گوناگون

داستان یک زندگی (بهناز بدر زاده)

داستان یک زندگی (بهناز بدر زاده)

سر حسن روی زانویش بود. درون دمپایی پلاستیکی کهنه اش لای انگشتان پینه بسته پایش را دست میزد.فکر می کرد که پول مدرسه علیرضا و خرج خورد و خوراکشان را باید از کجا بیاورد؟دویست نفر از کارگرها و کارمندهای پارس جنوبی را با هم اخراج کرده بودند.صورتش به خاطر کار سنگینش زیر آفتاب روی دکل گازی شکسته و پیر شده
بود.پیشانی و دور چشمانش کاملا چروک بود.
حسن ۳۵سال داشت.وقتی می خندید جای دندانهای خرابی که کشیده بود مشخص بود.
هشت ماه بود حقوق نگرفته بودند.هرروز افراد
در محوطه جلوی ساختمان مدیریت جمع می شدند تا حقوقشان را دریافت کنند.تا آن روز صبح که لیستی پشت شیشه چسبانده شده بود.
کارگرها و کارمندها و حتا مهندسها همدیگر را هول می دادند که بیینند چه روی کاغذ نوشته شده؟حسن سه بار متن و اسامی را خواند.
زیر پایش خالی شد.نشست زمین…

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

پری داشت حیاط خانه را جارو میزد.یک هفته
بود که حسن با بقیه کارگرها اعتصاب کرده بودند و نزدیک محوطه ساختمان اداری می خوابیدند.صدای لخ لخ دمپایی حسن را شنید.
سرش را بالا آورد.حسن با شانه های آویزان
از در آمد تو.دل پری ریخت.
-چی شده حسن؟چیزی شده؟
-اخراجمون کردند.
-چی میگی؟چرا؟
-گفتن:دولت پول نداره،تعدیل نیرو کرده.بخاطر تحریمها و مدیریت بد دولت قبلی است...
-حالا چی کنیم؟من حلقه ام رو هم فروختم.
حسن ساکت رفت نشست گوشه ایوان کوچک…

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭
صدای پارس سگ آمد.پسر بچه ده یازده ساله ای با پا در را باز کرد.کتابهایش را در یک کیف کهنه گذاشته بود.
-بیا ببری.بیا…
توله سگ لاغر زرد دنبال پسر بچه آمد تو.پری گفت:این دیگر چه تحفه ای است با خودت آوردی؟
-مامان،این جلوی مدرسه بود.صبح بهش لقمه ام را دادم.جلوی در مدرسه منتظر ماند تا تعطیل شدم.می خواهم نگهش دارم.همان گوشه حیاط می ماند.
-از کجا غذا می آوری شکمش را سیر کنی؟
-بابا میرود سرکار،حتما.این هم غذایی نمی خواهد.
پری به علیرضا نگفت که حسن بیکار شده.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭

حسن باربری می کرد از سپیده صبح تا آخر شب.اما درآمدش کفاف خرج زندگی را نمی داد.
یک روز صبح که داشت می رفت سر کار پری به او گفت:اجازه بده من هم برم سرکار.
اینجا مهندسها هم هستند.اگر زن داشته باشند
کلفت می خواهند.
کشیده ای به گوش حسن خورد که تا چند دقیقه گوشش سوت میزد.پری را بفرستد کلفتی؟
گریه اش گرفت.با صدای لرزان گفت:فقط مردش خانه نباشد…
پری هرجا رفت کلفت نمی خواستند.شهر کوچک بود و درآمدها به اندازه گرفتن کلفت نبود…
علیرضا خواب بود.پری شمد را کشید رویش.
-حسن؟
-بله؟
-من شنیدم تهران خیلی کار هست.حقوقها هم بیشترند.تو یک کاری پیدا می کنی.من را هم هیچکس نمی شناسد.میروم خانه های مطمءن کار می کنم.

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

تهران شلوغ و پردود بود.اسبابهای ناچیزشان
را برداشتند و به آدرسی که همشهریها داده بودند رفتند:خانه ای که وسطش حیاط با درختان
قطور بود،دورتادور اتاقها بود.یک اتاق کرایه کردند.وسایل را گوشه ای گذاشتند.شب از شدت
خستگی بیهوش شدند.هنوز هوا روشن نشده بود که حسن رفت دنبال کار.رفت سه راه امین حضور.نشست لب جدول تا مغازه ها باز شدند
هرجا می رفت باربر داشتند.بالاخره فروشنده ای مثل اینکه دلش سوخت قبولش کرد.کارش جابجا کردن یخچال فریزر،ماشین لباسشویی و ماشین.ظرفشویی بود…
عادت کرده بود مشتریها حمال صدایش کنند.با اینکه اولین بار خیلی برایش سنگین تمام شده بود...
پری سبزی پاک می کرد و برای سبزی فروش می برد و دستمزد کمی می گرفت.
علیرضا هم همان نزدیکی مدرسه می رفت.
تا آن روز که یک خانم آمد وسایل خانه اش را کلا عوض کرد.می خواست تمام وسایل برقی آشپزخانه اش نقره ای باشد.حسن تنها بارها را برده بود که انعام خوبی بگیرد.
اما وقتی ساید بای ساید را با سرایدار بلند کرد
کمرش دیگر صاف نشد و فقط نعره می زد…
دو کارگر که دوست حسن بودند او را بیمارستان بردند.دکتر عکس را که دید گفت:مهره های کمرش باید عمل شوند.یک آمپول مسکن زد و تعدادی قرص داد و حسن را آوردند خانه...
دکتر گفته بود دیگر نباید بار سنگین بلند کند.
حسن پولهایش را شمرد.از فردا صبح می رفت
سر چهارراه گل و بادکنک بفروشد…
پری هم رفت موسسه کاریابی برای کار در منازل ثبت نام کرد.بعضی روزها می رفت شیشه و دیوار می شست…

٭ ٭ ٭ ٭ ٭
مرد صاحبخانه داشت با حسن در حیاط صحبت
می کرد.گردن حسن کج شده بود.داشت التماس
می کرد.پری از پشت شیشه اتاق نگاه می کرد.
وقتی حسن آمد تو به پری گفت:ماه بعد باید تخلیه کنیم.
-ما که کرایه مان را مرتب داده ایم.چرا؟
-خانه را کلی فروخته.با چندتا خانه های کنارش.
می خواهند مرکز تجاری بسازند.
-خدا بزرگ است،خودت را ناراحت نکن.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار