تعرض شیطانی به دختر معلول در خانه مجردی!

پارسینه: جوان شیطان صفت به دختر معلول هم رحم نکرد.
دختری با دلی شکسته و چشمانی اشکبار در حالی که به قانون پناه آورده بود به کارشناس و مشاور اجتماعی کلانتری گفت: ۲۴ سال پیش در یکی از شهرهای استان به دنیا آمدم با معلولیت جسمی شدیدی که توان راه رفتن نداشتم و با ولیچر حرکت میکردم. این درحالی بود که آخرین فرزند همسر دوم پدرم بودم و کسی توجهی به مشکلات جسمی من نداشت به طوری که تنها یک چشم ام بینایی داشت و همین نقصها باعث شده بود تا همیشه مورد تمسخر دیگران قرار بگیرم.
این وضعیت تا ۶ سالگی ام ادامه داشت تا این که با مراجعه به پزشکان متخصص ارتوپدی و فیزیوتراپیهای متعدد توانستم به سختی و لنگ لنگان حرکت کنم. تحمل این شرایط جسمی مرا خیلی عذاب میداد و سعی میکردم از محیط بیرون فرار کنم و با کودکان دیگر در ارتباط نباشم. اما از سویی عاشق درس و مدرسه بودم و بعد از پایان دوره متوسطه در دانشگاه پذیرفته شدم.
از این که به موفقیتی دست یافته ام خیلی خوشحال بودم، اما این شادی با مرگ پدرم به غم و اندوهی سنگین تبدیل شد و دچار ضعف و نگرانی شدم چرا که پدرم حامی و پناهگاهم در این روزگار سرد و بی رحم بود. از این رو اوقاتم را در فضای مجازی میگذراندم و ساعتهای زیادی را مشغول چت کردن با دوستانم میشدم.
در همین اوضاع و احوال بود که با «قدرت» آشنا شدم. او ۱۸ سال دارد در پی این آشنایی من کم کم به او علاقهمند شدم، اما در همه این مدت آشنایی از روبه رو شدن با «قدرت» ترس و واهمه داشتم چرا که او از وضعیت ظاهری و معلولیت من خبر نداشت.
مدتی از دوستی مان میگذشت که تصمیم گرفتیم همدیگر را در مشهد ببینیم. این بود که من به تنهایی به سوی مشهد به راه افتادم و اولین قرار ملاقاتمان را در یک پارک گذاشتیم. این تصور که قدرت با دیدنم دیگر حاضر نیست با من ازدواج کند خیلی مرا عذاب میداد دلشوره عجیبی داشتم، اما بعد از ملاقات حضوری که با قدرت داشتم منتظر بودم که در همان قرار اول او رابطه اش را با من قطع کند، ولی نه تنها این گونه نشد بلکه او مرا به خانه اش دعوت کرد و گفت: وضعیت جسمی ام برایش اهمیتی ندارد و به زودی با من ازدواج میکند. او با چرب زبانی مرا به خانه اش برد و ....
بعد از این ماجرا چندین بار دیگر نیز این شهر آمدم، اما او به خواستگاری ام نیامد و با وعدههای دروغین چند ماه از من سوء استفاده کرد. حالا بعد از این همه مدت ادعا میکند از این که در خیابان همراه من راه برود خجالت میکشد و دیگر حاضر نیست مرا ببیند و به دختر دیگری علاقه دارد و...
اکنون من مانده ام با این آبروی از دست رفته و یک دنیا تنهایی...
منبع: رکنا
ارسال نظر