سرکار غضنفری!
پارسینه: وارد واگن بانوان شدم که استثنائا از واگن مردان خلوتتر بود. پشت سر من پسر جوان سربازی وارد واگن بانوان شد. حس کردم اشتباه کرده است و ناخودآگاه گفتم واگن بانوان سوار شدید!
لبخندی زد و گفت ببخشید. ولی سر جایش ثابت ماند. هنوز درهای قطار بسته نشده بود که چند مرد دیگر هم وارد شدند. تا آن موقع هیچوقت واگن زنان را اینهمه مردانه ندیده بودم. در جواب عذرخواهی سرباز گفتم چرا عذرخواهی میکنید؟ من فکر کردم اشتباه کردهاید. نمیدانستم بهعمد سوار شدهاید. باز لبخند پهنی زد و گفت ببخشید دیگه به حقوق شما تجاوز کردیم!
از این لحن و این کلام حس خوبی پیدا نکردم ولی چیزی نگفتم. همانطور سرپا شروع کردم به خواندن کتابم. داستان عشق دخترکی که سودای راهبهشدن در سر دارد به پسری طلبه: کشاکش میان میل به کنارهگیری از دنیا و کششی غریزی به دنیا.
سه تا دختر آنسوتر بلند بلند میخندیدند و تمام واگن مردها سرشان این سمت برگشته بود و به آن سه نگاه میکردند. شروع کردند به دستانداختن پسر سرباز. اسمش را از روی لباسش خوانده بودند و بلند میگفتند سرکار غضنفری بهت بد نگذره! دفعه بعد میگفتند سرکار چندماه خدمتی؟ پسر هم میخندید و جواب میداد. با هر جوابش دخترها ریسه میرفتند و سرهای بیشتری به سمت واگن زنان میچرخید. من هم ناخودآگاه خندهام گرفته بود. جلوی جایی که ایستاده بودم پیرزنی نشسته بود. وقتی برخاست بلافاصله جایش نشستم. پیرزن بلند شد.
آهسته به سمت صحبت اضطراری با راننده مترو رفت. دکمه را فشار داد و به راننده گفت: «اینهمه مرد توی واگن زنها چی کار میکنن؟ لطفا به مأموراتون بگین بیان اینا رو بیرون کنن!» مکالماتی رد و بدل شد. سرباز و مردهای دیگر ایستگاه بعدی به واگن بعدی نقل مکان کردند. مرحله بعدی حالگیری آن دختران بود توسط پیرزن...
عاقبت، دخترها هم پیاده شدند درحالیکه معتقد بودند کسی حق ندارد آنها را قضاوت کند!
الف-شین
از این لحن و این کلام حس خوبی پیدا نکردم ولی چیزی نگفتم. همانطور سرپا شروع کردم به خواندن کتابم. داستان عشق دخترکی که سودای راهبهشدن در سر دارد به پسری طلبه: کشاکش میان میل به کنارهگیری از دنیا و کششی غریزی به دنیا.
سه تا دختر آنسوتر بلند بلند میخندیدند و تمام واگن مردها سرشان این سمت برگشته بود و به آن سه نگاه میکردند. شروع کردند به دستانداختن پسر سرباز. اسمش را از روی لباسش خوانده بودند و بلند میگفتند سرکار غضنفری بهت بد نگذره! دفعه بعد میگفتند سرکار چندماه خدمتی؟ پسر هم میخندید و جواب میداد. با هر جوابش دخترها ریسه میرفتند و سرهای بیشتری به سمت واگن زنان میچرخید. من هم ناخودآگاه خندهام گرفته بود. جلوی جایی که ایستاده بودم پیرزنی نشسته بود. وقتی برخاست بلافاصله جایش نشستم. پیرزن بلند شد.
آهسته به سمت صحبت اضطراری با راننده مترو رفت. دکمه را فشار داد و به راننده گفت: «اینهمه مرد توی واگن زنها چی کار میکنن؟ لطفا به مأموراتون بگین بیان اینا رو بیرون کنن!» مکالماتی رد و بدل شد. سرباز و مردهای دیگر ایستگاه بعدی به واگن بعدی نقل مکان کردند. مرحله بعدی حالگیری آن دختران بود توسط پیرزن...
عاقبت، دخترها هم پیاده شدند درحالیکه معتقد بودند کسی حق ندارد آنها را قضاوت کند!
الف-شین
الان دیگه امر به معروف و نهی از منکر شده قضاوت کردن و دخالت در مستئل خصوصی که متاسفانه عمومیش کردن..
جالب بود آفرین.
دم اون خانم پیر گرم
یکی هم پیدا شه جلوی ورود زنان به واگنهای مردانه رو بگیره خیلی خوب میشه.