گوناگون

یادداشت دکتر داوری اردکانی/ فلسفه اسلامي در زمان ما

تهران امروز: رجوع به سوابق تفكر و تجديد عهد با فلسفه اسلامي در ما تعلق خاطر و همت پديد مي‌آورد و دست‌ها و زبان‌ها را هماهنگ مي‌سازد. در يك جمله بگويم تجديد عهد تاريخي همزبان شدن با متفكران گذشته است. در اين همزباني است كه از فلسفه اسلامي بعضي درس‌هاي ناآموخته‌اش را مي‌توان فراگرفت. اين تلقي از فلسفه اسلامي اقتضا مي‌كند كه در برنامه و نحوه تدريس فلسفه به‌طور كلي و مخصوصاً فلسفه اسلامي تجديد نظر كنيم

رضا داوري اردكاني

فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران



در شرايطي كه وصف اجمالي آن گذشت به‌نظر مي‌رسد كه راه فلسفه چندان هموار نيست و نسبتي كه ما با فلسفه به‌طور كلي داريم، بايد تغيير كند. يك‌بار دانشجويي به يكي از استادان فلسفه اسلامي گفته بود چرا كار ما، تكرار آراي بوعلي‌سينا و ملاصدرا شده است؟ آن استاد پاسخ داده بود: شما حق داريد. تكرار الفاظ و عبارات فيلسوفان گذشته، فلسفه نيست. اما اگر كسي بتواند با ابن‌سينا و ملاصدرا و هر فيلسوف ديگري هم زبان شود آن فيلسوفان را به عصر حاضر آورده است. يعني اگر بتوان در جايي از تاريخ كنوني جهان ايستاد و با فيلسوفان گذشته از در هم زباني (ديالوگ) درآمد، آن فيلسوفان ديگر به گذشته تعلق ندارند بلكه معاصرند. فلسفه‌ها با علم اين تفاوت را دارند كه علم در هر صورت به تاريخ خود وابسته است.

بطلميوس، تاريخ و جهان، معلوم و معين دارد و به اين جهت اكنون ديگر كتاب او تدريس نمي‌شود اما افلاطون مي‌تواند فيلسوف معاصر باشد. اين حكم در مورد فارابي و سهروردي و ابن‌سينا و ملاصدرا هم صادق است. اگر متون اين فلاسفه را مي‌خوانيم و حفظ مي‌كنيم و به ديگران مي‌آموزيم و آنها هم آموخته‌ها و الفاظ و عبارات را تكرار مي‌كنند. پيداست كه متن به گذشته تعلق دارد اما اگر به قول لئواشتراوس پنهان‌نگاري‌ها يا درست بگوييم فواصل گفته‌ها و مطالب بين سطور را مي‌خوانيم و با خواندن آنها در متن تأمل مي‌كنيم، آن متن در زمان زنده مي‌شود و با خواننده خود سخن مي‌گويد. همه فيلسوفان ناگفته‌ها و نا نوشته‌ها دارند. وظيفه فيلسوف خلف اين‌است كه ناگفته‌هاي سلف را جست‌وجو كند. در فلسفه اسلامي چگونه بايد ناگفته‌ها را جست‌وجو كرد وقتي فلسفه‌اي راه هزار ساله را پيموده است چه راه نرفته و كدام سخن ناگفته باقي مانده است؟

