گند سرمایهداری بالا زده است
پارسینه: یک بررسی مارکسی/
پارسینه : متنی که در دست دارید ترجمه سخنرانی ریچارد ولف ( Richard Wolff )، استاد اقتصاد مارکسیستی دانشگاه ماساچوست در سال ۲۰۰۹ است. ولف در این سخنرانی بیش از آنکه به تعمیق در جزئیات دلایل بروز بحران معاصر در اقتصاد جهانی بپردازد، توجه خود را بر ارائه یک تبیین طبقاتی از تحول سی سال اخیر سرمایه داری آمریکا متمرکز نموده است. همین امر از یک سو باعث شده است که سخنرانی ولف فاقد دقت لازم چه در بکارگیری مفاهیم و چه در استناد به آمارها باشد و این بر خواننده تیزبین پنهان نخواهد ماند. با این همه ارزش سخنرانی ولف در این است که اولا این سخنرانی بر مبانی تحلیلی متفاوتی از اکثریت قریب به اتفاق تحلیلهایی از بحران قرار گرفته است که تحولات در سرمایههای مالی را بدون هیچ ارتباطی با تحولات در روندهای تولید به عنوان منشأ و دلیل بحران معاصر معرفی میکنند. ولف در مقابل تحول طبقاتی جامعه آمریکا را سرمنشأ بحران جاری میداند و به این ترتیب برخورد متفاوتی به بحران معاصر را نمایندگی میکند
که اساسا در خود تحلیل عناصر معطوف به مبارزه طبقاتی را وارد میکند و نه عناصر معطوف به چگونگی تنظیم بازراهای مالی و اصلاحات در نظام بانکی و غیره را.
دوم اینکه ولف بر اساس مقدمات تحلیلی خویش به طرح ضرورت فرا رفتن از مناسبات سرمایه داری تولیدی میرسد و طرحی از سازمان تولیدی سوسیالیستی متکی بر اداره جمعی تولیدکنندگان را به میان میکشد. با ابن حال روشن است که بر مبنای همان مقدمات تحلیلی میتوان به نتایج دیگری نیز رسید. از جمله به این نتیجه که اگر کاهش درآمد طبقه کارگر علت بحران جاری است، پس برای غلبه بر آن باید به افزایش درآمد این طبقه، یا افزایش دستمزدها، پرداخت. خود ولف اما چنین نتیجه گیری نمیکند و راه چاره را در غلبه بر مناسبات موجود میبیند.
ترجمه فارسی سخنرانی ریچارد ولف با عنوان انگلیسی Capitalism Hits the Fan برای اولین بار به ترجمه مشترک پویان فرد و پویش وفایی منتشر شد. آنچه در ذیل میخوانید همین نسخه ترجمه شده است که با اندکی ویرایش مجدد و تصحیح در وبسایت شخصی ولف منتشر شده است.
***
دوست داشتم هوای سالن کمی خنکتر بود و سالن نور بهتری داشت. دوست داشتم که موکت کف سالن مثل کفپوش انبار کاه نباشد؛ اما ازآنجا که این یک سالن اجتماعات عمومی است، باید بهدلیل اینکه همین اندازه روشنایی را هم داریم خوشحال باشیم. احتمال دارد که در چند ماه آینده همین نور ناچیز را هم نداشته باشیم. دراینصورت در تاریکی گرد هم جمع میشویم و این از لحاظ نمادین با آنچه که میخواهم دربارهاش صحبت کنیم بیشتر تناسب خواهد داشت.
این بزرگترین بحران اقتصادی در مدت زندگی من است و با توجه به مقایسه چهره شما با موی سپید من، این بزرگترین بحران در زندگی شما نیز هست؛ بنابراین، فهم این بحران تلاش فوقالعادهای میخواهد و تلاش فوقالعادهتری نیز لازم است تا چگونگی برخورد با آن را برنامهریزی کنیم.
در اینجا میخواهم برای شما توضیح دهم که چگونه این بحران بهوجود آمده، من آن را چگونه میبینم، از کجا نشئت گرفته و چگونه میتوان واکنشی سوسیالیستی نسبت به آن داشت. فروتنانه بگویم این تلاش نه فقط به این دلیل است که من در عالم انتزاع به نظریه سوسیالیزم علاقه مندم. بلکه بهاین دلیل است که میخواهم تبیینی سوسیالیستی از این بحران ارائه کنم. باید اضافه کنم که این کاری نیست که صرفا بخواهم در قلمرو تئوری بهآن بپردازم؛ میخواهم قدم در عرصه واقعیت هم بگذارم و بهترین شیوهای که برای این کار میشناسم استفاده از پیشرفتهترین نظریهای است که در این زمینه وجود دارد؛ یعنی تحلیل مارکسیستی. ازاینرو، آنچه شما در اینجا میآموزید، تحلیلی مارکسیستی است از آنچه اتفاق افتاده و کاربرد این تحلیل در رابطه با اتفاقات موجود است.
پس اجازه دهید، همانطور که لازمه چنین مواردی است، از اینجا شروع کنم که بهنظر من این بحران شامل چه چیزهایی نیست. برای مثال، این بحرانی مالی (financial crisis) نیست. تقلیل این بحران به یک بحران مالی از این بحران بیان اهانتآمیزی است که آزارم میدهد. اینگونه تبیینها تلاش فریبندهای است برای محدودیت حوزه اثرگذاری، علل و معلولات آن، چیزهای متفاوتی است که گویی هر یک - برای مثال همانند امور مالی-- موضوعیتی یگانه [و مستقل از امور دیگر] دیگر دارند. از نظر من این حکم مثل این است که وقتی فردی دردی شدید را در خود حس میکند، استدلال کنیم که علت این درد را نباید در کلیت بدن او جستجو کرد و درد را حاصل کارکرد کلیت دستگاه بدن او نبینیم که منجر به بروز درد در این یا آن عضو معین شده است. این یعنی تلاش در مواجهه با بروز نشانهای از یک بیماری بر اساس این باور -- و یا امید -- که بیماری در تمام بدن پخش نشده است. اما مشکل اینجاست که این فرض یا ادعا بهراحتی میتواند سبب مرگ بیمار شود [اگر بیماری در ارتباط با دستگاه بدن دیده نشود].
نکته دیگر اینکه فکر میکنم که این بحران ربطی به حقوق بالای مدیران اجرایی عالیرتبه شرکتها ـ که در ۲۵ سال اخیر بیش از حد هم بالا بوده است ـ ندارد. ازطرف دیگر، این بحران هیچ ربطی هم به حرص و طمع (greed) ندارد؛ زیرا همه میدانیم که تاریخ طمعکاری انسان بسی طولانیتر از این بحران است.
تحلیلهای موردی که در فوق ذکر کردم مانعی هستند در مقابل توجه ما به این مسئله اساسی که آیا این بحران، بحران در کلیت نظام سرمایهداری است یا ناشی از کارکرد ناصحیح بعضی از اجزای آن. رسانههای همگانی که تقریباً همسو عمل میکنند، میکوشند تا ما را در محدوده معینی نگه دارند. متأسفانه وظیفه رسانههای عمومی در فرهنگ ما این است که بهجای خبررسانی، آراممان کنند، ما را خونسرد نگه دارند و داستان تحویلمان دهند؛ اما من چنین کاری نخواهم کرد.
اجازه دهید صاف و پوست کنده بگویم که این بحران، بحرانی است که از تمامی بخشهای این نظام (تولید، خدمات و مطمئناًً مالی) اثر پذیرفته و بههیچوجه محدودهٔ خاصی ندارد. این بحران با امور مالی شروع نشده و در محدوده روابط مالی نیز نیز به پایان نخواهد رسید. میخواهم این مسئله را به ریشههای اصلیاش بازگردانم، یعنی همان جایی که فکر میکنم از آن کَنده شده است. اجازه دهید با نمودار دستمزد - بهره وری تولید شروع کنیم.
این نمودار کوچک به دو بخش تقسیم شده است. یک بخش از آن، که از سال ۱۸۲۰ تا ۱۹۷۰ را نشان میدهد، بیانگر این است که در مدت این ۱۵۰ سال بهره وری تولید (productivity) کارگران آمریکایی سیر صعودی داشته است [خط سیاه در نمودار]. این به معنی این است که یک کارگر بهطور متوسط [به ازای هر ساعت کار] در هرسال کالای بیشتری نسبت بهسال قبل تولید کرده است. علت افزایش بهره وری تولید این است که کارگران به مرور زمان بهتر آموزش میبینند، از ابزارآلات تولیدی بهتری استفاده میکنند و ماشینآلات بیشتری دراختیارشان گذاشته میشود. بدینترتیب، بهره وری تولید کارگران بهصورت سالیانه بالا میرود.
در این نمودار خط دیگری ترسیم میکنم که نشانه دستمزد کارگران در آمریکا در مدت همین ۱۵۰ سال است [خط قرمز در نمودار]. گفتنی است که دستمزد کارگران در این مدت نیز سیر صعودی داشته و مزد واقعی هر دهه بالاتر از دهه قبل بوده است. مزد واقعی در واقع به معنای قدرت خرید مزد اسمی است [و برای محاسبه آن باید مزد اسمی را بر شاخص قیمتها تقسیم کرد.]
در نمودار ما خط سومی به رنگ آبی نیز وجود دارد که نشاندهنده سود است [در ادبیات مارکسی تفاضل بهره وری تولید و دستمزد واقعی شاخص مناسبی برای اندازه گیری سود بنگاه است]. بهعبارت دیگر، آنچه در نمودار نشان داده میشود این است که در طول ۱۵۰ سال، یعنی از ۱۸۲۰ تا ۱۹۷۰، به موازات افزایش بهره وری تولید سهم کارگران از ارزش تولید شده نیز افزایش یافته (این افزایش در قالب افزایش دستمزدهای حقیقی متجلی شد)؛ و علیرغم اینکه دستمزدهای حقیقی افزایش مییافتند سود شرکتها (به تعریفی که در فوق ذکر شد) نیز مرتب درحال افزایش بود. این تجربه ویژه مختص ایالات متحده آمریکاست و احتمالا کمتر کشور سرمایهداری را میتوان یافت که چنین رشد مستمری در دستمزدهای حقیقی، در بهره وری تولید و نهایتا در در سود اقتصادی بنگاه را در این حد و اندازه تجربه کرده باشد. این تجربه ویژه، به طبقه کارگر آمریکا این باور را القا کرد که ایالات متحده واقعاً استثنا است. این پدیده تبعات دیگری هم داشت که بعدا ذکر خواهم کرد. به هر حال، باور کارگر آمریکایی این بود که آمریکا کشوری است که زندگی در آن هر سال بهتر از سال قبل است؛ کشوری است که در آن فرزندان از والدین بهتر زندگی میکنند و فرزندان فرزندان بهتر از پدرانشان. این مورد واقعا ویژه را «استثناء آمریکایی» نامیدهاند. لازمه آمریکایی بودن -- و مهمترین توضیح این استثنا-نسبت دادن آن به اراده خداوندی است، یعنی نگاه بهبالا: خدا ما را بیشتر از دیگران دوست دارد. این همان چیزی است که آدمهایی مانند جرج بوش و سارا پیلین نیز آن را تکرار میکنند. همه این را میدانند. توجیهات دیگری هم در این زمینه وجود دارد؛ مانند اینکه ما سرزمینی بکر و دستنخورده داریم. البته فقط هنگامی میتوان چنین نظری داشت که مردم بومی این سرزمین را فراموش کرده باشیم!
بههرروی، واقعیت این است که میزان مصرف طبقه کارگر آمریکا در این مدت افزایش یافت. جای تعجبی ندارد طبقه کارگری که ۱۵۰ سال از میزان مصرف خویش لذت برده بود و تصمیم گرفته بود تا خود را ثروتمند تعریف کند، میزان ارزش و موفقیت خود در زندگی را نیز، با همین میزان مصرف بسنجد: طولانی شدن فرآیند تاریخی افزایش دستمزدها این توهّم را ایجاد کرد که دستمزدها همواره بالا خواهند رفت! مردم آسوده خاطر بودند که دستمزدها نزول نخواهند کرد!! بدینترتیب، آمریکاییها وقتی احساس موفقیت میکردند که در محلههایی مناسب زندگی میکردند، خوب لباس میپوشیدند، تعطیلات خوبی در نقاط خوب اروپا داشتند و غیره. طبقه کارگر آمریکا بهقدری بهمصرف زیاد عادت کرد که هیچ طبقه کارگر دیگری در جهان ـاحتمالاً هماکنون نیزـ بهآن عادت نکرده است. تعجبآور نیست که صنعت موسوم به تبلیغات برای اولین بار در ایالات متحده آمریکا بهوجود آمد و در آمریکا بیشتر از هرجای دیگر گسترش یافت. کار این «صنعت» در یک کلام پرورشِ عادت مصرفِ بیشتر است.
چرا این توضیحات مهم هستند؟ اینها به این دلیل مهم هستند که در دهه هفتم قرن بیستم وضعیت طبقه کارگر در آمریکا در کل تغییر کرد، تغییری که بهنظر من هنوز بهصورت کامل بیان نشده است. به لحاظ نموداری آنچه اتفاق افتاد این بود که صعود خط قرمز میانی، یعنی خط دستمزد، متوقف شد و حتی کمی هم سیر نزولی پیدا کرد. نتیجه آنکه در آمریکا مزد واقعی یک کارگر در دهه ۱۹۷۰ بالاتر از مزد امروز همان کارگراست. با توجه به اینکه قدرت بهره وری تولید همچنان افزایش پیدا میکرد؛ کاهش دستمزدهای حقیقی بهمعنی آن بود که توانایی خرید کالا و خدمات یک کارگر کمتر از قدرت خرید پدر و مادر همان کارگر بود. فهم این نکته نباید خیلی دشوار باشد.
اگر آنچه از یک کارگر گرفته میشود، مرتب افزایش یابد؛ اما آنچه در مقابل به او داده میشود، افزایش نیابد؛ تفاوت بین [ارزش] تولید کارگر و [ارزش] دستمزدی که همان کارگر دریافت میکند بیشتر و بیشتر میشود. این تفاوت در حال حاضر شگفانگیز است. باور آنچه در ۳۰ سال اخیر (تقریباً از سال ۱۹۷۰ به بعد) در تاریخ آمریکا اتفاق افتاده مشکل است. کاهش میزان دستمزدها در آغاز دهه هفتاد نقطه پایانی بود بر یک دوره ۱۵۰ساله رشد مستمر دستمزدهای حقیقی. به تبع کاهش دستمزدها مردم آمریکا بهتدریج احساس کردند که لذت مصرف به پایان رسیده است. اجازه دهید تا بپردازیم به اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد. واقعیت این است که در دهه ۱۹۷۰ عوامل متعددی با هم جمع شدند تا این وضعیت را ممکن سازند:
اولاً رقبای شکستخورده جنگ جهانی دوم، یعنی متحدان اروپایی آلمان و ژاپن، دوباره خود را بازیافتند. این بازیافتن بدین معنی بود که کسبوکار آمریکایی (American Business) با رقیب روبرو شد. رقابت برای مردم این کشورها ـ که بعد از جنگ، اقتصاد خود را گسترش داده بودند ـ هدفی غیر از این نداشت که به سلطه سیساله آمریکا (۱۹۷۵ـ۱۹۴۵) پایان بدهند. بدین سان، تنها راه موفقیت این بود که [رقبای آمریکا] تولیدات آمریکایی را به شکل بهتر یا ارزانتری (حتی هم بهتر و هم ارزانتر) تولید کنند. نتیجه اینکه امروزه آمریکاییها [اغلب] اتومبیل ژاپنی میرانند و اگر آن را دوست نداشته باشند، از اتومبیلهای اروپایی استفاده میکنند. مثالی از این بهتر پیدا نمیشود، چرا که صنعت عظیم خودرو سازی در اقتصاد آمریکا جایگاه ویژهای دارد. نتیجه اینکه سرمایههای آمریکایی در واکنش به افت سود خاک آمریکا را به قصد تولید ارزانتر به سوی کشورهای دیگر ترک کردند. ترک خاک آمریکا به این معنا بود که کارگر آمریکایی کار خود را از دست میداد و اجباراً با دستمزد کمتر تن بهکار میسپرد. این آغاز کاهش دستمزدها در آمریکا بود.
دیگر آنکه اگر یک شرکت آمریکایی نمیتوانست در آمریکا کارگر ارزان پیدا کند، راهحل این بود که آن را به آمریکا وارد کند. در نتیجه مهاجرت کارگران به آمریکا به نحوی انفجارگونه رشد کرد تا با ورود مردم مستأصل و فقیر دستمزدها کاهش پیدا کنند. طرفه آنکه ما در آمریکا اینجا جنبش رهایی زنان را داشتیم که هزاران زن خانهدار را با دغدغه کار از خانهها بیرون کشید. این تصویری است که در مقابل ما قرار دارد. عوامل متعددی دست بهدست هم دادند ـو من هنوز هم همه آنها را در یک مجموعه توضیح ندادهامـ تا دستمزدها را در ایالات متحده آمریکا کاهش دهند. با این وجود، بهره وری تولید همچنان به رشد خود ادامه میداد. برای مثال، میدانیم که استفاده از کامپیوتر در ۳۰ سال گذشته بهره وری تولید را بالاتر برده است، زیرا این امکان را برای کارگران فراهم کرده که بیشتر تولید کنند. دریک کلام، بهره وری تولید افزایش یافت و دستمزدها پایینتر آمد و فاصله این دو، یعنی سود، چیزی است که به جیب کارفرمایان رفت.
اگر با دقت نگاه کنیم، میبینم که در این مدت رویاهای کارفرمایان آمریکایی جامه واقعیت پوشیدهاند. چه کسی تصور میکرد که دستمزدها ثابت بمانند و هرسال با پرداخت همان دستمزد قبلی، کالاهای انبوهتری برای فروش تولید شود! سود کارفرماها و سهم آنها که دستی در این سود داشتند، بهصورت روزافزونی بالا رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و سهامداران هم سود خود را میجستند. درواقع رگه طلایی در معدن نیروی کار ارزان پیدا شده بود. چه روزگار خوشی!
تنها یک چیز از پول درآوردن از کارگری که دستمزدش ثابت است اما تولیدش روز به روز بیشتر میشود سودآورتر است و آن کارکردن با این سود است. و این یعنی اینکه این چنین سودی را منبع تامین مالی فعالیت اقتصادی قرار دادن، آن را قرض دادن و قرض گرفتن و مجموعهای به نام «صنعت مالی» را ایجاد کردن. البته تمامی این تحولات جنونآمیز بوده است. همه شرکتهای مالی و همه بانکها (از بانک قدیمی گرفته تا بانکهای جدید) آهسته بهطرف بستههای انفجاری سود حرکت میکردند تا بخشی از آن را بهدست آورند. این دیگ عظیم سود همگان را برانگیخت تا قبل از نابود شدنش به آن هجوم آورند، آزمندانه به آن چنگ بیاندازند و سهمی از آن را ببلعند. حقوق کارکنان درجه یک شرکتها در ایالات متحده طی این ۳۰ سال بهصورت جنونآمیزی بالا رفت. مردم آمریکا روند این مدت را در همین یک ماهه اخیر دریافتند و این مسئلهای است که آنها را رنج میدهد، ولی این پدیده عمری سی ساله دارد. بنابراین باید نتیجه بگیریم که یا مردم خواب بودند و یا احتمالاً برایشان اهمیتی نداشت که از چه زمانی به این وضعیت جدید رسیدهایم. چه اهمیتی دارد که کارکنان درجه یک، ۶۰، ۷۰ یا ۲۰۰ میلیون دلار حقوق سالیانه میگیرند؟ آنقدر سود وجود داشت که همه بتوانند از آن ببلعند.
سرمایهداری همیشه حرکتی پرتلاطم داشته است، همیشه مولد حبابهایی بوده است که بهراحتی ترکیدهاند. برای بقای سرمایه داری یک قاره جدید گشودهایم؛ اما این گشایش خود منشا تلاطم بیشتر شده است. نظام سرمایهداری همیشه منشا ابداعات جدید بوده است؛ اما این ابداعات خود به تلاطم بیشتر منجر شدهاند. نتیجه ایجاد خطوط راهآهن، اختراع برق و انرژی هستهای چیزی غیر از این نبوده است و نیست. هرگاه که بههردلیلی چنین فرصتهایی ایجاد شوند، رقابت سرمایهداری به دنبال کسب سود بیشتر حبابهایی تولید میکند که در نهایت میترکند. اگر حبابهای ترکان نمیخواهید باید کلیت نظام را زیر سئوال ببرید؛ وگرنه حبابها به دفعات شکل خواهند گرفت و به بهدفعات خواهند ترکید.
طبقه کارگر در این مدت چه کرد؟ من که یک سوسیالیستم بهاین سؤال که «طبقهکارگر در آمریکا چه کرد؟» علاقه وافری دارم. این طبقه معضلی داشت. این معضل چه بود؟ برای مردمی که پذیرفته بودند تا میزان موفقیت هرکسی را با میزان مصرف او بسنجند، دستمزدها بالا نرفت. میزان مصرف معیار سنجش معنای زندگی، جایگاه اجتماعی و آبروی آدمها بود. همهچیز حول محور پیمانه مصرف میچرخید: چه نوع اتومبیلی؟ زندگی در کدام محله؟ کدام اخلاقیات؟ و غیره. زمانی که منبع افزایش مصرف تهی شد (زمان توقف رشد دستمزدها)، چه اتفاقی برای مردمی افتاد که ۱۵۰ سال افزایش دستمزدها را تجربه کرده بودند؟ اولین اتفاق شیوع معضلات روحی بود: بعضیها دچار معضلات روحی شدند و به خود گفتند: «به آخر خط رسیدهایم، همه چیز تمام شد». اما بیشتر مردم چنین نگفتند و راه [حلهای] دیگری پیدا کردند. بهدلیل تبعاتی که این راهحلها داشتند، میخواهم توجه شما را به دو تا از آنها جلب کنم:
۱. آمریکاییها کار بیشتری را متقبل شدند بدین معنا که به شغل دوم و سوم روی آوردند. اینک میانگین ساعت کار سالیانه یک کارگر در آمریکا تقریباً ۲۰ درصد نسبت بهدهه ۱۹۷۰ افزایش یافته است. در مقایسه با این، میانگین ساعت کار سالیانه کارگر آلمانی، فرانسوی یا ایتالیایی۲۰ درصد کاهش داشته است. این تفاوت سرسامآور است؛ و نشان میدهد که کارگر آمریکایی تا سرحد فرسودگی کار میکند.
۲. طبقات مزد بگیرتعداد بیشتری از اعضای خانواده را به بیرون از خانه فرستادند تا کار کنند. بهویژه زنها که به دنبال کار از خانه بیرون رفتند. بازنشستگان به سر کار برگشتند و نوجوانها که کم کم یاد گرفتند که کار خود را قبل موعدی که قبلاً دوست میداشتند، عاشقانه دوست داشته باشند! آیا این راه حلها مسئله افزایش میزان مصرف مردم آمریکا را حل کرد؟ خیر! زیرا فرسودگی عمیق ناشی از اضافهکاری برای کارگر آمریکایی و خانوادهاش انواع گوناگونی از مخارجی را دربردارد که درآمد ناشی از آن را، بهضد خود تبدیل میکند. زنی که برای کار از خانه بیرون میرود، لباس و وسایل جدیدی لازم دارد. زن کارمند یا کارگر احتمالاً به اتومبیل هم نیاز دارد. نوجوانی که سرکار میرود، در بیرون از خانه و در دنیای تازه و محیط کار انواع کالاهای مصرفی جدید را کشف میکند که در خانه به آنها نیازی ندارد. همه اینها آغاز فروپاشی خانواده را در پی دارد و اینْ خود، موجب مخارج دیگری مانند هزینه کودکستان و مخارج رواندرمانی است که باید در حد قابل قبولی از عهده آن برآمد. ما به نسبت سایر جوامع بیشترین مواد مخدر قانونی و غیرقانونی را مصرف میکنیم. همچنین آمریکاییها بالاترین نرخ طلاق را در دنیا دارند. اینها همه نشانههایی از فروپاشی خانواده است و مخارج این فروپاشی، درآمدهای حاصل از شغل دوم و سوم را خنثی میکند. درنتیجه اضافهکاری هم نتوانست مشکل افزایش میزان مصرف را حل کند.
بدینترتیب، طبقه کارگر مجبور شد دنبال راهحل دیگری بگردد. طبقه کارگر آمریکا -- بیش از هرطبقه کارگر دیگری در تاریخ، در هر دوره زمانی و در هر کشوریـ بهطور عنانگسیختهای شروع کرد به وامگرفتن. حیرتانگیز است! این وامگرفتنها شرایط شدیدتری از تثبیت دستمزدها را بهکارگرانی تحمیل کرد که خود منشاء خلق سودها بودند. صاحبان کسب و کار به تدریج دریافتند که در این شرایط یک شانس عالی و دوگانه جریان دارد. آنها که از عدم افزایش دستمزد و افزایش بهره وری تولیدی سودهای سرشاری میبردند، میتوانستند با بازگشت دوباره بهطرف طبقه کارگر ـ که از نظر روحی زیر فشار عدم امکان افزایش قدرت مصرف بودـ بگویند که چگونه، بدون اینکه پول بیشتری برای خرید کالا درآورند، میتوانند کالای بیشتری مصرف کنند: طبقهکارگر بهسادگی میتوانست قرض بگیرد!!
بدینترتیب، تصاحبکنندگان سود به کارگران پول پرداختند تا آنها بتوانند بیشتر مصرف کنند؛ اما این پول اضافی نه بهواسطه افزایش دستمزد (همانطور که در مدت ۱۵۰ سال چنین بود)، بلکه بهشکل قرض پرداخت شد. حالا اگر در رؤیاهایتان به این دل بستهاید که روزی به مقام کارفرمایی برسید فرض کنید که کارفرما هستید و بهجای اینکه بهکارگران خود دستمزد بیشتری بپردازید، به آنها وام میدهید! در مقابل، کارگران مقروض باید این پول را با بهرهاش به شما بهعنوان کارفرمای فرضی پس بدهند. در این شرایط فرضی چیزی وجود دارد که بهعنوان یک آمریکایی باید به آن افتخار کرد! شما در جامعهای زندگی میکنید که عدم امکان افزایش مصرف، شرایط پریشانکنندهای بهوجود میآورد و بعد این پریشانی را که خود نظام اقتصادی ایجاد کرده با پرداخت وام برطرف میکنید!! درواقع این نظام بهطور مضاعف شما را میچاپد. کارفرمایان افزایش واقعی دستمزد شما را متوقف میکنند و بهجای آن به شما قرض میدهند!
میدانید کارگر و کارمند آمریکایی ثروتمندترین و درعین حال مقروضترین آدم جهان است. این طبقه بار انبوه سنگینترین وثیقهها در جهان را بر دوش میکشد و این بار برای وامدهندگان بهترین دارایی محسوب میشد. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
درصد قابل توجهی از آمریکاییها در خانههایی زندگی میکنند که مالک آن هستند. ازاینرو، به طبقه کارگر آمریکا بیش از هر طبقه کارگر دیگری در جهان میتوان وام داد؛ زیرا طبقات کارگر در دیگر کشورها وثیقه دریافت چنین وامهای کلانی را دراختیار ندارند. طبقهکارگر آمریکا ثروتمندترین طبقه کارگری بود که میشد او را بهعنوان وامگیرنده انتخاب کرد. بهعبارتی طبقه کارگر آمریکا رگه طلایی کارگران در جهان بود! یک قاره جدید برای سودهای کلان و پولسازی!! پس بهکارگر آمریکایی وام بدهید!!
بدین ترتیب، کارگزاران نهادهای مالی چشمانداز بیپایانی را در مقابل خود دیدند که فراتر از آنچه پیش از این ممکن بود به ایشان امکان میداد به طبقه کارگر وام بدهند. بنابراین پرداخت وام شروع شد و این برای مدتی مشکل را حل کرد. کارفرماها میتوانستند هرچه بیشتر از دستمزدها بکاهند و در عوض، معضلات عادی [و ذاتی نظام] سرمایهداری را بهوجود آورند. میدانید که تضادهای سرمایهداری شگفتانگیزاند، حتی اگر در ظاهر به چشم نیایند.
اگر شما سرمایه دار باشید تمایل خواهید داشت که دستمزدها را کاهش دهید. اما مجموعه سرمایهداران از این کاهش دستمزدها شکایت دارند، زیرا اگر سرمایهداری در کل موفق به کاهش دستمزدها شود، آنگاه کارگران توان خریداری اجناس بیکیفیت را نخواهند داشت. اینجا سرمایهداران درمییابند که باید دستمزدها را افزایش دهند تا توان خرید این کالاهای بیارزش فراهم شود، ولی افزایش دستمزدها سبب کاهش سود میشود؛ آنوقت بازی متوقف میشود. این یک معضل است؛ ولی جای نگرانی ندارد! زیرا همه این معضلات حل خواهند شد. «سرمایهداری موتور محرکه افزایش بازدهی، سودآوری، شکوفایی و رشد اقتصادی است!» همه ما به این موضوع آگاه هستیم. ما با شیوه آمریکایی جادو میکنیم: کارگران هرروز بیشتر از دیروز مصرف میکنند و همان کارگران و خانوادههایشان منشاء [تولید و مصرف] سود میشوند. درواقع، از اواسط دهه ۱۹۸۰، به مدت ۲۰ سال، وضعیت اقتصادی آمریکا شگفتانگیز بود و همه معضلات حل شده بهنظر میرسید.
اما، در پشت این راه حل زیبا کارگرانی هستند که به تمامی فرسوده شدهاند و زندگی خانوادگیشان به فاجعه تبدیل شده. بههمین دلیل بود که سیاستمداران جمهوریخواه توانستند درهمایشهایشان خود را در برابر خانوادههایی که در نتیجه عملکرد خودِ آنها ازهم پاشیده بودند، قهرمان جلوه دهند و بدین ترتیب در قدرت بمانند. مگر خودِ جمهوریخواهان نبودند که میخواستند این خانوادهها را بهشهرهای کوچک، کلیساهای زیبا و مادرهای خوشبخت بازگردانند؟ آری اینها همین کسانی هستند که میخواهند من و تو را در مقابل عواقب کارهایی که خود انجام دادهاند، حمایت کنند! زیرکی سیاسی از این بیشتر؟! جمهوریخواهان ابتدا دست به تغییراتی میزنند که خانوادهها را به فروپاشی میکشاند؛ بعد در نقش همایش دفاع از خانوادههایی «خوبِ قدیمی» ظاهر میشوند و آنگاه انگشت اشاره را به طرف دمکراتهایی میگیرند که مسئولیت بعضی از این نابسامانی را پذیرفتهاند. این «نبوغ» سیاسی جمهوریخواهان است.
بههرصورت، طبقه کارگر که دیگر نمیتواند کار کند، فرسوده و مضطرب است؛ زیرا بدهیهای او به حد غیرقابل تحملی رسیده است. ترکیبی از تبلیغات و الگوی تاریخی مصرف، این مردم را وادار به گرفتن وامهایی کرده که توان بازپرداخت آن را ندارند. این قابل پیشبینی بود و چیز جدیدی نیست. هنگامی که سرخوردگی طبقه کارگر آمریکا را، با توجه بهتاریخ ویژهاش ـ در کنار وسوسههای «صنعت مالی» قرار دهیم که هدفش وام دادن به هر کسی است که بالقوه میتواند وام بگیرید، به این نتیجه میرسیم که آنها به مردمی قرض میدادند که توان بازپرداخت آن را نداشتند. نظام سرمایهداری چنان بهجولان درآمده بود که قادر نبود به احتمال عدم پرداخت بدهیها فکر کند و وقتی آب از سر گذشت که هیچ کس آمادگی آن را نداشت، نه بانکهاییکه این وامها را تأمین مالی کرده بودند ونه کسانی که ابزارهای مالی جدیدی را ابداع کرده بودند که از معاملات مالی متکی بر رهن و قرض مشتق شده بودند در نهایت به قابلیت بازپرداخت این وامهای بیانتها بستگی داشتند، هیچ کس این آمادگی را نداشت. هیچ اتفاقی نیافتاد چون بانکها گیج و کاملاً مست بودند. بانکها همیشه گیج و مستاند. در این مورد خاص تنها میزان گیجی و مستی است که مورد سئوال است. بانکها برای وام دادن مجبوراند که مشتریانشان را رتبهبندی کنند و برای این کار لازم است که شرکتهای بزرگ وجود داشته باشند که که میزان اعتبار مشتریان را برآورد و درجه بندی کنند. این برآورد و درجهبندی به این قصد انجام میشد که به مردم اطمینان دهند که بانکها از امنیت لازم برخوردارند؛ در صورتیکه چنین نبود [به این دلیل که بانکها به مشتریان فاقد اعتبار مالی لازم وامهای کلان داده بودند.] البته این چیز تازهای نیست، زیرا تا بوده همین بوده است. کشف مطبوعات در مورد چگونگی و کارکرد فاسد بانکها بلاهتی بیش نیست. بهاین دلیل [ساده] که ساختار این نظام نمیتواند نتیجهای غیر از فروپاشی داشته باشد. درواقع این سیستم آنجایی بهفروپاشی منجر شد که ترکیبی از فرسودگیهای جسمی و تشویشهای روحی، مردم را از پا انداخت. اینک میلیونها نفر از چرخه این تعهدات مالی خارج شده و این بنای پوشالی درحال فروپاشی است. تا اینجا قسمت اول مسئله را بررسی کردیم. حال به قسمت دوم بپردازیم.
در یک وضعیت درحال فروپاشی چه میتوان کرد؟ چه اتفاقی میافتد؟
در چنین شرایطی سه شیوه برخورد وجود دارد:
۱. محافظهکارانه،
۲. لیبرال (البته آن چیزی که ما در اینجامعه لیبرال مینامیم)،
۳. راه حل بدیل سوسیالیستی که من ارائه میکنم تا شما دربارهاش فکر کنید.
این روزها محافظهکاران در شرایط سختی بهسر میبرند. این وضعیت برای آنها بسیار سخت است و صادقانه به شما میگویم که من از این وضعیت واقعا لذت میبرم و دلیلی نمیبینم که به شکل دیگری تظاهر کنم.
بازار و بنگاههای اقتصادی خصوصی به نحو پیچیدهای از هم تاثیر میگیرند و بر هم تاثیر میگذارند و این تاثیر و تاثر گاهی به نتایج شگفتانگیزی منجر میشود که حتی محافظهکاران را به سکوت وا میدارد. البته محافظهکارانی هم هستند که در فرصت مناسب همانند ماهی مرده به سطح آب میآیند و چنین نتیجهگیری میکنند که دلیل تمامی این اتفاقات مداخله دولت (یا درواقع مداخله بیشاز حد دولت) در بازار آزاد است. اینها هر آنچه را که دولت در ۲۰ سال اخیر انجام داده، به این اتفاق ربط میدهند. این به همان اندازه بدیهی است که ما پیشبینی کنیم که در دو ماه آینده باران میآید و بعد از بارندگی مدعی شویم که سازوکارِ بارندگی را فهمیدهایم. بههرروی، این برخوردی است که اکنون محافظهکاران دارند و در آینده نیز خواهند داشت؛ اما این روزها این چنین تحلیلهایی دیگر کاربردی ندارد. بیان این چرندیات حتی برای مطبوعات باب روز نیز دشوار است. بههمین دلیل است که به سراغ آدمهایی مثل من میآیند و سر و کله امثال من ناگهان در مطبوعات نمایان میشود.
درباره چپ لیبرال چه میتوان گفت؟ این موضوع برایم جذابتر و مهمتر است. بههمین دلیل میخواهم با تمرکز بیشتری به این مسئله بپردازم. لیبرالها، سوسیالـدمکراتها و ترقیخواهان؛ اینها همه حرفاند! اینها ظاهراً طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» هستند. بهنظر آنها مشکل این است که رفتار بانکها «مهارنشده» بوده است. تمام شرکتهای رتبه بندی اعتبار باید به کمک «قوانین مهارکننده» مهار میشدند و فدرال رزرو (بانک دولتی در آمریکا) باید بیشتر و متمرکزتر «قوانین مهارکننده» وضع میکرد. آری «وضع قوانین مهارکننده»! پاول کروگمان هم طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» است! تعداد زیادی از همکاران من هم «قوانین مهارکننده» میخواهند. مفسرهای لیبرال هم «قوانین مهارکننده» میخواهند. چپگراهایی که با آنها گفتگو دارم نیز «قوانین مهارکننده» میخواهند. دستمزدها نباید اینقدر سخت و انعطافناپذیر باشند. حرص و طمع باید «مهار» شوند و همه و همه چیز باید به در معرض «قوانین مهارکننده» قرار گیرد!
این مسئله برای من شگفتانگیز است. نه فقط شگفتانگیز، بلکه حتی ناراحتکننده. اجازه دهید دلیل آن را بگویم. در دهه سوم قرن بیستم، آخرین باری که گند سرمایهداری بالا آمد، «قوانین مهارکننده» را اختراع کردیم: قبل از این دهه تأمین اجتماعی، بیمه بیکاری، استخدام انبوه مردم توسط دولت برای هر نوع کارلازم و غیرلازم و غیره وجود نداشتند. ما تعداد زیادی «قوانین مهارکننده» ناظر بر نحوه کارکرد بانکها و بیمهها وضع کردیم و به آنها گفتیم حق انجام چه کاری را دارند و حق انجام چه کاری را ندارند. بدینترتیب مرزها و محدودیتها به تدریج وضع شدند.
تمامی این «قوانین مهارکننده»ها کیفیت ویژهای داشتند که میخواهم نظر شما را به آن جلب کنم. این «قوانین مهارکننده»ها موجب محدودیت قدرت اجرایی آن چیزی شدند که هیئتمدیره شرکتها میتوانستند انجام دهند، شد. «قوانین مهارکننده» موجب مزاحمت، عذاب و رنجش هیئتمدیره شرکتها شدند. لازم نیست که نابغه باشیم تا درک کنیم که هیئتمدیره شرکتها در نتیجه این «قوانین مهارکننده»ها محدود شدند و به این نتیجه رسیدند که باید راه گریزی بیابند، نقب بزنند و از شر این «قوانین مهارکننده» خلاص شوند. هیئتمدیره شرکتها احتمالاً همزمان با گسترش این «قوانین مهارکننده» ، اگر نگوییم زودتر، پروژه گریز و نقب خود را شروع کردند. نکته قابل توجه این است که در این «قوانین مهارکننده»، هم ازطرف کسانی آن را ایجاد کردند و هم ازسوی فرانکلین روزولت که آن را به آمریکا تحمیل کرد یک ویژگی جالب تعبیه شده بود: از اعضای هیئتمدیره آزادی و امکان دور زدن، بیاثر ساختن، و حتی تلاش برای ابطال این نوع قوانین گرفته نشده بود، از ابتدا طوری نهادسازی شده بود تا با هر شیوه ممکنی بتوان «قوانین مهارکننده»ها را محو کرد و از بین برد.
اما این بدترین حالت ممکن نبود. اعضای هیئتمدیره بنگاههای اقتصادی که در نظام [اقتصاد سیاسی ما] بالاترین حق تصمیمگیری در مورد سودهای تولید شده را دارند، منابع ثروت و قدرتی را در اختیار داشتند که به ایشان امکان میداد جامه عمل بر تن انگیزهای کنند که خود این نظام به آنها داده بود، منظورم خنثی کردن همان قوانین دست و پا گیراست. چرا دست و پا گیر؟ چون این قوانین دست هیئتمدیرهها را در موقعیتهای خاصی میبستند. درواقع این قوانین و نهادهای متصل به آنها دشمنان خود را دعوت میکردند تا دست به کار خنثی سازی این قوانین شوند. میدانم که بیان این موضوع باعث تعجب بعضی از دوستان لیبرال من خواهد شد. ولی این هیئتمدیرهها هم انگیزه و هم منابع لازم برای خنثیکردن «قوانین مهارکننده»ها را داشتند و هم در کار خود موفق شدند.
همه ما در ۳۰ سال اخیر دیدهایم که هیئتمدیره شرکتهای بزرگ در ایالات متحده برای خرید رئیسجمهور، کنگره و رسانههای همگانی از محل سود [هایی که از استثمار کارگران به جیب زدهاند] استفاده کردهاند. تلاش نظاممند از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵ این بود که قوانین مهارکننده را خنثی کنند و از سال ۱۹۷۵ سعی در بر انداختن آن داشتند. این تلاشها موفقیتآمیز بود و بههمین دلیل ما در اینجا به بحث و گفتگو نشستهایم. بعد از این تاریخ معین، دوباره این پیشنهاد مطرح شد که باید قوانین مهارکننده وضع کرد و دوباره باید همان آدمها را در جای خود ابقا کرد! دوستان عزیز! طبقهکارگر آمریکا با ریشخند بههرکس که این پیشنهاد را بدهد خواهد گفت که ما آنجا بودهایم و همه این کارها را هم کردیم؛ ما دوباره حاضر به انجام این کارها نیستیم و حاضر هم نیستیم که ۲، ۴، یا ۶ سال بهسختی مبارزه کنیم تا در نهایت چیزی بسازیم که در دورن خود یک سازوکار خودویرانگر تعبیه کرده است؛ این نابخردانه است و کار نخواهد کرد و اگر چپ لیبرال این کار را انجام دهد و مجموعه تازهای از «وضع قوانین مهارکننده»ها را به ما تحمیل کند، نه تنها همان تاریخ تکرار خواهد شد، بلکه این بار همان نتایج، البته با سرعت بیشتری، بهوقوع خواهد پیوست.
اجازه دهید تا بگویم که چرا [چنین خواهد شد]. تعداد بسیار زیادی از کارگران زیر بار این قوانین نخواهند رفت و به آنها شوقی نشان نخواهند داد. این دقیقاً بهدلایلی است که پیشتر بیان کردهام. حتی از این هم بدتر، بخش راست جامعه آمریکا (صاحبان کسب وکار) در ۵۰ سال اخیر نیروی خود را وقف تکمیل همه آن تکنیکهایی کردهاند که مردم را به دشمن «قوانین مهارکننده»ها تبدیل کنند؛ بنابراین، آنها اینبار کاری را که یاد گرفتهاند، بهتر و سریعتر انجام خواهند داد. درواقع این عده در کار خود متخصص شدهاند. به این ترتیب، اگر شکل دیگری از «وضع قوانین مهارکننده»ها برپا گردد، نظامی خواهد بود که بهسادگی و با یک تلنگر فروخواهد ریخت.
حال پس از این اتفاقات، ما باید چکار کنیم؟ من پیشنهادی دارم که بهاحتمال قوی آن را حدس زدهاید. پیشنهاد من این است: بگذارید با تمامی ابزارهای ممکن قوانینی وضع کنیم [که به معنی دقیق کلمه] مهار کننده باشد. بگذارید که این بار سعی کنیم تا نظام اقتصادی معقولی بسازیم که اجازه این سوءاستفادهها از انسان را ندهد. همان سوءاستفادههایی که در اینجا شرح دادم و از طریق روزنامهها نیز به قدر کافی درباره آن میدانید. بیایید تا این سازوکار از خودویرانگر را از کار بیاندازیم. تغییر [بنیادیای] که مد نظر من است باید این ویژگیها را داشته باشد: کسانی که در هر تشکیلات اقتصادی کار میکنند، خودشان بهطور جمعی به هیئتمدیره آن شرکت تبدیل شوند. بدینترتیب، برای اولین بار در تاریخ آمریکا به مردمی که حیاتشان وابسته به بقای این «قوانین مهارکننده» است و کیفیت زندگی و فرصتهای آتیشان به جامعهای وابسته است که اجازه تکرار گذشته را (به شرحی که پیشتر بیان شد) نمیدهد، این اجازه را میدهیم که همه منابع تولید و سود حاصل از نیروی کار خود را در اختیار داشته باشند. ما باید مطمئن شویم که سودها به جیب اعضای هیئتمدیرههایی نمیرود که صرفا منتخب سهامدارانند و فقط به ایشان پاسخگو [و نه به تولید کنندگان واقعی ارزش]. ما باید مطمئن شویم اعمالی در ۵۰ سال اخیر شاهد آن بودهایم دیگر تکرار نخواهد شد.
اجازه دهید صحبتم را چنان خلاصه و نتیجهگیری کنم که برای آمریکاییها قابل هضمتر باشد؛ این شاید برای بعضی از شما ترسناک بهنظر آید. پیشنهاد بالا تشکیلات اقتصادی را دمکراتیزه میکند. این ظاهراً باید خوب باشد؛ مگر اینطور نیست؟ به این دلیل من از لغت دمکراسی استفاده کردم؛ ولی دمکراسی با کدام مفهوم؟ این پیشنهاد به این معنی است که کسانی باید در تصمیمات یک تشکیلات اقتصادی تأثیرگذارند که از کارکنان همان تشکیلات باشند. پس بیایید که این کار را انجام دهیم، زیرا این دمکراسی واقعی است.
شاید بتوانیم این استدلال را گسترش دهیم و بگوییم دمکراسی در زندگی سیاسی ما (که البته برخی آن را دمکراسی رسمی و غیرواقعی مینامند) باید دمکراسی اقتصادی را بهعنوان زیربنای خود داشته باشد. اگر کارگران ۵ روز در هفته، از ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر (بهترین زمان زندگیشان) را صرف زندگی خودشان نکنند، حتی وقتی هم که شنبهها بهقدری خسته نباشند تا نتوانند در گردهمآییها شرکت کنند، چقدر رغبت و اشتیاق برایشان باقی میماند تا زندگی سیاسی خود را کنترل کنند؟
ما دمکراسی اقتصادی لازم داریم، نه فقط به این دلیل که از خنثیکردن «وضع قوانین مهارکننده» ها جلوگیری کنیم، بلکه برای اینکه حتی بتوانیم به درک هدفهای سیاسی دمکراسی برسیم. یک راه دیگر برای دستیابی به این مسئله وجود دارد. اگر کارگران هیئتمدیره خود را داشته باشند، آنگاه تعریف اشتغال تغییر خواهد کرد.
فکر میکنم ذکر یک مثال میتواند به نتیجهگیری مناسب کمک کند. این مثال، یک مثال واقعی از شرکتهای سیلکون ولی (Silicon Valley) در کالیفرنیاست. هرسال مهندسان بیشماری از کارشان انصراف میدهند چون دیگر از آن خوششان نمیآید. آنها بهاین دلیل از کارشان احساس تنفر میکنند که یک سرپرست ابله به آنها میگوید که چکار باید بکنند و چه کار نباید بکنند. این مهندسها مجبوراند با کت و شلوار سرکار بروند [و نه با لباس راحت] و باید در یک دفتر خفه با محیطی دلتنگ کننده بنشینند. آنها هیچیک از اینها را نمیخواهند و میگویند که چنین وضعیتی خلاقیتشان را از بین میبرد و از همه مهمتر آنها را افسرده میکند. آنها میخواهند به شکل دیگری زندگی و کار کنند. بههمین دلیل هم از کارشان استعفا میدهند و لپ تاپهای خود را برمیدارند و بههمراه آدمهای دیگری که همین احساس را دارند میروند و در گاراژ خانهشان همگی با شلوار کوتاه، تیشرتهای راحت، یک بسته غذای منجمد یا بستهبندی شده، یک سگ و شاید مقداری ماریجوانا که با آن روز را میگذرانند، به کار مشغول میشوند. چنین آدمهایی روزگارشان خوش است، کارشان را دوست دارند و از کار با همکارانشان لذت میبرند. از دوشنبه تا پنجشنبه کار میکنند و مثل همیشه برنامه کامپیوتری مینویسند، ولی نه جمعهها! جمعهها سرکار حاضر میشوند؛ اما بهجای کارکردن مثل روزهای دیگر، در کنار هم مینشینند و تصمیم میگیرند که با سودهای حاصله چکار کنند و کدام فن آوری را توسعه دهند. اینجاست که آنها خود هیئتمدیره اشتراکی شرکت خود میشود.
کنث لوین ((Kenneth Levin در رساله دکترای خود [با عنوانEnterprise Hybrids and Alternative Growth [Dynamics نشان داده است که این مهندسان از همیشه خوشبختترند و تولیداتشان هم نسبت به هر زمانی در گذشته پربارتر است. آنها با افتخار به این موضوع اشاره میکنند که بزرگترین کشفیات در فن آوری رایانهای و ارتباطات دوربرد در ۵۰ سال اخیر از طریق همین شرکتها به انجام رسیده است.
اینها چه نوع شرکتهایی میتوانند باشند؟ کارل مارکس این نوع شرکتها را «شرکتهای کمونیستی» نامید. طنز روزگار آنکه این به این معنی است که کشفیات فنشناختی ۵۰ سال اخیر، که در ظاهر سرمایهداران باید مدعی آن باشند، دستاورد [مدل] کمونیستی [تولید] است! چرا؟ زیرا این کشفیات دستاورد کسانی است که از کارشان کناره گرفتند، از اقتصاد سرمایهداری دوری جستند و تصمیم گرفتند که تشکیلات اقتصادی کاملاً نوینی را برای خویش سازمان دهند، تشکیلاتی که در آن کارگران خود هیئتمدیره خود هستند.
بنابراین، غرض از داستانی که در اینجا برای شما شرح میدهم، فقط این نیست که چگونه بر این بحران غلبه کنیم؛ بلکه بیان این [واقعیت] نیز هست که طبقه کارگر آمریکا به انجام چنین کاری کمر همت بسته است. اینکه چرا این کارگران آگاه نیستند که این کارشان [بنا به تعریف] یک حرکت کمونیستی است، به فرهنگ و آموزشی برمیگردد که [نهادهای بورژوایی] به خورد آنها میدهد. درواقع مهندسهایی که در گاراژ جمع میشوند، نه تنها کمونیست نیستند، بلکه بیشترشان عضو حزب جمهوریخواهاند. این قابل فهم است؛ زیرا اینجا آمریکاست! آنها آنچه را انجام دادهاند، «کارآفرینی مبتکرانه» نام نهادهاند. مهم نیست که اسم این نوع بنگاهها را چه بگذاریم، اسم این شرکتها را هر چیزی گذاشت، حتی «موز زرد»! آنچه مهم است، این است که این کارآفرینان مبتکر چگونه روابط امور درون بنگاه اقتصادی را دگرگون کردند.
این راهحلی است که وضعیت کنونی میطلبد؛ اما نباید چنین نتیجه گرفت که این طرح سوسیالیستی (همانطور که اغلب چنین فهمیده میشود) به معنی دخالت در کار دولت ایالات متحده آمریکاست. سوسیالیسمی که من در مورد آن حرف میزنم، شروع و تمرکزش از پایین است. منظور من سازماندهی مجدد و ریشهای تولید است. اگر چه ایده چنین سازماندهیای بههرحال خیلی دیر به جامعه ما رسیده است؛ امروزه [این نوع سازماندهی اقتصادی] میتواند یک اپوزیسیون واقعی و مفید باشد. زیرا این جنبشی است که میتواند به مردم آمریکا نشان دهد که چگونه با ترس و هراس برخاسته با این سؤال که وضعیت کنونی به کجا میرود، مبارزه کنند؛ این جنبشی است که میتواند به موقعیتی برسد که سوسیالیسم بر آمده از حاشیه فرهنگی را به مرکز [زندگی فردی و اجتماعی مردم] بکشاند.
من در ۵ هفته اخیر در چندین جای مختلف این سخنرانی را تکرار کردهام. در این ۵ هفته من بیش از ۲۵ سال اخیر عمرم برای سخنرانی دعوت شدهام و به دعوت پاسخ دادهام. این نشانگر این است که اتفاقی در حال وقوع است. این اندازه گشادهرویی در پاسخ سیاسی به یک بحران جدی و سخت، نشان از امکان و امیدی دارد که امیدوارم خیلی از شماها نیز به آن فکر کنید.
با تشکر
دوم اینکه ولف بر اساس مقدمات تحلیلی خویش به طرح ضرورت فرا رفتن از مناسبات سرمایه داری تولیدی میرسد و طرحی از سازمان تولیدی سوسیالیستی متکی بر اداره جمعی تولیدکنندگان را به میان میکشد. با ابن حال روشن است که بر مبنای همان مقدمات تحلیلی میتوان به نتایج دیگری نیز رسید. از جمله به این نتیجه که اگر کاهش درآمد طبقه کارگر علت بحران جاری است، پس برای غلبه بر آن باید به افزایش درآمد این طبقه، یا افزایش دستمزدها، پرداخت. خود ولف اما چنین نتیجه گیری نمیکند و راه چاره را در غلبه بر مناسبات موجود میبیند.
ترجمه فارسی سخنرانی ریچارد ولف با عنوان انگلیسی Capitalism Hits the Fan برای اولین بار به ترجمه مشترک پویان فرد و پویش وفایی منتشر شد. آنچه در ذیل میخوانید همین نسخه ترجمه شده است که با اندکی ویرایش مجدد و تصحیح در وبسایت شخصی ولف منتشر شده است.
***
دوست داشتم هوای سالن کمی خنکتر بود و سالن نور بهتری داشت. دوست داشتم که موکت کف سالن مثل کفپوش انبار کاه نباشد؛ اما ازآنجا که این یک سالن اجتماعات عمومی است، باید بهدلیل اینکه همین اندازه روشنایی را هم داریم خوشحال باشیم. احتمال دارد که در چند ماه آینده همین نور ناچیز را هم نداشته باشیم. دراینصورت در تاریکی گرد هم جمع میشویم و این از لحاظ نمادین با آنچه که میخواهم دربارهاش صحبت کنیم بیشتر تناسب خواهد داشت.
این بزرگترین بحران اقتصادی در مدت زندگی من است و با توجه به مقایسه چهره شما با موی سپید من، این بزرگترین بحران در زندگی شما نیز هست؛ بنابراین، فهم این بحران تلاش فوقالعادهای میخواهد و تلاش فوقالعادهتری نیز لازم است تا چگونگی برخورد با آن را برنامهریزی کنیم.
در اینجا میخواهم برای شما توضیح دهم که چگونه این بحران بهوجود آمده، من آن را چگونه میبینم، از کجا نشئت گرفته و چگونه میتوان واکنشی سوسیالیستی نسبت به آن داشت. فروتنانه بگویم این تلاش نه فقط به این دلیل است که من در عالم انتزاع به نظریه سوسیالیزم علاقه مندم. بلکه بهاین دلیل است که میخواهم تبیینی سوسیالیستی از این بحران ارائه کنم. باید اضافه کنم که این کاری نیست که صرفا بخواهم در قلمرو تئوری بهآن بپردازم؛ میخواهم قدم در عرصه واقعیت هم بگذارم و بهترین شیوهای که برای این کار میشناسم استفاده از پیشرفتهترین نظریهای است که در این زمینه وجود دارد؛ یعنی تحلیل مارکسیستی. ازاینرو، آنچه شما در اینجا میآموزید، تحلیلی مارکسیستی است از آنچه اتفاق افتاده و کاربرد این تحلیل در رابطه با اتفاقات موجود است.
پس اجازه دهید، همانطور که لازمه چنین مواردی است، از اینجا شروع کنم که بهنظر من این بحران شامل چه چیزهایی نیست. برای مثال، این بحرانی مالی (financial crisis) نیست. تقلیل این بحران به یک بحران مالی از این بحران بیان اهانتآمیزی است که آزارم میدهد. اینگونه تبیینها تلاش فریبندهای است برای محدودیت حوزه اثرگذاری، علل و معلولات آن، چیزهای متفاوتی است که گویی هر یک - برای مثال همانند امور مالی-- موضوعیتی یگانه [و مستقل از امور دیگر] دیگر دارند. از نظر من این حکم مثل این است که وقتی فردی دردی شدید را در خود حس میکند، استدلال کنیم که علت این درد را نباید در کلیت بدن او جستجو کرد و درد را حاصل کارکرد کلیت دستگاه بدن او نبینیم که منجر به بروز درد در این یا آن عضو معین شده است. این یعنی تلاش در مواجهه با بروز نشانهای از یک بیماری بر اساس این باور -- و یا امید -- که بیماری در تمام بدن پخش نشده است. اما مشکل اینجاست که این فرض یا ادعا بهراحتی میتواند سبب مرگ بیمار شود [اگر بیماری در ارتباط با دستگاه بدن دیده نشود].
نکته دیگر اینکه فکر میکنم که این بحران ربطی به حقوق بالای مدیران اجرایی عالیرتبه شرکتها ـ که در ۲۵ سال اخیر بیش از حد هم بالا بوده است ـ ندارد. ازطرف دیگر، این بحران هیچ ربطی هم به حرص و طمع (greed) ندارد؛ زیرا همه میدانیم که تاریخ طمعکاری انسان بسی طولانیتر از این بحران است.
تحلیلهای موردی که در فوق ذکر کردم مانعی هستند در مقابل توجه ما به این مسئله اساسی که آیا این بحران، بحران در کلیت نظام سرمایهداری است یا ناشی از کارکرد ناصحیح بعضی از اجزای آن. رسانههای همگانی که تقریباً همسو عمل میکنند، میکوشند تا ما را در محدوده معینی نگه دارند. متأسفانه وظیفه رسانههای عمومی در فرهنگ ما این است که بهجای خبررسانی، آراممان کنند، ما را خونسرد نگه دارند و داستان تحویلمان دهند؛ اما من چنین کاری نخواهم کرد.
اجازه دهید صاف و پوست کنده بگویم که این بحران، بحرانی است که از تمامی بخشهای این نظام (تولید، خدمات و مطمئناًً مالی) اثر پذیرفته و بههیچوجه محدودهٔ خاصی ندارد. این بحران با امور مالی شروع نشده و در محدوده روابط مالی نیز نیز به پایان نخواهد رسید. میخواهم این مسئله را به ریشههای اصلیاش بازگردانم، یعنی همان جایی که فکر میکنم از آن کَنده شده است. اجازه دهید با نمودار دستمزد - بهره وری تولید شروع کنیم.
این نمودار کوچک به دو بخش تقسیم شده است. یک بخش از آن، که از سال ۱۸۲۰ تا ۱۹۷۰ را نشان میدهد، بیانگر این است که در مدت این ۱۵۰ سال بهره وری تولید (productivity) کارگران آمریکایی سیر صعودی داشته است [خط سیاه در نمودار]. این به معنی این است که یک کارگر بهطور متوسط [به ازای هر ساعت کار] در هرسال کالای بیشتری نسبت بهسال قبل تولید کرده است. علت افزایش بهره وری تولید این است که کارگران به مرور زمان بهتر آموزش میبینند، از ابزارآلات تولیدی بهتری استفاده میکنند و ماشینآلات بیشتری دراختیارشان گذاشته میشود. بدینترتیب، بهره وری تولید کارگران بهصورت سالیانه بالا میرود.
در این نمودار خط دیگری ترسیم میکنم که نشانه دستمزد کارگران در آمریکا در مدت همین ۱۵۰ سال است [خط قرمز در نمودار]. گفتنی است که دستمزد کارگران در این مدت نیز سیر صعودی داشته و مزد واقعی هر دهه بالاتر از دهه قبل بوده است. مزد واقعی در واقع به معنای قدرت خرید مزد اسمی است [و برای محاسبه آن باید مزد اسمی را بر شاخص قیمتها تقسیم کرد.]
در نمودار ما خط سومی به رنگ آبی نیز وجود دارد که نشاندهنده سود است [در ادبیات مارکسی تفاضل بهره وری تولید و دستمزد واقعی شاخص مناسبی برای اندازه گیری سود بنگاه است]. بهعبارت دیگر، آنچه در نمودار نشان داده میشود این است که در طول ۱۵۰ سال، یعنی از ۱۸۲۰ تا ۱۹۷۰، به موازات افزایش بهره وری تولید سهم کارگران از ارزش تولید شده نیز افزایش یافته (این افزایش در قالب افزایش دستمزدهای حقیقی متجلی شد)؛ و علیرغم اینکه دستمزدهای حقیقی افزایش مییافتند سود شرکتها (به تعریفی که در فوق ذکر شد) نیز مرتب درحال افزایش بود. این تجربه ویژه مختص ایالات متحده آمریکاست و احتمالا کمتر کشور سرمایهداری را میتوان یافت که چنین رشد مستمری در دستمزدهای حقیقی، در بهره وری تولید و نهایتا در در سود اقتصادی بنگاه را در این حد و اندازه تجربه کرده باشد. این تجربه ویژه، به طبقه کارگر آمریکا این باور را القا کرد که ایالات متحده واقعاً استثنا است. این پدیده تبعات دیگری هم داشت که بعدا ذکر خواهم کرد. به هر حال، باور کارگر آمریکایی این بود که آمریکا کشوری است که زندگی در آن هر سال بهتر از سال قبل است؛ کشوری است که در آن فرزندان از والدین بهتر زندگی میکنند و فرزندان فرزندان بهتر از پدرانشان. این مورد واقعا ویژه را «استثناء آمریکایی» نامیدهاند. لازمه آمریکایی بودن -- و مهمترین توضیح این استثنا-نسبت دادن آن به اراده خداوندی است، یعنی نگاه بهبالا: خدا ما را بیشتر از دیگران دوست دارد. این همان چیزی است که آدمهایی مانند جرج بوش و سارا پیلین نیز آن را تکرار میکنند. همه این را میدانند. توجیهات دیگری هم در این زمینه وجود دارد؛ مانند اینکه ما سرزمینی بکر و دستنخورده داریم. البته فقط هنگامی میتوان چنین نظری داشت که مردم بومی این سرزمین را فراموش کرده باشیم!
بههرروی، واقعیت این است که میزان مصرف طبقه کارگر آمریکا در این مدت افزایش یافت. جای تعجبی ندارد طبقه کارگری که ۱۵۰ سال از میزان مصرف خویش لذت برده بود و تصمیم گرفته بود تا خود را ثروتمند تعریف کند، میزان ارزش و موفقیت خود در زندگی را نیز، با همین میزان مصرف بسنجد: طولانی شدن فرآیند تاریخی افزایش دستمزدها این توهّم را ایجاد کرد که دستمزدها همواره بالا خواهند رفت! مردم آسوده خاطر بودند که دستمزدها نزول نخواهند کرد!! بدینترتیب، آمریکاییها وقتی احساس موفقیت میکردند که در محلههایی مناسب زندگی میکردند، خوب لباس میپوشیدند، تعطیلات خوبی در نقاط خوب اروپا داشتند و غیره. طبقه کارگر آمریکا بهقدری بهمصرف زیاد عادت کرد که هیچ طبقه کارگر دیگری در جهان ـاحتمالاً هماکنون نیزـ بهآن عادت نکرده است. تعجبآور نیست که صنعت موسوم به تبلیغات برای اولین بار در ایالات متحده آمریکا بهوجود آمد و در آمریکا بیشتر از هرجای دیگر گسترش یافت. کار این «صنعت» در یک کلام پرورشِ عادت مصرفِ بیشتر است.
چرا این توضیحات مهم هستند؟ اینها به این دلیل مهم هستند که در دهه هفتم قرن بیستم وضعیت طبقه کارگر در آمریکا در کل تغییر کرد، تغییری که بهنظر من هنوز بهصورت کامل بیان نشده است. به لحاظ نموداری آنچه اتفاق افتاد این بود که صعود خط قرمز میانی، یعنی خط دستمزد، متوقف شد و حتی کمی هم سیر نزولی پیدا کرد. نتیجه آنکه در آمریکا مزد واقعی یک کارگر در دهه ۱۹۷۰ بالاتر از مزد امروز همان کارگراست. با توجه به اینکه قدرت بهره وری تولید همچنان افزایش پیدا میکرد؛ کاهش دستمزدهای حقیقی بهمعنی آن بود که توانایی خرید کالا و خدمات یک کارگر کمتر از قدرت خرید پدر و مادر همان کارگر بود. فهم این نکته نباید خیلی دشوار باشد.
اگر آنچه از یک کارگر گرفته میشود، مرتب افزایش یابد؛ اما آنچه در مقابل به او داده میشود، افزایش نیابد؛ تفاوت بین [ارزش] تولید کارگر و [ارزش] دستمزدی که همان کارگر دریافت میکند بیشتر و بیشتر میشود. این تفاوت در حال حاضر شگفانگیز است. باور آنچه در ۳۰ سال اخیر (تقریباً از سال ۱۹۷۰ به بعد) در تاریخ آمریکا اتفاق افتاده مشکل است. کاهش میزان دستمزدها در آغاز دهه هفتاد نقطه پایانی بود بر یک دوره ۱۵۰ساله رشد مستمر دستمزدهای حقیقی. به تبع کاهش دستمزدها مردم آمریکا بهتدریج احساس کردند که لذت مصرف به پایان رسیده است. اجازه دهید تا بپردازیم به اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد. واقعیت این است که در دهه ۱۹۷۰ عوامل متعددی با هم جمع شدند تا این وضعیت را ممکن سازند:
اولاً رقبای شکستخورده جنگ جهانی دوم، یعنی متحدان اروپایی آلمان و ژاپن، دوباره خود را بازیافتند. این بازیافتن بدین معنی بود که کسبوکار آمریکایی (American Business) با رقیب روبرو شد. رقابت برای مردم این کشورها ـ که بعد از جنگ، اقتصاد خود را گسترش داده بودند ـ هدفی غیر از این نداشت که به سلطه سیساله آمریکا (۱۹۷۵ـ۱۹۴۵) پایان بدهند. بدین سان، تنها راه موفقیت این بود که [رقبای آمریکا] تولیدات آمریکایی را به شکل بهتر یا ارزانتری (حتی هم بهتر و هم ارزانتر) تولید کنند. نتیجه اینکه امروزه آمریکاییها [اغلب] اتومبیل ژاپنی میرانند و اگر آن را دوست نداشته باشند، از اتومبیلهای اروپایی استفاده میکنند. مثالی از این بهتر پیدا نمیشود، چرا که صنعت عظیم خودرو سازی در اقتصاد آمریکا جایگاه ویژهای دارد. نتیجه اینکه سرمایههای آمریکایی در واکنش به افت سود خاک آمریکا را به قصد تولید ارزانتر به سوی کشورهای دیگر ترک کردند. ترک خاک آمریکا به این معنا بود که کارگر آمریکایی کار خود را از دست میداد و اجباراً با دستمزد کمتر تن بهکار میسپرد. این آغاز کاهش دستمزدها در آمریکا بود.
دیگر آنکه اگر یک شرکت آمریکایی نمیتوانست در آمریکا کارگر ارزان پیدا کند، راهحل این بود که آن را به آمریکا وارد کند. در نتیجه مهاجرت کارگران به آمریکا به نحوی انفجارگونه رشد کرد تا با ورود مردم مستأصل و فقیر دستمزدها کاهش پیدا کنند. طرفه آنکه ما در آمریکا اینجا جنبش رهایی زنان را داشتیم که هزاران زن خانهدار را با دغدغه کار از خانهها بیرون کشید. این تصویری است که در مقابل ما قرار دارد. عوامل متعددی دست بهدست هم دادند ـو من هنوز هم همه آنها را در یک مجموعه توضیح ندادهامـ تا دستمزدها را در ایالات متحده آمریکا کاهش دهند. با این وجود، بهره وری تولید همچنان به رشد خود ادامه میداد. برای مثال، میدانیم که استفاده از کامپیوتر در ۳۰ سال گذشته بهره وری تولید را بالاتر برده است، زیرا این امکان را برای کارگران فراهم کرده که بیشتر تولید کنند. دریک کلام، بهره وری تولید افزایش یافت و دستمزدها پایینتر آمد و فاصله این دو، یعنی سود، چیزی است که به جیب کارفرمایان رفت.
اگر با دقت نگاه کنیم، میبینم که در این مدت رویاهای کارفرمایان آمریکایی جامه واقعیت پوشیدهاند. چه کسی تصور میکرد که دستمزدها ثابت بمانند و هرسال با پرداخت همان دستمزد قبلی، کالاهای انبوهتری برای فروش تولید شود! سود کارفرماها و سهم آنها که دستی در این سود داشتند، بهصورت روزافزونی بالا رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و سهامداران هم سود خود را میجستند. درواقع رگه طلایی در معدن نیروی کار ارزان پیدا شده بود. چه روزگار خوشی!
تنها یک چیز از پول درآوردن از کارگری که دستمزدش ثابت است اما تولیدش روز به روز بیشتر میشود سودآورتر است و آن کارکردن با این سود است. و این یعنی اینکه این چنین سودی را منبع تامین مالی فعالیت اقتصادی قرار دادن، آن را قرض دادن و قرض گرفتن و مجموعهای به نام «صنعت مالی» را ایجاد کردن. البته تمامی این تحولات جنونآمیز بوده است. همه شرکتهای مالی و همه بانکها (از بانک قدیمی گرفته تا بانکهای جدید) آهسته بهطرف بستههای انفجاری سود حرکت میکردند تا بخشی از آن را بهدست آورند. این دیگ عظیم سود همگان را برانگیخت تا قبل از نابود شدنش به آن هجوم آورند، آزمندانه به آن چنگ بیاندازند و سهمی از آن را ببلعند. حقوق کارکنان درجه یک شرکتها در ایالات متحده طی این ۳۰ سال بهصورت جنونآمیزی بالا رفت. مردم آمریکا روند این مدت را در همین یک ماهه اخیر دریافتند و این مسئلهای است که آنها را رنج میدهد، ولی این پدیده عمری سی ساله دارد. بنابراین باید نتیجه بگیریم که یا مردم خواب بودند و یا احتمالاً برایشان اهمیتی نداشت که از چه زمانی به این وضعیت جدید رسیدهایم. چه اهمیتی دارد که کارکنان درجه یک، ۶۰، ۷۰ یا ۲۰۰ میلیون دلار حقوق سالیانه میگیرند؟ آنقدر سود وجود داشت که همه بتوانند از آن ببلعند.
سرمایهداری همیشه حرکتی پرتلاطم داشته است، همیشه مولد حبابهایی بوده است که بهراحتی ترکیدهاند. برای بقای سرمایه داری یک قاره جدید گشودهایم؛ اما این گشایش خود منشا تلاطم بیشتر شده است. نظام سرمایهداری همیشه منشا ابداعات جدید بوده است؛ اما این ابداعات خود به تلاطم بیشتر منجر شدهاند. نتیجه ایجاد خطوط راهآهن، اختراع برق و انرژی هستهای چیزی غیر از این نبوده است و نیست. هرگاه که بههردلیلی چنین فرصتهایی ایجاد شوند، رقابت سرمایهداری به دنبال کسب سود بیشتر حبابهایی تولید میکند که در نهایت میترکند. اگر حبابهای ترکان نمیخواهید باید کلیت نظام را زیر سئوال ببرید؛ وگرنه حبابها به دفعات شکل خواهند گرفت و به بهدفعات خواهند ترکید.
طبقه کارگر در این مدت چه کرد؟ من که یک سوسیالیستم بهاین سؤال که «طبقهکارگر در آمریکا چه کرد؟» علاقه وافری دارم. این طبقه معضلی داشت. این معضل چه بود؟ برای مردمی که پذیرفته بودند تا میزان موفقیت هرکسی را با میزان مصرف او بسنجند، دستمزدها بالا نرفت. میزان مصرف معیار سنجش معنای زندگی، جایگاه اجتماعی و آبروی آدمها بود. همهچیز حول محور پیمانه مصرف میچرخید: چه نوع اتومبیلی؟ زندگی در کدام محله؟ کدام اخلاقیات؟ و غیره. زمانی که منبع افزایش مصرف تهی شد (زمان توقف رشد دستمزدها)، چه اتفاقی برای مردمی افتاد که ۱۵۰ سال افزایش دستمزدها را تجربه کرده بودند؟ اولین اتفاق شیوع معضلات روحی بود: بعضیها دچار معضلات روحی شدند و به خود گفتند: «به آخر خط رسیدهایم، همه چیز تمام شد». اما بیشتر مردم چنین نگفتند و راه [حلهای] دیگری پیدا کردند. بهدلیل تبعاتی که این راهحلها داشتند، میخواهم توجه شما را به دو تا از آنها جلب کنم:
۱. آمریکاییها کار بیشتری را متقبل شدند بدین معنا که به شغل دوم و سوم روی آوردند. اینک میانگین ساعت کار سالیانه یک کارگر در آمریکا تقریباً ۲۰ درصد نسبت بهدهه ۱۹۷۰ افزایش یافته است. در مقایسه با این، میانگین ساعت کار سالیانه کارگر آلمانی، فرانسوی یا ایتالیایی۲۰ درصد کاهش داشته است. این تفاوت سرسامآور است؛ و نشان میدهد که کارگر آمریکایی تا سرحد فرسودگی کار میکند.
۲. طبقات مزد بگیرتعداد بیشتری از اعضای خانواده را به بیرون از خانه فرستادند تا کار کنند. بهویژه زنها که به دنبال کار از خانه بیرون رفتند. بازنشستگان به سر کار برگشتند و نوجوانها که کم کم یاد گرفتند که کار خود را قبل موعدی که قبلاً دوست میداشتند، عاشقانه دوست داشته باشند! آیا این راه حلها مسئله افزایش میزان مصرف مردم آمریکا را حل کرد؟ خیر! زیرا فرسودگی عمیق ناشی از اضافهکاری برای کارگر آمریکایی و خانوادهاش انواع گوناگونی از مخارجی را دربردارد که درآمد ناشی از آن را، بهضد خود تبدیل میکند. زنی که برای کار از خانه بیرون میرود، لباس و وسایل جدیدی لازم دارد. زن کارمند یا کارگر احتمالاً به اتومبیل هم نیاز دارد. نوجوانی که سرکار میرود، در بیرون از خانه و در دنیای تازه و محیط کار انواع کالاهای مصرفی جدید را کشف میکند که در خانه به آنها نیازی ندارد. همه اینها آغاز فروپاشی خانواده را در پی دارد و اینْ خود، موجب مخارج دیگری مانند هزینه کودکستان و مخارج رواندرمانی است که باید در حد قابل قبولی از عهده آن برآمد. ما به نسبت سایر جوامع بیشترین مواد مخدر قانونی و غیرقانونی را مصرف میکنیم. همچنین آمریکاییها بالاترین نرخ طلاق را در دنیا دارند. اینها همه نشانههایی از فروپاشی خانواده است و مخارج این فروپاشی، درآمدهای حاصل از شغل دوم و سوم را خنثی میکند. درنتیجه اضافهکاری هم نتوانست مشکل افزایش میزان مصرف را حل کند.
بدینترتیب، طبقه کارگر مجبور شد دنبال راهحل دیگری بگردد. طبقه کارگر آمریکا -- بیش از هرطبقه کارگر دیگری در تاریخ، در هر دوره زمانی و در هر کشوریـ بهطور عنانگسیختهای شروع کرد به وامگرفتن. حیرتانگیز است! این وامگرفتنها شرایط شدیدتری از تثبیت دستمزدها را بهکارگرانی تحمیل کرد که خود منشاء خلق سودها بودند. صاحبان کسب و کار به تدریج دریافتند که در این شرایط یک شانس عالی و دوگانه جریان دارد. آنها که از عدم افزایش دستمزد و افزایش بهره وری تولیدی سودهای سرشاری میبردند، میتوانستند با بازگشت دوباره بهطرف طبقه کارگر ـ که از نظر روحی زیر فشار عدم امکان افزایش قدرت مصرف بودـ بگویند که چگونه، بدون اینکه پول بیشتری برای خرید کالا درآورند، میتوانند کالای بیشتری مصرف کنند: طبقهکارگر بهسادگی میتوانست قرض بگیرد!!
بدینترتیب، تصاحبکنندگان سود به کارگران پول پرداختند تا آنها بتوانند بیشتر مصرف کنند؛ اما این پول اضافی نه بهواسطه افزایش دستمزد (همانطور که در مدت ۱۵۰ سال چنین بود)، بلکه بهشکل قرض پرداخت شد. حالا اگر در رؤیاهایتان به این دل بستهاید که روزی به مقام کارفرمایی برسید فرض کنید که کارفرما هستید و بهجای اینکه بهکارگران خود دستمزد بیشتری بپردازید، به آنها وام میدهید! در مقابل، کارگران مقروض باید این پول را با بهرهاش به شما بهعنوان کارفرمای فرضی پس بدهند. در این شرایط فرضی چیزی وجود دارد که بهعنوان یک آمریکایی باید به آن افتخار کرد! شما در جامعهای زندگی میکنید که عدم امکان افزایش مصرف، شرایط پریشانکنندهای بهوجود میآورد و بعد این پریشانی را که خود نظام اقتصادی ایجاد کرده با پرداخت وام برطرف میکنید!! درواقع این نظام بهطور مضاعف شما را میچاپد. کارفرمایان افزایش واقعی دستمزد شما را متوقف میکنند و بهجای آن به شما قرض میدهند!
میدانید کارگر و کارمند آمریکایی ثروتمندترین و درعین حال مقروضترین آدم جهان است. این طبقه بار انبوه سنگینترین وثیقهها در جهان را بر دوش میکشد و این بار برای وامدهندگان بهترین دارایی محسوب میشد. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
درصد قابل توجهی از آمریکاییها در خانههایی زندگی میکنند که مالک آن هستند. ازاینرو، به طبقه کارگر آمریکا بیش از هر طبقه کارگر دیگری در جهان میتوان وام داد؛ زیرا طبقات کارگر در دیگر کشورها وثیقه دریافت چنین وامهای کلانی را دراختیار ندارند. طبقهکارگر آمریکا ثروتمندترین طبقه کارگری بود که میشد او را بهعنوان وامگیرنده انتخاب کرد. بهعبارتی طبقه کارگر آمریکا رگه طلایی کارگران در جهان بود! یک قاره جدید برای سودهای کلان و پولسازی!! پس بهکارگر آمریکایی وام بدهید!!
بدین ترتیب، کارگزاران نهادهای مالی چشمانداز بیپایانی را در مقابل خود دیدند که فراتر از آنچه پیش از این ممکن بود به ایشان امکان میداد به طبقه کارگر وام بدهند. بنابراین پرداخت وام شروع شد و این برای مدتی مشکل را حل کرد. کارفرماها میتوانستند هرچه بیشتر از دستمزدها بکاهند و در عوض، معضلات عادی [و ذاتی نظام] سرمایهداری را بهوجود آورند. میدانید که تضادهای سرمایهداری شگفتانگیزاند، حتی اگر در ظاهر به چشم نیایند.
اگر شما سرمایه دار باشید تمایل خواهید داشت که دستمزدها را کاهش دهید. اما مجموعه سرمایهداران از این کاهش دستمزدها شکایت دارند، زیرا اگر سرمایهداری در کل موفق به کاهش دستمزدها شود، آنگاه کارگران توان خریداری اجناس بیکیفیت را نخواهند داشت. اینجا سرمایهداران درمییابند که باید دستمزدها را افزایش دهند تا توان خرید این کالاهای بیارزش فراهم شود، ولی افزایش دستمزدها سبب کاهش سود میشود؛ آنوقت بازی متوقف میشود. این یک معضل است؛ ولی جای نگرانی ندارد! زیرا همه این معضلات حل خواهند شد. «سرمایهداری موتور محرکه افزایش بازدهی، سودآوری، شکوفایی و رشد اقتصادی است!» همه ما به این موضوع آگاه هستیم. ما با شیوه آمریکایی جادو میکنیم: کارگران هرروز بیشتر از دیروز مصرف میکنند و همان کارگران و خانوادههایشان منشاء [تولید و مصرف] سود میشوند. درواقع، از اواسط دهه ۱۹۸۰، به مدت ۲۰ سال، وضعیت اقتصادی آمریکا شگفتانگیز بود و همه معضلات حل شده بهنظر میرسید.
اما، در پشت این راه حل زیبا کارگرانی هستند که به تمامی فرسوده شدهاند و زندگی خانوادگیشان به فاجعه تبدیل شده. بههمین دلیل بود که سیاستمداران جمهوریخواه توانستند درهمایشهایشان خود را در برابر خانوادههایی که در نتیجه عملکرد خودِ آنها ازهم پاشیده بودند، قهرمان جلوه دهند و بدین ترتیب در قدرت بمانند. مگر خودِ جمهوریخواهان نبودند که میخواستند این خانوادهها را بهشهرهای کوچک، کلیساهای زیبا و مادرهای خوشبخت بازگردانند؟ آری اینها همین کسانی هستند که میخواهند من و تو را در مقابل عواقب کارهایی که خود انجام دادهاند، حمایت کنند! زیرکی سیاسی از این بیشتر؟! جمهوریخواهان ابتدا دست به تغییراتی میزنند که خانوادهها را به فروپاشی میکشاند؛ بعد در نقش همایش دفاع از خانوادههایی «خوبِ قدیمی» ظاهر میشوند و آنگاه انگشت اشاره را به طرف دمکراتهایی میگیرند که مسئولیت بعضی از این نابسامانی را پذیرفتهاند. این «نبوغ» سیاسی جمهوریخواهان است.
بههرصورت، طبقه کارگر که دیگر نمیتواند کار کند، فرسوده و مضطرب است؛ زیرا بدهیهای او به حد غیرقابل تحملی رسیده است. ترکیبی از تبلیغات و الگوی تاریخی مصرف، این مردم را وادار به گرفتن وامهایی کرده که توان بازپرداخت آن را ندارند. این قابل پیشبینی بود و چیز جدیدی نیست. هنگامی که سرخوردگی طبقه کارگر آمریکا را، با توجه بهتاریخ ویژهاش ـ در کنار وسوسههای «صنعت مالی» قرار دهیم که هدفش وام دادن به هر کسی است که بالقوه میتواند وام بگیرید، به این نتیجه میرسیم که آنها به مردمی قرض میدادند که توان بازپرداخت آن را نداشتند. نظام سرمایهداری چنان بهجولان درآمده بود که قادر نبود به احتمال عدم پرداخت بدهیها فکر کند و وقتی آب از سر گذشت که هیچ کس آمادگی آن را نداشت، نه بانکهاییکه این وامها را تأمین مالی کرده بودند ونه کسانی که ابزارهای مالی جدیدی را ابداع کرده بودند که از معاملات مالی متکی بر رهن و قرض مشتق شده بودند در نهایت به قابلیت بازپرداخت این وامهای بیانتها بستگی داشتند، هیچ کس این آمادگی را نداشت. هیچ اتفاقی نیافتاد چون بانکها گیج و کاملاً مست بودند. بانکها همیشه گیج و مستاند. در این مورد خاص تنها میزان گیجی و مستی است که مورد سئوال است. بانکها برای وام دادن مجبوراند که مشتریانشان را رتبهبندی کنند و برای این کار لازم است که شرکتهای بزرگ وجود داشته باشند که که میزان اعتبار مشتریان را برآورد و درجه بندی کنند. این برآورد و درجهبندی به این قصد انجام میشد که به مردم اطمینان دهند که بانکها از امنیت لازم برخوردارند؛ در صورتیکه چنین نبود [به این دلیل که بانکها به مشتریان فاقد اعتبار مالی لازم وامهای کلان داده بودند.] البته این چیز تازهای نیست، زیرا تا بوده همین بوده است. کشف مطبوعات در مورد چگونگی و کارکرد فاسد بانکها بلاهتی بیش نیست. بهاین دلیل [ساده] که ساختار این نظام نمیتواند نتیجهای غیر از فروپاشی داشته باشد. درواقع این سیستم آنجایی بهفروپاشی منجر شد که ترکیبی از فرسودگیهای جسمی و تشویشهای روحی، مردم را از پا انداخت. اینک میلیونها نفر از چرخه این تعهدات مالی خارج شده و این بنای پوشالی درحال فروپاشی است. تا اینجا قسمت اول مسئله را بررسی کردیم. حال به قسمت دوم بپردازیم.
در یک وضعیت درحال فروپاشی چه میتوان کرد؟ چه اتفاقی میافتد؟
در چنین شرایطی سه شیوه برخورد وجود دارد:
۱. محافظهکارانه،
۲. لیبرال (البته آن چیزی که ما در اینجامعه لیبرال مینامیم)،
۳. راه حل بدیل سوسیالیستی که من ارائه میکنم تا شما دربارهاش فکر کنید.
این روزها محافظهکاران در شرایط سختی بهسر میبرند. این وضعیت برای آنها بسیار سخت است و صادقانه به شما میگویم که من از این وضعیت واقعا لذت میبرم و دلیلی نمیبینم که به شکل دیگری تظاهر کنم.
بازار و بنگاههای اقتصادی خصوصی به نحو پیچیدهای از هم تاثیر میگیرند و بر هم تاثیر میگذارند و این تاثیر و تاثر گاهی به نتایج شگفتانگیزی منجر میشود که حتی محافظهکاران را به سکوت وا میدارد. البته محافظهکارانی هم هستند که در فرصت مناسب همانند ماهی مرده به سطح آب میآیند و چنین نتیجهگیری میکنند که دلیل تمامی این اتفاقات مداخله دولت (یا درواقع مداخله بیشاز حد دولت) در بازار آزاد است. اینها هر آنچه را که دولت در ۲۰ سال اخیر انجام داده، به این اتفاق ربط میدهند. این به همان اندازه بدیهی است که ما پیشبینی کنیم که در دو ماه آینده باران میآید و بعد از بارندگی مدعی شویم که سازوکارِ بارندگی را فهمیدهایم. بههرروی، این برخوردی است که اکنون محافظهکاران دارند و در آینده نیز خواهند داشت؛ اما این روزها این چنین تحلیلهایی دیگر کاربردی ندارد. بیان این چرندیات حتی برای مطبوعات باب روز نیز دشوار است. بههمین دلیل است که به سراغ آدمهایی مثل من میآیند و سر و کله امثال من ناگهان در مطبوعات نمایان میشود.
درباره چپ لیبرال چه میتوان گفت؟ این موضوع برایم جذابتر و مهمتر است. بههمین دلیل میخواهم با تمرکز بیشتری به این مسئله بپردازم. لیبرالها، سوسیالـدمکراتها و ترقیخواهان؛ اینها همه حرفاند! اینها ظاهراً طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» هستند. بهنظر آنها مشکل این است که رفتار بانکها «مهارنشده» بوده است. تمام شرکتهای رتبه بندی اعتبار باید به کمک «قوانین مهارکننده» مهار میشدند و فدرال رزرو (بانک دولتی در آمریکا) باید بیشتر و متمرکزتر «قوانین مهارکننده» وضع میکرد. آری «وضع قوانین مهارکننده»! پاول کروگمان هم طرفدار «وضع قوانین مهارکننده» است! تعداد زیادی از همکاران من هم «قوانین مهارکننده» میخواهند. مفسرهای لیبرال هم «قوانین مهارکننده» میخواهند. چپگراهایی که با آنها گفتگو دارم نیز «قوانین مهارکننده» میخواهند. دستمزدها نباید اینقدر سخت و انعطافناپذیر باشند. حرص و طمع باید «مهار» شوند و همه و همه چیز باید به در معرض «قوانین مهارکننده» قرار گیرد!
این مسئله برای من شگفتانگیز است. نه فقط شگفتانگیز، بلکه حتی ناراحتکننده. اجازه دهید دلیل آن را بگویم. در دهه سوم قرن بیستم، آخرین باری که گند سرمایهداری بالا آمد، «قوانین مهارکننده» را اختراع کردیم: قبل از این دهه تأمین اجتماعی، بیمه بیکاری، استخدام انبوه مردم توسط دولت برای هر نوع کارلازم و غیرلازم و غیره وجود نداشتند. ما تعداد زیادی «قوانین مهارکننده» ناظر بر نحوه کارکرد بانکها و بیمهها وضع کردیم و به آنها گفتیم حق انجام چه کاری را دارند و حق انجام چه کاری را ندارند. بدینترتیب مرزها و محدودیتها به تدریج وضع شدند.
تمامی این «قوانین مهارکننده»ها کیفیت ویژهای داشتند که میخواهم نظر شما را به آن جلب کنم. این «قوانین مهارکننده»ها موجب محدودیت قدرت اجرایی آن چیزی شدند که هیئتمدیره شرکتها میتوانستند انجام دهند، شد. «قوانین مهارکننده» موجب مزاحمت، عذاب و رنجش هیئتمدیره شرکتها شدند. لازم نیست که نابغه باشیم تا درک کنیم که هیئتمدیره شرکتها در نتیجه این «قوانین مهارکننده»ها محدود شدند و به این نتیجه رسیدند که باید راه گریزی بیابند، نقب بزنند و از شر این «قوانین مهارکننده» خلاص شوند. هیئتمدیره شرکتها احتمالاً همزمان با گسترش این «قوانین مهارکننده» ، اگر نگوییم زودتر، پروژه گریز و نقب خود را شروع کردند. نکته قابل توجه این است که در این «قوانین مهارکننده»، هم ازطرف کسانی آن را ایجاد کردند و هم ازسوی فرانکلین روزولت که آن را به آمریکا تحمیل کرد یک ویژگی جالب تعبیه شده بود: از اعضای هیئتمدیره آزادی و امکان دور زدن، بیاثر ساختن، و حتی تلاش برای ابطال این نوع قوانین گرفته نشده بود، از ابتدا طوری نهادسازی شده بود تا با هر شیوه ممکنی بتوان «قوانین مهارکننده»ها را محو کرد و از بین برد.
اما این بدترین حالت ممکن نبود. اعضای هیئتمدیره بنگاههای اقتصادی که در نظام [اقتصاد سیاسی ما] بالاترین حق تصمیمگیری در مورد سودهای تولید شده را دارند، منابع ثروت و قدرتی را در اختیار داشتند که به ایشان امکان میداد جامه عمل بر تن انگیزهای کنند که خود این نظام به آنها داده بود، منظورم خنثی کردن همان قوانین دست و پا گیراست. چرا دست و پا گیر؟ چون این قوانین دست هیئتمدیرهها را در موقعیتهای خاصی میبستند. درواقع این قوانین و نهادهای متصل به آنها دشمنان خود را دعوت میکردند تا دست به کار خنثی سازی این قوانین شوند. میدانم که بیان این موضوع باعث تعجب بعضی از دوستان لیبرال من خواهد شد. ولی این هیئتمدیرهها هم انگیزه و هم منابع لازم برای خنثیکردن «قوانین مهارکننده»ها را داشتند و هم در کار خود موفق شدند.
همه ما در ۳۰ سال اخیر دیدهایم که هیئتمدیره شرکتهای بزرگ در ایالات متحده برای خرید رئیسجمهور، کنگره و رسانههای همگانی از محل سود [هایی که از استثمار کارگران به جیب زدهاند] استفاده کردهاند. تلاش نظاممند از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵ این بود که قوانین مهارکننده را خنثی کنند و از سال ۱۹۷۵ سعی در بر انداختن آن داشتند. این تلاشها موفقیتآمیز بود و بههمین دلیل ما در اینجا به بحث و گفتگو نشستهایم. بعد از این تاریخ معین، دوباره این پیشنهاد مطرح شد که باید قوانین مهارکننده وضع کرد و دوباره باید همان آدمها را در جای خود ابقا کرد! دوستان عزیز! طبقهکارگر آمریکا با ریشخند بههرکس که این پیشنهاد را بدهد خواهد گفت که ما آنجا بودهایم و همه این کارها را هم کردیم؛ ما دوباره حاضر به انجام این کارها نیستیم و حاضر هم نیستیم که ۲، ۴، یا ۶ سال بهسختی مبارزه کنیم تا در نهایت چیزی بسازیم که در دورن خود یک سازوکار خودویرانگر تعبیه کرده است؛ این نابخردانه است و کار نخواهد کرد و اگر چپ لیبرال این کار را انجام دهد و مجموعه تازهای از «وضع قوانین مهارکننده»ها را به ما تحمیل کند، نه تنها همان تاریخ تکرار خواهد شد، بلکه این بار همان نتایج، البته با سرعت بیشتری، بهوقوع خواهد پیوست.
اجازه دهید تا بگویم که چرا [چنین خواهد شد]. تعداد بسیار زیادی از کارگران زیر بار این قوانین نخواهند رفت و به آنها شوقی نشان نخواهند داد. این دقیقاً بهدلایلی است که پیشتر بیان کردهام. حتی از این هم بدتر، بخش راست جامعه آمریکا (صاحبان کسب وکار) در ۵۰ سال اخیر نیروی خود را وقف تکمیل همه آن تکنیکهایی کردهاند که مردم را به دشمن «قوانین مهارکننده»ها تبدیل کنند؛ بنابراین، آنها اینبار کاری را که یاد گرفتهاند، بهتر و سریعتر انجام خواهند داد. درواقع این عده در کار خود متخصص شدهاند. به این ترتیب، اگر شکل دیگری از «وضع قوانین مهارکننده»ها برپا گردد، نظامی خواهد بود که بهسادگی و با یک تلنگر فروخواهد ریخت.
حال پس از این اتفاقات، ما باید چکار کنیم؟ من پیشنهادی دارم که بهاحتمال قوی آن را حدس زدهاید. پیشنهاد من این است: بگذارید با تمامی ابزارهای ممکن قوانینی وضع کنیم [که به معنی دقیق کلمه] مهار کننده باشد. بگذارید که این بار سعی کنیم تا نظام اقتصادی معقولی بسازیم که اجازه این سوءاستفادهها از انسان را ندهد. همان سوءاستفادههایی که در اینجا شرح دادم و از طریق روزنامهها نیز به قدر کافی درباره آن میدانید. بیایید تا این سازوکار از خودویرانگر را از کار بیاندازیم. تغییر [بنیادیای] که مد نظر من است باید این ویژگیها را داشته باشد: کسانی که در هر تشکیلات اقتصادی کار میکنند، خودشان بهطور جمعی به هیئتمدیره آن شرکت تبدیل شوند. بدینترتیب، برای اولین بار در تاریخ آمریکا به مردمی که حیاتشان وابسته به بقای این «قوانین مهارکننده» است و کیفیت زندگی و فرصتهای آتیشان به جامعهای وابسته است که اجازه تکرار گذشته را (به شرحی که پیشتر بیان شد) نمیدهد، این اجازه را میدهیم که همه منابع تولید و سود حاصل از نیروی کار خود را در اختیار داشته باشند. ما باید مطمئن شویم که سودها به جیب اعضای هیئتمدیرههایی نمیرود که صرفا منتخب سهامدارانند و فقط به ایشان پاسخگو [و نه به تولید کنندگان واقعی ارزش]. ما باید مطمئن شویم اعمالی در ۵۰ سال اخیر شاهد آن بودهایم دیگر تکرار نخواهد شد.
اجازه دهید صحبتم را چنان خلاصه و نتیجهگیری کنم که برای آمریکاییها قابل هضمتر باشد؛ این شاید برای بعضی از شما ترسناک بهنظر آید. پیشنهاد بالا تشکیلات اقتصادی را دمکراتیزه میکند. این ظاهراً باید خوب باشد؛ مگر اینطور نیست؟ به این دلیل من از لغت دمکراسی استفاده کردم؛ ولی دمکراسی با کدام مفهوم؟ این پیشنهاد به این معنی است که کسانی باید در تصمیمات یک تشکیلات اقتصادی تأثیرگذارند که از کارکنان همان تشکیلات باشند. پس بیایید که این کار را انجام دهیم، زیرا این دمکراسی واقعی است.
شاید بتوانیم این استدلال را گسترش دهیم و بگوییم دمکراسی در زندگی سیاسی ما (که البته برخی آن را دمکراسی رسمی و غیرواقعی مینامند) باید دمکراسی اقتصادی را بهعنوان زیربنای خود داشته باشد. اگر کارگران ۵ روز در هفته، از ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر (بهترین زمان زندگیشان) را صرف زندگی خودشان نکنند، حتی وقتی هم که شنبهها بهقدری خسته نباشند تا نتوانند در گردهمآییها شرکت کنند، چقدر رغبت و اشتیاق برایشان باقی میماند تا زندگی سیاسی خود را کنترل کنند؟
ما دمکراسی اقتصادی لازم داریم، نه فقط به این دلیل که از خنثیکردن «وضع قوانین مهارکننده» ها جلوگیری کنیم، بلکه برای اینکه حتی بتوانیم به درک هدفهای سیاسی دمکراسی برسیم. یک راه دیگر برای دستیابی به این مسئله وجود دارد. اگر کارگران هیئتمدیره خود را داشته باشند، آنگاه تعریف اشتغال تغییر خواهد کرد.
فکر میکنم ذکر یک مثال میتواند به نتیجهگیری مناسب کمک کند. این مثال، یک مثال واقعی از شرکتهای سیلکون ولی (Silicon Valley) در کالیفرنیاست. هرسال مهندسان بیشماری از کارشان انصراف میدهند چون دیگر از آن خوششان نمیآید. آنها بهاین دلیل از کارشان احساس تنفر میکنند که یک سرپرست ابله به آنها میگوید که چکار باید بکنند و چه کار نباید بکنند. این مهندسها مجبوراند با کت و شلوار سرکار بروند [و نه با لباس راحت] و باید در یک دفتر خفه با محیطی دلتنگ کننده بنشینند. آنها هیچیک از اینها را نمیخواهند و میگویند که چنین وضعیتی خلاقیتشان را از بین میبرد و از همه مهمتر آنها را افسرده میکند. آنها میخواهند به شکل دیگری زندگی و کار کنند. بههمین دلیل هم از کارشان استعفا میدهند و لپ تاپهای خود را برمیدارند و بههمراه آدمهای دیگری که همین احساس را دارند میروند و در گاراژ خانهشان همگی با شلوار کوتاه، تیشرتهای راحت، یک بسته غذای منجمد یا بستهبندی شده، یک سگ و شاید مقداری ماریجوانا که با آن روز را میگذرانند، به کار مشغول میشوند. چنین آدمهایی روزگارشان خوش است، کارشان را دوست دارند و از کار با همکارانشان لذت میبرند. از دوشنبه تا پنجشنبه کار میکنند و مثل همیشه برنامه کامپیوتری مینویسند، ولی نه جمعهها! جمعهها سرکار حاضر میشوند؛ اما بهجای کارکردن مثل روزهای دیگر، در کنار هم مینشینند و تصمیم میگیرند که با سودهای حاصله چکار کنند و کدام فن آوری را توسعه دهند. اینجاست که آنها خود هیئتمدیره اشتراکی شرکت خود میشود.
کنث لوین ((Kenneth Levin در رساله دکترای خود [با عنوانEnterprise Hybrids and Alternative Growth [Dynamics نشان داده است که این مهندسان از همیشه خوشبختترند و تولیداتشان هم نسبت به هر زمانی در گذشته پربارتر است. آنها با افتخار به این موضوع اشاره میکنند که بزرگترین کشفیات در فن آوری رایانهای و ارتباطات دوربرد در ۵۰ سال اخیر از طریق همین شرکتها به انجام رسیده است.
اینها چه نوع شرکتهایی میتوانند باشند؟ کارل مارکس این نوع شرکتها را «شرکتهای کمونیستی» نامید. طنز روزگار آنکه این به این معنی است که کشفیات فنشناختی ۵۰ سال اخیر، که در ظاهر سرمایهداران باید مدعی آن باشند، دستاورد [مدل] کمونیستی [تولید] است! چرا؟ زیرا این کشفیات دستاورد کسانی است که از کارشان کناره گرفتند، از اقتصاد سرمایهداری دوری جستند و تصمیم گرفتند که تشکیلات اقتصادی کاملاً نوینی را برای خویش سازمان دهند، تشکیلاتی که در آن کارگران خود هیئتمدیره خود هستند.
بنابراین، غرض از داستانی که در اینجا برای شما شرح میدهم، فقط این نیست که چگونه بر این بحران غلبه کنیم؛ بلکه بیان این [واقعیت] نیز هست که طبقه کارگر آمریکا به انجام چنین کاری کمر همت بسته است. اینکه چرا این کارگران آگاه نیستند که این کارشان [بنا به تعریف] یک حرکت کمونیستی است، به فرهنگ و آموزشی برمیگردد که [نهادهای بورژوایی] به خورد آنها میدهد. درواقع مهندسهایی که در گاراژ جمع میشوند، نه تنها کمونیست نیستند، بلکه بیشترشان عضو حزب جمهوریخواهاند. این قابل فهم است؛ زیرا اینجا آمریکاست! آنها آنچه را انجام دادهاند، «کارآفرینی مبتکرانه» نام نهادهاند. مهم نیست که اسم این نوع بنگاهها را چه بگذاریم، اسم این شرکتها را هر چیزی گذاشت، حتی «موز زرد»! آنچه مهم است، این است که این کارآفرینان مبتکر چگونه روابط امور درون بنگاه اقتصادی را دگرگون کردند.
این راهحلی است که وضعیت کنونی میطلبد؛ اما نباید چنین نتیجه گرفت که این طرح سوسیالیستی (همانطور که اغلب چنین فهمیده میشود) به معنی دخالت در کار دولت ایالات متحده آمریکاست. سوسیالیسمی که من در مورد آن حرف میزنم، شروع و تمرکزش از پایین است. منظور من سازماندهی مجدد و ریشهای تولید است. اگر چه ایده چنین سازماندهیای بههرحال خیلی دیر به جامعه ما رسیده است؛ امروزه [این نوع سازماندهی اقتصادی] میتواند یک اپوزیسیون واقعی و مفید باشد. زیرا این جنبشی است که میتواند به مردم آمریکا نشان دهد که چگونه با ترس و هراس برخاسته با این سؤال که وضعیت کنونی به کجا میرود، مبارزه کنند؛ این جنبشی است که میتواند به موقعیتی برسد که سوسیالیسم بر آمده از حاشیه فرهنگی را به مرکز [زندگی فردی و اجتماعی مردم] بکشاند.
من در ۵ هفته اخیر در چندین جای مختلف این سخنرانی را تکرار کردهام. در این ۵ هفته من بیش از ۲۵ سال اخیر عمرم برای سخنرانی دعوت شدهام و به دعوت پاسخ دادهام. این نشانگر این است که اتفاقی در حال وقوع است. این اندازه گشادهرویی در پاسخ سیاسی به یک بحران جدی و سخت، نشان از امکان و امیدی دارد که امیدوارم خیلی از شماها نیز به آن فکر کنید.
با تشکر
تحلیلی علمی و حامع
20