گوناگون

فريدون فروغی و ساواک

واسه رفتن ديگه ديره،
تن من اينجا اسيره،
خاک اينجا چه عزيزه،
عاشق قديمی پيره،
نفسم اين خاکه،
خون گرمم پاکه...

ديگه اين قوزک پا ياری رفتن نداره،
لبای خشکيدم حرفی واسه گفتن نداره،

من نيازم تو رو هر روز ديدنه،
از لبت دوست دارم شنيدنه

"...در همين ايام، در شمال جشن شاهنشاهی برگزار می شود و خوانندگان بررای شرکت در جشن به شمال می روند. فروغی هم دعوت می شود. در همين ايام در شبی که قرار بوده به اجرای ترانه بپردازد، گيتارش را بر می دارد و به همراه دوستانش می رود ساحل دريا و برای خودشان می زنند و می خوانند. ساعت ده و نيم شب، ساواک پيدايش می کند و به مجلس جشن می برد. نوبت به فروغی می رسد، رهبر ارکستر از او می پرسد:" چه آهنگی می خواهی؟" فروغی می گويد:"نيازی نيست." و با گيتارش می رود جلو. بر خلاف بقيه بی آنکه به شاه تعظيم کند، با تکان دادن سر، شروع می کند به ساز زدن و آواز خواندن:

يک نفر مياد که من منتظر ديدنش ام
يک نفر مياد که من تشنه بوييدنش ام..." "

از کتاب "خفته در تنگنا"، زندگينامه خواننده موسيقی ملی ايران،

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار