ناگفته‌هايي از فدائيان اسلام به روايت «اسدالله صفا»؛ پيكر شهيد نواب صفوي سه روز در خانه من بود

اسدالله صفا از ياران شهيد نواب صفوي در مصاحبه اي گفته است:چند نفر از رفقا جمع شدند در يك نيمه‌شبي، رفتند مسگرآباد قبرها را شكافتند. استخوان‌هاي اين عزيزان را در گوني گذاشتند و آوردند در همين منزل ما و سه روز در كيسه، منزل ما بودند و در واقع ميهمان ما.

درآمد:
دريايي است از خاطرات تلخ و شيرين، خاطراتي كه با هركدامش هم خود و هم ما را به پنجاه، شصت سال پيش مي‌برد. اين را مي‌شود ازعكس‌هايي كه از آن دوران به يادگار مانده كه جواني بود پرشور و پر حرارت و صد البته از موهاي سر و محاسن سپيدش به خوبي ديد و فهميد. هفتاد و پنج سال سن دارد ولي به خوبي جزئي‌ترين مسائل آن سرانجام به اين نتيجه رسيديم به جاي پيگيري نشاني، جوياي منزل حاج‌آقا صفا شويم و ديديم همه محل حاج‌آقا صفا را مي‌شناسند. خودش مي‌گويد چهل سال است در اين منزل مي‌نشينم. سال‌هاي سال است هر هفته در منزلش شب‌هاي دوشنبه جلسه قرائت قرآن و سخنراني به پاست و ما را هم به اين جلسه دعوت مي‌كند. مصاحبه در همين محل يعني حسينيه هيئت (اخوان‌الصفا) انجام گرفت. هم متبرك بود به اسما الهي و عكس‌هايي از شهيد نواب كه او را "آقا " مي‌نامد و تصاويري از حضرت امام (ره) و رهبر معظم انقلاب.

تازه از مشهد مقدس آمده بود،‌ كمي هم كسالت داشت ولي با خوش‌رويي و حوصله تمام دو ساعت ما را مهمان خاطراتش كرد. زماني كه از او مي‌پرسم يكي از خاطرات به ياد مانده خود با شهيد نواب را برايمان بگويد، از شبي در زندان سخن مي‌گويد كه به بيماري آبله دچار شده و دكترها دستورمي‌دهند سلولش را از بقيه جدا كنند.

مي‌گويد: نيمه شب تب شديدي داشتم در خواب و بيداري متوجه شدم نواب با طشت آبي پائين پايم گذاشته و دارد پاشويه‌ام مي‌كند و مادرش زهرا (س) را قسم مي‌دهد كه شفايم دهد. آن شب گذشت و بعد از چند روز هم همين‌گونه شد. از اسباب و اثاثيه منزل شهيد هم برايمان گفت و اشاره كرد كه اگر تمامي آنها را بيرون از منزلش قرار مي‌دادند از فرط سادگي كسي به آنها اعتنا نمي‌كرد.
بعد از انقلاب هم با مرحوم خلخالي در دادگاه انقلاب همكاري داشته است و خاطرات بكري از آن روزها به خاطر دارد كه بايد فرصت ديگري را به شنيدن آنها اختصاص داد و البته از مرحوم خلخالي به نيكي ياد مي‌كند. به اعتقاد نگارنده حاج‌ آقا صفا قدرش آن‌گونه كه بايد شناخته نشده است. بايد تا دير نشده او را دريابيم. در خياباني كه منتهي به منزلش مي‌شود، عكسي از شهداي فدائيان اسلام و جمله‌اي از شهيد طهماسبي خطاب به فرعونيان عصر سرد استبداد رخ مي‌نماياند: حتي حسرت يك آخ را هم به دلتان خواهم گذاشت.

** نحوه آشنايي‌تان با شهيد نواب و چگونگي پيوستن‌تان را به جريان "فدائيان اسلام " بفرمائيد.

*اسداله صفا: آشنايي با شهيد نواب تقريبا از آنجا شروع شد كه در مدرسه سپهسالار (شهيد مطهري فعلي) دسته‌هاي عزاداري كه در شهر تهران راه مي‌افتادند، مي‌آمدند در اين مسجد و هژير، وزير دربار وقت، به نمايندگي از طرف شاه به هركدام از اين علم‌ها و كتل‌هاي آن دسته‌ها يك طاقه شال مي‌داد!

مرحوم آيت‌الله كاشاني (ره) بارها در سخنراني‌هايشان مي‌فرمودند كه اين عبدالحسين اجير است، نه عبدالحسين هژير؛ اينها و اربابانشان اجير هستند!

مرحوم نواب با مرحوم سيدحسين امامي، سيدعلي امامي و آقاي جواد مظفري و آقايي به نام خورشيدي فعاليت‌ها و جلساتي در منزل آقاي كاشاني و زير چتر حمايت آيت‌الله كاشاني داشتند. خود آقاي نواب آنجا جارو مي‌گرفت و خانه را جارو مي‌كرد. آنجا تعدادي طلبه و روحاني بودند ولي هيچ كدام را آيت‌الله كاشاني به اندازه شهيد نواب دوست نداشت و مي‌گفت: "اين (شهيد نواب) جوان پاك و متديني است. "

بنده نخستين بار به همراه اخوي به واسطه آقاي مهدي عراقي (شهيد) به اين جلسات رفتم و با مرحوم نواب صفوي آشنا شدم.

يك آقايي هست به نام حاج سيدحسن سعيد‌السلطنه كه در بين تمام رفقايي كه آن موقع بودند، هيچ كس به اندازه ايشان از جريان مرحوم نواب و آقاي كاشاني و مصدق و ترور هژير و رزم‌آرا آشنايي ندارد.

**به چه علت؟

*اسداله صفا: اين آقاي سعيد السلطنه در مدرسه با مرحوم نواب همكلاسي بود و با هم مدرسه مي‌رفتند. ما كسي را نداريم كه از آن موقع با مرحوم نواب آشنا شده باشد.

**در آن جلسات منزل مرحوم آيت‌الله كاشاني، ايشان هم شركت مي‌كردند؟

*اسداله صفا: بله، از اول تا آخر مسايل و جريانات بودند، كارهاي بسيار مهم و البته محرمانه دست او بود.

**يعني به نوعي شروع فعاليت شهيد نواب در منزل مرحوم آيت‌الله كاشاني بود؟

*اسداله صفا: عرض مي‌كنم؛ مرحوم نواب وقتي كه تحصيلات ابتدايي‌شان تمام مي‌شود با فردي آشنا مي‌شوند به نام "نواب احتشام " كه در زمان رضاشاه جزو مبارزين در مشهد بود. قيام مسجد گوهرشاد را در اصل مرحوم بهلول و ايشان به پا كردند كه عده زيادي از مردم به دست عمال رضاشاه به شهادت رسيدند. مرحوم بهلول فرار كردند به سمت افغانستان و آقاي نواب احتشام را رضاشاه گرفت. ايشان در حرم امام رضا (ع) جزو متوليان حرم بود كه چند وقتي هم زندان بود و بعد تبعيدش كردند. بعد از چند سال كه رضاشاه رفت و پسرش محمدرضا روي كار آمد، آقاي نواب احتشام از تبعيد برگشت و مورد احترام دستگاه قرار گرفت. حتي يك دفعه شاه، ايشان را دعوت مي‌كند كه زندان‌ها و تبعيدهايي را كه در زمان پدرش كشيده از دلش درآورد. همين آقاي نواب احتشام در آن جلسه حضور داشت. شهيد نواب خيلي دوست داشت كه يك "حكومت اسلامي " در كشور ايران به پا شود. اين فرزند فاطمه زهرا(س) استعداد عجيبي داشتند، پس از مدت كوتاهي تحصيل در حوزه شهر مقدس نجف، تكلم به زبان عربي را بسيار روان و عالي ياد مي‌گيرند.

**كسروي، فعاليت‌ها و اقدامات خودش را چگونه آغاز كرد؟

*اسداله صفا: احمد كسروي ابتدا، معمم بود؛ او هم نجف درس خوانده بود. وقتي آمد در تهران و اوضاع تهران، قم و حوزه علميه را ديد، آرام آرام از لباس روحاني درآمد و سرو صورت خودش را تيغ انداخت و با كت و شلوار و كراوات رفت و آمد كرد. ابتدا كارهاي قضاوت و وكالت و حتي چند كاردولتي هم يادم هست كه در دستگاه پهلوي گرفت. اول خيابان فردوسي خياباني است كه در قديم به نام سوم اسفند معروف بود؛ نبش همين خيابان، ساختماني بود با چند اتاق، آنجا را گرفت و شروع به فعاليت كرد.
اول مجله‌اي به نام "بهائيگري " چاپ كرد. وقتي اين مجله را چاپ كرد، عده‌اي از متدينين بازار خوششان آمد كه اقلاً يك نفر پيدا شد كه بهائي‌ها را بكوبد و به آنها حمله كند، چون آن موقع اگر كسي مي‌خواست از اين حرف‌ها بزند، برايش دردسر درست مي‌كردند. در اين محله كسروي شروع كرد حمله به بهائي‌ها كه دينشان غلط است، خرافي هستند، يك دين جعلي است و ... خوب! بين يك عده بازاري و روحاني جا باز كرد. اين مجله خوب كه جا افتاد، بعد از مدتي مجله‌اي چاپ كرد به نام "صوفيگري ". بعد اين مجله هم طرفداراني بين مردم پيدا كرد ‌زيرا مردم دوست داشتند اين صوفيگري‌‌ها و درويش‌بازي‌ها جمع شود.

در اين مجله هم به عقايد و مناسك صوفي‌ها به شدت حمله مي‌كرد. اين دو مجله كه خوب در اذهان مردم جا افتاد، يك دفعه كسروي مجله‌اي چاپ كرد به نام "شيعه‌گري "! اين سه مجله را كه مي‌گويم، الان هست و اسناد آن موجود است. اين مجله "شيعه‌گري " كسروي، به دست آقاي نواب مي‌افتد.

** آيا شده بود مثلاً از شهيد نواب بخواهيد كه از زبان خودش جريان قتل كسروي و مسايل پيش آمده، نحوه ترور و ... را برايتان بازگو كند؟

*اسداله صفا: بله، آن موقعي كه ما در زندان بوديم با شهيد نواب، غذاي زندان را نمي‌خورديم؛ بچه‌ها از بيرون وسايل غذا را مي‌آوردند و خودمان غذا درست مي كرديم. يك روز گوشه حياط نشسته بوديم و داشتيم به همراه شهيد نواب براي غذا برنج پاك مي‌كرديم، به مرحوم نواب گفتم: "آقا، مي‌خواهم چند چيز را از شما بپرسم، اجازه مي‌دهيد؟ " گفت: "هرچه سؤال دلت مي‌خواهد بپرس. " اول چيزي كه سؤال كردم، همين بود كه شما اول كسي بوديد كه كسروي را زديد، دوست دارم اين ماجرا را برايم تعريف كنيد.

مرحوم نواب گفت كه من آن مجله "شيعه‌گري " كسروي را خدمت آيت‌الله‌العظمي حاج آقا حسين قمي بزرگ كه در زمان خود از مراجع بزرگ نجف بودند، دادم و گفتم‌: "حاج آقا! اگر كسي به اين گفته‌ها اعتقاد و باور داشته باشد، حكم آن چيست؟ حاج‌آقا گفت: "يك هفته به من وقت بده. " گفتم: "چشم " حاج‌آقا مجله را برد و بعد از يك هفته داد به من و گفت: "هركس اعتقادش بر اين مطالب باشد و با آگاهي نوشته باشد حكم قتلش بر هر فرد مسلماني واجب است. " من اين را كه از حاج آقا شنيدم، بلند شدم و يكسره آمدم منزل آيت‌الله كاشاني، آنجا خودم را به آقاي كاشاني رساندم و گفتم كه يك چنين جرياني است و من خود آماده‌ام. تكليفم اين است كه بروم و آن (كسروي) را بزنم. آقاي كاشاني به من گفت: "فرزندم، حالا صبر كن، دست نگه دار. " حالا مرحوم آيت‌الله كاشاني چه حسابي مي‌كرد يا صددرصد از آقاي نواب مطمئن نبوده مثلاً فكر كرده نكند فردي متفرقه باشد و آمده اينجا كاري دست ما بدهد يا مي‌خواسته بيشتر بررسي و مطالعه كند؛ نمي‌دانيم.

نواب گفت كه بيرون آمدم گفتم: خدايا كمكم كن به چند نفر ديگر از علما هم سر زدم. سراغ يكي ازعلما كه در خيابان ظهيرالدوله (ظهيرالاسلام فعلي) نرسيده به ميدان بهارستان، مسجدي داشت، به نام آقاي طالقاني (نه مرحوم آيت‌الله سيد محمود طالقاني) رفتم وقتي مسايل و قضايان را گفتم به ايشان، گفت: "چه كمكي از دست من بر مي‌آيد كه به شما بكنم؟ " گفتم: "من هيچ چيز از شما نمي‌خواهم. فقط يك اسلحه براي من فراهم كن. " گفت: "من يك نفر را پيدا مي‌كنم كه اين اسلحه را به تو بدهد، اما به مادرت فاطمه زهرا(س) ما را ديدي، نديدي! " گفتم: "باشد ".

مرحوم نواب ادامه داد كه اسلحه‌ را گرفتم و بستم كمرم و رفتم طرف دفتر مجله كسروي. از پله‌ها بالا رفتم. ديدم كسروي‌ آنجا نشسته است و براي تعدادي از جوانان دارد سخنراني مي‌كند. سلام كردم و نشستم. سخنراني‌اش كه تمام شد، كسروي گفت: "سيد، با من كار داري؟ " گفتم: "بله " رفتيم در يك اتاقي و نشستيم.
گفتم كه يك چنين مطالبي در مجله شما چاپ شده است. گفت: بله، همين‌طور هم هست؛ اين مفاتيح هرچه درش نوشته شده است، درست نيست و اينكه پيامبر و اهل بيت‌ (نعوذبالله) مال 1400 سال پيش هستند؛ حرف‌هايشان براي آن روز خوب بود نه الان كه عصر اتم و برق، پيشرفت و... است. با همديگر مقداري صحبت كرديم. به من گفت: "ببين سيد! اگر وضعت از نظر اقتصادي و مالي خراب است، اگر هم بيكاري، من كار برايت درست مي‌كنم، چه مي‌خواهي؟! " گفتم: "اينهايي كه گفتي هيچ كدامش به درد من نمي‌خورد "؛ گفت: "خب، پس يك چيز ديگه به تو بگويم؛ بيا نزديك. " من را برد سر يك كمد در اين كشو را باز كرد و گفت: "به جدت، دفعه ديگر بيايي مزاحم من بشوي، با اين جوابت را مي‌دهم. "
نواب گفت كه ديدم يك هفت‌تير در آن كشو است! ‌خنديدم. به من گفت: "چرا مي‌خندي؟ " گفتم: "من هم اتفاقاً آمدم، همين را به تو بگويم. امروز چهارشنبه است، فردا پنج‌شنبه است، جمعه هم هيچ، شنبه صبح توي روزنامه‌ اطلاعات و كيهان مي‌نويسي كه من سيد احمد كسروي غلط كردم آن حرف‌ها را در آن مجلس (شيعه‌گري) نوشتم. اگر نوشتي و آن را پخش كردي كه هيچ؛ اگر نه، سروكارت با هماني است كه در آن كشو است... خداحافظ شما. " از پله‌ها آمدم پائين و رفتم. شنبه روزنامه‌ها را گرفتم، ديدم هيچي در آنها نيست. قبل از آن منزلش را شناسايي كرده بودم. (نزديكي‌هاي ميدان حرفعلي كوچه خورشيد بود.) روز يكشنبه يا دوشنبه تك و تنها رفتم كه در خانه‌اش را بزنم، ديدم در را باز كرده، دارد از خانه بيرون مي‌آيد. تا من را ديد، دستش را برد براي اسلحه؛ من هم اسلحه را از كمرم درآوردم و سه تير به طرفش شليك كردم كه افتاد. صداي تير كه بلند شد، مردم ريختند بيرون، (آن موقع‌ها كسي باور نمي‌كرد طلبه اسلحه به دست بگيرد. اگر يك فشنگ ازت مي‌گرفتند پوست سرت را مي‌كندند.) مردم مي‌گفتند بگيريدش! (فكر مي‌كردند كس ديگري زده است.) گفتم: "كي را بگيرند؟ من او را زدم. " مردم باور نمي‌كردند. كسروي را بردند. چند پاسبان هم من را به پاسگاهي در ميدان توپخانه بردند و من هم چند وقتي آنجا زنداني بودم.

**بازتاب‌ها و واكنش‌هاي علما و مردم به اين اقدام چگونه بود؟

*اسداله صفا: بله، خود شهيد نواب. همان روز برايم تعريف كرد كه علماي نجف‌نامه زدند به تهران، تلگراف زدند. حتي خود آيت‌الله كاشاني اعلاميه پخش كردند در بين مردم و تهديد كردند كه اگر يك مو از سر اين سيد (شهيد نواب) كم شود، دست به اقدامات جدي و اساسي خواهيم زد.
مردم و علما دستگاه را بيچاره كردند؛ آنقدر كه اعتراض و داد و فرياد زدند براي حمايت سيد. دستگاه مجبور شد اعلام كند: "سند بياوريد تا نواب را موقتاً آزاد كنيم تا محاكمه‌شان شروع شود. "
نواب گفت: "به جدم فاطمه زهرا(س) مردم دو تا گوني سند كولشان كرده بودند عوض يك سند! براي آزادي بنده و سرانجام مردم از زندان شهرباني ما را با سلام و صلوات گذاشتند روي كولشان و با شعارهاي الله اكبر، زنده‌باد اسلام، زنده باد قرآن، در كوچه، بازار و خيابان نقل و شيريني پخش كردند،‌ گاو و گوسفند سر بريدند. كسروي را هم بردند بيمارستان، چند وقت بيمارستان بود و نمرد. بعد دوباره برگشتم نجف، علماي نجف هم بسيار استقبال گرم و خوبي از ما كردند.
مرحوم نواب مي‌گفتند كه از اينجا عده‌اي كه بعدها به جمعت "فدائيان اسلام " مشهور شدند، دور و برما جمع شدند. بعد از قتل كسروي، سيدحسين امامي از اعضاي فدائيان اسلام، عبدالحسين هژير، وزير دربار پهلوي، را به قتل رساند و كم كم فدائيان اسلام در بين مردم معروف شدند.

**برخي در اينكه خليل طهماسبي رزم‌آرا را ترور كرده است،‌ تشكيك كرده‌اند و مي‌گويند خود دربار چنين تروري را انجام داده است؟

*اسداله صفا: در يك انتخابات با تقلب فراوان، طرفداران جبهه ملي در مجلس در اقليت قرار گرفتند و طرفداران شاه اكثريت مجلس را به دست گرفتند و رزم‌آرا از سوي شاه نخست‌وزير شد. رزم‌آرا وقتي نخست‌وزير شد، در يك سخنراني گفت كه من مجلس را سر اقليت خراب مي‌كنم، مسجد را هم روي سر كاشاني و فدائيان اسلام.
آن موقع شعار بسياري از مبارزين، ملي شدن صنعت نفت بود. وقتي شهيد خليل طهماسبي رزم‌آرا را ترور انقلابي كرد، بلافاصله دو روز بعد، همان اكثريت در مجلس شوراي ملي كه طرفدار شاه و مخالف ملي شدن نفت بودند از ترسشان رأي دادند كه دكتر مصدق نخست وزير شود. وقتي دكتر مصدق نخست‌وزير شد، بلافاصله همه با هم طرحي را امضا كردند كه نفت بايد ملي شود.
خليل طهماسبي را گرفتند، حدود بيست ماه در زندان بود. برخي در مجلس براي نجات خليل طهماسبي كه رزم‌آرا را زده بود، آمدند و گفتند كه كاري كنيم خليل طهماسبي از اعدام نجات پيدا كند. بنابراين، برخي در مجلس تصميم گرفتند قانوني تصويب كنند كه رزم‌آرا را خائن تشخيص دهند و خليل طهماسبي را خدمتگزار به ملت نشان بدهند تا بدين وسيله از زندان آزاد شود. عده‌اي مخالفت كردند (در مجلس) كه بالاخره اين قاتل است و... آن موقع چند نماينده در مجلس بودند كه ملي بودند؛ مثل آقاي حائري، آقاي سيد حسين مكي، عبدالقدير آزاد و... چند تا از اينها آمدند در مجلس سخنراني كردند كه خليل طهماسبي رزم‌آرا را نزده است و يكي از همان محافظين رزم‌آرا او را زده است. اين نمايندگان به اين خاطر مطرح كردند كه راه نجاتي پيدا كنند تا بتوانند خليل طهماسبي را از زندان و اعدام نجات دهند.

**گويا براي قتل رزم‌آرا با گروه‌هاي فعال سياسي و شخصيت‌هاي مهم هم مشورت صورت گرفته بود و همه به نوعي با قتل رزم‌آرا موافقت داشتند و آن را تائيد كرده بودند.

*اسداله صفا: قبل از اينكه رزم‌آرا زده شود، (اين مسئله را روزنامه‌ها به صورت محدودي انعكاس دادند) دو نفر به نام‌هاي حاج احمد آقايي و حاج محمود آقايي، از آهن فروشان به نام تهراني كه به آيت‌الله كاشاني و نواب ارادت فراوان داشتند، جلسه‌اي در منزلشان با حضور چند نماينده مجلس از جمله دكتر مصدق، مرحوم كاشاني و نيز نواب صفوي و... تشكيل دادند.
در اين جلسه مطرح مي‌شود كه اگر قدرت كامل به دست نيروهاي اسلامي بيفتد، ما سعي خواهيم كرد كه احكام اسلام را اجرا بكنيم، اسلام را پياده كنيم؛ اما خار سر راه ما،‌ اين رزم‌آرا است.
در همان زمان، ‌يكي از مراجع به نام فيض كاشاني در قم به رحمت خدا رفتند. از طرف دربار مراسم ختمي براي اين مرحوم در مسجد شاه برگزار شد. در برخي مراسم خود شاه مي‌آمد و در برخي از مراسم برادرهاي شاه مي‌آمدند. گويا شاه كاري برايش پيش مي‌آيد و رزم‌آرا را به عنوان نماينده خود به اين مراسم روانه مي‌كند. آن روز مرحوم نواب سه نفر را مأمور كردند كه شاه را ترور كنند زيرا كسي نمي‌دانست شاه قرار نيست نيايد و از طرف خود، رزم‌آرا را مي‌فرستد. اين سه نفر در واقع مأموريت داشتند خود شاه را بكشند كه رزم‌آرا سپر بلاي او شد و كسي نمي‌دانست رزم‌آرا قرار است بيايد.

**بعد از انقلاب، حضرتعالي با توجه به همكاري كه با مرحوم خلخالي در دادگاه‌هاي سران رژيم طاغوت داشتيد، در مراحل دادگاهي مجيدي كه رئيس دادگاه شهيد نواب صفوي بوده قرار داشته‌ايد. اگر مي‌شود در اين مورد هم توضيحي بفرمائيد كه چه مسائلي در آن دادگاه گذشت؟

*اسداله صفا: بله، بعد از انقلاب در جريان دادگاه مجيدي (رئيس دادگاه شهيد نواب، مظفرعلي ذوالقدر، خليل طهماسبي و سيد محمد واحدي) مرحوم خلخالي كه رئيس دادگاه انقلاب وقت بود، از او پرسيد: "شما به چه جرمي آنها را محكوم به اعدام كردي؟ از خودتان دفاع كنيد. " گفت: "نواب صفوي و همه يارانش كافر بودند. " آقاي خلخالي گفت: "چطور اينها كافر بودند؟ " گفت: "آقاي بروجردي (ره) اينها را كافر مي‌دانست. " مرحوم خلخالي گفت: "به چه دليل آيت‌الله بروجردي اينها را كافر مي‌دانست؟ " گفت كه اعلي‌حضرت مي‌رفت ديدار آيت‌الله بروجردي و او از شاه نخواست كه آنها را اعدام نكند. "
در دادگاه مرحوم آذري قمي كه معاون وقت دادستان كل كشور بود، اشك در چشمانش جمع شد و خطاب به مجيدي گفت: "بنشين! حالا كه اين حرف را زدي (يعني همين كه آيت‌الله بروجردي از نواب و يارانش حمايت نكرده است) من هم مطلبي دارم. دستش را هم گذاشت روي قرآن و گفت: "به اين قرآن قسم، آقاي بروجردي من را خواست، يك نامه نوشت و داد به من و گفت كه آن را به آقاي صدرالعراقين كه در تهران بود (او از كساني بود كه با دربار رابطه داشت) بده تا او نامه را به دست شاه برساند و از قول من به شاه بگو دستت را به خون اين سيدها آلوده نكن. من نامه را دادم به صدرالعراقين، او هم نامه را به شاه كه در منطقه آبعلي براي تفريح رفته بود، داد و شاه گفت: "زماني كه آمدم تهران تصميم مي‌گيرم در مورد نامه. "
اين مسئله را هيچ‌كدام از فدائيان نمي‌دانستند و اين رازي بود كه آن شب، همه فدائياني كه در دادگاه حاضر بودند وقتي فهميدند، زدند زير گريه، كه خدايا! ما را ببخش؛ ما چطور در مورد اين سيد (مرحوم آيت‌الله بروجردي) فكر مي‌كرديم، ما نمي‌دانستيم.

**گويا حضرت امام (ره) هم تلاش‌هايي در اين جهت داشته‌اند؟

*اسداله صفا: بله، بعداً متوجه شديم كه اين نامه نوشتن آيت‌الله بروجردي به شاه به توصيه و درخواست حضرت امام (ره) كه به منزل آيت‌الله بروجردي رفته بود و گفته بود شما نامه‌اي بنويسيد كه اين بچه سيدها را اعدام نكنند بوده است.

**جريان انتقال، جنازه شهيد نواب و برخي از يارانش از مسگر‌آباد به قم چگونه صورت گرفت؟

*اسداله صفا: اين مسگرآباد را آن موقع آمدند كه پارك تفريحي كنند. چند نفر از رفقا جمع شدند در يك نيمه‌شبي، رفتند مسگرآباد قبرها را شكافتند. استخوان‌هاي اين عزيزان را در گوني گذاشتند و آوردند در همين منزل ما (محل انجام مصاحبه) و سه روز در كيسه، منزل ما بودند و در واقع ميهمان ما. از اينجا من بودم و جواد آقاي تهراني (كه رفت جبهه و شهيد شد.) با چند تا از دوستان، جنازه‌ها را در يك ماشين گذاشتيم و به قم رفتيم.
حضرت آيت‌الله مرعشي نجفي از مراجع بزرگ، بنده را مي‌شناخت. ايشان با شهيد نواب در ارتباط بودند؛ نامه‌هايشان هست كه مي‌نوشتند به حضرت آيت‌الله مرعشي نجفي و او را با لقب "پدر " خطاب مي‌كردند و در يكي از نامه‌هايشان ازايشان خواسته بودند كه مبلغ پانزده تومان بدهيد آقاي صفا براي ما بياورند. (برخي از آن نامه‌ها در كتابخانه معروف آيت‌الله مرعشي نجفي موجود است.) ايشان را زيارت كرديم. گفتند: "چه امري داريد؟ " گفتيم: "ما قبرها را شكافته‌ايم و استخوان‌هاي شهيد نواب و سه نفر از يارانشان را درآورده‌ايم. " آيت‌الله مرعشي نامه‌اي نوشتند به مسئول وادي‌السلام قم كه آقاي فلاني چند كيسه هست، رفقاي ما مي‌آورند اينها را دفن كنيد، بي‌سروصدا. الآن در آنجا گنبدي ساخته‌اند و مردم زيارت مي‌كنند.

**بعد از انقلاب شما به همراه مرحوم خلخالي سفرهايي به برخي از كشورهاي همسايه داشته‌ايد، در يكي از اين سفرها كه به ديدن ياسرعرفات مي‌رويد، گويا خاطره جالبي از ديدار خود با نواب داشته است؟

*اسداله صفا: در اين مورد خاطره‌اي دارم كه عرض مي‌كنم كمتر كسي آن را شنيده باشد. بعد از انقلاب به واسطه همكاري‌اي با مرحوم آيت‌الله خلخالي داشتم، به برخي از كشورهاي همسايه سفر مي‌كرديم. در يكي از اين سفرها به ديدن ياسرعرفات رفتيم. بعد از اينكه نشستيم، ياسرعرفات به مرحوم خلخالي گفت: "همراهتان را براي ما معرفي كنيد. " مرحوم خلخالي، به ياسرعرفات گفتند: "ايشان از ياران شهيد نواب صفوي هستند. " اسم نواب صفوي كه آمد يك دفعه ياسرعرفات منقلب شد؛ دو زانو نشست و با دو دست، سه بار به روز زانوهايش زد و گفت: "نواب، نواب، نواب " ما همه تعجب كرديم كه چرا ياسرعرفات با شنيدن نام شهيد نواب صفوي اين‌گونه منقلب شد و متأثر شد. از او همين سؤال را پرسيديم كه ياسرعرفات هم ماجرايي را تعريف كرد.
عرفات گفت كه آن سالي كه شهيد نواب صفوي به دانشگاه الازهر مصر براي سخنراني آمده بودند، بنده در آن دانشگاه درس مي‌خواندم. نواب صفوي كه قرار بود بيست دقيقه (وقتي كه به او اختصاص داده بودند) سخنراني كند، يك و نيم ساعت با شور و حرارت تمام سخنراني كردند و تمام حضار سراپا گوش بودند. من خيلي تحت تأثير سخنان شورانگيز نواب قرار گرفتم. بعد از سخنراني رفتم پيش او و با هم كمي صحبت كرديم. نگهبانان نمي‌گذاشتند كسي نزديك او شود. نواب دست مرا گرفت و سوار ماشيني كه او را جابه جا مي‌كرد، شديم. در بين راه نواب از من پرسيد: "اسمت چيست؟ " اسمم را گفتم. بعد به من گفت: "اينجا چه كار مي‌كني؟ " گفتم: "آمده‌ام درس بخوانم. " ديدم يك دفعه با حرارت و عصبانيت فراوان سرم داد كشيد كه "اسرائيلي‌ها دارند ناموس شما را به خطر مي‌اندازند، آن وقت تو آمدي اينجا درس بخواني، برو با هموطن‌هايت آنها را از فلسطين بيرون كن و با آنها مبارزه و جهاد كن! "
ياسرعرفات مي‌گفت: "هنوز بعد از اينكه سال‌ها از آن جريان مي‌گذرد، صداي نوب صفوي در گوشم طنين‌انداز است، هنوز صدايش در گوشم است و بعد از صحبت‌هاي نواب بود كه به فكر تشكيل گروه و دسته‌اي براي مبارزه با اسرائيل افتادم. " بعد كارتي به من داد و گفت: "هر وقت آمدي اينجا، اگر آن را نشان بدهي، برايت مشكل پيش نخواهد آمد و به راحتي مي‌تواني من را ببيني. " حتي گفت كه هر چه مي‌خواهي بگو تا به تو بدهم. من هم گفتم: "يك كلت كمري به من بده. " فوراً كلت كمري خودش را در‌آورده و به من داد. گفتم‌: "نه،‌ اين براي خودت. " دستور داد يكي ديگر برايم آوردند. شهيد نواب حتي با شاه حسين اردني هم ديداري داشته است و با او هم تذكرات و صحبت‌هاي مشابهي داشته است.

**به عنوان سؤال آخر مي‌خواستم بدانم فدائيان اسلام پس از پيروزي هم فعاليتي داشتند؟

*اسداله صفا: بعد از انقلاب صحبت‌هايي براي ادامه فعاليت "فدائيان اسلام " صورت گرفت، بحث‌هاي فراواني داشتيم. دوستان در همين منزل ما جمع شدند. قرار شد مرحوم خلخالي هم به عنوان رهبر گروه تعيين شود، صحبت‌ها و پيشنهادهاي فراواني شد و... مي‌گفتيم يك روزي هم در ايران نواب صفوي به عنوان "فدائيان اسلام " تك و تنها در كل كشور فعاليت خودش را شروع كرد، الان (بعد از انقلاب) همه اين بسيجيان "فدائيان اسلام " هستند، اصلاً همه ملت ايران فدائيان اسلام هستند.
خدا شاهد است اگر همين الان يك كشوري به خاك ايران حمله كند، ارمني‌ها هم دفاع مي‌كنند؛ همان‌طور كه در جنگ تحميلي حضور داشتند و تعدادي شهيد هم دادند. حالا همه فدائي اسلام هستند. آن روز يك فدائي بود، آنها كبريت را زدند؛ راه را باز كردند براي انقلاب اسلامي. درآمد:
سال‌ها از آن شب تيره مي‌گذرد. از آن شبي كه پيكر او را در ميان هاله‌اي از نور و عشق به خاك سپردند تا شجاعت و مردانگي‌اش بر تارك تاريخ بنشيند و فرا راه كساني قرارگيرد كه در ظلمتكده جهاني پرهياهو و در شب تاريك مقصود، ستاره سحري را جستجو مي‌كنند تا راهي فراخور شأن و مرتبت آدمي بيابند و با نور خويش، داد از ستمگران بستانند و به كام تشنه محرومان، آبي گوارا بچشانند. سال‌ها از آن شب عظيم مي‌گذرد و برادر كه در آن روزگار نوجواني بيش نبود لحظات حيرت‌انگيز و سنگين آن ايام را با بغضي در گلو و شوري در دل، سري برافراشته به سرافرازي واگويه مي‌كند:

* هنگامي كه ياد و خاطره برادر را در ذهن مرور مي‌كنيد نخستين تصويري كه از او به ياد مي‌آوريد چيست؟ به عبارت ديگر صفات بارز شهيد حسين امامي چه بودند؟

*امامي: شهيد سيدحسين امامي تنديس كامل رأفت و مهرباني بود. اين صفت چنان در او بارز و برجسته بود كه به محض آن كه بيمار مي‌شد و يا گرفتاري پيدا مي‌كرد، تمام كساني كه او را مي‌شناختند سراسيمه مي‌شتافتند تا هر كاري كه از دستشان برمي‌آمد انجام دهند. ما شش برادر بوديم. سيدحسين برادر سوم بود و من آخري بودم كه در هنگام شهادت او بيش از 14 سال نداشتم. به ياد دارم كه همه اعضاي خانواده، اقوام و دوستان او را به شدت دوست داشتند و براي ديدنش بي‌تابي مي‌كردند. سيدحسين به قدري رقيق القلب و رئوف بود كه در ايام عيد قربان هنگامي كه مي‌خواستند گوسفندي را قرباني كنند از اتاقش بيرون نمي‌آمد و تاب ديدن جان كندن حيوان را نداشت اما همين انسان رئوف هنگامي كه نوبت به دفاع از مظلوم و مقابله با ظالم مي‌رسيد همچون شير درنده مي‌غريد و لحظه‌اي ترديد و تأمل به خود راه نمي‌داد.
به اعتقاد من تنها كساني مي‌توانند در راه دفاع از مظلوم و نبرد با ظالم جان و مال و آبروي خود را در طبق اخلاص قرار دهند كه صميمانه و صادقانه به مردم عشق بورزند و از درد محرومان و مظلومان رنج ببرند و شهيد حسين في الواقع در اين زمينه نظير نداشت.

* بسياري از افراد دچار اين توهم هستند كه معمولاً افرادي كه خود گرفتار مشكلات مالي و اجتماعي هستند در پي احقاق حقوق ديگران برمي‌آيند. البته شواهد تاريخي بي شماري اين نظريه را رد مي كنند اما شنيدن حرف‌هاي شما در جهت اثبات خلاف اين ادعا هم ارزشمند خواهد بود.

*امامي: برادر من، شهيد سيدحسين امامي، در خيابان بوذرجمهري، يك مغازه سه دهنه پارچه فروشي و به تعبير آن زمان قماش فروشي داشت. كساني كه با اوضاع آن روزگار آشنا هستند، خوب مي‌دانند كه داشتن مغازه سه دهنه در آن خيابان، تمكن مالي بالايي را نشان مي‌داد. سيدحسين از نظر مالي، وضعيت بسيار مطلوبي داشت. هميشه بهترين لباس‌ها را مي‌پوشيد و بسيار برازنده و به تعبيري شيك پوش بود. او هميشه به ديدن بزرگترها، مخصوصاً مادر و مادربزرگ و خاله مي‌رفت و هر بار كادوي ارزنده‌اي را براي آنها مي‌برد.
وي در حركت متهورانه‌اش در تاريخ معاصر اين مرز و بوم كوچكترين احساس كمبود شخصي يا بغض و عداوت ناشي ازدست تنگي و امثال اينها نداشت. سيدحسين اگر آن روح بلند و دل رئوف را نداشت مي‌توانست تا آخرعمر از بهترين تمتعات مادي لذت ببرد و به شئون ظاهري دنيا دل ببندد و هيچكس كوچكترين تعرضي به او و خانواده‌اش نكند اما دل سيدحسين را عشق ديگري گرم مي‌كرد كه همه دنيا را با همه داشته‌ها و نداشته‌هايش در نظر او خوار و خفيف مي‌كرد. سيدحسين به حقيقت عاشق مولا علي و خاندان اطهر او بود.

* بروز و ظهور مبارزيني چون سيدحسين امامي قطعاً زمينه‌هاي خانوادگي ويژه‌اي را مي‌طلبد. چنين فرزنداني اصالتاً در دامن پاك مادراني صبور و متدين پرورش مي‌يابند. از مادر و پدر و تمام كساني كه در شكل‌گيري اوليه اعتقادات شهيد امامي نقش داشته‌اند، سخن بگوييد.

*امامي: مرحوم مادرم زن فوق‌العاده متدين رئوف و شجاعي بود؛ هرگز كسي به ياد ندارد كه اين زن در طول مدت عمرش از كسي بد گفته و يا گلايه كرده باشد. او همچون نامش، رضوان مثل نسيم بهشت بود كه بر خاطرهرمصيبت‌زده‌اي مي‌وزيد و پيش نمي‌آمد كه كسي نزد او بيايد و نااميد برگردد. هروقت ما بچه ها نزد او از كسي شكايت مي‌برديم مي‌گفت: لابد اشتباه مي‌كنيد. برويد و درباره رفتار خودتان فكر كنيد. او هميشه با حرف‌ها و رفتارش ما را وادار به بازنگري فراوان درباره رفتار و گفتارمان مي كرد و دشمن سرسخت كدورت، انتقام و گلايه بود اما همين زن در مقابل ستمگران ذره‌اي مدارا به خرج نمي‌داد و چون كوه مي‌ايستاد و چون رعد مي‌غريد. صلابت مرحوم مادرم در چنين مواقعي تن مخاطب را مي‌لرزاند.
خوب به ياد دارم كه پس از شهادت سيدحسين چند نفر از طرف دربار آمده بودند تا به قول خودشان از مادر دلجويي كنند و بگويند كه از سوي دربار براي خانواده ما مقرري تعيين شده است. آن روزها برادرانم در زندان بودند و حتي حكم تير برادر بزرگترم سيدعلي هم صادر شده بود. پدرم نيز در آن روزها متواري بودند. يادم هست كه مادر در آن چادر سفيد در پايين هشتي ايستاده بود و گوش مي‌داد. وقتي حرف‌هاي آنها تمام شد گفت: برويد از قول من به شاه بگوييد به تسليت او نياز ندارم. بگوييد با اين وضعيتي كه تو داري اين من هستم كه بايد به تو تسليت بگويم من افتخار مي‌كنم كه پسرم در راه دين و كشورش به شهادت رسيد.
پدرم مرحوم سيدحسن امامي معروف به امام روحاني بودند و در هيئتي همراه با آقاي كشفي توحيد درس مي‌دادند. كسب و كار ايشان تجارت چاي بود. مرحوم پدر پس از شهادت سيدحسين بيش از دو سال تاب نياوردند و درگذشتند. ايشان به ما حرفي نمي‌زدند ولي پس ازشهادت سيدحسين كمرشان شكست و قامت راست نكردند. پدرم مردي بسيار متدين و رشيد بودند و بارها در قضيه اجبار بي حجابي رضاشاه در دفاع از زناني كه مورد تعرض پاسبان‌ها قرار مي‌گرفتند با آنها درگير و گرفتار مي‌شدند.

* نحوه آشنايي شهيد سيدحسين امامي با كسروي و جريان او چگونه بود؟؟ چطور تصميم به ترور او گرفت و در مجموع خاطرات خود را از ماجراي كسروي تعريف كنيد.

*امامي: شهيد سيدحسين با كسروي در ارتباط بود و در جلسات او شركت مي‌كرد. اصولاً نحوه رفتار و طرز برخورد و لباس پوشيدن او به گونه‌اي نبود كه كسروي و اطرافيانش حتي بتوانند تصورش را هم بكنند كه او در پي كسب هويت واقعي آنهاست و در واقع مي‌خواهد اسباب و لوازم ذهني خود را براي آن تصميم‌گيري عجيب و متهورانه فراهم سازد. در نتيجه آنها كاملاً به شهيد سيدحسين اعتماد داشتند و رازي را از او پنهان نمي‌كردند. تا روزي كه ما متوجه شديم كه او فروشگاهش را فروخته و تصميم دارد به كربلا برود. او در آن سفر تنها رفت. اينكه چه كرد و چه عواملي را از سر گذراند هيچ كس با خبر نشد. همين قدر يادم هست وقتي به ايران برگشت يك شب همراه با برادر بزرگترمان سيدعلي در حالي كه هر دو كت و شلوار سرمه‌اي بسيار شيكي پوشيده و كلاه شاپو به سر گذاشته بودند به خانه آمدند يادم هست كه هر دو كروات‌هايي با يك طرح اما با دو رنگ متفاوت زده بودند. كراوات سيدعلي سبزرنگ و كراوات سيدحسين زرشكي بود. مرحوم پدر نگاهي به آنها انداخت و متوجه شد كه آنها با اين هيئت غلط‌انداز در سر خيالاتي دارند. يادم هست كه با بغضي درگلو گفت: "سيدحسين، سيدعلي رو هم؟ " شهيد سيدحسين از آنجا كه بسيار محجوب بود رنگ صورتش سرخ شد و سرش را پايين انداخت و زيرچشمي نگاه شماتت‌آميزي به سيدعلي انداخت. سيدعلي با لحن شادي گفت: "آقاجان! ناراحت نباشيد. همين روزها خوشحالتان مي‌كنيم ".
پس از آنكه شهيد نواب در ترور كسروي ناموفق ماند شهيد سيدحسين باتوجه به اعتمادي كه كسروي به او داشت همراه با سيدعلي و چند تن ديگر در روزي كه قرار بود محاكمه نمايشي كسروي برگزار شود به دادگاه رفت و به كسروي حمله برد. كسروي محافظين مسلحي داشت. آنها به طرف برادرهايم تيراندازي كردند دو تير به دو پاي سيدعلي و يك تير به دست سيدحسين خورد. سيدعلي دستش را به گردن سيدحسين انداخت و الله اكبرگويان به جلوي ساختمان دادگستري آمدند. درشكه‌چي از ترسش فرار كرد و سيدحسين با همان دست زخمي درشكه را تا بيمارستان هدايت كرد و سيدعلي را به آنجا رساند. سيدعلي در سال 57 و در ايامي كه شاه از ايران فرار كرد به رحمت حق پيوست. او پس از شهادت سيدحسين بارها تحت آزار حكومت قرار گرفت و صدمات و رنج هاي فراواني را تحمل كرد. در هر حال آن روز برادرانم و جمعي ديگر را دستگير مي‌نند و به زندان مي‌برند.

* واكنش مردم و مراجع عظام نسبت به ترور كسروي و دستگيري شهيد حسين چگونه بود؟

*امامي: بررسي آن ايام و حالات و احوالات مردم نسبت به اين جريان انصافاً به مطالعه و دقت زيادي نياز دارد. تا در آن دوران زندگي نكرده باشيد،عمق نفرت مردم را از كسروي و رفتارهاي توهين‌ميز او نسبت به معتقدات عميق ديني آنها درك نخواهيد كرد. كسروي به شدت از سوي حكومت و دولت‌هاي بيگانه حمايت مي‌شد. او كه خود روزگاري درس‌هاي حوزوي را خوانده و با اين شيوه تفكر آشنا بود با كمال وقاحت به اسلام و احكام آن و به خصوص به وجود مبارك امام صادق (ع) و امام زمان (عج) توهين مي‌كرد و در روزگاري كه انتشار كتاب و نشريه، منوط به ده‌ها مجوز و محدود به صدها نظارت و سانسور بود، آزادانه مجله، روزنامه و كتاب منتشر مي‌كرد و اعتقادات سخيف خود را اشاعه مي‌داد. مردم متدين و دلسوز، حقيقتاً دلشان از رفتارهاي او خون بود و كاري هم از پيش نمي‌بردند. در ميان علما و مراجع عظام حتي يك نفر هم نبود كه ترور كسروي را تقبيح كند و در واقع مردم و علما يكپارچه به حمايت از اين حركت پرداختند و شادي و شور عجيبي در همه جا موج مي‌زد.
پس از دستگيري برادرهايم آيت‌الله ابوالحسن اصفهاني فردي را با نامه‌اي به ايران فرستادند كه يا آنها را آزاد مي‌كنيد يا خودم شخصاً مي‌آيم و اين كار را مي‌كنم. آيت‌الله ابوالحسن اصفهاني از قدرت و محبوبيت فوق‌العاده زيادي برخوردار بودند. يادم هست پس ازرحلت ايشان هفت روزعزاي عمومي اعلام شد و حتي ارامنه و كليمي ها هم در عزاداري ايشان دستجاتي را به راه انداختند. رژيم شاه به هيچ وجه قدرت مقابله با فرمان ايشان را نداشت. در آن هنگام قوام رئيس‌الوزرا بود و در هيئت دولت مسئله آزادي شهيد امامي و همراهانش را مطرح كرد. عده‌اي از وزرا مخالفت كردند اما قوام گفت كه دستوراست و چاره‌اي ندارند. آنها براي اينكه سنگ بزرگي بر سر راه آزادي شهيد امامي و ديگران بيندازند پانصد هزار تومان وثيقه طلب كردند. در آن روزها مجلل‌ترين خانه‌ها را مي‌شد با قيمت دويست سيصد هزار تومان خريد. يادم هست كه مرحوم رفيعي كه در اين ماجرا دو فرزند خودش هم گرفتار شده بودند رو به روي مسجد شاه ايستاده بود ومردم دوگوني پر از سند خانه و مغازه را آورده بودند و به او تحويل مي‌دادند. در برابر اين اقدام حيرت‌انگيز مردم رژيم چاره‌اي جز تسليم نداشت. او زندانيان را آزاد كرد به شرط آنكه در انظارعمومي ظاهر نشوند اما شور و شوق مردم قابل كنترل نبود. آنها برادرانم را دعوت مي‌كردند و مردم كرور كرور به ديدن آنها مي‌آمدند.