فلسفه اسلامي درست در زماني كه تاريخ تجدد آغاز مي‌شد منازل آخر مسير اتحاد دين و فلسفه را پيمود. به قسمي كه در پايان اين راه، علم كلام و فلسفه مشاء و حكمت اشراق و تصوف نظري در حكمت متعاليه ملاصدرا جمع شد. در اين سير تفكر شأن قدسي پيدا كرد. وقتي در ايران فلسفه اسلامي به اين مرحله رسيد، در غرب تاريخ ديگري آغاز شد كه مسير معكوس داشت. اين تاريخ نيز با بازگشت به فلسفه يوناني آغاز شده بود اما تفسيرش بر مبناي خود موضوعي بشر قرار داشت. يونانيان بناي جهاني را گذاشتند كه در آن نظم عقلي حاكم است و بايد باشد. در دوره فلسفه اسلامي و در قرون وسطي فلسفه يوناني به دو نحو متفاوت با عالم ديني پيوند خورد و وجهه دين پيدا كرد اما رنسانس و آغاز دنياي جديد با بازگشت به عهد يونان وتفكر يوناني صورت گرفت. گويي قرون وسطي و دوره اسلامي ميان پرده‌اي زائد و انحرافي بوده است. فلسفه جديد بدون اينكه با قرون وسطي و دوره اسلامي مستقيماً در آويزد و معارضه كند، طرحي جديد در انداخت. در اين فلسفه بشر در مركز وجود قرار داشت. علم و سياست جديد هم كه همزمان با فلسفه جديد و متناسب با آن پديد آمده بود، در سايه خود بنيادي قرار داشت. به اين جهت از همان زمان اين تلقي پيدا و غالب شد كه علم و سياست جديد براي بشر و در خدمت اوست. فرانسيس بيكن هر دو روي عالم جديد را ديده بود.

او هم از ظهور بشر جديد و مصالح و منافع او و تسلطش بر جهان خبر داده بود و هم پي برده بود كه علم قدرت است. تفسير سطحي نظر اول اين‌است يا مي‌تواند اين باشد كه بشر با علم وبه مدد علم بر جهان مسلط مي‌شود اما در نظر دوم قدرت علم اثبات مي‌شود. انسان هم اگر قدرت دارد آن را از علم و با يگانه شدن با علم مي‌گيرد. پس علم و تكنيك ماده منفعلي نيست كه در اختيار آدميان باشد و آن را به هر صورت كه بخواهند در آورند و به هر راهي كه مي‌خواهند ببرند و هر طور كه مي‌خواهند از آن بهره‌برداري كنند با پيشرفت علم و تكنولوژي زندگي بشر دگرگون شده و روابط و مناسبات و نيازها و توانايي‌هاي تازه پديد آمده است. چيزي كه اين تاريخ را راه مي‌برد گرچه در ابتدا چندان پوشيده نبود پس از مدتي بازي پنهان شدن و ديدار نمودن را آغاز كرد و در پايان قرن نوزدهم در شعر و فلسفه و رمان اروپا هم چهره نمود. اين قدرت، قدرت نيست‌انگاري بود.

قدرت جهان جديد اروپا را بر همه چيز و همه جا و همه كس مسلط مي‌خواست. تجدد به‌صورتي كه در اروپا به وجود آمد در جغرافياي آنجا محدود نماند زيرا سوداي تسخير سراسر جهان داشت. ما اين تسخير و استيلا را بيشتر در سياست مي‌بينيم و گاهي فكر مي‌كنيم كه فرهنگ و اخلاق و علم هم در اختيار سياست بوده و از طريق سياست و با تدابير و حيله‌هاي سياسي انتقال يافته و مورد استفاده قرار گرفته است اما قضيه درست برعكس است. قدرت سياسي و اقتصادي و نظامي كه در اروپا و آمريكا به وجود آمد و استقرار يافت نه اتفاقي بود و نه حاصل تدبير از باب سياست. قدرت غرب در فلسفه و علم و هنرش بود و سايه اين قدرت كه بر جهان افتاد. قدرت سياسي و نظامي هم مجال عمل يافت. به هرحال جهان بايد غربي شود و غرب تفكر و علم و سياست و فرهنگي هماهنگ داشت اما با اعمال قدرت و غلبه سياسي به‌جاي اينكه هماهنگي پديد آيد همه جهان ناهماهنگ شد در اين دوران شرق‌شناسي به وجود آمد تا بتواند هر چه را در هر جا قبل از تمدن جديد و پديد آمدن جهان متجدد بوده است تملّك كند و سرو سامان دهد و جايي در گذشته تاريخ قبل از تجدد براي آنها معلوم سازد. شرق شناسي پايان هنر و تفكر در همه جهان غير غربي اسلام شد. گويي تاريخ در همه جا به پايان رسيده است تا تاريخ غربي تاريخ همه جهان و همه مردمان سراسر روي زمين شود.

