هزار تو درتو در درون من (مریم ناصری)
هزار تو درتو در درون من (مریم ناصری)
همه چیز با خواندن کتاب خرمگس در سال اول دبیرستان شروع شد. اتل لیلیان وینیچ مرا وارد دنیای مرموزی کرد که تا به امروز از آن رهایی ندارم. خرمگس به درونم راه یافت و با تمام سماجت مرا جزیی از خود کرد. وزوزش تمامی نداشت. در خواب وبیداری صدایش را می شنیدم. وزوزش اما اعصاب خرد کن نبود. به آن خو گرفتم. یارم شد. مادر می گفت این دختر دعایی شده. چند بار برایم دعا گرفت و با آب به خوردم داد. افاقه نکرد. عزم کرده بودم تمام کتابها را بخوانم. هر نوشته ای را می بلعیدم. پدر نگران عینکی شدنم بود. وقتی عینک زدم، نگران کور شدنم شد. اسب وحشی ای شده بودم که تاب زین ندارد.می خواستم بدون یراق تا جان دارم در چمنزارکتابها بدوم.
کتابها مرا مسخ می کردند. نمی دانم کدام ماده معدنی در بدنم کم بود که با این حرص و ولع آنها را می خوردم. دو سال بی وقفه گذشت. اسفند شد. تازه با صدای پای آب آشنا شده بودم که سهراب در گذشت. شنبه بود. یک هفته در دلان سیاهی و تاریکی دور می زدم. دلم شور می زد.وز وز یک باره خاموش شد. هیچ صدایی نمی شنیدم. کَرِ کَر. کتابها را به کناری نهادم. حسم را گم کرده بودم. نمی یافتمش.انگار گم شده بودم کسی مرا نمی دید. گویی یکباره آتشفشان درونم خاموش شده بود و فقط گاه گاه کمی دود ازدهانه اش بیرون می زد. شنبه ی بعد که شد، پدرهم در گذشت. به گمانم حسم از عالم غیب خبر می داد. گویی در دالان گم شده بودم. سرما هم تمامی نداشت. زمستان جا به بهار نمی داد. چاره ای نبود باید گرم می شدم والا خون در رگهایم یخ می زد. جز کتابها کسی نبود که بداند چه می خواهم. دو خواهر بزرگتر به خانه ی بخت رفته بودند وسر گرم نگهداری از همسر و فرزند، از حال و روز من بی خبر.مادر بی خبرتر. همهمه شروع شد. دختررا چه به این حرفها. بس است هر چه خواندی.به کجا رسیدی؟ پسر خوبی است. آشنای دور مادربود. شوهر کنی این کارها سرت می افتد. کدام کارها؟ کتاب خواندن؟ اما زندگی من این ها هستند. چشم دیدن کتابها را نداشتند وآنها را باعث گیجی ام می دانستند. می خواستند از دنیای کتابها جدایم کنند. تا آنجا که می توانستم چنگم زدم وغنیمت بر داشتم. گویی آنها هم به من حس داشتند. جادویی آموختم. برای این که با آنها باشم بایستی یکی از آنها می شدم. شدم. مرا به عضویتشان پذیرفتند. جنگیدن را در کمال سخاوت به من آموختند. دالان های تاریک زندگی را با آنها فتح می کردم.از خانه دور شدم. دور دور در لب مرز غربی. اما باکی نبود. با دوستانم بودم. آنها تنهایی مرا پر می کردند. در جشن های شبانه دور از چشم دیگران به میهمانی آنها در رفت وآمد بودم. دیگر غمی نبود.مطلقا هیچ غمی که نشود آن را فهمید یا درک کرد. پادشاه بلا منازع خود بودم.وز وز های شروع شد. صدای همهمه و کنایه ها را می شنیدم:" اگر بچه دارمی شد سرش به زندگی گرم بود. پول ها را جای این ها هدرمی دهد. زندگی کن نیست." بچه ام نمی شد. آرزویش را در دل پنهان می کردم. دررویا با کودکانم در قصرکتابها زندگی می کردم. نمی تونستم مادام بوآرری باشم. تاب نیاوردند. پسم فرستادند به خانه ی پدری. پدرکه آنجا نبود. جایش دیگری تکیه زده بود.