فال حافظ امروز شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱ با تفسیر زیبا و دقیق

پارسینه: فال حافظ در شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱ منتشر شد.
فال حافظ امروز جمعهشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱ را با ما در ادامه بخوانید. برای گرفتن فال حافظ و تعبیر و تفسیر آن باید علم و سواد کافی داشت. به همین دلیل تصمیم گرفتهایم تا هر روز تعبیر یکی از غزلهای حافظ شیرازی را برایتان بگذاریم. در فال حافظ شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱ به بررسی غزل شماره ۲۷۰ حافظ میپردازیم.
غزل شماره ۲۷۰ از دیوان حافظ - درد عشقی کشیدهام که مپرس
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
تفسیر این غزل در فال حافظ شما
عشق را با تمام وجودت حس کردهای و غم آن را کشیدهای. معشوق خوبی داری، یارت همیشه یاورت و در کنارت است. به او شک نداشته باش چرا که تمام حرفهایش از روی صدق و صفاست. به خاطر تو مشکلات و سختیهایی را که در راه هستند، تحمل میکند، پس قدرش را بدان. او تو را به عرش اعلا میرساند و مقامت را بالا میبرد. همراه با معشوق به عزت و فر دست پیدا میکنی. به خدا توکل کن و عشق به زیباییها را در وجود خود بپروران.
تعبیر غزل شماره ۲۷۰ حافظ در فال شما:
معشوق خوبی دارید که آرام دل شماست و همیشه در کنارتان خواهد ماند. شک و بدبینی نسبت به او را از دل خارج کنید زیرا کلامش سرشار از صفا و صمیمیت و عشق است. او به خاطر علاقه ای که به شما دارد سختی های راه را تحمل کرده، قدرش را بدانید که با او به عزت و شوکت خواهید رسید.
نیتی در دل دارید که برای تان مهم و عزیز است. صبر داشته باشید و نگران نباشید. مسافرتان در صحت و سلامت به سر می برد. بیمار به زودی شفا پیدا می کند.
معنی و تفسیر غزل شماره ۲۷۰ حافظ
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
درد و رنجی از عشق تحمّل کردهام که گفتنی نیست و شرنگ فراقی را چشیدهام که نمیتوان آن را شرح داد.
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
دور دنیا گردیدهام و در آخر معشوقی انتخاب کردهام که محاسن آن چندان بسیار است که نمیتوان گفت.
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
در اشتیاقِ رسیدن به خاک درگاهِ او آنچنان اشک از دیدگانم میبارد که سؤال مکن، چون گفتنی نیست.
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
دیشب به گوش خود از دهان او حرفها و وعدههایی شیرین شنیدم که مپرس، گفتنی نیست.
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
از چه با اشارهِ به من لب خود را به دندان گاز میگیری که حرف مزن؟ من لب لعلفامی را به دندان گاز گرفتهام که لذت آن گفتنی نیست.
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
بدون حضور تو در خانه محقر فقیرانه خویش رنجهایی کشیدهام که از حد گفتن فراتر است.
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
من هم مانند حافظ، در راه معرفت و عشق یکه و تنها و بدون یاور به مقام و منصبی رسیدهام که نمیتوان علو آن مقام را شرح داد.
ارسال نظر