در اين راه پيروزي تام و تمام نصيب جهان غربي نشد اما شكست‌هايش تا زمان ما بيش از پيروزي‌ها نبوده است. اين تاريخ و ماجراي اردوكشي غرب به‌همه جهان را بايد به‌درستي شناخت بدون اين شناخت جايگاه و مبدا سيرو حركت به‌سوي آينده معلوم نمي‌شود. اگر مردمي ندانند كه مهمان نيست انگاري كه نيچه در اواخر قرن نوزدهم مي‌گفت پشت در خانه است به خانه وارد شده و در خانه آنان ست و بر همه چيز فرمان مي‌راند، همچنان خود را صاحبخانه و همه كاره بپندارند. عمر و زندگي را بايد در وهم و اضطراب و پريشاني و مشغول كردن خود به كارهاي بيهوده بگذرانند مهمان آنان را از خانه بيرون نمي‌كند بلكه مي‌كوشد تا رام و سربه‌راهشان كند و نمي‌تواند زيرا در وجودشان چيزي هست كه با گردش تاريخ غربي هماهنگ نمي‌شود. اين تقابل در زمان كم و بيش آشكار شده است نويسندگاني هستند كه رفع و حل آن را غير ممكن مي‌دانند و در پايان راه چيزي جز ويراني و تباهي نمي‌بينند يعني مي‌گويند تجدد و تمدن غربي همه جا را خواهد گرفت و بر همه چيز مستولي خواهد شد. بعضي از آنان نيز فكر مي‌كنند كه غرب همه چيز را با خود به‌سوي تباهي و نابودي مي‌برد. آيا حقيقتاً راهي باقي نمانده است و همه راه‌ها به بن بست غربي مي‌رسد؟ در اينكه تاريخ به ورطه هولناكي نزديك مي‌شود نمي‌توان ترديد كرد زيرا اكنون ديگر خطر آشكار شده است. آيا دل و جان بشر كنوني آن توان را دارد كه اميد گشايش راه نجات از مصيبت را در خود بپرورد؟ در اين پرسش تاريخ قدسي و تاريخ جدالي غربي بهم نزديك مي‌شوند. اين نزديكي فرصت بسيار مغتنم براي مردمي است كه از تاريخ خود جدا افتاده و در حاشيه تاريخ غربي سرگردان شده‌اند و نمي‌دانند كه خانه ديگر خانه آنان نيست. اگر اين را بدانند مي‌توانند بي‌تعصب راه توسعه را پيش گيرند و در علم و تكنولوژي غربي سهيم شوند بي‌آنكه آن را پايان تاريخ و عين كمال بدانند.

فلسفه اسلامي و ناخوانده‌ها و ناگفته‌هاي آن در اين وضع تاريخي نه فقط مي‌تواند كارگشا و حتي راهگشا باشد بلكه لااقل براي ما يك ضرورت است. تكليف اين فلسفه ديگر در شمارش و تعداد مسائل معين و محدود نمي‌شود. يعني فلسفه ميدان تكرار مسائل و افزودن براهين نيست بلكه اگر حجاب جهان جديد از روي آن برداشته شود و راهي به ظهور در صحنه اين جهان بيابد به ما هم كه با آن هستيم - اگر باشيم .طمأنينه‌اي مي‌بخشد كه با آن مي‌توانيم درنگ و تأمل كنيم و شايد از سرگرداني رهايي يابيم. اگر مي‌گويند اين كلمات شعري و خطابي است سعي مي‌شود به زبان تاريخ‌انگاري و گزارش‌نويسي نزديك شويم. جهان متجدد غربي پس از رنسانس از قرون وسطي گذشت و به عالم قدرت تكنيك مبدل شد و اين تكنيك بود كه سراسر جهان و وجود همه آدميان را مسخر كرد. اين قدرت غربي نبود كه تكنيك را پديد آورد بلكه تكنيك مايه قدرت غرب و جهان متجدد غربي شد. وقتي تكنيك به همه جا رفت و همه كاره جهان شد پيروزي‌اش را به زبان‌هاي مختلف اعلام كرد. غرب متجدد كه خود را صاحب تكنيك مي‌دانست از پيروزي خود به سرمستي غرور دچار شد و ديگران هم به اين پيروزي گردن نهادند احياناً گفتند كه غرب بيهوده تكنيك و علم را از آن خود مي‌داند.