بد اخلاق وپر توقع. هیچ کتابی را نمی شناخت. باز به دالان رسیدم. کش می آورد. تمام نمی شد. می خواستند مانند خودشان بشوم. سر به زیر و حرف گوش کن. اهل زندگی. شبی تاریک، دور از چشم من دوستانم را در گونی ریختند و به حراج فرستادند. یک شب به کمک سینوهه شمشیری ازفینیقی ها گرفتم تا با آن بجنگم. جنگیدم. رستم وار. گاهی شمشیر از دستم می افتاد و زخمی می شدم. اما دوباره بر می خواستم و ادامه می دادم.راهای پر پیچ و خمی را تا آنجا آمده بودم. سوار بر کشتی نوح تا آرارت رفته بودم. کلام بوسعید را شنیده بودم. حافظ طعم شراب را به من چشانده بود. مولانا مناجات شبان وار یادم داده بود. موسی را در نیل دیده بودم. با سرخپوستان دعای باران خوانده بودم. با مادر ماکسیم گورکی راهای زیادی رفته و اعلامیه ها را پخش کرده بودم تا انقلاب شتاب گیرد. همراه ژان والژان در آن قبرستان متروک بودم. پشت دیوارسیاه بودم وقتی دزدمونای بی گناه نفسش قطع شد. با مکبث همراه بودموقتی شیطان فریبش می داد تا اولین گناه را انجام دهد. با میدل مارچ عاشق کرده بودم. اما غرور و تعصب را هرگز فراموش نکرده بودم. با ستار کلیدر به هر دهی سر زده بودم. فخرالنسا را درآیینه دیدم وقتی از گوشه ی لبش خون آمد. باکنت مونت کریستو به جای مرده ی دیگربه دریا انداخته شدم تا از زندان رها شوم. شعاری را یادآ موختم که مانیفیست زندگیم شد: یکی برا ی همه ، همه برای یکی. افتان و لنگان تا امروز همه ی راهای پیش رویم را آمدم. از ابلومف شدن وحشت داشتم. ابله نشدم. قمار نکردم. جنایت نکردم تا مکافاتش را در سیبری نگذرانم. طاقت سرما را نداشتم. گاهی خود را به دن آرام سپردم. شبها با دانته به آسمان هفتم می رفتم. قبلن گفتم، این
مسیری بود که با خر مگس شروع شد. اما عشق واقعی به سراغم آمد. زمانی که سه تار را در دست می گرفت و نوای عشق را می زد مرا گرفتار کرد. وقتی که کتابخانه تعطیل می شد کنار در خروجی، روی لبه ی سیمانی می نشست و سه تارش را مثل بچه اش بغل می کرد و نغمه ی عشق را از بین سیم های آن در هوا می پراکند. طعم واقعی عشق. طعمی متفاوت. او هم چون من از درون کتابها بیرون را می دید. عشق مانند هوای تازه در خونم جریان گرفت.سوزاندم. همهمه ی دیگران اما نمی گذاشت. این دیوانه به دردزندگی نمی خورد. در کتابها زندگی می کند. غرق در آنهاست. بچه اش نمی شود. به حال خودش بگذاریدش. نه، رهایم نکنید. بگذارید در آغوش کشیده شوم. چرا به من اجازه ی زندگی نمی دهید؟ سرم گیج می رفت.در دالان بودم. همه جا را فرش لاکی رنگ پهن کردند. به رنگ قرمز. به رنگ خون............
سر و صدای زیادی از داخل راهرو می آمد.بلند شد و به راهرو نگاهی انداخت. خانمی با صدای بلند گریه می کرد. دست مردی را گرفته بود و نمی گذاشت از او جدایش کنند و مدام تکرار می کرد، دستاش را بازکنید. به خدا پسرم دیوونه نیست.... بلند گو اعلام کرد:خانم اشراقی به پرستاری.. بر گشت و کتابچه ی خاطرات بیمارش را داخل کشو گذاشت. سرِمش تمام شده بود. قطعش کرد. ثریا به خواب عمیقی فرو رفته بود.لبخندی روی لبانش دیده می شد. پرستارفکر کرد، حتمن خوابمی بیند که دست در دست عشقش لابه لای کتابها می چرخند. شاید فردا حالش بهتر بشود.دلش برایش می سوخت و می خواست هر کاری برای بهبودیش انجام دهد. به خاطراتش اوفکر می کرد.از این که توانسته بود اعتمادش را جلب کند خوشحال بود. این هفته داروهای قوی تری گرفته است. باید ببیند اجازه می دهداز نوشته هایش در پایان نامه اش استفاده کند.فکر کرد شاید بتواند چند تا از کتابهایش را عاریه بگیرد، مثلن خر مگس را.
ارسال نظر