* گفته مي‌شود كه غير از پدر و مادر بزرگوارتان، دو تن در شكل‌گيري تفكر شهيد حسين و برادرانش نقش اساسي داشته‌اند، يكي مرحوم مادربزرگتان و ديگري مرحوم آيت‌الله شاه آبادي. اگر از آنها خاطراتي داريد لطفاً نقل بفرماييد.

*امامي: منزل اول ما در كنار مسجد جامع در بازار آهنگرها بود. مرحوم پدرم پس از ماجراي كشف حجاب براي اينكه مادر مورد تعرض پاسبان‌ها قرار نگيرند خانه‌اي در آبمنگل خريدند و ما به آنجا نقل مكان كرديم. خانه بازارآهنگرها به پدر و عمويم تعلق داشت. مادربزرگم كه ما ايشان را خانم جان صدا مي‌زديم، همانجا ماندند علي و حسين در آنجا اتاق داشتند و غالباً همان جا زندگي مي‌كردند. خانه بسيار بزرگي بود كه ظاهراً به انيس‌الدوله قاجار تعلق داشته و بسيار زيبا و فرحبخش بود. هشتي پنج دري حوض بزرگي كه آب قنات از وسط آن بيرون مي‌آمد تالار بزرگ كاشيكاري‌هاي بي‌نظير و در مجموع نمونه كاملي از هنر و معماري قديم سرزمين ما و جاي بازي بچه‌ها. مادربزرگم با مهرباني عظيم خود امكان بازيگوشي و شيطنت را به ما مي‌داد و خانه مادربزرگ قبله آمال بزرگ و كوچك بود. خانه ما دو بخش بيروني و اندروني داشت. در بيروني مادربزرگ و ما زندگي مي‌كرديم و در اندروني مرحوم شاه آبادي و خانواده‌شان اقامت داشتند. بين اين دو قسمت هم هشتي بزرگي بود كه جاي تاخت و تاز ما بچه‌ها بود و پيوند اندروني و بيروني. مرحوم مادربزرگم اهل مطالعه و بحث و تفحص بودند و به همين دليل غالباً با مرحوم شاه آبادي درباره مسائل مختلف ديني بحث و از ايشان سؤال مي‌كردند. خانه ما دو اتاق بزرگ براي پذيرايي از مهمان‌هايي را داشت كه تابستان‌ها از نجف به ايران مي‌آمدند. مادربزرگ از خانه بيرون نمي‌رفت ولي در خانه او پيوسته باز بود و هميشه مهمان داشت. او از چنان محبوبيت و احترامي برخوردار بود كه روز فوتش مغازه‌هاي بازارازمسجدشاه تا دروازه شاه عبدالعظيم تعطيل شدند و جمعيت عظيمي جنازه را تشييع كرد. هرگز چهره سيدحسين را از ياد نمي برم كه پشت سر جنازه شيون مي‌زد. من هرگز او را به چنان حال و روزي نديده بودم.
مرحوم آيت‌الله شاه‌آبادي استاد عرفان امام بودند و در زهد و تقوا نظير نداشتند. مسجد جامع شبستان‌هاي متعدد و هفده امام جماعت داشت كه در ساعات مختلف اقامه نماز مي‌كردند. در آن ايام علماي بانفوذ اين مسجد عبارت بودند از آيت‌الله مسيح تهراني يا چهل ستوني كه پيوسته در كار شفاعت براي كساني بودند كه به نوعي گرفتار رژيم مي‌شدند. ديگر مرحوم استرآبادي و مرحوم شاه آبادي كه معمولا تحصيلكرده‌ها و روشنفكرها نزد ايشان مي‌رفتند. آنچه كه از شبستان و شخص مرحوم شاه‌آبادي در ذهن نوجواني من مانده است، سفيدي و روشنايي و پاكيزگي و شادي است. ديدن چهره مرحوم شاه آبادي انبساط عجيبي را در دل انسان پديد مي‌آورد. ديگراز خاطرات من حضور حضرت امام (ره) به مدت چهارماه در منزل مرحوم شاه آبادي بود.

* شهيد امامي پس از آزادي از زندان چگونه به مبارزات خود ادامه دادند. ماجراي ترورهژير و دستگيري و اعدام ايشان را تعريف كنيد.

*امامي: شهيد امامي پس از آزادي به شكل بسيار جدي‌تري مبارزه خود را با دربار و رژيم شاه ادامه داد. يادم هست كه ايشان همراه با شهيد نواب و عبدالحسين واحدي پيوسته به منزل آيت الله كاشاني در پامنار مي‌رفتند. آن روزها هژير رئيس‌الوزرا بود. روزي از منزل آيت‌الله كاشاني به سوي مجسل راه پيمايي بزرگي توسط برادرانم شكل گرفت. در مقابل مجلس كار به درگيري كشيد. شهيد حسين امامي از نرده‌هاي مجلس بالا رفت و در آنجا به هژير هشدار داد كه دست از خيانت بردارد. پس از ترور هژير سيدحسين تحت سخت‌ترين بازجويي‌ها و شكنجه‌ها قرار مي‌گيرد. ولي حتي يك بار هم حرفي جز اين نمي‌زند كه به ميل و اراده شخصي به اين كار دست زده و هيچكس در اين امر دخالت نداشته است. استواري ثبات و مردانگي شهيد سيدحسين از خلال بازجويي‌هاي او به خوبي مشهود است. بلافاصله پس از دستگيري او فدائيان اسلام اعلاميه مي‌دهند و رژيم را تهديد مي‌كنند كه در صورت صدمه زدن به او انتقال خواهند گرفت. ولي رژيم به سرعت دستور محاكمه و اعدام شهيد سيدحسين را صادر مي‌كند. در اثر اين اقدام برادرم انتخابات مجلس باطل و بار ديگر تكرار مي‌شود و اين بار نمايندگان منتخب مردم به مجلس راه مي‌يابند.

* از شهادت برادرتان برايمان بگوييد.

*امامي: من در آن هنگام چهارده سال بيشترنداشتم و خاطره شهادت او چنان در ذهنم نقش بسته است كه هر بار به ياد مي‌آورم به شدت متأثر مي‌شوم و مرور زمان از تازگي آن و رنجي كه بر دل من و خانواده‌ام بار شد نكاسته است. تنها چيزي كه در آن سال‌هاي سياه و پس از آن مايه تشفي مادر، پدر، برادرانم و من بود، شهادت سيدحسين در راه آرمان‌هاي والاي ديني و انساني است وگرنه از دست دادن افرادي چون او في الواقع خسران غيرقابل جبراني است. از ماجراي اعدام او آنچه كه ما شنيديم نقل قول مأموراني بود كه او را همراهي مي‌كردند وگرنه كس ديگري در آنجا حضور نداشت كه ماجرا را تعريف كند. شهيد سيدحسين صداي بسيار زيبايي داشت و قرآن را به شيوه بسيار زيبا و تأثيرگذاري قرائت مي‌كرد. دو تن از مأموراني كه آن روز او را همراهي مي كردند پس از اين ماجرا از كارشان استعفا دادند و بعدها نزد برادرم سيدعلي كار مي‌كردند. آنها نقل قول مي كنند كه حتي مأموري كه بايد طناب رابه گردن او بيندازد نتوانسته اين كا را بكند و شخص برادرم طناب را به گردن خود مي‌اندازد. آنها مي‌گويند كه هر بار جنازه را به سمت ديگري مي‌گرداندند، برمي‌گشت و رو به قبله مي ايستاد و پس از آنكه سه بار اين كار را كردند و اين اتفاق روي داد به شدت هراسيدند و دست از اين كار برداشتند. پس از آنكه جنازه را پايين مي‌آوردند، ذره‌اي تغيير در چهره او مشاهده نمي‌كنند و همه به اين نتيجه مي‌رسند كه او نمرده است. پزشك مي آيد و قلب او را معاينه و گواهي فوت صادر مي‌كند اما كسي حاضر نمي‌شود جنازه را دفن كند. سرانجام يكي از آنها داوطلب مي‌شود و اين كار را انجام مي‌دهد. ماجراي كامل دفن برادرم همچنان نامكشوف ماند تا پانزده سال بعد كه مرحوم ابوالقاسم پاينده مرابه خانه‌اش دعوت كرد و گفت فردي در اينجاست كه مي‌خواهد تو را ببيند و حلاليت بطلبد. من به آنجا رفتم و با مردي روبه رو شدم كه جذام گرفته و رو به موت بود. او در حالي كه به شدت گريه مي‌كرد، گفت: از روزي كه برادر شما را به خاك سپردم روزگارم سياه شده است. همه كساني كه فوت مي كنند به خصوص اعدامي‌ها در لحظه مرگ كنترل ادرار را از دست مي دهند و بدنشان آلوده مي شود. هنگامي كه مي‌خواستم برادر شما را با پارچه‌اي بپوشانم و دفن كنم ديدم بدن او طيب و طاهر است و يكباره به خود لرزيدم و احساس كردم جنايت بزرگي را مرتكب مي‌شوم. از آن روز، ديگر آب خوش از گلويم پايين نرفت و حالا هم به اين بيماري مهلك مبتلا شده‌ام و جز اين كه حلالم كنيد آرامش پيدا نمي‌كنم.
در هر حال اين مأمور جنازه برادرم را پاي ديواري در امامزاده حسن به خاك مي‌سپارد. آقاي محمدي كه در واقع همه كاره مسجد بودند نزد آيت الله چهل ستوني مي‌روند و موضوع را با ايشان مطرح مي‌كنند و اجازه نبش قبر مي‌خواهند. پدر من در آن ايام متواري بودند. البته من كم و بيش از جاي ايشان خبر داشتم ولي اجازه نداشتم به كسي بگويم. سرانجام قرار شد اقاي محمدي نامه‌اي بنويسد و من به پدرم برسانم چون ايشان مي‌توانست اجازه نبش قبر دهد. هنگامي كه نامه را به پدر رساندم. يادم هست كه ايشان در حالي كه صدايشان از شدت بغض مي‌لرزيد دو بار تكرار كردند "انا الله وا نا اليه راجعون ". سپس قلم و دوات خواستند و در حاشيه نامه آقاي محمدي نوشتند اين نبش قبر نيست. عمل خلاف شرع انجام نداده‌اند و كار شما شرعي است.
قرار شد جمعي متشكل از 18 تا 20 نفر براي نبش قبر به امامزاده حسن بروند. از آنجا كه من نوجوان بودم به من گفتند اگر نشاني خاصي از برادرم مي‌دانم به آنها بگويم و مرا همراه نمي‌برند. گفتم: تا خودم نيايم هيچ حرفي نمي‌زنم. سرانجام به خاطر ضيق وقت و فشار رواني عجيبي كه روي ذهن همه بود و عدم حضور كسي جز من براي شناسايي مرا همراه بردند پسر خاله‌ام اتوبوسي آورد و راه افتاديم. يادم هست كه از حاج سيداحمد گيوه چي شيشه عطري گرفته بودند كه به پول آن روزها پانزده هزار تومان مي‌ارزيد. همچنين خلعتي را كه دور خانه خدا مدينه و كربلا هم طواف داده شده بود همراه با شيشه عطر به دستم دادند و من در حالي كه همه بدنم مي‌لرزيد روي صندلي جلوي اتوبوس نشستم و چشم به جاده دوختم. تصور ديدن جنازه برادر هنوز بعد از سال‌ها همه وجودم را مي‌لرزاند.
قبر را كه شكافتند ابتدا پاهاي سيدحسين از زيرپارچه‌اي كه كوتاه بود پيدا شد و من بلافاصله پوست مهتابي او را شناختنم. همين قدر بگويم كه پس از يك هفته از دفن جنازه كمترين بوي تعفني از آن به مشام نرسيد و قطره‌اي از آن عطر مصرف نشد. قرار شد جنازه را به مسجد جامع ببريم و از آنجا تشييع كنيم ولي مأموران شاه تعقيبمان كردند. ساعت سه نيمه شب بود كه جنازه را به اين بابويه رسانديم و مأموران سررسيدند تا آن را تحويل بگيرند و ببرند. آقاي محمدي كه مرد بسيار موقر و وزيني بود پيش رفت و آنها را متقاعد ساخت كه اجازه بدهند مراسم مذهبي را به جا بياوريم و جنازه را غسل بدهيم. حاج ابوالفضل صراف‌ها را به اين كار پرداخت و براي آنكه زمان بگذرد و چاره‌اي پيدا كنند سه بار بدن برادرم را غسل داد. سپس آقاي محمدي از آنها خواست اجازه بدهند نماز ميت بخوانيم كه اين مراسم را هم تا جايي كه مي‌شد به تفصيل انجام داديم.
نيمه شب بود و اين جماعت مثل مرغ‌هاي پركنده بال بال مي زدند. سربازان جنازه را برداشتند تا ببرند. هنوز نزديك حوض محوطه نرسيده بودند كه ناگهان زير پايشان خالي و قبري آماده و پر از آب نمايان شد. با وقوع اين رويداد ناگهان جماعت همچون شيرغرنده به خروش آمدند و شعار دادند كه اين گور را مادرش فاطمه زهرا (س) برايش فراهم آورده و ولوله‌اي عجيبي به راه افتاد. تاريكي شب و عظمت رويدادي كه پيش آمده بود سربازان را به تسليم واداشت و ما جنازه را در همان قبر دفن كرديم.
فرداي آن روز مردم تهران با اتوبوس و پاي پياده خود را به ابن بابويه رساندند. سربازان با سر نيزه قبر را محاصره كرده بودند. نزديك غروب بود كه سيد اناري از ميان سربازها خود را به قبر رساند و عبايش را روي آن پهن كرد و نظم سربازان به هم خورد مردم در آنجا سقاخانه‌اي هم ساختند كه پس از ماجراي 28 مرداد تيموربختيار آن را خراب كرد.

* جناب سيدمحسن امامي، از اينكه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد صميمانه سپاسگذاريم؛ با اين اميد كه در نوبت و وقتي ديگر ابعاد جديدي از شخصيت، زندگي و فعاليت‌هاي سياسي برادر بزرگوارتان را بيان كنيد.

*امامي: من هم از شما سپاسگذارم و خوشحالم از اينكه پس از نيم قرن ابعاد شخصيتي شهداي بزرگواري چون برادر من شهيد نواب، شهيدان واحدي، شهيد طهماسبي و همه كساني كه در سال‌هاي اوج خفقان و ستم چراغ فروزاني فرا راه مبارزات مردم ايران بودند بارديگر مطرح مي‌شود. اميد آنكه فرزندان اين آب و خاك پيوسته با تكيه بر مباني اسلام و فرهنگ ديرينه ايران اسلامي بتوانند به شكلي شايسته بينديشند و اعمال خود را بر اساس احكام پايدار دين مبين تنظيم كنند.

ارسال نظر

  • علی

    من خودم بطور حضوری پای سخنان اقای صفا نشسته ام

نمای روز

داغ

صفحه خبر - وب گردی

آخرین اخبار