تكنيك و غرب جهاني است و به بشر تعلق دارد و در انحصار هيچ قومي نيست. اين سخن گرچه در ظاهر نوعي مقابله با جهان متجدد غربي و ردّ داعيه‌اش بود به اعتبار ديگر درست اعلام و تصديق پيروزي مطلق غرب بود هر چند كه اين پيروزي هرگز صورت نگرفته بود و شايد هرگز صورت نگيرد. همه جهان قدرت تكنيك و علم تكنولوژيك را كه جوهر و درون مايه قدرت غربي بود پذيرفت و دل به اين خوش كرد كه تكنيك ديگر ملك غربي‌ها نيست و همه مي‌توانند در بهره برداري از آن سهيم و شريك باشند. درستي اين سخن در اين‌است كه غربي‌ها صاحب انحصاري و مالك تكنيك و علم و امورتكنولوژيك نيستند. آنها نمايندگان علم و تكنيكند و قدرت سياسي و اقتصادي و نظاميشان به علم و قدرت تكنيك و تكنولوژي باز مي‌گردد. به عبارت ديگر علم و تكنولوژي بازيچه آنان نيست كه هر چه مي‌خواهند با آن بكنند بلكه آنها به يك اعتبار اگر خود بازيچه تكنولوژي و علم نباشند در بازي تكنيك مشغولند. دوره جديد كه فرا رسيد تاريخ قرون وسطي پايان يافت. پايان يافتن اين تاريخ در يك زمان مكانيكي واقع نشد بلكه جهاني كه در آن خدا دائر مدار موجودات بود پوشيده شد و جهاني آمد كه در آن انسان - و البته انسان مهندس- دائر مدار شد. غرب جديد را اين انسان با قدرت راهنماي هماهنگ كننده‌اي كه داشت ساخت و كار علم و سياست و صنعت و قانون را به اهلش واگذار كرد تا عالمي كم و بيش با ظاهر متعادل و هماهنگ ساخته شد.

جلوه اين جهان از قرن 18 به بعد چشم خرد اقوام را خيره كرد و سوداي گرته‌برداري از نظم جديد غربي و برخورداري از دستاوردهاي مصرفي آن چندان غالب شد كه ذات تكنيك و قدرت تعيين كننده‌‌اش در فرهنگ و سياست و قانون پنهان ماند و اين گمان كه سياست و فرهنگ از تكنيك استقلال دارد چندان حقيقي و حقيقت آشكار تلقي شد كه در جهان توسعه نيافته كار سياست را يكسره به گروه‌هاي تحصيلكرده‌اي سپردند كه در علم به اصطلاح بي‌طرف و بي‌گناه تخصص داشتند. معصوم‌ترين و مستقل‌ترين علوم در نسبت با سياست و ايدئولوژي‌هاي جهان متجدد علوم مهندسي و پزشكي بودند. با اين تلقي كار سياست و مديريت به كساني سپرده شد كه در تحصيل و شغل خود كمتر با سياست و درك سياسي سروكار داشتند و غالباً به جامعه و امور آن با نظر مكانيكي كه از عالم تجدد برآمده و از آنجا در همه جهان كم و بيش منتشر شده بود مي‌نگريستند. پيداست كه در ميان پزشكان و مهندسان، سياستمداراني هم بوده‌اند و هستند كه شايستگي آنها نمي‌تواند مورد انكار قرار گيرد.

چنانكه پزشك شاعر و نقاش و مهندس موسيقي‌دان و شاعر هم هست. مقصود اين نيست كه مهندس و پزشك در سياست وارد نشود. اشاره من به وضعي است كه در آن شغل و درس و تخصص با هم تناسب ندارد و مثلاً بيشتر كارهاي سياست را به كساني مي‌سپارند كه بايد كارهاي ديگر انجام دهند و در آن كارها كشور به وجودشان بيشتر نياز دارد يا بايد داشته باشد در اين وضع حتي پيروي و تقليد از غرب هم دشوار مي‌شود. رجوع به فلسفه اسلامي گرچه ما را با زندگي جديد آشتي نمي‌دهد و آن را توجيه نمي‌كند در سه موضع راه كنار آمدن با آن را مي‌گشايد. مقصود اين نيست كه ياد گرفتن اصطلاحات و تعبيرات و عبارات و قواعد فلسفي راه زندگي كردن در تاريخ جديد را به ما مي‌آموزد. اين فلسفه در صورتي ره آموز مي‌شود كه مطالب بين سطور و نانوشته‌ها و ناگفته‌هاي آن هم خوانده مي‌شود كافي نيست كه في‌المثل ياد بگيريم و بپذيريم كه عالم و معلوم متحدند از اين حكم يا قاعده فلسفي چه درسي را براي زمان حاضر مي‌توان آموخت و چگونه اين درس به ما در اين جهان پر از اضطراب و خطر اطمينان و سكون خاطر مي‌دهد؟

اگر واقعاً اتحاد عاقل و معقول و عالم و معلوم را بپذيريم و اين قاعده را حاكم بدانيم نتيجه اين مي‌شود كه بشر جديد و عالمان جهان متجدد صورتي از روابط و مناسبات كمي و رياضي‌اند زيرا علم اصلي در زمان ما همين روابط و مناسبات رياضي تكنيكي است. ما ديگر با عالم خيال و عقل كاري نداريم كه مضاهي آن شويم. پس اين اتحاد عالم و معلوم و عقل و معقول بايد چيزي بيش از آن باشد كه در آثار فيلسوفان سلف خوانده‌ايم و در كتاب‌هاي درسي فلسفه اسلامي مي‌آموزيم. هم اكنون در حاشيه نانوشته قاعده اتحاد عاقل و معقول مي‌توانيم بخوانيم كه مبادا در جهان ما اين قاعده درست در نيايد يا اگر درست باشد آدمي به موجودي مبدل شود كه سير ارتقاء او در جهت عكس مسير تجرد است زيرا با فرو آوردن طرح‌هاي خيالي و عقلي و علمي به زمين و وابستگي بيشتر به آن‌است كه با ترقي به معني مدرن آن صورت مي‌گيرد. كسي كه به چنين وضعي آشنا مي‌شود ظاهراً ميان فلسفه اسلامي و علم جديد يكي را انتخاب مي‌كند زيرا اين دو با هم در تقابل قرار مي‌گيرند البته صورتي از مصالحه هم ممكن است صورت گيرد. به اين معني كه هم از قواعد علم و تكنولوژي بهره‌مند باشيم و هم پناه فلسفه و معرفت را حفظ كنيم.

اين وضع هم عيب است هم حسن. حسن است زيرا با آن مي‌توان سنت سابق و تفكر ديرين را حفظ كرد. چنانكه سنت فلسفه اسلامي و تعليم و تدريس آن تا كنون حفظ شده است اما عيبش اين است كه هم فلسفه و هم علم و فرهنگ جديد اموري انتزاعي و بي‌ارتباط با تاريخ در نظر گرفته مي‌شوند. با اين تلقي به فلسفه جديد كمتر اعتنا مي‌شود و علم و تكنولوژي نيز بنا به اقتضاي سير و بسط جهاني آن به بازار مصرف مي‌آيند. توجيه اين وضع هم اين است كه فلسفه غربي‌ها مطلب مهمي ندارد و آنها تنها در علم و تكنولوژي پيش رفته‌اند. پس تكنولوژي و علمشان را مي‌گيريم و با فلسفه عميقي كه داريم از فلسفه‌هاي آنان بي‌نيازيم. اين توجيه بدي است كه اهل فلسفه بايد از آن پرهيز كنند.

فلسفه جديد هر چه باشد مبناي علم و تجدد جديد و ركن دنياي متجدد است آن را با اين عنوان كه ما به آن نيازي نداريم نمي‌توان مهمل گذاشت چرا كه اگر ما اين فلسفه را رها كنيم از درك جهان جديد باز مي‌مانيم وانگهي فلسفه و جهان جديد ما را رها نمي‌كند. از ابتداي ورود فلسفه جديد به ايران استادان فلسفه ما به آن بي‌اعتنايي كردند. ما تازه داريم وارد مرحله‌اي از تاريخ فلسفه معاصر مي‌شويم كه در آن فلسفه اسلامي در كنار فلسفه غربي تحصيل و تدريس مي‌شود و شايد زمينه براي ديالوگ ميان دو فلسفه فراهم شود. چنانكه گفتيم فلسفه اسلامي مستقيماً مددي به تحقق توسعه علمي - تكنيكي نمي‌رساند اما زمينه درك تاريخي جهان جديد را فراهم مي‌آورد و شايد ما را در برون رفت از بن‌بستي كه همه جهان و بخصوص جهان در حال توسعه به آن رسيده‌اند، مدد كند. در دنياي كنوني به‌طور كلي دو وضع تجدد و متجدد مآبي وجود دارد. در وضع تجدد مآبي چنانكه اشاره شد سه وجه وجود دارد؛ وجه اول: نفي و انكار گذشته و اصرار در لزوم پيروي بي‌چون و چرا از رسوم جهان متجدد غربي

وجه دوم: مخالفت با فرهنگ و سياست غربي و قبول و تاييد رسوم فراگرفته از جهان توسعه يافته و اقبال به تكنولوژي و علم تكنولوژيك. ( اين دو وجه موارد و مصاديق بسيار در سراسر جهان دارد.

وجه سوم: كه هنوز چنان‌كه بايد جايگاه مناسبي در تفكر فلسفي پيدا نكرده است. جست‌وجوي راه آمد با تذكر به مأثر تاريخي و درك امكان‌هاي كنوني است. در اين وجه نياز به علم و تكنولوژي تصديق مي‌شود. بي‌آنكه اين علم و تكنولوژي و جهان متجدد، جهان به حكم شهرت كامل و كمال مطلوب دانسته شود ما وصفي خاص داريم. فلسفه و عرفان و معارف اسلامي منع النواري است كه اگر از حجاب مهم تجدد مآب برون آيد راه آينده را روشن مي‌سازد. در اين وجه ناخوانده‌ها و نانوشته‌هاي فلسفه اسلامي كم‌كم به زبان مي‌آيد تا نارسايي‌ها و نقصان‌هاي جهان يك ساختي مدرن را آشكار سازد و طرح عالمي در افكند كه در آن پيوند گسيخته ميان زمين و آسمان دوباره برقرار شود و ساكنانش علاوه بر اينكه به اعماق و اطراف جهان خود مي‌نگرند نظري هم به بالا داشته باشند و سيرشان صرفاً در سطح افقي نباشد.

اين فلسفه‌اي كه معترضان جمع شدنش با دين را دور شدن از شأن حقيقي فلسفه مي‌دانند اگر در اين مسير نيفتاده بود اكنون چيزي نبود كه به آن بپردازيم. توجه داشته باشيم كه هانري كرين شاگرد آتين ژيلسون رجوع به شرق و تفكر شرقي و به مثال اين تفكر يعني حكمة اشراقي سهروردي و حكمت متعاليه ملاصدرا را پيشنهاد كرده است. ديگران هم كه بازگشت به تفكر گذشته و تذكر تاريخي را پيش آورده‌اند كمتر تفكر قرون وسطي اروپا را پادزهر فقدان ساخت معنوي حيات آدمي دانسته‌اند. بر خلاف آنچه ژيلسون و كاپلستون در مورد ديني بودن فلسفه قرون وسطي و ديني نبودن فلسفه اسلامي مي‌انديشند فلسفه قرون وسطي اروپا دين و ملكوت را زميني كرده و به زمين آورده و در فلسفه اسلامي سعي شده است كه زمين با ملكوت آشنا شود. چنان‌كه در سراسر اين نوشته ديده‌ايم اين سير را كساني عيب دانسته‌اند. اين عيب‌يابي با چه ملاكي صورت گرفته است. حسن‌ها و عيب‌ها معمولاً با رجوع به مشهورات معني مي‌شود.

ما نياز داريم كه در معماري سير و بسط فلسفه و مراحل تاريخي آن تامل و تحقيق كنيم. درباره نسبت فلسفه اسلامي با فلسفه يوناني كمتر فكر كرده‌ايم. نسبت فلسفه جديد با قرون وسطي هم روشن نيست. در حقيقت تاريخ فلسفه را دوباره با طرحي تازه بايد نوشت. شرط رسيده به اين طرح اين‌است كه: 1 - تفكر را متعلق به گذشته ندانيم 2 - گوش نيوشاي سخن متفكران داشته باشيم و 3 - بدانيم كه زمان و آينده با تفكر تحقق پيدا مي‌كند و اگر قيل و قال و دعوي و داعيه جاي تفكر و حكمت و معرفت را بگيرد اكنون بي‌حاصل تكرار مي‌شود و آدميان اكنون زده (فلك‌زده) به‌گرد خويش مي‌گردند و جهان را پر از غوغا و هياهو مي‌كنند تا اگر سخني هم هست شنيده نشود. گوش دادن به سخن فيلسوفان در بحبوحه هياهو و غوغا آسان نيست اما اين وظيفه دشوار بايد انجام شود. ما اگر بتوانيم فلسفه اسلامي را چنان دريابيم كه فيلسوفان خود دريافته‌ بودند يعني اگر در وقت و اقوال تفكر با آنان شريك شويم زمان خود را نيز مي‌توانيم بشناسيم. زمان تفكر زمان باقي است و زمان‌هاي فاني ساية زمان باقي‌اند. زمان شناس نمي‌تواند و نبايد به شناخت زمان فاني اكتفا كند بلكه بايد زمان باقي را بشناسد اصلاً بدون درك زمان باقي زمان فاني شناختني نيست و زمان باقي زمان حيرت و هيبت و همت و تفكر است.

اگر فلسفه اسلامي را با وقت آن دريابيم و بشناسيم اين فلسفه معاصر ما مي‌شود و مي‌تواند جايگاه ما در جهان كنوني را بشناساند و ما را مستعد طلب راه برون شد از عالم يك ساحتي حرص مصرف سازد. همه جهان كنوني به درجات يك ساحتي و نيست انگار شده است. اين نيست انگاري با حرف و بحث و قيل و قال از ميدان به‌در نمي‌رود. فلسفه‌هاي رسمي هم هر چه باشند اگر ندانند كه زمان نيست انگاري چگونه فرا رسيده و تقويم جهان را دگرگون كرده است از عهده آن بر نمي‌آيند. ما هم نبايد فلسفه اسلامي را وسيله مقابله با ايدئولوژي‌هاي موجود بدانيم كه در اين صورت به نتيجه‌اي جز تحويل و تنزل فلسفه به ايدئولوژي نمي‌رسيم. اگر بشر بايد از بلاي نيست انگاري روئيده در غرب و گسترش يافته در سراسر جهان نجات يابد در دفع اين بلا چندان كاري از علم و فضل بر نمي‌آيد. تكرار قضايا و قواعد صوري هيچ فلسفه‌اي هم كار ساز نيست.

اين آزادي و رهايي موقوف و موكول به پيش آمدن تفكر و همتي است كه سرچشمه‌اش نقطه اتصال ما با آسمان وجود است. به اين جهت فلسفه اسلامي كه با اين نقطه اتصال بيگانه نيست مي‌تواند راه تجديد عهد را به‌ياد ما بياورد. تجديد عهد بازگشت به گذشته نيست بلكه به عهده گرفتن كار و وظيفه‌اي است كه هنوز اداي آن به اتمام نرسيده است و از اين پس بايد انجام شود. هر عهد بستني ناظر به آينده است و هيچ عهدي نيست كه در گذشته سابقه‌اي نداشته باشد. رجوع به سوابق تفكر و تجديد عهد با فلسفه اسلامي در ما تعلق خاطر و همت پديد مي‌آورد و دست‌ها و زبان‌ها را هماهنگ مي‌سازد. در يك جمله بگويم تجديد عهد تاريخي همزبان شدن با متفكران گذشته است. در اين همزباني است كه از فلسفه اسلامي بعضي درس‌هاي ناآموخته‌اش را مي‌توان فراگرفت. اين تلقي از فلسفه اسلامي اقتضا مي‌كند كه در برنامه و نحوه تدريس فلسفه به‌طور كلي و مخصوصاً فلسفه اسلامي تجديد نظر كنيم و آثار و متون اين فلسفه را با جست‌وجوي درخشش‌هايي بخوانيم كه در اين دوران فرو بستگي مي‌تواند افق تاريك زمانه را قدري روشن سازد.

ارسال نظر

  • afsaneh

    خوب بود همین

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار