چگونه در ایران فیلم مستقل بسازیم و دیوانه نشویم!

پارسینه: در انتهای خیابان رئیسی، شمال خیابان ظفر در تهران، خانهای هست که روزگاری خانه من بود. آن خانه حمامی دارد و آن فرو رفتگیهایی که روی دیوار میبینی جای مشتهای من است...

مادر او لیلی گلستان هم از مترجمان سرشناس و پدر او نعمت حقیقی فیلمبردار پرآوازهٔ ایرانی است. وی فارغ التحصیل کارشناسی فلسفه از دانشگاه مکگیل در سال ۱۹۹۱، کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه گولف در سال ۱۹۹۷ و کارشناسی ارشد مطالعات فرهنگی از دانشگاه ترنت در سال ۲۰۰۰ است.
او نویسنده و کارگردان فیلمهای کنعان، آبادان ، کارگران مشغول کارند و پذیرایی ساده است. وی همچنین از نویسندگان فیلم چهارشنبهسوری، ساختهٔ اصغر فرهادی بوده و در فیلم دیگر او دربارهٔ الی نیز به ایفای نقش پرداخته است. در فیلم "آسمان محبوب" داریوش مهرجویی و "ورود آقایان ممنوع" ساخته رامبد جوان نیز ایفای نقش کرده است.
مانی حقیقی در این یادداشت خواندنی که در مجله فیلم منتشر شده، ده پیشنهاد برای ساختن فیلم برای فیلمسازان مستقل در ایران ارائه کرده است که آن را از نظر می گذرانید:
***
1. آزاد باش!
آدمها شیفته اسارت هستند چون اسارت کارشان را راحت میکند. اسارت مسئولیت ندارد. نمیتوانم فیلم بسازم چون پول نیست، چون مجوز نمیدهند،چون سانسور میکنند، فلج و ناامیدم. این قُرقُرهای کسالتبار مال کسانی است که نمیفهمند فیلمسازی یعنی جهاد، شورش، انقلاب! یعنی اقدام به تغییر وضعیت امور. قُر نزن! اسیر نباش! فعلا، در این قدم اول، مهم نیست که ارشاد چه خواهد گفت، تهیه کننده چه خواهد خواست، مردم چه دوست دارند.
مهم نیست که پول داری یا نداری. در این مقطع، تنها چیزی که مهم است این است که عاشق این قصه باشی و احساس کنی اگر تعریفش نکنی خفه میشوی و میمیری. دروازه دلت را باز کن و بگذار قصهات فوران کند، حتی اگر عرف و اخلاق جامعه را لجنمال کند، حتی اگر انقدر عجیب باشد که هیچ آدم عاقلی دوزار رویش سرمایهگزاری نکند، حتی اگر شوهرت با خواندنش از فرط خجالت سر به بیابان بگذارد.
اینجا، در این فضای وهمآلودِ وجدانگیزِ بینِ تو و سفیدی ترسناکِ صفحه اولِ فیلمنامهات، کسی نیست که قضاوتت کند. راحت باش. وقتی فهمیدی که قصهات چیست و چگونه باید تعریفش کرد، وقتی موفق شدی همهاش را به بهترین شکل ممکن روی یک ورق کاغذ آ-چهار پیاده کنی، فقط و فقط در آن مرحله، اجازه داری به اسارتت فکر کنی: به نشدنها، به اَنگها و قوانین و سرمایه و مخاطب و موفقیت و این مزخرفات. آغاز به قصهپردازی در چارچوب تابوها و ممانعتها جز حرف مفت و اتلاف وقت حاصلی ندارد.
از طرف دیگر، همه میدانیم که این ممانعتها تا چه اندازه به ظرافت و رندی سینمای ما افزودهاند. در نسخه اول فیلمنامه پذیرایی ساده، در نسخهای که با ذهنی آزاد و رها و بیخیال نوشته شده بود، سکانس قبرستان شکل دیگری داشت: در آن نسخه شخصیت اصلیِ فیلم از معلمی که داشت بچهاش را خاک میکرد میخواست که در ازای ده میلیون تومان جنازه دخترش را روی آتش کباب کند و بخورد، و معلم این کار را میکرد. سکانسی طولانی و وحشتناک و غیرقابل تحمل بود و طبعا در بازنویسیهای بعدی شکل دیگری به خودش گرفت.
ولی من اطمینان دارم که آن نسخه حذف شده جایی زیر پوست سکانسی که الان در فیلم هست وول میخورد و حس میشود، به شکلی بسیار ظریفتر. این نتیجه آزاد نوشتن است. آزاد باش!
2. معطل نکن!
انقدر معطل نکن. فیلم را بساز! فردا صبح کلید بزن، پسفردا دیر است. شرایط، آن جور که تصورشان میکنی، هرگز مهیا نخواهد شد، و مهیا نبودن شرایط اغلب بهانهای است برای این که تو فیلم را نسازی. خودت را گول نزن.
راه بیفت. فیلم را که کلید بزنی همه چیز جفت و جور میشود. یادت باشد که سینماگران به دو دسته تقسیم میشوند: کسانی که عاشق فیلم ساختناند، و کسانی که عاشق فیلمساز بودناند. زندگی اعضای گروه اول فقط سه حالت دارد: یا دارند مینویسند، یا دارند میگیرند، یا دارند مونتاژ میکنند.
اعضای گروه دوم مینویسند و میگیرند و مونتاژ میکنند تا برسند به اصل مطلب: که بگویند ما فیلمسازیم. اگر متعلق به دسته دوم هستی، مطمئن باش آیندهای نداری. برو یک کار آبرومندتر پیشه کن، ولی لطفا حیا کن و سینما را رها کن و وقت ما را هم نگیر. اما اگر متعلق به گروه اولی، عجله کن، بچهها را جمع کن، تمرینها و دورخوانی را شروع کن، دوربینِ سالم با لنزهای شارپ جور کن، صدابرداری پیدا کن که حاضر باشد برای فیلم اولیها مجانی کار کند. منتظر ترانه و شهاب و هدیه و حامد نباش. اگر حال دادند و راحت آمدند، چه عالی. ولی اگر کار داشت گره میخورد بدان که بقال سر کوچهات ممکن است بهترین بازیگر شهر باشد. کشفش کن. فیلم را بساز. معطل نکن!
3. صاحب ابزار تولید باش!
منظور از سینمای مستقل، صرفا سینمای مستقل از دولت نیست. سینمای مستقل یعنی سینمایی که سازندهاش صاحب ابزار تولید باشد و برای به دست آوردن آن ابزار نیازی به باج دادن به کسی نداشته باشد. اگر بابت جور کردن پول فیلم یا گرفتن مجوز تولید فیلم حاضر شدی ذات آن را تغییر بدهی، این یعنی افسار تولید فیلم دیگر در دست تو نیست و دیگر مستقل نیستی. (گول نخور! تنها کسی که میداند ذات فیلم چیست، تو هستی. فقط خودت میدانی چه میخواهی و
چگونه باید به دستش بیاوری.) مدیران دولتی تنها کسانی نیستند که این بلا را سر فیلمت میآورند: تهیهکنندهها، ستارهها، عوامل فنی، سینمادارها، جشنوارهها، خبرنگارها، منتقدها و حتی مشاوران دلسوز هم میتوانند استقلالت را از تو بگیرند.
پس صاحب ابزار تولید فیلمت باش. اگر تهیهکننده یا ستاره فیلمت خواست ذات کار را تغییر دهد و آن تغییر را تبدیل به شرط همکاری با تو کرد، محترمانه با او خداحافظی کن (سخت است، میدانم، ولی باور کن اگر بمانی پشیمان میشوی.) اگر مدیری از تو خواست تغییری در فیلمت بدهی تا رنگ و بوی سیاسیاش کمتر شود یا معناگرا بشود، و تو احساس کردی فیلمت در آستانه استحالهای بیبازگشت است، به بند نهم این مطلب رجوع کن. یادت باشد: تو همهکاره هستی و مسئولیت همه چیز فقط بر دوش تو است. تو امپراطورِ مقتدرِ قلمروِ فیلمت هستی. عزت داشته باش! مستقل باش!
4. خودت را شهید فیلمت نکن!
فیتزکارالدو را دیدهای؟ یکی از فیلمسازان محبوب من آن را ساخته، ورنر هرتزوگ. داستان مرد دیوانهای است که تصمیم میگیرد در جنگلهای آمازون یک ساختمانِ اُپرا بسازد. طبعا برای این فیلم لازم بوده که هرتزوگ خودش برود و در جنگلهای آمازون یک ساختمانِ اُپرا بسازد. کار آسانی نیست: دیوانه نباشی هم دیوانهات میکند. ولی آموزندهترین نکته این است که فیتزکارالدو فیلم آخر هرتزوگ نیست. فیلم، سازندهاش را شهید نکرده.
کارگردان، مثل قهرمان فیلم، تا مرز جنون رفته و ریسک بزرگی کرده، ولیبرخلاف قهرمان فیلم راههای بازگشتش را منهدم نکرده، از جنونِ فیلمش نجات پیدا کرده. برگشته، زنده مانده و باز فیلم ساخته. فیلمساز باید بداند در چه شرایطی خودش است، خودِ خودش است، و برود آن شرایط را مهیا کند و در آن شرایط فیلم بسازد.
حرفی که اغلب میشنویم، که ساختن فیلمم بدبختم کرد، خانهام را فروختم، زنم ولم کرد، زیر بار قرض رفتم، دستمزد عوامل را ندادم، همه حاکی از این است که اشتباه بزرگی رخ داده: فیلمساز برای ساختن فیلمش از خودش دور شده، خودش را کشته. بحث این نیست که فیلمساز نباید حرص بخورد و سختی بکشد (بند 8)، بحث این است که یکی از کارکردهای اصلی هر فیلم، فراهم کردن بستر مناسب برای ساخت فیلم بعدی است. هیچ فیلمی، به تنهایی، ارزش نابود کردن فیلمسازش را ندارد. فیلمسازِ موفق، فیلمسازی است که فیلمساز بماند و برود سرِ فیلم بعدی. وگرنه باید در خانه بشیند و دلش را به فیلم آخرش خوش کند و افسوس فیلمهای نساختهاش را
بخورد. شهادتطلبی، در عرصه هنر، رویکرد غلطی است. خودت را شهید فیلمت نکن!
5. از آدمهای درست کمک بگیر و به آدمهای درست کمک بکن! آدمهای سینما تشنه کار خوبند. بسیاری از آنها حاضرند از خیلی چیزها بگذرند به این شرط که در یک پروژه جالب حضور داشته باشند. اغلب آنها، اگر ببینند فیلم جذابی دارد با بودجه محدود تولید میشود، از دستمزد خود میگذرند.
من کارگران مشغول کارند را به همین شکل ساختم. محمود کلاری، آتیلا پسیانی، فاطمه معتمد آریا، رضا کیانیان، مهناز افشار، امید روحانی، امیر اثباتی و تقریبا همه عوامل دیگر فیلم لطف کردند و از دستمزدشان گذشتند. فیلمبرداری آن فیلم، در سال 1385 با دوازده میلیون تومان تمام شد. به این جای قصه که میرسم، معمولا همه وانمود میکنند که مناسبات سینمایی و خانوادگی من موجب شده بتوانم از عهده ساخت این فیلم بر بیایم، ولی واقعیت کاملا چیز دیگری است.
مهمترین نکتهای که موجب شد بتوانم کارگران... را به این شکل بسازم شرایط تولیدی خاصی بود که برای آن طراحی کردم: زمان فیلمبرداری کوتاه بود (هجده جلسه)، تعداد لوکیشنها کم بود (یک لوکیشن)، فیلم دکوری نداشت (جز یک تکه سنگ بزرگ)، و تعداد شخصیتها انقدر زیاد بود (ده شخصیت مهم) که بار فیلم، به طور کامل، روی دوش هیچ بازیگر خاصی سنگینی نمیکرد. به همین دلیل، حضور در چنین فیلمی برای همه بازیگرها سَبُک و بیمسئله به نظر میرسید. از طرف دیگر، به استثنای امیر اثباتی که فیلم را طراحی کرد، بقیه عوامل پشت صحنه همه در آغاز مسیر حرفهای خودشان بودند و با شور و علاقه حاضر شدند وقتشان را در اختیار ما قرار دهند.
منظورم این است که اگر فیلمتان را جوری تولید کنید که حضور در آن برای ستارههای سینما جذاب و بیدغدغه به نظر برسد، یا اگر نقشی برایشان بنویسید که آرزوی بازی کردنش را داشته باشند، میآیند و چه بسا بودجه فیلمتان را هم برایتان فراهم میکنند. و وقتی آنها بیایند دیگران هم پشت سرشان میآیند و کار راه میافتد. فقط لطفا حواستان باشد وقتی نوبت به شما رسید هم از این حالها به فیلمسازان تازهکار بدهید.
(این کاری است که من سعی کردم برای نیما جاویدی، کارگردان فیلم ملبورن، بکنم. ساعت یازده شب از من دعوت کرد تا در یک سکانس فیلمش بازی کنم. تردید نکردم و کمتر از ده ساعت بعد، گریم شده، جلوی دوربینش بودم.
فیلمنامهاش درخشان بود و با خودم گفته بودم برای چنین آدم باشعوری هر کاری حاضرم بکنم. این درسی بود که دوازده سال قبل از فاطمه معتمد آریا آموخته بودم. او هم در روزهای آخر فیلمبرداری آبادان به گروه من اضافه شده بود، بدون شرط و شروط، بدون قرارداد، بدون غرور.) اصلا چرخ سینمای مستقل این جوری میچرخد: از آدمهای درست کمک بگیر و به آدمهای درست کمک بکن!
6. جهانی باش!
میگویند ماهی کوچک در آبگیر بزرگ، بزرگتر از ماهی بزرگ در آبگیر کوچک است. میتوانی با لجبازی و کلهشقی اصرار کنی که فیلمسازی ایرانی هستی وفقط برای هموطنهایت فیلم میسازی. که چی؟ این یعنی دنیای تو، به اصرار خودت، محدود مانده به حدفاصل میان میدان شوش و تجریش، به علاوه هفت هشت ده شهرستان. مثل این میماند که گاهی زیر دوش بزنی زیر آواز و دلت خوش باشد که شاید خالهات و یکی دوتا از همسایهها فکر کنند تو ویگن هستی.
این که ایرانی هستی و در ایران فیلم میسازی مهم هست، ولی مهمتر این است که ساکن جهان باشی و بتوانی با مردم این جهان حرف بزنی. بهترین راهش حضور در جشنوارهها است. میگویند جشنوارههای فیلم سیاسی هستند و این را جوری میگویند انگار جشنواره فجر مطلقا سیاسی نیست و تنها ملاکش در انتخاب فیلمها ارزشهای هنری آن است. شوخی است! سیاست، مثل اکسیژن، هرجا نفس بکشی هست. حضورش ارزش چیز دیگری را نفی نمیکند.
شرکت در جشنوارههای بینالمللی برای هر فیلمسازِ جدی، حیاتی است. مهمترین کاری که با تو میکند این است که بادِ غرورت را میخواباند. فیلمهایی میبینی که در شرایطی به مراتب دشوارتر از شرایط تو ساخته شدهاند، نقدهای تندی درباره فیلمت میشنوی که مطلقا ارتباطی به حب و بغض جاری در فضای پیرامون خودت ندارند.
با فیلمسازان جوان و جالبی آشنا میشوی که ایدههای درخشانشان آمپرآمپر برق از کلهات میپرانند. متوجه میشوی که دنیا خیلی بزرگتر از آن چیزی است که در رهاترین و آزادترین لحظات خیالپردازیهایت تصور میکنی. فیلمت را جوری بساز که مال خودت باشد: اگر ایرانی هستی، ایرانی باشد، اگر تهرانی هستی، تهرانی باشد، مدرن هستی، مدرن باشد، مذهبی هستی، مذهبی باشد، ولی هر چیزی که هست، آن را جوری بساز که مردم را نه فقط در تهران و اصفهان و شیراز، بلکه در پکن و برلین و سیدنی و بیروت و ژوهانسبورگ هم به وجد بیاورد. دو نفر را در سانتیاگو عاشق هم کند.
ده نفر در بارسلون تا صبح دربارهاش حرف بزنند. موجب شود دختری در قاهره فیلمساز شود. دلت را به این گلخانه فسقلی خوش نکن. جهانی باش!
7. پدرت را بکش!
عباس کیارستمی میگفت سکانس جدا شدن آتیلا پسیانی از دوستانش در کارگران مشغول کارند یک نمای نقطهنظر کم دارد و این موضوع انقدر ناراحتش کرده بود که میخواست خودش با آتیلا برود به لوکیشن فیلم و آن را بگیرد، در حالی که مسعود کیمیایی معتقد بود کارگران... انقدر فیلم بدی است که اصلا نباید با نشان دادنش به او وقتش را تلف میکردم. داریوش مهرجویی میگفت موسیقی پذیرایی ساده مزخرف است، عوضش کن.
ناصر تقوایی میگفت سکانس پایانی فیلم زائد است، حذفش کن. کیارستمی میگفت کنعان بهترین فیلمم است و از پذیرایی ساده بیزار بود، تقوایی میگفت آبادان بهترین فیلم اولی است که دیده، و مهرجویی و رخشان بنیاعتماد پذیرایی ساده را بهترین فیلمم میدانستند. به این حرفها گوش کن، به جزئیاتشان دقت کن، اگر چیزی برای یاد گرفتن در آنها دیدی، یادش بگیر، و بعد بلافاصله فراموششان کن.
هرگز، هرگز، هرگز اجازه نده این اسامی غولآسای مرعوبکننده تو را از ایمانی که به کارت داری دور کنند یا نقدی که در ذهنت به کارت داری را پاک کنند. این که کسی فیلمساز بسیار خوبی است به این معنا نیست که میتواند درباره فیلم تو نظری مهمتر از نظر خودت بدهد. ارزش هر فیلم در طول زمان تغییر میکند و همیشه سیال میماند.
این که میگویند تاریخ قضاوت میکند حرف نادرستی است: قضاوت، دستکم درباره هنر، امری است که همیشه ادامه دارد. بالا میرود و پایین میآید و میچرخد و میگردد، ولی هرگز به نتیجه قطعی نمیرسد. اگر نظر فیلمسازان باتجربه را درباره فیلمت جویا میشوی، صرفا به این دلیل است که حرفهایشان موجب میشوند جرقههایی در ذهنت زده شوند تا بتوانی فیلمت را زیر نور آنها از نو ببینی.
پیشکسوتها، به واسطه کارنامه غنی خود، بسیار محترماند، ولی در مقام منتقد، مثل خود منتقدها، به دردت نمیخورند مگر این که ایده جدیدی به تو بدهند. ایده را که گرفتی، سرشان را بِبُر!
8. حرص بخور، ولی فقط یک ساعت در روز...!
در انتهای خیابان رئیسی، شمال خیابان ظفر در تهران، خانهای هست که روزگاری خانه من بود. آن خانه حمامی دارد و مقابلِ دوشِ حمامِ آن خانه دیواری هست. آن فرو رفتگیهایی که روی دیوار میبینی جای مشتهای من است.در زمستان سال 1381، آقایان محمد مهدی عسگرپور (دبیر جشنواره)، جعفر صانعیمقدم (نظارت و ارزشیابی) و محمد مهدی حیدریان (معاونت سینمایی) تصمیم گرفتند اولین فیلم من - آبادان - را در جشنواره فجر آن سال نمایش ندهند. فیلم نه پروانه ساخت داشت، نه پروانه نمایش. برای ساختنش حتی اجازه فیلمبرداری در سطح شهر را هم از نیروی انتظامی نگرفته بودیم.
(گمان میکنم از پروانه ساختِ تاریخگذشتهی سگکشی که نمیدانم چطور به دست ما رسیده بود استفاده میکردیم.) فیلم پر از بددهنی بود و تصور میکنم از لحاظ فرم هم شباهتی به سینمای رایج آن ایام نداشت. ولی مشکل اصلیاش این بود که به شیوه دیجیتال، و با هزینهای بسیار کمتر از آنچه عرف آن زمان بود، ساخته شده بود. به عبارت دیگر، سازندهی فیلم صاحبِ ابزارِ تولیدِ فیلمش بود و بنابراین، فیلم مستقل بود (بندِ 3). این، در سال 1381، گناهی نابخشودنی بود، و هنوز هم هست.
طی جلسهای که طولش به پنج دقیقه هم نرسید و آبادان را با خاک یکسان کرد، حیدریان به من گفت فیلمم مثل فیلمهای آمریکایی که هی میگویند فلان! فلان! فلان! پر از بددهنی است و اضافه کرد که به نظرش جای من و امثال من در ایران نیست و بهتر است به کانادا برگردم.
چند سال بعد او مدیر موزه فرش یا همچون چیزی بود و من فیلم دومم را ساخته بودم و از جشنواره فجر سیمرغ بهترین فیلمنامه بخش بینالملل را گرفته بودم. خلاصه این که فیلمساز، لاجرم، حرص میخورد. نمیشود فیلمساز بود و حرص نخورد. ولی کسانی که اجازه دادهاند این حرصها و خشمها در وجودشان انباشته شود و به کینه تبدیل شود فقط به خودشان ظلم کردهاند. من سالها پیش در دلم با حیدریان و صانعی مقدم و عسگرپور روبوسی کردم و آنها را بخشیدم. اجازه ندادم کینههایم در زندگی روزمرهام جاری شوند و فکرم را آلوده کنند.
دیوار دوش حمام را برای همین ساختهاند. پس، به قول قدرت در گوزنها: بزن!... بزن!... بزن! خشمگین باش! حرص بخور! ولی فقط یک ساعت در روز. بعد دوشت را بگیر، خودت را خشک کن، هشت ساعت بخواب، و پانزده ساعت باقی مانده را فیلم بساز!
9. با دشمنان مدارا!
ساعت نه و پنجاه و یک دقیقه صبح روز سوم مرداد 1391 این اس ام اس را برای جواد شمقدری، رئیس وقت سازمان سینمایی وزارت ارشاد میفرستم: سلام. مانی حقیقی هستم. بالغ بر دو ماه است که منتظر دریافت پروانه نمایش خانگی برای مستند مهرجویی هستم. آقایان فروتن و عباسیان هر دو فیلم را تایید میکنند ولی ظاهرا شما اصرار دارید شخصا فیلم را ببینید. ممنون میشوم این کار را بکنید تا پرونده فیلم بسته شود. با تشکر. فیلمی که به آن اشاره میکنم وقت زیادی از من گرفته، بیشتر از سه سال، و با این که سیمرغ بهترین کارگردانی مستند را از جشنواره فجر گرفته، به آن پروانه نمایش برای اکران عمومی ندادهاند. چرا؟ چون فیلم با مفهوم نظارت و ارزشیابی مخالفت میکند، به عبارت دیگر، فیلم ضد سانسور است. طبعا کسی این جمله را به شکل مکتوب به دستت نمیدهد، از ترس این که پسفردا پیراهن عثمانش کنی (مثلا در همین مطلب، در همین مجله). ولی این عبارت چیزی است که شفاها به من ابلاغ شد. من هم کمی چک و چانه زدم و بعد بیخیالِ اکران عمومی شدم.
به یکی دو اصلاحیه بامزه تن دادم، ده دوازده اصلاحیه غیرمعقول را با استدلال و جر و بحث از لیست ممیزیهای فیلم حذف کردم، و فیلم را فرستادم برای دریافت پروانه نمایش در شبکه خانگی (یا همانا فروش در بقالیها). دو ماه و نیم منتظر ماندم و بعد اس ام اس بالا را برای شمقدری فرستادم، بدون این که امیدی به دریافت جواب داشته باشم (در آن هنگام شمقدری مشغول ترتیب دادن جشنواره فیلمی در جزیره ابوموسی بود تا ثابت کند جزایر سهگانه متعلق به ایران هستند، و وقت نداشت به مشکلات من و مهرجویی بپردازد.) با این حال، ساعت یازده بیست و هفت دقیقه همان روز پاسخی از رئیس سازمان سینمایی مملکت به من رسید. فقط دو کلمه بود: دعا بکن. همین. بوی سفسطه از هر هفت سوراخ این دو واژه بیرون میزند. بیمسئولیتی مطلق در لفافهای از اندرزگویی مذهبی پیچیده شده تا طرف تعهدی به چیزی نداده باشد و در عین حال ندانم کاریاش شکل کار ثواب به خودش بگیرد. میخواهم بنویسم: اگر مشکل فیلم من فقط با دعا قابل حل است لطفا توضیح بدهید شما الان در وزارت ارشاد چهکاره هستید؟ ولی این را نمینویسم. چرا؟ چون به صبر و مدارا اعتقاد دارم. مدیران سینمایی این مملکت، اعم از اصولگرا و اصلاحطلب و خشن و خنثی، تکیه کلام بامزهای دارند: دوست دارند دائم بگویند برای خدمت به ما آمدهاند، خادم فیلمسازان هستند، مخلصاند، چاکرند، نوکرند.
خودشان به گمان خودشان دارند تعارف میکنند، ولی واقعیت دقیقا همین است که میگویند. وظیفه مدیران فقط و فقط خدمت کردن به تو است؛ و وظیفه تو این است که این نکته را مثل یک ورد، مثل یک ذکر، مثل یک دعا، دائم در ذهنت تکرار کنی و با تمام وجود باورش کنی. نتیجه این کار، درست عکس آن چیزی است که تصورش را میکنی: آرام میشوی، کفرت بالا نمیآید، صبور
میشوی، و حرف میزنی. حرف میزنی! انقدر حرف میزنی و استدلال میکنی تا طرف قانع شود.
کسانی که حاضر نمیشوند با مدیران دولتی مذاکره کنند دارند آن مدیران را زیادی جدی میگیرند. این استدلال که حرف زدن با آنها به آنها مشروعیت میدهد درست نیست: تنها چیزی که به آنها مشروعیت میدهد مدیریت درست آنهاست، نه چیز دیگر، و اگر تو بتوانی این راه را به آنها نشان بدهی، کار خوبی کردهای. حرف زدن، با آرامش و صبوری، با منطق و استدلال، حتی با بارقهای از همذاتپنداری و همدردی، و بدون تحقیر و پرخاش، نود و نه درصد اوقات مسئله را حل میکند. فکر کن این بابا دارد روغن ماشینت را عوض میکند، فکر کن آمده قطعی برق خانهات را تعمیر کند، فکر کن رفتهای عروسی و دارد جلویت یک بشقاب ژله میگذارد.
حالا فکر کن وسط بیابان هستی و او هم دارد همه این کارها را خیلی بد انجام میدهد. چه
کار میکنی؟ ماشینت روغن میخواهد، خانهات برق میخواهد، دلت ژله میخواهد، وقت هم تنگ است. واضح است! یادش میدهی کارش را چطور انجام بدهد! صبور باش، آرام باش، و دشمنت را به یک دوئل فرسایشی دعوت کن. دقت کن که او، حتی اگر خودش هم نداند، خدمتگزار تو است. با او حرف بزن! قانعش کن! مدارا کن!
10. پس از خواندن بسوزان!
نصیحت کردن کار سختی است ولی نصیحت شنیدن به مراتب سختتر است. آدم باید بداند چه چیزی را بشنود و چه چیزی را نشنود، چه چیزی را آویزه گوش کند و چه چیزی را فراموش (بند 7). آدم باید بفهمد کجای منطقِ طرف میلنگد و مو لای کدام درزش نمیرود. مهمتر از همه، آدم باید بتواند لُبّ کلام را جذب کند و بعد کل ماجرا را پشت سرش بگذارد. حرفهای من را شنیدی؟ با بعضی جاهاش حال کردی؟ بعضی جاهاش چرند بود و بیخیالش شدی؟ کار درستی کردی.
مانی حقیقی خرِ کیه؟ چه میفهمه تو چی میخوای؟ این صفحه از مجله را پاره کن، مچاله کن، بنداز دور. اصلا آن را بسوزان! لیست خودت را درست کن! بعد از جایت بلند شو و برو فیلمت را بساز!
این بابا که بنا به گفته ی خودش صبح رو با قهوه ی و مطالعه ی نیویورک تایمز و شبکه..! شروع می کنه....می خاد در مورد زندگی ایرانی فیلم بسازه...فکرکنم اصلا نمیدونه ایران کجای نقشه هست!
انسانی با ذهنی تیره که همه چیز را برای اشاعه سیاهی به محیط اطرافش به خدمت می گیرد.