گزارش مرگ یک شاعر
پارسینه: اشاره:چهارم شهریو ر ماه سالمرگ مهدی اخوان ثالث بود. به همین مناسبت برآن شدیم تا بخشی از خاطرات «یداله قرایی»، یکی از دوستان سالیان دراز مهدی اخوان ثالت بود، را برایتان منتشر کنیم. که ین مطلب در کنار خاطرات و آثاری از اخوان، در کتابی با عنوان «چهل و چند سال با امید»، نگاشته شده و در زمستان سال ۱۳۷۰ در شمارگان محدودی به چاپ رسیده است.
دی یا بهمن سال ۶۸ بود که برحسب دعوتی که از او شده بود، تصمیم به سفر خود را گفت. من از آنجا که مشتاق بودم او سفر کند، چون هم برای اولینبار دنیای دیگری را میدید و هم با دردهای
اخوان در پایان عمر
مختلفی که داشت در آنجا شرایط درمان بیشتری فراهم بود، گفتم اهل سفر نیستی! گفت هستم و خواهی دید! کار به شرطبندی کشید. گفت دویست مارک برای سفر لازم دارم و ایران قرار است که، نمیدانم، گفت یک گوشواره یا دستنبد خود را بفروشد و هزینهی سفر را فراهم کند.
فرزندانش به تکاپو افتادند و گذرنامه و بلیط او را فراهم کردند. دیدم خیر! مردانه عزم سفر دارد و دوازدهم فروردین ۶۹ راه افتاد. میگفت دست بالا یک ماه خواهد ماند. نزدیک پایان یک ماه مرتبن از کوچکترین فرزندش، مزدک، که در این اواخر در سرو سامان دادن به دفاتر شعرش و پاکنویس کردن آنها کمکش کرده بود، میپرسیدم. میگفت: انگلیس است قرار است به کشورهای اسکاندیناوی برود. ممکن است دو هفتهی دیگر طول بکشد بعد میگفت قرار است به فرانسه برود. بالاخره حدود چهار ماه سفرش به درازا کشید تا برگشت و چشم همه را روشن کرد.
حالش در برگشت خوب بود، از سفرش به اجمال سخن گفت و قرار شد مبسوطش را به تدریج در نشستهای پسین بگوید. روی هم رفته از سفرش راضی بود. دیدار دوستان سفر کرده خرسندش کرده بود و از محبتهای آنان یاد میکرد. میگفت در فرانسه برای شرکت کنندگان در شب شعر ساندویچ بیش از نیاز آماده کرده بودند که چند صد تا مانده بود. نعمت میرزازاده، آنها را بین کلوشارهای پاریس پخش کرده بود و گفته بود به جون مهدی اخوان ثالث دعا کنید! اخوان خندهاش گرفته بود. که قلندر پاریسی اخوان را چه میشناسد و دعا چه میداند. دیدار اسماعیل خویی چنان در او تاثیر کرده بود که به هر ترتیب میخواست برایش کاری بکند و به همین نظر دستِ پایمردی بلند کرد، ولی به انجام آن، عمرش کفاف نداد. اخوان در مراجعت، از نظر روحی دگرگون شده بود. آن پوزخند سمج طنّاز، بدل به لبخندی نرم و دلباز شده بود. دیگر آن خشم و خروش پیشین در او نبود.
دوست مشترکمان آقای اصغر معین بشیری تلفن زد که دیروز دیداری از اخوان داشتم، گفت به قرایی بگو ترتیبی بدهد، جمع شویم. من که همان دو روز را، که دریغا کار داشتم، گفتم پسفردا ناهار در منزل من. گفت بسیار خوب به آقای اخوان میگویم.
لحظهای بعد که با خودم خلوت داشتم، گفتم چرا چنین؟ گفتم خوب دیدار دیگران را رها میکردم. عصر تلفن زدم که بگویم همین امروز بیا که من هم بیصبر توام. ایران خانم پاسخ داد حالش خوب نبود، بردیمش بیمارستان. گفتم یعنی حالش چطور است؟ پاسخ داد: چیزیش نیست. مزدک درجه گذاشت چند عشری تب داشت. به او گفتیم میآیی ببریمت بیمارستان؟ گفت: آره، من که بیمارستان برایم امری عادی است. خودش راه افتاد. بیمارستان شلوغ بود و کسی توجه نمیکرد. گفتم آقای دکتر مفیدی را خبر کنید. ایشان در دم آمدند. مهدی را بردند سپس پزشکان و پرستاران به اطرافش ریختند و آزمایشات شروع شد. دکتر گفت مصلحت است او را بستری کنیم. ولی حالش خوب بود. او را به سیسییو بردند. و ما از پشت شیشه او را میدیدیم او هم با اشاره با ما گفتگو داشت.
گفتم میشود حالا بیمارستان برویم؟ گفت: نه دیر وقت است و کسی را نمیپذیرند. به دکتر شفیعی تلفن کردم که آیا از حال اخوان آگاه است؟ گفت خبر دارم که بیمارستان رفته. قرار شد فردا ساعت ۹ برویم منزل اخوان تا به اتفاق ایران خانم از امید دیدار کنیم. من شب به محفل دوستان رفتم. ان شب برخلاف معمول، نشست دراز شد و تا نیمه شب کشید. به خانه که برگشتم، دیدم چراغها بر خلاف همیشه روشن است. نگران شدم که چه افتاده که اینها تا این وقت بیدارند، قبل از اینکه زنگ بزنم، زنم در را گشود، حیرت کردم گفتم چه خبر است؟ پرسید چرا اینقدر دیر آمدم؟ گفتم بگو موضوع چیست؟
گفت از منزل آقای اخوان دوبار است که زنگ میزنند. یکبار خانم اخوان، یکبار دکتر شفیعی، پرسیدم نگفتند چه خبر است؟ گفت مثل اینکه اخوان حالش خوب نیست، تلفن را برداشتم، شماره میگرفتم که زنم گفت: مثل اینکه تمام کرده! باور نکردم از پاسخ تلفن فهمیدم، مثل اینکه ماجرا درست است. دکتر شفیعی را خواستم، او پاسخ داد بله صحّت دارد.
به منزل اخوان رفتم (هنگام رسیده بود!) آن وقت شب، سکوت بود و گفتگوی آرام. آقای محمود دولتآبادی و اقای علی هاشمی و آقای حسینی خانی و اقای حسنزاده و چند تن از بستگان نزدیک اخوان و فرزندانش جمع بودند. به ملاحظهی همسایهها شیون نمیتوان کرد، همه در دل میگریستند. گفتگوی اجرای مراسم آغاز شد. آگهیهای تسلیت ختم چگونه باید منتشر شود، تشیع از کجا و تا کجا باشد. ان شب گفتگو ناتمام ماند. نزدیک صبح خانه اخوان را ترک کردیم و قرار شد ساعت ۹ صبح جمع شویم که شدیم. گفتگوی اینکه نام چه کسی در دعوت ختم باید باشد و نام چه کسی نباشد بیشتر وقت را پر میکرد. در مورد محل به خاکسپاری من گفتم او باید در کنار فردوسی دفن شود. آقای علی هاشمی و دکتر شفیعی گفتند: در بهشتزهرا پهلوی گور خانلری، دکتر امامی گوری آماده خریده است که با کمال میل به جنازه اخوان میسپارد و این حسن اتفاق کم نصیب کسان میشود. بهعلاوه در آرامگاه فردوسی هم که نمیگذارند، مگر در هارونیّه، و من تا این پاسخ را شنیدم، سکوت کردم.
در مورد ذکر نام اشخاص در آگهیهای ختم، چون به توافق نرسیدند و نامها آنقدر زیاد شد که چاپ آن ظاهرا عملی نبود، کل آن لیست را حذف کردند. مگر چند آگهی از خانواده و یاران نزدیک اخوان. فردا صبح قرار شد مراسم تشییع از بیمارستان مهر شروع شود و تا محل اتوبوسها در خیابان بهجتآباد پیکرش را به دوش ببرند و از آنجا به بهشتزهرا منتقل کنند.
آقای دکتر شفیعی همان شب خبر را در انگلستان به دوستی رساند و او از راه بیبیسی مردم را از ناپدید شدن گوهرشان آگاه کرد. صبح در مقابل بیمارستان، هزاران نفر جمع شده بودند. قرار بود از چهرهی اخوان یک ماسک برای ساختن مجسمه تهیه کنند و چون بیمارستان رضایت نمیداد، گفتند اول او را به منزلش ببریم و در منزل این ماسک تهیه شود.
در منزل نیز همسرش تا فهمید، شیون کرد و اجازه نداد. جمعیت دنبال پیکر بیجان اخوان میدوید. بیم خستگی مردم میرفت ولی همه بیخبر از خود، سرگردان و آرام در حرکت بودند. اتوبوسها پر شد و به جانب بهشتزهرا حرکت کردیم. هرکس خود را به اخوان از دیگران نزدیکتر میدید. خوشا به نام ماندگارت! که چنین با همه یگانه شدن را جز از بزرگانی همتراز فردوسی و خیّام و حافظ نمیتوان سراغ گرفت. (چنانکه در مجلات خواندیم که بعضی این دعوی را اظهار کردند و نوشتند که ما در شاگردی اخوان سه تن یگانهایم و بنیبشری تاکنون تا این مرز به اخوان نزدیک نبوده و افتخارش سالیان در خانوادهی ما خواهد ماند!) و همه راست میگفتند!
در بهشتزهرا، اخوان شستشو داده شد و برای انتقال به گورش، به دوش گرفتند. سالور، که عمرش دراز باد، گفت چرا میخواهید او را اینجا دفن کنید؟ جای او در خراسان است! همسرش شنید، و خود او هم که چنین پیامی از شوهر به یاد داشت، گفت همینطور است و اخوان باید در آرامگاه فردوسی، نزدیک به فردوسی به خاک سپرده شود این خواست همه تشییعکنندگان بود، همه را راضی کرد. چند قطعه از اشعار اخوان را خواندند. پیکرش در سردخانه بهشتزهرا به امانت سپرده شد. جمعیت برگشت و خبرگزاریهای جهان خبر را پخش کردند. فردای آنروز که قراربود مراسم ختم در مسجد انجام گیرد، به مراسم بزرگداشت بدل شد، زیرا شهرت دارد که ختم باید پس از دفن باشد. فردا، صبحش در منزل اخوان جمع شدیم. چگونگی اجرای مراسم در مسجد مورد بحث قرار گرفت، که چه نواری از او پخش شود، کی سخن بگوید؟ در این مورد حرفها دارم، ولی چون ماجرا تمام شده است از آن درمیگذرم.
عصر ساعت ۴.۳۰ مراسم در مسجد خیابان سهروردی شروع میشد. قرار بود بلندگوها در خارج از مسجد کلام سخنرانان را پخش کنند ولی متاسفانه درست ساعت ۴.۳۰ برق قطع شد و هنگامیکه نوارهای اخوان و بیان سخنرانها با برق اضطراری به پایان رسید، و آقای مسجد میخواست شروع سخن کند، برق شهری آمد. جمعیت چند برابر تشییعکنندگان به مسجد آمده بودند.
در دو سالن پایین و سالن بالا و راهروها، ایستاده، به هم چسبیده بودند. بیرون مسجد، جمعیت از صد متر بالاتر تا صد متر پایینترِ مسجد در هم فشرده بود. ترافیک در خیابان قطع شده بود. از هشتاد و چند تا نوجوان هجده ساله آمده بودند. با خودم اندیشیدم که آیا همهی اینها شعر اخوان را خوانده و فهمیدهاند؟ آیا میتوانند شعرش را درست بخوانند؟
فردای آن روز در منزل اخوان که بودیم، ماجرایی گذشت که از این فکر خجل شدم. و آن اینکه پس از گفتگو که چگونه پیکر اخوان را باید به مشهد برد و چگونه باید اجازهی دفن در آرامگاه گرفت، یکی از کسانیکه در جمع بود، خانم فیروزهی عندلیب بود که در پایان جلسه چند نفر از حاضرین را به منزلشان رساند، چون منزل اخوان در محدوده ترافیک بود و او اتومبیلش کارت به محدوده داشت. در راه از او پرسیدم که شما شعرهای اخوان را خواندهاید؟ پاسخ داد همه را. گفتم ممکن است یکی را بخوانید. چند قطعه از مشکلترین شعرهای اخوان را خواند. بقدری خوب و به هنجار که حیرت کردم و از فکر دیروزم شرمنده شدم. اخوان را جوان و پیر، نوپرداز و کهنسرا قبول داشتند. این بود که در مراسم بزرگداشتش چنان جمعیتی با گرما و فضای خفهی مسجد در هم فشرده و اندوهگین ایستاده بودند که تصور نمیکنم در هیچ ختم و تجلیلی پیشینه داشته باشد.
فردای آن روز ترتیب حرکت به مشهد داده شد و قرار شد عصر حرکت کنند. یک اتوبوس برای یاران او در نظر گرفته شد. خانم فهیمهی رستگار با دو نفر فیلمبردار امده بود. از لحظهی حرکت تا پایان بهخاکسپاری فیلم تهیه کند. از هنگام فراهم آمدن در منزل اخوان فیلمبرداری شروع شد تا طواف جنازه در اطراف حرم و سپس انتقال به فردوسی و گرداندن پیکر فرزند خلف فرودسی در دور آرامگاه سردار ادبیات ایران، ابوالقاسم فردوسی، سپس در کنار موزهی آرامگاه، او را جای دادن و خواندن اشعاری از اخوان و پخش چند نوار از او با او بدرود کردن، و این از شگفتیهای روزگار بود که در گذر هزار سال کسی را چنین بخت و اقبال نبود که او به دست آورد. نامش با نامداران و گورش گلباران باد.
اخوان در یکی از نشستهایی که با رفیق مشترکمان اصغر معین بشیری داشتیم به او سفارش کرد: از گفتگوهایی که بین ما میرود، اگر شد، یادداشت بردار! و او هم گاهگاهی این کار را میکرد از یادآوری این خاطره که من به فراموشی سپرده بودم سپاسگزارم:
شبی اخوان ضمن گفتگو از پدرزن و عمویش، که تازه به رحمت ایزدی پیوسته بودند، با تار خود غمزدائی میکرد. - اخوان تار هم مینواخت.- ناگهان دست از تار بازداشت و گفت:
من که مُردم، اگر شد، مرا پیش پای فردوسی به خاک بسپارید، چه بهتر، و اگر نشد، بیرون از هر بهشتی، در جائی دوردست که کسی جز خدا نشناسد تنها با عورتپوشی، در گودالی به طول قامتم، پیش چشم پدرم خورشید، به مادرم زمین بسپارید. اگر خورشید پشت ابرها باشد و ابرها ببارند، امری و مسئلهای نیست. دو درخت از هرنوع که بخواهید، به فاصله دو متر بر سر گورم بکارید، تا از لاشه من تغذیه کنند، و بر آن درختها، تا مرغ شب گم کرده آشیانهای بیاساید! و یا میوهای داشته باشد و گرسنهای را به راحت برساند. یا گلی و سایهای بر رهگذر خستهای هدیه کند. یا دست کم هیمهای بر سرما ماندهای ببخشد. «و منه اصلی و الیه وصلی.»
و معین بشیری این گفتار او را به نوشته در آورده بود. شبی دیگر برایش خواند. او که غافلگیر شده بود، گفت: «مثل اینکه بوی الرحمان مرا شنیدهاید!» و یادداشت را گرفت و تصحیح کرد و «پیکر» را خط زد و به جایش «لاشه» گذاشت و افزود: «چند شب است در خلوت خود با عزرائیل گفتگو دارم و گاهی او را میبینم. همین دیشب بود که به او گفتم : (اخوان در حالیکه چشم چپ را خوابانده و ابرو راست را بالا کشیده بود، با لبخندی پر طنز) اگر جرات داری در آینه چشم من چهره خود را ببین و مثل من بخند!»
یادت جاودان باد، امید! که به هر چه پس از مرگ خواستی، رسیدی، گرچه زندگیت همه نومیدی بود.
avangardsite.ir
تبار
پدر او که علی نام داشت، یکی از سه برادری بود که از اردکان در استان یزد به مشهد نقل مکان کرده بود و از این رو آنان نام خانوادگیشان را اخوان ثالث به معنی برادران سهگانه گذاشتند.
زندگی
مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۰۷ در توسنو مشهد چشم به جهان گشود.
در مشهد تا دوره متوسطه ادامه تحصیل داد.
از نوجوانی به شاعری روی آورد و در آغاز قالب شعر کهن را برگزید.
در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همانجا در همین رشته آغاز به کار کرد. در آغاز دههٔ بیست زندگیش به تهران آمد و پیشهٔ آموزگاری را برگزید.
اخوان چندبار به زندان افتاد و یکبار نیز به حومه کاشان تبعید شد.
در سال ۱۳۲۹ بادخترعمویش ایران (خدیجه) اخوان ثالث ازدواج کرد.
در سال ۱۳۳۳ برای دومینبار به اتهام سیاسی زندانی شد.
پس از آزادی از زندان در ۱۳۳۶ به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد.
در سال ۱۳۵۳ از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار پرداخت.
در سال ۱۳۵۶ در دانشگاههای تهران، ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد.
در سال ۱۳۶۰ بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته (بازنشانده) شد.
در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستینبار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در چهارم شهریور ماه همان سال از دنیا رفت. طبق وصیت، او را در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپردند.
از او ۴ فرزند بهجای مانده است.
فریاد
خانهام آتش گرفتهست،
آتشی جانسوز.
هر طرف می سوزد این آتش،
پردهها و فرشها را،
تارشان با پود.
من به هر سو میدوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
و زمیان خندههایم، تلخ،
و خروش گریهام، ناشاد،
از درون خستهء سوزان،
می کنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
خانهام آتش گرفتهست،
آتشی بیرحم.
همچنان می سوزد این آتش،
نقشهائی را که من بستم بخون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بی ساحل.
وای بر من،
سوزد و سوزد
غنچههائی را که پروردم به
دشواری.
در دهان گود گلدانها،
روزهای سخت بیماری.
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خندههای
فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من بهر سو می دوم،
گریان از این بیداد.
میکنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
وای بر من، همچنان می سوزد این
آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
و آنچه دارد منظر و ایوان.
من بدستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بود من شود نابود.
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
میکنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
مهدی اخوان ثالث ...........
عجیبه که اینو ننوشته که اجازه دفن در بارگاه فردوسی به هیجوجه داده نمیشد و با دخالت و توصیه شخص آقا (خامنه ای) اونجا دفن شد
ممنون.اخوان،شاملو،و حالا هم سیمین بهبهانی.دلم گرفت.
ای کاش میگفتید که مرحوم اخوان به دستور رهبر معظم انقلاب که آن زمان رییس جمهور بودند در فردوسی مشهد دفن شد.
روحش شاد
دریغا بزرگ مردا که تو بودی