روایت آیت الله رضی شیرازی از ترور نوسط گروه فرقان

پارسینه: هيچ كس در كوچه نبود. ديدم جواني حدود 16،17 سال، از پشت سر من ميآمد. كوچه را طي كرد تا سر كوچه. نگاهي به دو طرف كوچه كرد و برگشت

يكي از روزهاي تير ماه 1358 بود، از مسجد، تك و تنها، در هواي گرم، خيلي آرام ميآمدم به طرف كوچه سوم، كه يك طرفش به كوچه مسجد و يك طرفش به كوچه ابن سينا ميخورد (منزل ما در كوچه ابن سينا واقع است).
هيچ كس در كوچه نبود. ديدم جواني حدود 16،17 سال، از پشت سر من ميآمد. كوچه را طي كرد تا سر كوچه. نگاهي به دو طرف كوچه كرد و برگشت، تا رسيد مقابل من. همينطور نگاهش ميكردم، هيچ احتمالي به ذهنم نرسيد. حتي نگاه كردم كه اين بچه كيست كه من تا به حال او را نديدهام ظاهر مذهبياي هم نداشت؛ شلوار مخملي پوشيده بود و پيراهن سفيد و قد كوتاهي داشت. وقتي رسيد جلوي من، ديدم دست كرد در جيبش و هفت تيرش را در آورد.
تازه من فهميدم كه مقصودش چيست. خشاب تفنگ را جلوي خود من گذاشت. ايستادم و خواستم با او صحبت كنم و ببينم حرفش چيست، شايد اشتباه گرفته يا حرفي دارد. همين كه ايستادم كه صحبت كنم، او به طرف من نشانه گرفت. دستم را كه به طرفش بردم كه چرا ميخواهي بزني، شليك كرد. يك تير به دستم خورد.
تير دوم از بالاي عمامهام رد شد و خورد به ديوار. تير سوم خورد به پاي راستم (كه حالا در پاي راستم يك ميله هست). پايم شكست و نشستم. داد زدم كه؛ «مردم بياييد». او مسلط بر من بود، چون كوچه كوچك بود و هيچكس در آن نبود. فقط در پشت دري كه من جلويش افتاده بودم زني گريه ميكرد. ولي كسي هم در را باز نكرد. فهميده بوده كه اين حادثه اتفاق افتاده.
چهارمين تير به شريان من خورد و خون جاري شد. مجموعاً پنج گلوله زد، كه يكي به ديوار خورد و چهار تا به من اصابت كرد. پيشخدمتي داشتم كه در حياط، باغچه را آب ميداد. از بس من صدا كردم، آمد به كوچه و وقتي او آمد، ضارب در رفت.
چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه اين ضارب در كوچه خلوتي كه هيچكس در آن نبود از پشت سر من آمد و تا انتهاي كوچه رفت و سپس برگشت تا به روبروي من رسيد. ميخواست دقت كند كه كسي در آن اطراف نباشد. او ميتوانست در كوچه و از پشت سر مرا بزند و هيچكس نميفهميد. من فكر ميكردم ضارب تنهاست، ولي وقتي فرار كرد ديدم يك موتوري در انتهاي كوچه منتظر اوست كه سوار شدند و فرار كردند. بعد كميته را خبر كردند و مردم آمدند و شلوغ شد.
ما را بردند به بيمارستان 501 ارتش . آنجا يكي دو شب مانديم. آقايان آمدند و اظهار محبت كردند، آقاي محمود طالقاني، آقاي اشراقي و.... بعد از آن من را منتقل كردند به بيمارستان پارس. پنجاه روز در بيمارستان پارس بودم. مرحوم امام (ره) به دكتر يزدي (كه در آن زمان وزير امور خارجه بودند) گفته بودند كه: «چرا فلاني نميرود خارج و چرا معطل ميكند؟» مكرر پيغام دادند و دكتر گفتند: «آقا ميگويند كه چرا نميرويد ؟» گفتم «استخاره ميكنم». در آن زمان هنوز روابط ايران و آمريكا به هم نخورده بود. ما هم استخاره كرديم براي آمريكا كه خوب آمد و جاهاي ديگر بد آمد. رفتيم آمريكا و از سينه به پايين توي گچ بوديم.
دو ماه در تهران در گچ بوديم و بعد رفتيم آمريكا، در بيمارستان نيوكلينيك كه در رچستر است. تقريباً دو ماه نيز در آنجا بستري بودم و بعد آمدم بيرون. و در آمريكا هم داستان مفصلي وجود دارد راجع به اينكه در روزنامهها چه حرفها و دروغهايي نوشتند كه آن هم جالب است. رفتن ما مصادف بود با به هم خوردن روابط ايران و آمريكا (قضاياي سفارت آمريكا)
ارسال نظر