبورند در اين شرايط زندگي كنند. وي مي‌افزايد: گفتني نيست اما بالاخره هر چه خودمان مي‌خورديم، از غذا و چاي براي اين برادر جانباز هم مي‌آورديم. با كمك ديگران كمي دور و بر خانه را جمع و جور مي‌كردم و اگر لباس يا ظرفي كثيف بود، مي‌شستم.

عزت رهبر مي‌گويد: اين كارها را به خاطر رضاي خدا كردم. جانبازان ما،‌ موجب افتخار و سربلندي ما هستند. اگر فراموش بشوند، اشتباه بزرگي است. مردم و مسئولان نبايد اين‌ها را فراموش كنند.
تا شقايق هست زندگي بايد كرد.

بيرون باد مي‌آيد. باران در راه است. مرد سرفه مي‌كند. چشمان همسر اين جانباز اعصاب و روان و شيميايي به اشك مي‌نشيند. علي ارحمي بلند مي‌شود و از كپسول اكسيژن براي تنفس، كمك مي‌گيرد. دستپاچگي را در صورت «عزت خانم» همسايه آن‌ها به وضوح مي‌بينم كه ليوان آب مي‌آورد.

كبري خانم مي‌گويد: داروهاي علي تمام شده بود. بدون دارو نفسش تنگ مي‌شود. آن روز مي‌خواستم او را بستري كنم اما آب‌چك سقف باعث شد كه به پشت‌بام بروم و اين اتفاق بيفتد.
دوباره صورت زرد و رنگ‌پريده زن پر از دانه‌هاي عرق مي‌شود. مرد ماسك را از روي دهانش برمي‌دارد و با دستمالي، پيشاني پرستارش را پاك مي‌كند. من همچنان به آن دو در انتهاي فصل سرد نگاه مي‌كنم و براي عوض شدن حال و هوا مي‌پرسم: الان چه احساسي داري علي‌آقا؟! مي‌گويد: دارم پرواز مي‌كنم. در اين مدت سر نمازم آرزو مي‌كردم زودتر او خوب شود و به خانه برگردد.

كبري خانم به ناگاه خنده‌اش به گريه تبديل مي‌شود. مي‌گويد: دلم خيلي گرفته است. نمي‌دانم از كجا بگويم؟ من سرپرست جانبازي هستم كه احتياج به كمك و توجه دارد. چرا خدا يك بودجه‌اي به ما نمي‌دهد كه سقف خانه‌مان را آهني كنيم تا من و علي به اين حال و روز نيفتيم؟! با اين وضعيت، همسايه‌ها هم در اذيتند و اسير مايند.

او ادامه مي‌دهد: قربان بزرگي خدا بشوم! نمي‌دانم حكمت اين اتفاق چيست؟ ولي از خدا تشكر مي‌كنم و مي‌خواهم كه زودتر من را از بستر بيماري بلند كند. ديگر خيلي از دست خودم خسته شدم كه نمي‌توانم به زندگي‌ام برسم. كبري خانم رو به من مي‌گويد: مي‌داني الان نزديك يك و نيم ماه است كه افتاده‌ام اين گوشه خانه! جانباز ارحمي حرف او را اين‌طور تكميل مي‌كند: من براي خدا و دين اسلام رفتم. يك زمان هم مي‌شود كه ديگر در اين دنياي فاني نباشم و كسي را اذيت نكنم. من اگر نيتي جز براي خدا داشتم، مجروحيت‌هاي ديگرم را ثبت مي‌كردم اما فقط يك مجروحيتم را وقتي حالم بهتر بود توانستم ثبت كنم. الان هم در چنين وضعيتي، راضي به رضاي خدايم. مسئولان وضعيت مرا ديدند و وقتي بعد از چاپ گزارش شهرآرا براي اولين‌بار به ديدنم آمدند، گفتند: اي واي! اين برادر ارحمي خودمان است! بالاخره جانبازي‌هايت را به ثبت رساندي يا نه؟! من از ديدن آن‌ها دلم پر از شادي شد و در جوابشان گفتم: من آن روز براي ثبت بقيه جانبازي‌ام نيامده بودم... علي آقا ارحمي دستانش را بر روي صورتش مي‌گذارد و ديگر چهره‌اش را نمي‌بينم. حرف‌هايش در گريه ذوب مي‌شود. نگاه من به جعبه داروها ثابت مي‌ماند. والپرات سديم، سيتالو پرام، گاباتين،‌آلانزاپين و... بيرون باد مي‌وزد و كلمه‌هاي زيادي در ذهنم چرخ مي‌زند براي نشستن در برگه‌هاي خبر... .
---

شمارهٔ تماس با روزنامهٔ شهرآرا: 7288881 - 0511

ارسال نظر

  • يك هموطن

    به قول همسر محترم جانباز خيلي وقت ها حكمت خدا معلوم نيست وگرنه مي بايست با اين همه بي توجهي و ظلمي كه در حق اين گونه افراد وارد مي شود آسمان بر سر همه ي ما خراب شود .آهاي كساني كه ادعاي دين داري داريد ويا ادعاي ملي گرايي ، اگر اين انسانهاي پاك و شجاع نبودند نه دين داشتيد نه كشور .اگر فقط كمي غيرت و انسانيت در وجود شما هست كاري بكنيد واگر هم نيست كه انشاءالله خدا همه ي شما و مارا بكشد.آمين

  • hamid

    امیدوارم که خداوند به این برادر گرامی صبر بدهد.من در عملیات کربلای 5 و 8 شیمیایی شدم اکنون مشکل تنفسی داریم و اکسیژن کافی به ریه هایم نمی رسد یعنی نمی تواند جذب کند با اسکن های پیشرفته گفتند که دریه ات چیزهایی دیده می شود. مشکل مادی ندارم و لی مدرک جانبازی هم نگرفته ام. سالها بعد از فرزندی ندارم و همسرم هم نمی داند که شیمیایی هستم. ضمنا خوار شدن توسط این بنیادها را نیز دوست ندارم. فقط مشخص است که در عملیات شیمیایی شده ام. بعد هم نمی دانم چه می شود هر چه خدا بخواهد.یاعلی

  • جا نباز 45درصد

    این جانبازان از وجود خود گذشتند تا برخی ها به مقامات عالی برسند .......وای بر شما

  • جيران

    سلام . من طيبه ثابتم . خواستم بگم . مشكل جانباز علي ارحمي به شكر خدا . حل شد . يا علي مدد.

  • ناشناس

    گذشت 32 سال از پایان جنگ تحمیلی؟ نویسنده این مطلب انگار تاریخ رو خوب نخونده. پایان جنگ تحمیلی سال 67 یعنی 23 سال پیش بود نه 32 سال پیش.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار