گوناگون

بهت زندانبانان در برابر سلول پر ستاره

پارسینه: نیروهای انقلابی که برای بازجویی و شکنجه در سلول‌های کوچک انفرادی در کنار هم دوران بازداشت را سپری می‌کردند برای حفظ روحیه مبارزه طلبی دست به ابتکارهایی می‌زدند که باعث خشم بیشتر نیروهای ساواک و بازجوها می‌شد.

به گزارش پارسینه، خاطرات سیاه روزهایی که در شکنجه گاه ساواک بر او گذشت هنوز هم کابوس شب‌های او است. روزهایی که به خاطر معرفی نکردن نیروهای انقلابی ساعت‌ها او را با دستبند آهنی از میله‌ای فلزی آویزان می‌کردند و تنها با ذکر خدا شکنجه را تحمل می‌کرد. سال‌های اول دهه 50کشور در خاک و خون بود و صدای گلوله و مسلسل از هر گوشه‌ای شنیده می‌شد. شاه که بخوبی خطر را حس کرده بود دستور داد تا نیروهای شهربانی و ژاندارمری در کنار ساواک برای سرکوبی نیروهای انقلابی شدت بیشتری به خرج دهند و آنها را از سر راه بردارند.

روایت تلخ دیوارهای زندان

به گزارش ایران، دیوارهای بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضدخرابکاری شاهد شکنجه‌های خواهر و برادری بودند که برای رسیدن به هدف مقدسی که امام خمینی(ره) برای آنها ترسیم کرده بود دست از جان شسته بودند. امیرمراد نانکلی و حمیده نانکلی از نیروهای انقلابی بودند که پس از دستگیری در این بازداشتگاه تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتند. آخرین روزهای محکومیت امیر مراد در زندان قصر با لو رفتن او توسط یکی از نیروهای انقلابی بازداشت شده همزمان شد و او برای باردوم به شکنجه گاه مخوف ساواک منتقل و سرانجام در آنجا به شهادت رسید و مزار بی‌نام و نشان او پس از پیروزی انقلاب شناسایی شد.

حمیده نانکلی در 15 سالگی توسط نیروهای ساواک دستگیر شد و تحت شکنجه و بازجویی‌های کمیته مشترک ضدخرابکاری قرار گرفت. او در حالی 6 ماه تحت شکنجه قرار داشت که تنها برادرش پیش از او در همین بازداشتگاه به شهادت رسیده بود و ساواک تا مدت‌ها هیچ اطلاعاتی از شهادت امیر مراد به خانواده‌اش نداد. این زن که 56 بهار را پشت سرگذاشته است در موزه عبرت با دیدن تصاویر بازجوها که ساعت‌ها از او بازجویی می‌کردند، اشک در چشمانش حلقه زد. او می‌گوید: شدت شکنجه‌ها و بازجویی‌ها به اندازه‌ای بود که هیچ‌گاه تصور نمی‌کردیم با وجود چنین دژخیمانی انقلاب اسلامی به پیروزی برسد. حمیده نانکلی از آن نیمه شبی که نیروهای ساواک برای دستگیری او وارد خانه شدند، این‌گونه می‌گوید: در خانواده‌ای کشاورز در روستای گل آباد تویسرکان به دنیا آمدم. من و برادرم امیر مراد که 12 سال از من بزرگتر بود تنها فرزندان خانواده بودیم. پدرم برای کار به تهران آمد و در جاده سازی مشغول به کار شد و مراد که در مقطع ششم ابتدایی تحصیل می‌کرد تابستان سال بعد برای سر زدن به پدر به تهران آمد و دیگر بازنگشت. من سه سال داشتم و به این ترتیب سال بعد من و مادرم نیز نزد آنها رفتیم و در تهران ماندگار شدیم.

برادرم از همان دوران نوجوانی به نماز و خانواده اهمیت می‌داد و همه سختی‌های زندگی را به دوش می‌کشید. با پول تو جیبی‌اش کتاب‌های مذهبی و دینی می‌خرید و مطالعه می‌کرد. چند سال بعد در کارخانه ارج تهران مشغول به کارشد و در مدت چهار سالی که آنجا بود دور از چشم دیگران فعالیت‌های سیاسی می‌کرد. پس از آن در یک شرکت شوفاژسازی مشغول کار شد. امیر مراد با چند نفر از دوستانش هیأتی به نام جوانان سجادیه تشکیل داده بودند و برای بچه‌های نوجوان و جوان برنامه‌های ورزشی، فرهنگی و مذهبی ترتیب می‌دادند و صبح‌های جمعه نیز برنامه دعای ندبه و کوهنوردی داشتند. در همین هیأت‌ها بود که با افراد انقلابی و مبارز محمد کچویی، عزت‌الله شاهی و اکبر مهدوی آشنا شد و به این ترتیب جذب سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شد. مبارزات برادرم در اوج خفقان رژیم ادامه داشت و در مواردی اقدام به تهیه سلاح برای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) می‌کرد تا اینکه 5 اسفند ماه سال 1351 او را به فاصله دو ساعت قبل از عزت‌الله شاهی دستگیر و به بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل کردند. پس از شکنجه و بازجویی سرانجام دادگاه برادرم را به دوسال حبس در زندان قصر محکوم کرد. وقتی برادرم دستگیر شد من 13 سال داشتم، فراموش نمی‌کنم نیروهای ساواک برای پیدا کردن مدرکی علیه برادرم همه خانه را به هم ریختند.

در مدتی که برادرم در زندان بود همراه پدر و مادر به ملاقاتش می‌رفتیم و در این ملاقات‌ها بود که من هم وارد کارهای انقلابی شدم. در این مدت هر کدام از زندانی‌ها که‌ آزاد می‌شدند اطلاعات داخل زندان را در کاغذ می‌نوشتند و ما این نامه‌ها را مخفیانه به اشخاصی که رابط بودند در بیرون از زندان می‌رسانیدم. این اطلاعات بیشتر در ارتباط با محل نگهداری اسلحه‌ها و اعلامیه‌ها و همچنین اطلاعاتی درباره قاسم ژیان پناه افسر زندان که بسیاری از زندانی‌های سیاسی را شکنجه می‌کرد، بود. 15 سال داشتم که در این بازداشتگاه تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتم. برادرم نیز درحالی که 5 ماه تا پایان محکومیت‌اش باقی مانده بود به خاطر اطلاعات جدیدی که ساواک از او به دست آورده بود، دوباره به بازداشتگاه کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شد و تحت شدیدترین شکنجه‌ها قرار گرفت. اطلاعی از برادرم نداشتیم و مسئولان ساواک نیز در پاسخ به جست‌و‌جوهای پدر و مادرم اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. پدرو مادرم برای پیدا کردن برادرم بسیاری از شهرها را جست‌و‌جو کردند این درحالی بود که مراد از مرداد سال 53 در بازداشتگاه کمیته مشترک شکنجه می‌شد . برخی از نیروهای انقلابی بازداشت شده در این بازداشتگاه بعدها به ما گفتند برادرم را در حالی که بشدت شکنجه می‌شد دیده‌اند و پس از تحمل انواع و اقسام شکنجه‌ها به شهادت رسید. پیکرش نیز چند ماه در سردخانه بیمارستان شهربانی بود و بعد از آن بدون هیچ نام و نشانی در قطعه 33 بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شده بود. بعد از انقلاب وقتی اسناد زندانیان به دست نیروهای انقلابی افتاد، مشخصات برادرم را در میان کشته شدگان پیدا کردیم و پدر و مادرم روزگار را با اشک چشم و فراق مراد سپری کرده و از دنیا رفتند.

شکنجه و بازجویی

ساعت یک بامداد اول آذرماه سال 53 نیروهای ساواک برای بازداشت این مبارز 15 ساله خیابان و اطراف منزل را محاصره کرده و وارد خانه شدند. حمیده نانکلی از روزی که وارد بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضدخرابکاری شد این‌گونه می‌گوید: ساعت یک نیمه شب 8 مأمور ساواک با دو خودرو آمدند. البته برای من این رفتار آنها عادی بود و بعد از ماجرای برادرم انتظار داشتیم آنها دوباره به خانه ما بیایند. قبل از آن شنیده بودیم که زندان کمیته مشترک محل وحشتناکی است. مأموران ساواک از رد و بدل کردن نامه بین زندانی‌های انقلابی با بیرون از زندان توسط من با خبر شده بودند. ساعت یک نیمه شب مرا به بازداشتگاه منتقل کرده و از من خواستند شخصی را که قرار بود نامه را به او برسانم، معرفی کنم. به دروغ به آنها گفتم با این فرد در خانه قرار گذاشته‌ام و جای دیگری با او قرار ندارم.

دو هفته هر روز صبح مرا از بازداشتگاه به خانه می‌بردند تا بتوانند از طریق من رابط را دستگیر کنند و عصر دوباره به بازداشتگاه بازمی گرداندند. در این مدت تهدید می‌کردند که اگر به آنها دروغ گفته باشم بشدت شکنجه‌ام خواهند کرد. پس از گذشت دو هفته وقتی فهمیدند که این رابط برای گرفتن نامه نخواهد آمد شروع به بازجویی و شکنجه کردند. بازجوهای من، منوچهری، محمدی و تهرانی بودند. آنها از هر شکنجه‌ای استفاده می‌کردند. با کابل پذیرایی مفصلی می‌کردند تا تمام بدن متورم شود. آن شب که مرا بازداشت کردند تا صبح با دستبند آهنی از در آویزانم کردند و پس از آن مرا به سلول انفرادی بردند. طی 7 ماهی که در این بازداشتگاه بودم شاهد شکنجه‌های وحشیانه زیادی بودم که هیچ گاه از خاطرم پاک نمی‌شود. در اتاق بازجویی روپوش را به جای روسری روی سر انداخته بودم بازجو می‌گفت هر اطلاعاتی‌داری بنویس. کنار من پسر جوانی بود و شعله فندک را زیر دست او گرفته بودند. او پاها را به هم می‌سایید و برای اینکه با فریادش مرا نترساند درد را تحمل می‌کرد. وقتی از کنار نرده‌ها ما را به اتاق بازجویی می‌بردند زندانی‌های زیادی را دیدیم که به نرده‌ها بسته شده بودند و آنها را شلاق می‌زدند. به دستور شاه از سال 53 شکنجه‌ها بیشتر شده بود و بسیاری از جوانان انقلابی در این سال به شهادت رسیدند. پس از 7 ماه شکنجه و بازجویی، دادگاه مرا به دوسال و نیم زندان محکوم کرد و به این ترتیب دوران محکومیت‌ام را در زندان قصر و اوین سپری کردم.

خلاقیت با خمیر نان

روزها و شب‌هایی که در 86 سلول انفرادی بازداشتگاه مخوف کمیته مشترک ضد خرابکاری سپری شد پر از ناگفته‌ است.

نیروهای انقلابی که برای بازجویی و شکنجه در سلول‌های کوچک انفرادی در کنار هم دوران بازداشت را سپری می‌کردند برای حفظ روحیه مبارزه طلبی دست به ابتکارهایی می‌زدند که باعث خشم بیشتر نیروهای ساواک و بازجوها می‌شد. حمیده نانکلی که دوران زندان و شکنجه را کناردیگر نیروهای انقلابی گذرانده بود، می‌گوید: از آنجا که همه برای یک هدف مبارزه می‌کردیم، هیچ گاه مشکلی باهم نداشتیم و بعد از سال 56 وقتی آنها به دنبال بهانه‌جویی از هدف اصلی انقلاب دور شدند با دیگر نیروهای انقلابی دچار اختلاف شده و مشکلات بزرگی را به وجود آوردند. وی درباره حفظ روحیه در شکنجه‌گاه رژیم گفت: روزها معمولاً نمی‌توانستیم کار خاصی انجام دهیم چون کسی آرامش فکر نداشت و به بازجویی فکر می‌کرد، ولی شب که آرامش برقرار می‌شد می‌نشستیم و باهم صحبت می‌کردیم. صبح‌ها که چای شیرین می‌دادند با خمیر نان کارهای دستی درست می‌کردیم و بعضی از بچه‌ها که دانشجوی رشته هنر بودند با این خمیرها دسته گل درست می‌کردند. برای رنگ کردن آنها ازپلاستیک‌های پنبه استفاده می‌کردیم و از ساقه‌های جارو برای دسته گل استفاده می‌کردیم و این گل‌ها را از توری‌های پنجره سلول عبور می‌دادیم و سلول را تزئین می‌کردیم. گاهی اوقات نیز از خمیر، طاس درست می‌کردیم و آن را به دوده سقف می‌زدیم تا سیاه شود سپس با ورقه آلومینیومی کره سوراخ‌های تاس را پر می‌کردیم. روی پتوی سیاه سربازی نیز با صابون صفحه منچ را درست می‌کردیم و شب‌ها منچ بازی می‌کردیم. بعضی اوقات نیز با خمیر نان ماه و ستاره درست می‌کردیم و آن را به سقف می‌زدیم تا آسمان بالای سرمان پرستاره باشد و شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم می‌گفتیم امشب آسمان سلول پرستاره است. از طریق علائم مرس با سلول‌های کناری ارتباط می‌گرفتیم. علائم مرس یک جدول 8 در 4 بود و حروف الفبا را در این جدول تقسیم کرده بودیم. در زندان کمیته مشترک با علائم مرس با هم ارتباط می‌گرفتیم، اما در زندان اوین به دلیل بتونی بودن دیوارها این کار امکانپذیر نبود. در یکی از بازجویی‌ها وقتی محمدی از من خواست مشخصات فردی که قرار بود نامه را به او برسانم بگویم، گفتم قد و رنگ چشم و موهایش شباهت زیادی به شما داشت و او هم درحالی که عصبانی شده بود گفت نکند خود من هستم. در این مدت برای حمام رفتن هر وقت نمی‌خواستند شکنجه کنند، می‌توانستیم هفته‌ای یک بار به حمام برویم. در حمام پرده نداشت و با لباس دوش می‌گرفتیم .

آزادی از زندان درون

یک سال قبل از پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد. می‌گوید: زیر شکنجه‌ها هیچگاه تصور نمی‌کرده که به این زودی‌ها انقلاب پیروز شود. شدت شکنجه‌ها به حدی بود که کمتر کسی تصور می‌کرد از این زندان زنده بیرون بیاید و اگر هم کشته شود تا مدت‌ها کسی خبردار نخواهد شد.

حمیده نانکلی از روزهای دلتنگی زندان گفت و ادامه داد: وقتی قرار بود یکی از زندانی‌ها آزاد شود همه دلتنگ می‌شدیم، سخت‌ترین لحظه برای من زمانی بود که خبر آزادی‌ام را دادند. چند روز گریه می‌کردم چون دوست نداشتم از دوستان خوبی که در زندان پیدا کرده بودم، جدا شوم.
بعد از سال‌ها وقتی برای نخستین بار از من دعوت کردند تا برای بازدید از موزه عبرت بیایم با دیدن اتاق‌های بازجویی ناگهان همه آن روزهای سیاه مقابل چشمانم مجسم شد. صدای ضجه‌های کسانی که شکنجه می‌شدند و خنده‌های مستانه بازجوها را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم. نخستین بار که به اینجا آمدم شوکه شدم تا چند ماه حال مساعدی نداشتم و دائم به آن روزها فکر می‌کردم و اشک می‌ریختم. فکر می‌کنم بیشترین سختی را خانواده‌ام تحمل کردند. آنها از پسرشان خبر نداشتند و من هم در زندان بودم. اما هربار که به ملاقاتم می‌آمدند سعی می‌کردم به آنها آرامش بدهم. سال 57 ازدواج کردم و 5 فرزند دارم. همسرم از اقوام هستند و می‌دانست زندانی سیاسی هستم. در این مدت چند بار به موزه عبرت آمدم و وقتی بازدیدکننده‌ها متوجه می‌شوند که من در این بازداشتگاه زندانی بودم با اشتیاق از من می‌خواهند تا بخشی از خاطرات ‌آن روزها را برایشان بگویم؛روزهای تاریکی که با پیروزی انقلاب اسلامی برای همیشه به تاریخ پیوست.

ارسال نظر

  • فری طلا

    شهید بزرگوار امیر مراد نانکلی معروف به بچه رستم ( بخاطر هیکل درشت و ورزیده اش ) روحت شاد باد۰ خانم حمیده نانکلی و امثال ایشان که گمنام و متین شکنجه های خوفناک جلادان خون آشام ساواک را چشیده اند ، قهرمانان واقعی این وطن هستند۰

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار