پردهی آخرِ شیخِ اکبر
پارسینه: علت شدت گرفتن سخنوریهای آیتالله هاشمیرفسنجانی چیست؟/اقدامات اخیر هاشمیرفسنجانی شباهت زیادی به اقدامات متاخر دنگ شیائوپینگ پدر اصلاحات چین دارد
آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی هر چه بیشتر به پیرانهسری نزدیکتر میشود عشق جوانی بیشتر در سرش میافتد و به جای محافظهکاری، رادیکالتر میشود و این پارادوکس «عمر و هیجان» از او پدیدهای منحصربهفرد میسازد که گویی پیری در او اکسیر جوانی میدمد!
هاشمیرفسنجانی البته در جوانی هم انقلابی بود. از زمانی که میان مکتب آیتالله بروجردی و آیتالله خمینی در حوزه علمیه قم، خط امام خمینی را برگزید و پس از فوت آیتالله بروجردی به جای آن که در سلک تالیان مکتب ایشان (مانند آیتالله شریعتمداری و آیتالله گلپایگانی) قرار گیرد در صف حامیان مکتب آیتالله خمینی قرار گرفت و حتی برای ترویج این طرز تفکر در فقه سیاسی شیعه، نشریهای به نام «مکتب تشیع» (به همراه محمدجواد باهنر) منتشر کرد که نقطهی مقابل نشریه «مکتب اسلام» (ارگان حامیان فقه سیاسی آیتالله شریعتمداری) بود. از مقالات «مکتب تشیع» به راحتی میتوان فهمید که هاشمیرفسنجانی (و دیگر روحانیان مبارز نویسنده آن) مدافع فقهی انقلابیاند که داعیهی تاسیس حکومت اسلامی دارد و این طرز تفکر (در آن عهد) رادیکال بود و در نهایت انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی را در پی داشت.
هاشمی در دههی شصت هجری شمسی همچنان یک فقیه انقلابی ماند و در عمل از جناح رادیکال جمهوری اسلامی دفاع میکرد. در نمازجمعه تهران خطبههای عدالت اجتماعی را میخواند که تعبیری تازه و بیسابقه در فقه شیعه بود. دوران جنگ بود و هاشمی فرمانده جنگ (با عراق) بود و در آن سالیان چپگرایی او نیز پایههای نظری این طرز تفکر را محکم میکرد.
اما با پایان جنگ ایران و عراق، درگذشت رهبر کاریزماتیک انقلاب و فروپاشی بلوک شرق هاشمی که به مقام ریاستجمهوری اسلامی ایران رسیده بود دریافت که بیش از این نمیتوان «رادیکال» بود. نهضت به نظام بدل شده بود و ملت به دولت نیاز داشت و عدالت جز از راه توسعه به دست نمیآمد. هاشمی نیز از جوانی عبور کرده بود و به میانسالی رسیده بود که اوج پختگی عقلی و دوری از زندگی هیجانی است. هاشمی زودتر از دوستان چپگرایش به این باور رسیده بود که در دوران پس از جنگ نمیتوان با ادبیات جنگ سخن گفت و کشور را اداره کرد.
این دیدگاه هاشمی البته تازگی نداشت. او در اوج نهضت روحانیت علیه سلطنت و در شرایطی که انقلابیون معمم و مکلا از ضرورت مبارزهی مسلحانه و جنگ طبقاتی و اعدام انقلابی سخن میگفتند و مینوشتند، رسالهای دربارهی امیرکبیر نوشته بود و در آن از دو حکمران ایران - که روحانیت نظر خوبی نسبت به آنان نداشت - تجلیل کرده بود: اول - نادرشاه افشار که به علت کمتوجهی به نهاد روحانیت شیعه از سوی آنان مورد طعنه بود و دوم - میرزاتقیخان امیرکبیر که به علت تلاش برای تجدد ایران با روشی آمرانه سلف رضاشاه در بسط سکولاریسم تلقی میشد. هاشمی اما از نادر به عنوان «مردی نو... که فرزند ریگ بیابان و آفتاب سوزان و از قلب ملت بود و سر و کاری با خارج و خارجیپرستی نداشت.»(همان) یاد میکند و او را میستاید چون «لزوم و وجوب صنعت» را درک کرده بود و در ستایش او میافزاید: «نادرشاه آن مرد عجیب و فوقالعاده... با همهی گرفتاریها و مشکلات و نداشتن ابزار کار در سایهی ارادهی قوی و پشتکار مخصوص به خود موفق شد یک کارخانه عظیم کشتیسازی در بوشهر به راه بیندازد.»
شیخ اکبر همچنین امیرکبیر را میستود و از میان آن همه قهرمانان عصر خویش (مائو، چهگوارا، کاسترو، لنین، تروتسکی و...) امیر را تحسین میکرد و آن را نه فقط مقبول که مشروع میدانست: «اصلاحات و رفرمهای امیرکبیر نهتنها ضددینی نیست بلکه جنبه دینی و رنگ اسلامی داشته است. من خودم فردی روحانی و تا حدی آشنا به اصول و فروع و مبانی و مصادر دستورات شرع مقدس هستم. جدا اعتقاد دارم که در آن تاریخ اگر یک نفر مجتهد عادل روشنفکر و آشنا به وضع روز به جای میرزاتقیخان امیرکبیر زمامدار کشور ایران میشد از نظر رسالت دینی و وظیفه مقدس رهبری کشور اسلامی خود را مجبور میدید که همان اصلاحات و رفرمها را بنماید.»(ص 115)
هاشمی خود به عجیب و غریب بودن این کارش آگاه بود و نوشته بود: «عده زیادی از مسلمانها خیال میکنند نوشتن چنین کتاب و بحث در چنین موضوعی از شغل اصلی من که یک نفر روحانی هستم خارج است ولی من برعکس این فکر و سلیقه، معتقد و مطمئنم که اگر همین طرز تفکر از آثار استعمارزدگی نباشد لااقل از خواستهها و آرزوهای استعمارگران است.» و هدف از نگارش چنین کتابی را در دههی چهل (سال 1346) چنین توضیح میدهد: «علت اساسی نوشتن این کتاب هم این بود که عملا به روشنفکران مسلمان نشان دهم که اینگونه اصلاحات و اقدامات خواسته روحانیون و مسلمانان روشنضمیر است.»(همان)
دو دهه بعد به اکبر هاشمیرفسنجانی این فرصت داده شد که راه امیرکبیر را ادامه دهد. هاشمی در آغاز باید از خود عبور میکرد. از کسی که با وجود میانهروی نسبی در مقطعی از مبارزه مسلحانه علیه حکومت سابق دفاع کرده بود (ظاهرا امام خمینی با این روش مخالف بود)، تلاش زیادی برای حفظ میانهروها در حکومت نکرده بود (هاشمی در سقوط دولت موقت نقش زیادی نداشت اما در برابر حذف آنها از حکومت هم مخالفتی نکرده بود) در دوران جنگ چندان به آزادیهای سیاسی اهمیت نداده بود (هاشمی هم به حکومت اکثریت بیش از حقوق اقلیت معتقد بود) و در نظریهپردازی دربارهی تقدم عدالت اجتماعی بر رشد اقتصادی سهم قابل ملاحظهای داشت.
هاشمی فکر میکرد با طراحی یک برنامه توسعه میتواند به بهترین نحو ممکن نه با عبور که با ارتقا و تعالی جمهوری اسلامی از میراث سیاسی خود دفاع کند. اما مخالفتهای جناح چپ اسلامی مزاحم او بود. در کارنامه و خاطرات روزانهی هاشمیرفسنجانی از سال 1371 این آزردگی خاطر شیخ اکبر به خوبی به چشم میخورد: «انتخابات چهارمین دوره مجلس برای اینجانب بسیار پردردسر شد.» این اولین انتخابات پارلمانی در دورهی ریاستجمهوری اکبر هاشمیرفسنجانی بود که تضاد میان توسعه و دموکراسی را شعلهور کرد. جناح چپ اسلامی با کولهباری از ایدههای سوسیالیستی و انقلابی فکر میکردند هاشمیرفسنجانی برخلاف مشی خود در دههی شصت در پی عبور از انقلاب اسلامی و عدالت اجتماعی است.
آنان مبارزه با آمریکا را از اصول انقلاب اسلامی میدانستند و تلاش هاشمی برای بهبود رابطه با غرب را عدول از انقلاب میدانستند. آنان مبارزه با سرمایهداری و همهی مظاهر اقتصاد آزاد را از اصول انقلاب اسلامی میدانستند و برنامه هاشمی برای گذار از اقتصاد دولتی به اقتصاد آزاد را تجدیدنظرطلبی میدانستند. مواضع جناح چپ اسلامی اما در سیاست داخلی و فرهنگی متناقض بود. از یکسو چهرههایی مانند سیدمحمد خاتمی به لیبرالیسم فرهنگی متهم میشدند و از سوی دیگر چهرههایی مانند سیدعلیاکبر محتشمی در صف مقدم مبارزه با لیبرالیسم فرهنگی و سیاسی بودند و جالب اینجاست که این هر دو در یک گروه سیاسی - مذهبی یعنی مجمع روحانیون مبارز عضویت داشتند. در عرصهی سیاست خارجی نیز چهره برجسته جناح چپ اسلامی در آن زمان سیدمحمد موسویخوئینیها بود که هنوز از نبرد با آمریکا، برائت از مشرکین در عربستان و مبارزه برای نابودی اسرائیل سخن میگفت.
در چنین شرایطی هاشمیرفسنجانی در مقابل جناح چپ اسلامی قرار گرفت و چارهای جز پناه بردن به جناح راست اسلامی نیافت که گرچه در سیاست داخلی و فرهنگی محافظهکار بود اما در سیاست خارجی و اقتصادی برنامههای هاشمی رفسنجانی را تایید میکرد. جناح راست میخواست به قدرت برسد و به صورت تاکتیکی با هاشمی متحد شد. هاشمی امروز، پس از دو دهه این ازدواج سیاسی را مایه دردسر خود میخواند و از آن به «بیعدالتی در صحنه سیاسی کشور» یاد میکند که «به صورت استخوانی در زخم هنوز هم ادامه دارد» کارگزار این ازدواج سیاسی شورای نگهبان بود که «عملا نظر شورای نگهبان در پذیرش و یا ردصلاحیتها دردسر زیادی برای [هاشمی] به بار آورد.» هاشمی معتقد است که کوشیده بود با انتخاب شیخ عبدالله نوری به عنوان وزیر کشور از جناح چپ اسلامی میان این جناح و جناح راست اسلامی که به شورای نگهبان نزدیکتر بود توازن برقرار کند اما «قدرت و فشار شورای نگهبان مانع مراعات عدالت و قانون در تشکیل هیاتهای اجرایی (بررسی صلاحیتهای انتخاباتی) شده و توازن قانونی به دست نیامده است.»
انتخابات مجلس چهارم اولین اقدام برای حذف جناح چپ اسلامی از حاکمیت بود. بعد از خروج آنان از پارلمان به تدریج مجلس جدید دست راستی وزرای چپ را برکنار کرد: اول از همه سیدمحمد خاتمی استعفا کرد تا استیضاح نشود و سپس در دولت دوم عبدالله نوری (وزیر کشور) و مصطفی معین (وزیر علوم) از سوی رئیسجمهور به مجلسی که مطمئن بود به آنان رای نمیدهد، معرفی نشدند. اما مجلس یک وزیر دیگر را هم برکنار کرد که هاشمی فکر نمیکرد با وجود مصالحه بزرگی که به آن تن داده، چنین قربانیای بدهد: مجلس به محسن نوربخش به عنوان وزیر اقتصاد رای نداد و این آغاز پایان ازدواج سیاسی با جناح راست اسلامی بود.
به تدریج جناح راست اسلامی آماده میشد که کل حاکمیت را به دست گیرد. میرحسین موسوی، مهدی کروبی و سیدمحمد موسویخوئینی، سیدمحمد خاتمی، سیدعلیاکبر محتشمی، یوسف صانعی، سیدعبدالکریم موسویاردبیلی و حتی سیداحمد خمینی به عنوان چهرههای برجسته جناح چپ اسلامی همه خانهنشین شده بودند و امیدی برای بازگشت به حاکمیت نداشتند. حتی هاشمی نیز در پاسخ به دلخوریهای آنان میگفت: «اشتباه از جناح خودشان است که بدون هدف و برنامه درست، مواضع افراطی در مقابل دولت و نظام داشتند.» (ص 419، شنبه 23 آبان 1371) اما به تدریج با روشن شدن تمامیتخواهی راستگرایان هاشمی هم متوجه ضرورت بازگشت به تعادل شد.
در انتخابات مجلس پنجم جناحی از چپهای سابق که ضرورت توسعه را بهتر درک کرده بودند، چهرههای میانهروتر جناح چپ اسلامی را به انتخابات دعوت کردند: سیدمحمد خاتمی و شیخ عبدالله نوری در صدر دعوتشدگان بودند. خاتمی دعوت به نامزدی را رد کرد اما نوری وارد انتخابات شد و در کنار چهرههایی مانند فائزه هاشمیرفسنجانی و مصطفی معین در تهران و اصفهان و شهرهای بزرگ نماد تحولخواهی در برابر محافظهکاری روبه رشد شدند. این گروه بعدا به کارگزاران سازندگی ایران مشهور شدند که توانستند حاکمیت مطلق جناح راست بر کشور را مخدوش کنند. گام بعدی انتخابات ریاستجمهوری بعد از هاشمیرفسنجانی بود. در آغاز استراتژی غلطی از سوی حامیان هاشمیرفسنجانی شکل گرفت. برخی کارگزاران سازندگی مانند عطاءالله مهاجرانی در دولت و همفکران آنان مانند عبدالله نوری در مجلس و نیز میانهروهایی چون حسن روحانی زمزمه کردند که دوره ریاستجمهوری هاشمی تمدید شود.
این طرح مخالفت هر دو جناح چپ و راست را برانگیخت و با مخالفت رهبری پایان یافت. تلاش برای رسیدن به نامزدی میانهرو مانند حسن روحانی هم به جایی نرسید چه جناح راست خود را حاکم میدید و نیازی به ائتلاف نمیدید. اما جناح چپ برخلاف جناح راست حاضر شد از چهرههای تندروی خود چشمپوشی کند و چهرهای میانهرو مانند سیدمحمد خاتمی را معرفی کند که بتواند نظر هاشمیرفسنجانی را هم به خود جلب کند. این استراتژی موفق شد و از تمامیتخواهی جناح راست جلوگیری شد. خاتمی رئیسجمهور شد و دولتی ائتلافی از چپ و میانه تشکیل داد. اما از آنجایی که تمامیتخواهی ماهیت قدرت است جناح چپ هرچند که مدرن شده بود و از ایدههای سوسیالیستی دههی شصت عبور کرده بود و از نوعی سوسیالدموکراسی دفاع میکرد، اما میخواست با حاکمیت بر مجلس ششم همه قدرت را در دست خود بگیرد.
در اینجا بود که یک اشتباه محاسباتی از سوی هاشمیرفسنجانی او را بار دیگر مقابل جناح چپ اسلامی قرار داد. هاشمی که از دموکراسیخواهی افراطی جناح چپ احساس نگرانی میکرد و موج اقتدارگرایی را احساس میکرد تصمیم گرفت نامزد مجلس ششم شود. ریاست هاشمی بر مجلس ششم موقعیت جناح چپ را تضعیف میکرد و از این رو از هاشمی خواستند که میان قرار گرفتن در فهرست جناح چپ و جناح راست یکی را انتخاب کند. بدیهی بود این پیشنهاد از آغاز برای نپذیرفتن ارائه شده بود چراکه اگر هاشمی میپذیرفت که تنها در فهرست چپ قرار گیرد به جای یک رهبر ملی به عضو یک جناح سیاسی تنزل مییافت و نمیتوانست برنامه سیاسی خود برای ایجاد تعادل میان چپ و راست را اجرا کند. در آن زمان بسیاری از روزنامهنگاران، روشنفکران و سیاستمداران نزدیک به جناح چپ به نقد هاشمی پرداختند و او را به حاشیه راندند و به شیوهای دموکراتیک حذف کردند اما این حذف به هیچ وجه با حذف دوم هاشمی در سال 1384 قابل قیاس نبود: پیشبینی هاشمی درست بود. رادیکالیسم جناح چپ اسلامی آن را در تقابل با حکومت قرار داد و حکومت همه تلاش خود را به کار بست که مجلس ششم آخرین پارلمان با اکثریت چپ باشد.
مجلس هفتم تکرار تجربه مجلس چهارم بود: حذف گسترده نامزدهای جناح چپ و پهن کردن فرش قرمز برای نامزدهای جناح راست. یک سال بعد دولت خاتمی نیز پایان یافت و این بار اشتباه استراتژیک جناح چپ در معرفی نامزدهای متعدد به پیروزی یک نامزد دستراستی منتهی شد.
چپگرایان در این انتخابات دستبهدامن هاشمیرفسنجانی شده بودند چراکه آن را تنها گزینه ممکن برای حفظ مقام ریاستجمهوری دیدند. آنان از رای آوردن مهدی کروبی ناامید بودند و تایید صلاحیت مصطفی معین را هم ناممکن میدیدند و شاید امیدی به رای او هم نداشتند اما شکست هاشمی را باور نمیکردند. اکنون تخمی که چپ کاشته بود بارور شده بود. چهار سال بعد در انتخابات سال 1388 نزاع جدیتر شد. برنامهی جناح چپ برای نامزدی دوباره سیدمحمد خاتمی با مخالفت مواجه شد. آنان همان اشتباهی را کردند که یاران هاشمی در پایان دوره ریاستجمهوری او کرده بودند با این تفاوت که با یک دوره چهارساله فاصله فکر میکردند به این تکرار صورتی دموکراتیک دادهاند. اما برنامه شکست خورد و نامزدی رادیکالتر وارد صحنه شد: میرحسین موسوی که او نیز نتوانست تمدید ریاستجمهوری محمود احمدینژاد را تغییر دهد.
در همهی این سالها هاشمی به تدریج رادیکالتر و رادیکالتر میشد. هاشمیرفسنجانی براساس برنامهای که برای خود در دههی دوم انقلاب تعریف کرده بود میکوشید از میانههای دو جناح چپ و راست برای خود یارگیری کند و به وسیله آنها برنامهی توسعه (همان اصلاحاتی که امیرکبیر پایهگذار آن بود) را ادامه دهد. در این میان او به همان اندازه با سیدعلی اکبر محتشمی مخالف بود که با محمود احمدینژاد و به همان اندازه با سیدمحمد خاتمی موافق بود که با علیاکبر ناطقنوری به شرط آن که اطرافیان آنان، سران خود را به تندروی تشویق نکرده باشند. نزاع سیاسی هاشمی با جناح چپ اسلامی در نقطه کانونی شخصی به نام سیدمحمد موسویخوئینی قرار داشت و با جناح راست اسلامی در نقطهی کانونی مشابهی قرار داشت که گردش هاشمی به چپ و راست را متناسب با اقتدار این افراد کانونی رقم میزد.
هاشمیرفسنجانی مردی است که بیش از همه سیاستمداران ایرانی خود را در معرض انتخابات قرار داده است: چهار بار نامزدی برای ریاستجمهوری در سالهای 1368، 1372، 1384 و 1392 که دو بار با پیروزی (دوره اول مطلق، دوره دوم نسبی) و دو بار با شکست (دوره سوم در رقابت و دوره چهارم قبل از رقابت) و چهار بار نامزدی برای نمایندگی مجلس (در مجالس اول، دوم، سوم و ششم) و چهار بار نامزدی در مجلس خبرگان رهبری (و دوبار نامزدی برای ریاست آن). اما غیر از اهمیت پیروزی هاشمی در این انتخابهای مکرر، اهمیت شکستهای او نیز کم نیست. هاشمی با هر شکستی رادیکالتر شده است و به جای کنارهجویی از انتخابات بیشتر میدانداری کرده است و در میدانداری نقشی را برعهده گرفته که تنها و تنها از او بر میآید.
هاشمی در انتخاب دو رئیسجمهور میانهروی بعد از خود یکی از جناح چپ (سیدمحمد خاتمی) و دیگر از جناح راست (شیخ حسن روحانی) نقش محوری داشته است و چنان تفسیری از جناحبندیهای سیاسی در ایران ارائه کرده است که آرایش سنتی چپ و راست را برهم زده و آن را به دوگانه میانهرو و تندرو بدل کرده است.
شاید امروزه بیش از هر زمان دیگری باید گفت که شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی در جایگاه واقعی خود قرار گرفته است: جایگاهی فراتر از یک بازیگر سیاسی به عنوان یک بازیگردان سیاسی که میکوشد از انقلاب و حکومتی که خود در زمره موسسان اصلی آن بوده است صیانت کند. نقش امروز اکبر هاشمیرفسنجانی در ایران مشابه نقش دنگ شیائوپینگ است در چین. دنگ شیائوپینگ به عنوان یکی از مدیران عالیرتبه جمهوری خلق چین در عصر مائو فاصله میان عزت و ذلت در نهاد قدرت را بارها طی کرد. پس از شکست برنامه جاهطلبانه اقتصادی مائو (جهش بزرگ به جلو برای صنعتی شدن چین)، دنگ به عنوان سیاستمداری میانهرو و لیبرالمآب در صدر حکومت قرار گرفت اما با خیزش تندروها و وقوع انقلاب فرهنگی چین به رهبری همسر مائو، دنگ نهتنها برکنار شد بلکه با نهادن کلاه بوقی بر سر تحقیر شد و برای کار اجباری به مزرعه فرستاده شد.
انقلاب فرهنگی همچون دوران محمود احمدینژاد قیام تندروها علیه میانهروها و نبرد ردههای پایین حکومت علیه بوروکراتها و مدیران عالی کشور بود و دنگ به عنوان نماد بوروکراسی و تکنوکراسی نوپای چین تقاص آن را پس داد و فرزندش قربانی انقلاب فرهنگی چین شد. اما افراطیگری جوخههای سرخ انقلاب فرهنگی سرانجام حکومت را به واکنش واداشت و هیات حاکمه چین ناچار به تحول شد. دنگ به کار دعوت شد و پس از مدتی در صدر امور قرار گرفت. درست در شرایطی که به نظر میرسید جناح تندرو جمهوری خلق چین سرکوب شده است و چین در راه توسعه و آرامش گام بر میدارد، جناح لیبرال شورش کرد و به نام دموکراسی حرکت تیانآنمن را راهاندازی کرد.
دنگ نمیتوانست در برابر سقوط انقلاب و کشور سکوت کند. او هنوز آن اندازه لیبرال نشده بود که سقوط انقلاب چین را تایید کند و اصولا آن را برای توسعه چین مضر میدانست. اما پس از سرکوب تیانآنمن کار دنگ دشوارتر شد. تندروها جان دوبارهای گرفته بودند و نبرد علیه توسعه چین را شروع کردند و او را اساس قیام و شورش علیه انقلاب میخواندند. در چنین شرایطی بود که دنگ از کلیه مسوولیتهای رسمی استعفا داد و راهی سفر شد. به جنوب چین به عنوان نقطه کانونی مخالفت با برنامه اصلاحات و توسعه کشور سفر کرد و شهر به شهر با مردم و نخبگان چینی گفتوگو میکرد. دنگ در این سفرها میکوشید در مقام یک وفادار به انقلاب چین از اصلاحات دفاع کند. هنری کسینجر به عنوان یک چینشناس نوشته است در همه جای چین تکیه کلام معروف دنگ شیائوپینگ به چشم میخورد: «توسعه پرنسیپ مطلق است» او ضمن آنکه میکوشید هر دو جناح چپ و راست چین را نقد کند و ضمن آنکه میگفت هر دو گرایش افراطی راست و چپ خطرناک است اما معتقد بود که در شرایط پس از سرکوب تیانآنمن این افکار تندروهای مخالف اصلاحات است که سم مهلک برای جمهوری خلق چین به حساب میآید. دنگ از این هم فراتر رفت و دست به سوی هواداران جنبش تیانآنمن دراز کرد و از رهبران آنها که به تبعید گریخته بودند خواست به چین بازگردند.
سفر جنوب آخرین پروژه دنگ در خدمت دولتی او بود. مسوولیت پیگیری و اجرای دستیافتهها و پرنسیپهای این سفر به عهده جیانگ زمین و همکاران او واگذار شد. در واقع دنگ با خلع تدریجی خود از همه مقامات سیاسی و تبدیل شدن به یک اسطوره سیاسی میکوشید بحران جانشینی در چین را حل کند. تا قبل از دنگ همه رهبران چین با حذف رهبران قبلی به قدرت رسیده بودند. دنگ با طراحی یک مدل سیاسی از دموکراسی درونحزبی میکوشید تداول قدرت را بدون خشونت برنامهریزی کند و از این رو جیانگ زمین را به عنوان رئیسجمهور بعد از خود پرورش داد و او را به قدرت رساند و بهصورت محو و آرامی از همهی مقامات حکومتی خود فاصله گرفت. تنها کار مهم او تثبیت اصلاحات به عنوان برنامه سیاسی مورد اجماع جناحهای چپ و راست در حکومت چین بود. اکنون پس از گذشت 18 سال از مرگ دنگ شیائوپینگ سه رئیسجمهور به قدرت رسیدهاند: اول جیانگ زمین از سال 1993 (دوران دنگ) تا سال 2003 دوم هوجین تائو از سال 2003 تا سال 2013 (دو دوره پنج ساله) و شیجین پینگ که تاکنون دو سال از دوره اول پنجساله ریاستجمهوری خود را سپری کرده است.
درواقع دنگ، چین را به صورت یک نظام ریاستجمهوری ادواری هدایت کرده است. در این نظم سیاسی بر سر اصلاحات هیچ اختلافنظری وجود ندارد و اصلاحات به قانون جمهوری خلق چین بدل شده است. حکومتی سوسیالیستی که به سوی لیبرالیسم حرکت میکند.
***
حیات سیاسی آیتالله اکبر هاشمیرفسنجانی چهار فصل دارد:
فصل اول / دوران انقلابیگری (57 ـ 1342)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک طلبه انقلابی طرفدار امام خمینی به سرنگونی حکومت سلطنتی و تأسیس یک حکومت صنعتی اسلامی فکر میکند.
فصل دوم / دوران بنیانگذاری ( 68 ـ 1357)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک مدیر انقلابی در حکومت امام خمینی به استقرار یک حکومت اسلامی میپردازد و مهمترین دغدغه او حفظ و ثبات کشور است.
فصل سوم / دوران توسعهگرایی (76 ـ 1368)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک مدیر اجرایی در رأس نهاد دولت قرار میگیرد و درمییابد برای حفظ حکومت اسلامی راهی جز توسعه صنعتی کشور ندارد.
فصل چهارم / دوران آیندهنگری (تاکنون ـ 1376)
دورانی که هاشمیرفسنجانی در کنار نهاد دولت میکوشد از اصول توسعه کشور صیانت کند. گاه در کنار جناح چپ قرار میگیرد و گاه در کنار جناح راست. گاه نامزد میشود و گاه از نامزدی حمایت میکند. هاشمی در این فصل چهارم زندگی سیاسی خویش دوران سختی را سپری کرده است. دیگر نزد هر دو جناح محبوب نیست، گاه یک جناح و گاه جناح دیگر دشمن اصلی او
میشوند.
در این دوره مهمترین مأموریت هاشمی تثبیت سه اصل است:
اول ـ تثبیت مفهوم «توسعه» به عنوان برنامه اداره کشور
دوم ـ تثبیت مفهوم «اعتدال»به عنوان روش اداره کشور
سوم ـ تثبیت مفهوم «انتخاب» به عنوان شکل اداره کشور
درواقع هاشمی بدون درنظر گرفتن خطای استراتژیک هوادارانش در طلب تداوم دوران ریاستجمهوری، انتخاباتیترین چهره سیاسی کشور است که بیشتر از همه سیاستمداران خود را در معرض رأی مردم قرار داده است اما در عین حال به «رأیآفرینی» و توافق برای «رأیدادن» قبل از قرار گرفتن در معرض رأی مردم هم اعتقاد جدی دارد. نقش مهم هاشمی در مجلس خبرگان رهبری و نیز انتخابات ریاستجمهوری سالهای 1376 و 1392 از او یک چهره «رأیساز»ساخته که قبل از «رأی مردم» به «اجماع نخبگان» سیاسی هم توجه دارد.
اشاره اخیر او به نقش امیرکبیر در اصلاحات نشان میدهد که هاشمی همچنان به این جایگاه خود آگاه است. درواقع «پردهی آخر شیخ اکبر» طراحی یک نظم سیاسی پایدار برای انتقال قدرت در ایران است. هاشمی میخواهد همان کاری را برای جمهوریاسلامی ایران انجام دهد که دنگشیائوپینگ برای جمهوری خلق چین انجام داد: ایجاد یک توازن قوا میان جناحهای چپ و راست کشور که همان رسیدن به نقطه اعتدال است. محور این توازن قوا در محتوا «برنامه توسعه» و در شکل «قانون انتخابات» است. درواقع پیش از آنکه مهم باشد چه کسی به مقام ریاستجمهوری میرسد مهم این است که چگونه و با چه برنامهای به ریاستجمهوری میرسد.
جمهوری اسلامی ایران برخلاف جمهوری خلق چین نظامی تکحزبی نیست و این اجماع را نمیتوان از طریق اقتدار ایجاد کرد. تنها راه اجماع بر سر توسعه، اعتدال و انتخابات در میان نخبگان و تودهها در ایران امروز ایجاد اجماع گفتمانی است مشابه آنچه میان خاتمی و روحانی از دو جناح چپ و راست اسلامی به وجود آمده است. سخنرانیهای مکرر هاشمی تلاش برای ایجاد این اجماع گفتمانی است. حرکت او در جلوی دولت روحانی و عبور از برخی خطوط قرمز تلاش برای شکستن تابوهایی است که روزگاری خود او در شکلگیری برخی از آنها نقش داشته است. ردصلاحیت اکبر هاشمیرفسنجانی در انتخابات ریاستجمهوری سال 1392 تاوان اخلاقی سکوت در برابر ردصلاحیت مهدی بازرگان در انتخابات ریاستجمهوری سال 1364 است که هاشمی برای تبدیل شدن به چهرهای ملی باید هزینه آن را میپرداخت و اینک خوشبختانه با درک و تعهد سیاسی فوقالعادهای در حال ادای آن مسوولیت اخلاقی است.
هاشمیرفسنجانی در موقعیت متأخر خود از همه ویژگیهای یک اصلاحطلب واقعی برخوردار است: از نظر محتوا به آرمانهای توسعه، آزادی و آگاهی توجه دارد و از نظر روش به راه و رقابت و مشارکت و انتخاب ملتزم شده است. اما مهمتر از همه، جایگاه هاشمی در حاکمیت است. هاشمی نه بیرون از حاکمیت قرار دارد که به علت حذف از قدرت اصلاحطلب شده باشد و نه در هسته سخت حاکمیت قرار دارد که برای حفظ قدرت خود اصلاحطلب شده باشد. موقعیت دوگانه و زیست دوگانه هاشمی به او اجازه میدهد صدایش را به گوش مخاطبانش برساند و این هوشمندانهترین استفاده از موقعیت همزمان پوزیسیون / اپوزیسیون است.
رسیدن به چنین نقطهای از اعتدال کار سختی است.
جناحهای تندرو در حاکمیت و اپوزیسیون میخواهند همچون لیو شائوچی در چین یا آیتالله منتظری در ایران، هاشمی را به یک اپوزیسیون تمامعیار بدل کنند که رودرروی حاکمیت قرار گیرد.
پرونده مهدی هاشمی را میتوان آزمونی از این حیث در برابر آیتالله هاشمیرفسنجانی قلمداد کرد. این آزمون قبلا یکبار با همین نام و نشان به شکاف بزرگی در حاکمیت جمهوری اسلامی بدل شد که سرنوشت کشور را تغییر داد. تغییری که هنوز اثرات ناشی از آن باقی است. از یک سوراخ دوبار نباید گزیده شد.
درواقع این مسوولیت اخلاقی آیتالله هاشمیرفسنجانی است که نه بهعنوان یک قدیس یا قهرمان یا منجی که به عنوان یک سیاستمدار معتدل و معتقد به حفظ جمهوریت، اسلامیت و ایرانیت آخرین گردنه سخت زندگی را چنان طی کند که راه اصلاحات کمترین آسیب را ببیند.
هرگونه آسیب دیدن هاشمیرفسنجانی نهتنها به ضرر اصلاحطلبان که به ضرر اصولگرایان هم هست. با حذف هاشمی توازن قوا در جمهوری اسلامی برهم میخورد و این برهم خوردن به خلاء قدرت منتهی میشود.
خلاء قدرت در واقع هم اصولگرایان و هماصلاحطلبان معتدل را با بحران سیاسی مواجه میکند و موج تازه به دوران رسیدههای افراطی راست و چپ که 8 سال کشور را در پرتگاه قرار دادند کشور را در بر خواهد گرفت.
در واقع هاشمی مانند یکی از آجرها اولیه ساختمان جمهوری اسلامی است که خارج کردن آن از بنا، تعادل قوا را برهم خواهد زد. قرار گرفتن در چنین موقعیتی مسوولیت آقای هاشمی را بیشتر میکند. او فراتر از پدر یک خانواده است که فرزندی زندانی دارد. او پدر یک خانواده سیاسی و فکری است که باید به فکر حفظ این طرز تفکر در عرصه عمومی باشد و هر نوع رادیکالیسم این موقعیت را تضعیف میکند. ولو آنکه این رادیکالیسم با تشویقهای مکرر رادیکالهای چپگرا و ترغیب مرموز رادیکالهای راستگرا مواجه شود. هدف تاریخی هاشمی پیش بردن اصلاحات بوده است و اصلاحطلبان باید بدانند اصلاح بدون اقتدار ممکن نیست. برای پیشبردن اصلاحات باید در حکومت حضور داشت و این درسی است که باید از دنگشیائوپینگ آموخت. هرگز نباید قهر کرد، هرگز نباید ناامید شد.
میان گذاشتن و برداشتن کلاه بوقی به اندازه یک ثانیه فاصله است. این بهترین راه برای جاودانه ماندن نام اکبر هاشمیرفسنجانی در تاریخ معاصر ایران خواهد بود: روزی که راه هاشمی فراتر از نام هاشمی بنشیند.
هاشمیرفسنجانی البته در جوانی هم انقلابی بود. از زمانی که میان مکتب آیتالله بروجردی و آیتالله خمینی در حوزه علمیه قم، خط امام خمینی را برگزید و پس از فوت آیتالله بروجردی به جای آن که در سلک تالیان مکتب ایشان (مانند آیتالله شریعتمداری و آیتالله گلپایگانی) قرار گیرد در صف حامیان مکتب آیتالله خمینی قرار گرفت و حتی برای ترویج این طرز تفکر در فقه سیاسی شیعه، نشریهای به نام «مکتب تشیع» (به همراه محمدجواد باهنر) منتشر کرد که نقطهی مقابل نشریه «مکتب اسلام» (ارگان حامیان فقه سیاسی آیتالله شریعتمداری) بود. از مقالات «مکتب تشیع» به راحتی میتوان فهمید که هاشمیرفسنجانی (و دیگر روحانیان مبارز نویسنده آن) مدافع فقهی انقلابیاند که داعیهی تاسیس حکومت اسلامی دارد و این طرز تفکر (در آن عهد) رادیکال بود و در نهایت انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی را در پی داشت.
هاشمی در دههی شصت هجری شمسی همچنان یک فقیه انقلابی ماند و در عمل از جناح رادیکال جمهوری اسلامی دفاع میکرد. در نمازجمعه تهران خطبههای عدالت اجتماعی را میخواند که تعبیری تازه و بیسابقه در فقه شیعه بود. دوران جنگ بود و هاشمی فرمانده جنگ (با عراق) بود و در آن سالیان چپگرایی او نیز پایههای نظری این طرز تفکر را محکم میکرد.
اما با پایان جنگ ایران و عراق، درگذشت رهبر کاریزماتیک انقلاب و فروپاشی بلوک شرق هاشمی که به مقام ریاستجمهوری اسلامی ایران رسیده بود دریافت که بیش از این نمیتوان «رادیکال» بود. نهضت به نظام بدل شده بود و ملت به دولت نیاز داشت و عدالت جز از راه توسعه به دست نمیآمد. هاشمی نیز از جوانی عبور کرده بود و به میانسالی رسیده بود که اوج پختگی عقلی و دوری از زندگی هیجانی است. هاشمی زودتر از دوستان چپگرایش به این باور رسیده بود که در دوران پس از جنگ نمیتوان با ادبیات جنگ سخن گفت و کشور را اداره کرد.
این دیدگاه هاشمی البته تازگی نداشت. او در اوج نهضت روحانیت علیه سلطنت و در شرایطی که انقلابیون معمم و مکلا از ضرورت مبارزهی مسلحانه و جنگ طبقاتی و اعدام انقلابی سخن میگفتند و مینوشتند، رسالهای دربارهی امیرکبیر نوشته بود و در آن از دو حکمران ایران - که روحانیت نظر خوبی نسبت به آنان نداشت - تجلیل کرده بود: اول - نادرشاه افشار که به علت کمتوجهی به نهاد روحانیت شیعه از سوی آنان مورد طعنه بود و دوم - میرزاتقیخان امیرکبیر که به علت تلاش برای تجدد ایران با روشی آمرانه سلف رضاشاه در بسط سکولاریسم تلقی میشد. هاشمی اما از نادر به عنوان «مردی نو... که فرزند ریگ بیابان و آفتاب سوزان و از قلب ملت بود و سر و کاری با خارج و خارجیپرستی نداشت.»(همان) یاد میکند و او را میستاید چون «لزوم و وجوب صنعت» را درک کرده بود و در ستایش او میافزاید: «نادرشاه آن مرد عجیب و فوقالعاده... با همهی گرفتاریها و مشکلات و نداشتن ابزار کار در سایهی ارادهی قوی و پشتکار مخصوص به خود موفق شد یک کارخانه عظیم کشتیسازی در بوشهر به راه بیندازد.»
شیخ اکبر همچنین امیرکبیر را میستود و از میان آن همه قهرمانان عصر خویش (مائو، چهگوارا، کاسترو، لنین، تروتسکی و...) امیر را تحسین میکرد و آن را نه فقط مقبول که مشروع میدانست: «اصلاحات و رفرمهای امیرکبیر نهتنها ضددینی نیست بلکه جنبه دینی و رنگ اسلامی داشته است. من خودم فردی روحانی و تا حدی آشنا به اصول و فروع و مبانی و مصادر دستورات شرع مقدس هستم. جدا اعتقاد دارم که در آن تاریخ اگر یک نفر مجتهد عادل روشنفکر و آشنا به وضع روز به جای میرزاتقیخان امیرکبیر زمامدار کشور ایران میشد از نظر رسالت دینی و وظیفه مقدس رهبری کشور اسلامی خود را مجبور میدید که همان اصلاحات و رفرمها را بنماید.»(ص 115)
هاشمی خود به عجیب و غریب بودن این کارش آگاه بود و نوشته بود: «عده زیادی از مسلمانها خیال میکنند نوشتن چنین کتاب و بحث در چنین موضوعی از شغل اصلی من که یک نفر روحانی هستم خارج است ولی من برعکس این فکر و سلیقه، معتقد و مطمئنم که اگر همین طرز تفکر از آثار استعمارزدگی نباشد لااقل از خواستهها و آرزوهای استعمارگران است.» و هدف از نگارش چنین کتابی را در دههی چهل (سال 1346) چنین توضیح میدهد: «علت اساسی نوشتن این کتاب هم این بود که عملا به روشنفکران مسلمان نشان دهم که اینگونه اصلاحات و اقدامات خواسته روحانیون و مسلمانان روشنضمیر است.»(همان)
دو دهه بعد به اکبر هاشمیرفسنجانی این فرصت داده شد که راه امیرکبیر را ادامه دهد. هاشمی در آغاز باید از خود عبور میکرد. از کسی که با وجود میانهروی نسبی در مقطعی از مبارزه مسلحانه علیه حکومت سابق دفاع کرده بود (ظاهرا امام خمینی با این روش مخالف بود)، تلاش زیادی برای حفظ میانهروها در حکومت نکرده بود (هاشمی در سقوط دولت موقت نقش زیادی نداشت اما در برابر حذف آنها از حکومت هم مخالفتی نکرده بود) در دوران جنگ چندان به آزادیهای سیاسی اهمیت نداده بود (هاشمی هم به حکومت اکثریت بیش از حقوق اقلیت معتقد بود) و در نظریهپردازی دربارهی تقدم عدالت اجتماعی بر رشد اقتصادی سهم قابل ملاحظهای داشت.
هاشمی فکر میکرد با طراحی یک برنامه توسعه میتواند به بهترین نحو ممکن نه با عبور که با ارتقا و تعالی جمهوری اسلامی از میراث سیاسی خود دفاع کند. اما مخالفتهای جناح چپ اسلامی مزاحم او بود. در کارنامه و خاطرات روزانهی هاشمیرفسنجانی از سال 1371 این آزردگی خاطر شیخ اکبر به خوبی به چشم میخورد: «انتخابات چهارمین دوره مجلس برای اینجانب بسیار پردردسر شد.» این اولین انتخابات پارلمانی در دورهی ریاستجمهوری اکبر هاشمیرفسنجانی بود که تضاد میان توسعه و دموکراسی را شعلهور کرد. جناح چپ اسلامی با کولهباری از ایدههای سوسیالیستی و انقلابی فکر میکردند هاشمیرفسنجانی برخلاف مشی خود در دههی شصت در پی عبور از انقلاب اسلامی و عدالت اجتماعی است.
آنان مبارزه با آمریکا را از اصول انقلاب اسلامی میدانستند و تلاش هاشمی برای بهبود رابطه با غرب را عدول از انقلاب میدانستند. آنان مبارزه با سرمایهداری و همهی مظاهر اقتصاد آزاد را از اصول انقلاب اسلامی میدانستند و برنامه هاشمی برای گذار از اقتصاد دولتی به اقتصاد آزاد را تجدیدنظرطلبی میدانستند. مواضع جناح چپ اسلامی اما در سیاست داخلی و فرهنگی متناقض بود. از یکسو چهرههایی مانند سیدمحمد خاتمی به لیبرالیسم فرهنگی متهم میشدند و از سوی دیگر چهرههایی مانند سیدعلیاکبر محتشمی در صف مقدم مبارزه با لیبرالیسم فرهنگی و سیاسی بودند و جالب اینجاست که این هر دو در یک گروه سیاسی - مذهبی یعنی مجمع روحانیون مبارز عضویت داشتند. در عرصهی سیاست خارجی نیز چهره برجسته جناح چپ اسلامی در آن زمان سیدمحمد موسویخوئینیها بود که هنوز از نبرد با آمریکا، برائت از مشرکین در عربستان و مبارزه برای نابودی اسرائیل سخن میگفت.
در چنین شرایطی هاشمیرفسنجانی در مقابل جناح چپ اسلامی قرار گرفت و چارهای جز پناه بردن به جناح راست اسلامی نیافت که گرچه در سیاست داخلی و فرهنگی محافظهکار بود اما در سیاست خارجی و اقتصادی برنامههای هاشمی رفسنجانی را تایید میکرد. جناح راست میخواست به قدرت برسد و به صورت تاکتیکی با هاشمی متحد شد. هاشمی امروز، پس از دو دهه این ازدواج سیاسی را مایه دردسر خود میخواند و از آن به «بیعدالتی در صحنه سیاسی کشور» یاد میکند که «به صورت استخوانی در زخم هنوز هم ادامه دارد» کارگزار این ازدواج سیاسی شورای نگهبان بود که «عملا نظر شورای نگهبان در پذیرش و یا ردصلاحیتها دردسر زیادی برای [هاشمی] به بار آورد.» هاشمی معتقد است که کوشیده بود با انتخاب شیخ عبدالله نوری به عنوان وزیر کشور از جناح چپ اسلامی میان این جناح و جناح راست اسلامی که به شورای نگهبان نزدیکتر بود توازن برقرار کند اما «قدرت و فشار شورای نگهبان مانع مراعات عدالت و قانون در تشکیل هیاتهای اجرایی (بررسی صلاحیتهای انتخاباتی) شده و توازن قانونی به دست نیامده است.»
انتخابات مجلس چهارم اولین اقدام برای حذف جناح چپ اسلامی از حاکمیت بود. بعد از خروج آنان از پارلمان به تدریج مجلس جدید دست راستی وزرای چپ را برکنار کرد: اول از همه سیدمحمد خاتمی استعفا کرد تا استیضاح نشود و سپس در دولت دوم عبدالله نوری (وزیر کشور) و مصطفی معین (وزیر علوم) از سوی رئیسجمهور به مجلسی که مطمئن بود به آنان رای نمیدهد، معرفی نشدند. اما مجلس یک وزیر دیگر را هم برکنار کرد که هاشمی فکر نمیکرد با وجود مصالحه بزرگی که به آن تن داده، چنین قربانیای بدهد: مجلس به محسن نوربخش به عنوان وزیر اقتصاد رای نداد و این آغاز پایان ازدواج سیاسی با جناح راست اسلامی بود.
به تدریج جناح راست اسلامی آماده میشد که کل حاکمیت را به دست گیرد. میرحسین موسوی، مهدی کروبی و سیدمحمد موسویخوئینی، سیدمحمد خاتمی، سیدعلیاکبر محتشمی، یوسف صانعی، سیدعبدالکریم موسویاردبیلی و حتی سیداحمد خمینی به عنوان چهرههای برجسته جناح چپ اسلامی همه خانهنشین شده بودند و امیدی برای بازگشت به حاکمیت نداشتند. حتی هاشمی نیز در پاسخ به دلخوریهای آنان میگفت: «اشتباه از جناح خودشان است که بدون هدف و برنامه درست، مواضع افراطی در مقابل دولت و نظام داشتند.» (ص 419، شنبه 23 آبان 1371) اما به تدریج با روشن شدن تمامیتخواهی راستگرایان هاشمی هم متوجه ضرورت بازگشت به تعادل شد.
در انتخابات مجلس پنجم جناحی از چپهای سابق که ضرورت توسعه را بهتر درک کرده بودند، چهرههای میانهروتر جناح چپ اسلامی را به انتخابات دعوت کردند: سیدمحمد خاتمی و شیخ عبدالله نوری در صدر دعوتشدگان بودند. خاتمی دعوت به نامزدی را رد کرد اما نوری وارد انتخابات شد و در کنار چهرههایی مانند فائزه هاشمیرفسنجانی و مصطفی معین در تهران و اصفهان و شهرهای بزرگ نماد تحولخواهی در برابر محافظهکاری روبه رشد شدند. این گروه بعدا به کارگزاران سازندگی ایران مشهور شدند که توانستند حاکمیت مطلق جناح راست بر کشور را مخدوش کنند. گام بعدی انتخابات ریاستجمهوری بعد از هاشمیرفسنجانی بود. در آغاز استراتژی غلطی از سوی حامیان هاشمیرفسنجانی شکل گرفت. برخی کارگزاران سازندگی مانند عطاءالله مهاجرانی در دولت و همفکران آنان مانند عبدالله نوری در مجلس و نیز میانهروهایی چون حسن روحانی زمزمه کردند که دوره ریاستجمهوری هاشمی تمدید شود.
این طرح مخالفت هر دو جناح چپ و راست را برانگیخت و با مخالفت رهبری پایان یافت. تلاش برای رسیدن به نامزدی میانهرو مانند حسن روحانی هم به جایی نرسید چه جناح راست خود را حاکم میدید و نیازی به ائتلاف نمیدید. اما جناح چپ برخلاف جناح راست حاضر شد از چهرههای تندروی خود چشمپوشی کند و چهرهای میانهرو مانند سیدمحمد خاتمی را معرفی کند که بتواند نظر هاشمیرفسنجانی را هم به خود جلب کند. این استراتژی موفق شد و از تمامیتخواهی جناح راست جلوگیری شد. خاتمی رئیسجمهور شد و دولتی ائتلافی از چپ و میانه تشکیل داد. اما از آنجایی که تمامیتخواهی ماهیت قدرت است جناح چپ هرچند که مدرن شده بود و از ایدههای سوسیالیستی دههی شصت عبور کرده بود و از نوعی سوسیالدموکراسی دفاع میکرد، اما میخواست با حاکمیت بر مجلس ششم همه قدرت را در دست خود بگیرد.
در اینجا بود که یک اشتباه محاسباتی از سوی هاشمیرفسنجانی او را بار دیگر مقابل جناح چپ اسلامی قرار داد. هاشمی که از دموکراسیخواهی افراطی جناح چپ احساس نگرانی میکرد و موج اقتدارگرایی را احساس میکرد تصمیم گرفت نامزد مجلس ششم شود. ریاست هاشمی بر مجلس ششم موقعیت جناح چپ را تضعیف میکرد و از این رو از هاشمی خواستند که میان قرار گرفتن در فهرست جناح چپ و جناح راست یکی را انتخاب کند. بدیهی بود این پیشنهاد از آغاز برای نپذیرفتن ارائه شده بود چراکه اگر هاشمی میپذیرفت که تنها در فهرست چپ قرار گیرد به جای یک رهبر ملی به عضو یک جناح سیاسی تنزل مییافت و نمیتوانست برنامه سیاسی خود برای ایجاد تعادل میان چپ و راست را اجرا کند. در آن زمان بسیاری از روزنامهنگاران، روشنفکران و سیاستمداران نزدیک به جناح چپ به نقد هاشمی پرداختند و او را به حاشیه راندند و به شیوهای دموکراتیک حذف کردند اما این حذف به هیچ وجه با حذف دوم هاشمی در سال 1384 قابل قیاس نبود: پیشبینی هاشمی درست بود. رادیکالیسم جناح چپ اسلامی آن را در تقابل با حکومت قرار داد و حکومت همه تلاش خود را به کار بست که مجلس ششم آخرین پارلمان با اکثریت چپ باشد.
مجلس هفتم تکرار تجربه مجلس چهارم بود: حذف گسترده نامزدهای جناح چپ و پهن کردن فرش قرمز برای نامزدهای جناح راست. یک سال بعد دولت خاتمی نیز پایان یافت و این بار اشتباه استراتژیک جناح چپ در معرفی نامزدهای متعدد به پیروزی یک نامزد دستراستی منتهی شد.
چپگرایان در این انتخابات دستبهدامن هاشمیرفسنجانی شده بودند چراکه آن را تنها گزینه ممکن برای حفظ مقام ریاستجمهوری دیدند. آنان از رای آوردن مهدی کروبی ناامید بودند و تایید صلاحیت مصطفی معین را هم ناممکن میدیدند و شاید امیدی به رای او هم نداشتند اما شکست هاشمی را باور نمیکردند. اکنون تخمی که چپ کاشته بود بارور شده بود. چهار سال بعد در انتخابات سال 1388 نزاع جدیتر شد. برنامهی جناح چپ برای نامزدی دوباره سیدمحمد خاتمی با مخالفت مواجه شد. آنان همان اشتباهی را کردند که یاران هاشمی در پایان دوره ریاستجمهوری او کرده بودند با این تفاوت که با یک دوره چهارساله فاصله فکر میکردند به این تکرار صورتی دموکراتیک دادهاند. اما برنامه شکست خورد و نامزدی رادیکالتر وارد صحنه شد: میرحسین موسوی که او نیز نتوانست تمدید ریاستجمهوری محمود احمدینژاد را تغییر دهد.
در همهی این سالها هاشمی به تدریج رادیکالتر و رادیکالتر میشد. هاشمیرفسنجانی براساس برنامهای که برای خود در دههی دوم انقلاب تعریف کرده بود میکوشید از میانههای دو جناح چپ و راست برای خود یارگیری کند و به وسیله آنها برنامهی توسعه (همان اصلاحاتی که امیرکبیر پایهگذار آن بود) را ادامه دهد. در این میان او به همان اندازه با سیدعلی اکبر محتشمی مخالف بود که با محمود احمدینژاد و به همان اندازه با سیدمحمد خاتمی موافق بود که با علیاکبر ناطقنوری به شرط آن که اطرافیان آنان، سران خود را به تندروی تشویق نکرده باشند. نزاع سیاسی هاشمی با جناح چپ اسلامی در نقطه کانونی شخصی به نام سیدمحمد موسویخوئینی قرار داشت و با جناح راست اسلامی در نقطهی کانونی مشابهی قرار داشت که گردش هاشمی به چپ و راست را متناسب با اقتدار این افراد کانونی رقم میزد.
هاشمیرفسنجانی مردی است که بیش از همه سیاستمداران ایرانی خود را در معرض انتخابات قرار داده است: چهار بار نامزدی برای ریاستجمهوری در سالهای 1368، 1372، 1384 و 1392 که دو بار با پیروزی (دوره اول مطلق، دوره دوم نسبی) و دو بار با شکست (دوره سوم در رقابت و دوره چهارم قبل از رقابت) و چهار بار نامزدی برای نمایندگی مجلس (در مجالس اول، دوم، سوم و ششم) و چهار بار نامزدی در مجلس خبرگان رهبری (و دوبار نامزدی برای ریاست آن). اما غیر از اهمیت پیروزی هاشمی در این انتخابهای مکرر، اهمیت شکستهای او نیز کم نیست. هاشمی با هر شکستی رادیکالتر شده است و به جای کنارهجویی از انتخابات بیشتر میدانداری کرده است و در میدانداری نقشی را برعهده گرفته که تنها و تنها از او بر میآید.
هاشمی در انتخاب دو رئیسجمهور میانهروی بعد از خود یکی از جناح چپ (سیدمحمد خاتمی) و دیگر از جناح راست (شیخ حسن روحانی) نقش محوری داشته است و چنان تفسیری از جناحبندیهای سیاسی در ایران ارائه کرده است که آرایش سنتی چپ و راست را برهم زده و آن را به دوگانه میانهرو و تندرو بدل کرده است.
شاید امروزه بیش از هر زمان دیگری باید گفت که شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی در جایگاه واقعی خود قرار گرفته است: جایگاهی فراتر از یک بازیگر سیاسی به عنوان یک بازیگردان سیاسی که میکوشد از انقلاب و حکومتی که خود در زمره موسسان اصلی آن بوده است صیانت کند. نقش امروز اکبر هاشمیرفسنجانی در ایران مشابه نقش دنگ شیائوپینگ است در چین. دنگ شیائوپینگ به عنوان یکی از مدیران عالیرتبه جمهوری خلق چین در عصر مائو فاصله میان عزت و ذلت در نهاد قدرت را بارها طی کرد. پس از شکست برنامه جاهطلبانه اقتصادی مائو (جهش بزرگ به جلو برای صنعتی شدن چین)، دنگ به عنوان سیاستمداری میانهرو و لیبرالمآب در صدر حکومت قرار گرفت اما با خیزش تندروها و وقوع انقلاب فرهنگی چین به رهبری همسر مائو، دنگ نهتنها برکنار شد بلکه با نهادن کلاه بوقی بر سر تحقیر شد و برای کار اجباری به مزرعه فرستاده شد.
انقلاب فرهنگی همچون دوران محمود احمدینژاد قیام تندروها علیه میانهروها و نبرد ردههای پایین حکومت علیه بوروکراتها و مدیران عالی کشور بود و دنگ به عنوان نماد بوروکراسی و تکنوکراسی نوپای چین تقاص آن را پس داد و فرزندش قربانی انقلاب فرهنگی چین شد. اما افراطیگری جوخههای سرخ انقلاب فرهنگی سرانجام حکومت را به واکنش واداشت و هیات حاکمه چین ناچار به تحول شد. دنگ به کار دعوت شد و پس از مدتی در صدر امور قرار گرفت. درست در شرایطی که به نظر میرسید جناح تندرو جمهوری خلق چین سرکوب شده است و چین در راه توسعه و آرامش گام بر میدارد، جناح لیبرال شورش کرد و به نام دموکراسی حرکت تیانآنمن را راهاندازی کرد.
دنگ نمیتوانست در برابر سقوط انقلاب و کشور سکوت کند. او هنوز آن اندازه لیبرال نشده بود که سقوط انقلاب چین را تایید کند و اصولا آن را برای توسعه چین مضر میدانست. اما پس از سرکوب تیانآنمن کار دنگ دشوارتر شد. تندروها جان دوبارهای گرفته بودند و نبرد علیه توسعه چین را شروع کردند و او را اساس قیام و شورش علیه انقلاب میخواندند. در چنین شرایطی بود که دنگ از کلیه مسوولیتهای رسمی استعفا داد و راهی سفر شد. به جنوب چین به عنوان نقطه کانونی مخالفت با برنامه اصلاحات و توسعه کشور سفر کرد و شهر به شهر با مردم و نخبگان چینی گفتوگو میکرد. دنگ در این سفرها میکوشید در مقام یک وفادار به انقلاب چین از اصلاحات دفاع کند. هنری کسینجر به عنوان یک چینشناس نوشته است در همه جای چین تکیه کلام معروف دنگ شیائوپینگ به چشم میخورد: «توسعه پرنسیپ مطلق است» او ضمن آنکه میکوشید هر دو جناح چپ و راست چین را نقد کند و ضمن آنکه میگفت هر دو گرایش افراطی راست و چپ خطرناک است اما معتقد بود که در شرایط پس از سرکوب تیانآنمن این افکار تندروهای مخالف اصلاحات است که سم مهلک برای جمهوری خلق چین به حساب میآید. دنگ از این هم فراتر رفت و دست به سوی هواداران جنبش تیانآنمن دراز کرد و از رهبران آنها که به تبعید گریخته بودند خواست به چین بازگردند.
سفر جنوب آخرین پروژه دنگ در خدمت دولتی او بود. مسوولیت پیگیری و اجرای دستیافتهها و پرنسیپهای این سفر به عهده جیانگ زمین و همکاران او واگذار شد. در واقع دنگ با خلع تدریجی خود از همه مقامات سیاسی و تبدیل شدن به یک اسطوره سیاسی میکوشید بحران جانشینی در چین را حل کند. تا قبل از دنگ همه رهبران چین با حذف رهبران قبلی به قدرت رسیده بودند. دنگ با طراحی یک مدل سیاسی از دموکراسی درونحزبی میکوشید تداول قدرت را بدون خشونت برنامهریزی کند و از این رو جیانگ زمین را به عنوان رئیسجمهور بعد از خود پرورش داد و او را به قدرت رساند و بهصورت محو و آرامی از همهی مقامات حکومتی خود فاصله گرفت. تنها کار مهم او تثبیت اصلاحات به عنوان برنامه سیاسی مورد اجماع جناحهای چپ و راست در حکومت چین بود. اکنون پس از گذشت 18 سال از مرگ دنگ شیائوپینگ سه رئیسجمهور به قدرت رسیدهاند: اول جیانگ زمین از سال 1993 (دوران دنگ) تا سال 2003 دوم هوجین تائو از سال 2003 تا سال 2013 (دو دوره پنج ساله) و شیجین پینگ که تاکنون دو سال از دوره اول پنجساله ریاستجمهوری خود را سپری کرده است.
درواقع دنگ، چین را به صورت یک نظام ریاستجمهوری ادواری هدایت کرده است. در این نظم سیاسی بر سر اصلاحات هیچ اختلافنظری وجود ندارد و اصلاحات به قانون جمهوری خلق چین بدل شده است. حکومتی سوسیالیستی که به سوی لیبرالیسم حرکت میکند.
***
حیات سیاسی آیتالله اکبر هاشمیرفسنجانی چهار فصل دارد:
فصل اول / دوران انقلابیگری (57 ـ 1342)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک طلبه انقلابی طرفدار امام خمینی به سرنگونی حکومت سلطنتی و تأسیس یک حکومت صنعتی اسلامی فکر میکند.
فصل دوم / دوران بنیانگذاری ( 68 ـ 1357)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک مدیر انقلابی در حکومت امام خمینی به استقرار یک حکومت اسلامی میپردازد و مهمترین دغدغه او حفظ و ثبات کشور است.
فصل سوم / دوران توسعهگرایی (76 ـ 1368)
دورانی که هاشمیرفسنجانی به عنوان یک مدیر اجرایی در رأس نهاد دولت قرار میگیرد و درمییابد برای حفظ حکومت اسلامی راهی جز توسعه صنعتی کشور ندارد.
فصل چهارم / دوران آیندهنگری (تاکنون ـ 1376)
دورانی که هاشمیرفسنجانی در کنار نهاد دولت میکوشد از اصول توسعه کشور صیانت کند. گاه در کنار جناح چپ قرار میگیرد و گاه در کنار جناح راست. گاه نامزد میشود و گاه از نامزدی حمایت میکند. هاشمی در این فصل چهارم زندگی سیاسی خویش دوران سختی را سپری کرده است. دیگر نزد هر دو جناح محبوب نیست، گاه یک جناح و گاه جناح دیگر دشمن اصلی او
میشوند.
در این دوره مهمترین مأموریت هاشمی تثبیت سه اصل است:
اول ـ تثبیت مفهوم «توسعه» به عنوان برنامه اداره کشور
دوم ـ تثبیت مفهوم «اعتدال»به عنوان روش اداره کشور
سوم ـ تثبیت مفهوم «انتخاب» به عنوان شکل اداره کشور
درواقع هاشمی بدون درنظر گرفتن خطای استراتژیک هوادارانش در طلب تداوم دوران ریاستجمهوری، انتخاباتیترین چهره سیاسی کشور است که بیشتر از همه سیاستمداران خود را در معرض رأی مردم قرار داده است اما در عین حال به «رأیآفرینی» و توافق برای «رأیدادن» قبل از قرار گرفتن در معرض رأی مردم هم اعتقاد جدی دارد. نقش مهم هاشمی در مجلس خبرگان رهبری و نیز انتخابات ریاستجمهوری سالهای 1376 و 1392 از او یک چهره «رأیساز»ساخته که قبل از «رأی مردم» به «اجماع نخبگان» سیاسی هم توجه دارد.
اشاره اخیر او به نقش امیرکبیر در اصلاحات نشان میدهد که هاشمی همچنان به این جایگاه خود آگاه است. درواقع «پردهی آخر شیخ اکبر» طراحی یک نظم سیاسی پایدار برای انتقال قدرت در ایران است. هاشمی میخواهد همان کاری را برای جمهوریاسلامی ایران انجام دهد که دنگشیائوپینگ برای جمهوری خلق چین انجام داد: ایجاد یک توازن قوا میان جناحهای چپ و راست کشور که همان رسیدن به نقطه اعتدال است. محور این توازن قوا در محتوا «برنامه توسعه» و در شکل «قانون انتخابات» است. درواقع پیش از آنکه مهم باشد چه کسی به مقام ریاستجمهوری میرسد مهم این است که چگونه و با چه برنامهای به ریاستجمهوری میرسد.
جمهوری اسلامی ایران برخلاف جمهوری خلق چین نظامی تکحزبی نیست و این اجماع را نمیتوان از طریق اقتدار ایجاد کرد. تنها راه اجماع بر سر توسعه، اعتدال و انتخابات در میان نخبگان و تودهها در ایران امروز ایجاد اجماع گفتمانی است مشابه آنچه میان خاتمی و روحانی از دو جناح چپ و راست اسلامی به وجود آمده است. سخنرانیهای مکرر هاشمی تلاش برای ایجاد این اجماع گفتمانی است. حرکت او در جلوی دولت روحانی و عبور از برخی خطوط قرمز تلاش برای شکستن تابوهایی است که روزگاری خود او در شکلگیری برخی از آنها نقش داشته است. ردصلاحیت اکبر هاشمیرفسنجانی در انتخابات ریاستجمهوری سال 1392 تاوان اخلاقی سکوت در برابر ردصلاحیت مهدی بازرگان در انتخابات ریاستجمهوری سال 1364 است که هاشمی برای تبدیل شدن به چهرهای ملی باید هزینه آن را میپرداخت و اینک خوشبختانه با درک و تعهد سیاسی فوقالعادهای در حال ادای آن مسوولیت اخلاقی است.
هاشمیرفسنجانی در موقعیت متأخر خود از همه ویژگیهای یک اصلاحطلب واقعی برخوردار است: از نظر محتوا به آرمانهای توسعه، آزادی و آگاهی توجه دارد و از نظر روش به راه و رقابت و مشارکت و انتخاب ملتزم شده است. اما مهمتر از همه، جایگاه هاشمی در حاکمیت است. هاشمی نه بیرون از حاکمیت قرار دارد که به علت حذف از قدرت اصلاحطلب شده باشد و نه در هسته سخت حاکمیت قرار دارد که برای حفظ قدرت خود اصلاحطلب شده باشد. موقعیت دوگانه و زیست دوگانه هاشمی به او اجازه میدهد صدایش را به گوش مخاطبانش برساند و این هوشمندانهترین استفاده از موقعیت همزمان پوزیسیون / اپوزیسیون است.
رسیدن به چنین نقطهای از اعتدال کار سختی است.
جناحهای تندرو در حاکمیت و اپوزیسیون میخواهند همچون لیو شائوچی در چین یا آیتالله منتظری در ایران، هاشمی را به یک اپوزیسیون تمامعیار بدل کنند که رودرروی حاکمیت قرار گیرد.
پرونده مهدی هاشمی را میتوان آزمونی از این حیث در برابر آیتالله هاشمیرفسنجانی قلمداد کرد. این آزمون قبلا یکبار با همین نام و نشان به شکاف بزرگی در حاکمیت جمهوری اسلامی بدل شد که سرنوشت کشور را تغییر داد. تغییری که هنوز اثرات ناشی از آن باقی است. از یک سوراخ دوبار نباید گزیده شد.
درواقع این مسوولیت اخلاقی آیتالله هاشمیرفسنجانی است که نه بهعنوان یک قدیس یا قهرمان یا منجی که به عنوان یک سیاستمدار معتدل و معتقد به حفظ جمهوریت، اسلامیت و ایرانیت آخرین گردنه سخت زندگی را چنان طی کند که راه اصلاحات کمترین آسیب را ببیند.
هرگونه آسیب دیدن هاشمیرفسنجانی نهتنها به ضرر اصلاحطلبان که به ضرر اصولگرایان هم هست. با حذف هاشمی توازن قوا در جمهوری اسلامی برهم میخورد و این برهم خوردن به خلاء قدرت منتهی میشود.
خلاء قدرت در واقع هم اصولگرایان و هماصلاحطلبان معتدل را با بحران سیاسی مواجه میکند و موج تازه به دوران رسیدههای افراطی راست و چپ که 8 سال کشور را در پرتگاه قرار دادند کشور را در بر خواهد گرفت.
در واقع هاشمی مانند یکی از آجرها اولیه ساختمان جمهوری اسلامی است که خارج کردن آن از بنا، تعادل قوا را برهم خواهد زد. قرار گرفتن در چنین موقعیتی مسوولیت آقای هاشمی را بیشتر میکند. او فراتر از پدر یک خانواده است که فرزندی زندانی دارد. او پدر یک خانواده سیاسی و فکری است که باید به فکر حفظ این طرز تفکر در عرصه عمومی باشد و هر نوع رادیکالیسم این موقعیت را تضعیف میکند. ولو آنکه این رادیکالیسم با تشویقهای مکرر رادیکالهای چپگرا و ترغیب مرموز رادیکالهای راستگرا مواجه شود. هدف تاریخی هاشمی پیش بردن اصلاحات بوده است و اصلاحطلبان باید بدانند اصلاح بدون اقتدار ممکن نیست. برای پیشبردن اصلاحات باید در حکومت حضور داشت و این درسی است که باید از دنگشیائوپینگ آموخت. هرگز نباید قهر کرد، هرگز نباید ناامید شد.
میان گذاشتن و برداشتن کلاه بوقی به اندازه یک ثانیه فاصله است. این بهترین راه برای جاودانه ماندن نام اکبر هاشمیرفسنجانی در تاریخ معاصر ایران خواهد بود: روزی که راه هاشمی فراتر از نام هاشمی بنشیند.
آفرین به محمد قوچانی برای نگارش این مقاله تحلیلی و جامع !
پير شده كمي مغزش ......
...
چشم تنگ دنيا دوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور
اون برادر بروند شخصیت چرچیل را مطالعه کنند ای کاش به اندازه انگشتان یک دست در این کشور چرچیل داشتیم سالهای پیش فیلم این سیاست مدار چیره دست را از سیما پخش کرد. از این ذخایر بزرگ در کشور بهره نمی بریم و ...
با سلام ٬ خدمت نویسنده محترم : انقلابی بودن مهم نیست ؛ انقلابی ماندن مهم است ضمنا سرنوشت طلحه وزبیر وبلعم بن باعورا یادتان نرود متشکرم