گوناگون

خاطرات رضا میرکریمی از انقلاب ۵۷ + عکس

خاطرات رضا میرکریمی از انقلاب 57 + عکس

پارسینه: رضا میرکریمی در خاطرات خود با عنوان «کودک، سرباز و پدر» از اقامت در زنجان و مبارزات خیابانی مردم در روزهای اول انقلاب و زخمی شدن و روانه شدن وی به بیمارستان نوشته است.

پارسینه - گروه فرهنگی: رضا میرکریمی کارگردان فیلم «یک حبه قند» در تازه‌ترین شماره مجله «همشهری داستان» بخشی از خاطرات خود از انقلاب 57 و تظاهرات خیابانی مردم را منتشر کرده است.

رضا میرکریمی در خاطرات خود با عنوان «کودک، سرباز و پدر» از اقامت در زنجان و مبارزات خیابانی مردم در روزهای اول انقلاب و زخمی شدن و روانه شدن وی به بیمارستان نوشته است. در بخشی از خاطرات وی می‌خوانیم:

پدرم، سید احمد، کارمند ارتش بود و راننده تیپ زرهی خوزستان. دیر ازدواج کرده بود و سال پنجاه و سه که بازنشسته شد من تازه هشت ساله بودم. همان موقع از خانه‌های سازمانی ارتش در دزفول آمدیم وسط محله‌ی سید لَر زنجان. از گرمای جنوب آمدیم به سرمای حاشیه البرز. یادم می‌آید تا آن زمان اصلا برف ندیه بودم. ترکی هم بلد نبودم. پدرم جدی بود ولی خشن نبود حتی بعضی وقت‌ها با ما کشتی می‌گرفت. لازم نبود ما را تهدید کند. حرفش برایمان حکم قانون را داشت....

سال پنجاه‌ و هفت دوازده ساله بودم. درست نمی‌دانستم چه خبر است. همین قدر می‌دانستم مردم چیزهایی می‌خواهند که با آن‌ها مخالفت می‌شود. خبرها بیشتر از تهران می‌آمد ولی در زنجان هم چند درگیری کوچک اتفاق افتاده بود و تعدادی از اعضاء گارد شاهنشاهی را فرستاده بودند آنجا که هیچ کدام بومی نبودند و افسانه‌های غریبی درباره‌شان سرِ زبان‌ها می‌چرخید. مثلا می‌گفتند این گاردی‌ها که فرستادند همه‌شان بچه‌های بی‌ پدر و مادر هستند و از بچگی‌ برای این کار تربیت شده‌اند و رحم ندارند و...

سر ظهر که درگیری‌ها کمی فروکش کرد برگشتم توی خانه. خاله فریده که از صبح آمده بود خانه‌ی ما و بعد به خاطر شلوغی‌ها مانده بود، گفت که دیگر خیابان‌ها آرام شده و می‌خواهد برود خانه‌ی خودش. من هم به این بهانه که بزرگتری همراهم است مادرم را راضی کردم که فقط تا سر خیابان بروم و زود برگردم.... خاله با احتیاط رد شد و و رفت توی کوچه رو به رویی و ما ماندیم که کمی سر و گوش آب بدهیم. سمت دیگر، خیابان سبزه میدان بود و شهربانی زنجان. من نمی‌خواستم خطر کنم اما مرتضی رفت وسط خیابان و نشست روی بشکه‌ای که قل خورده بود وسط خیابان. داشتم تماشا می‌کردم که ناگهان حس کردم چیزی مثل سنگ از پشت سر خورد به پایم....

بعدالظهر بیست و سوم مهر پنجاه و هفت، ساعت سه و نیم روی دوش دایی‌ام آویزان بودم که ناگهان آمبولانس محبوبم از میان‌ ارتش و دود با چراغ‌های روشن و چشمک زن پدیدار شد و به سرعت آمد سمت ما و وسط خیابان، کنار من و دایی، کوبید روی ترمز....

پدرم بعد از بازنشستگی، در یک کارخانه بیرون شهر انباردار بود و تا آمده بودند خبرش کنند، طولا کشیده بود. بالای سر من که رسید، رنگش پریده بود، جوری که اطرافیانش بشنوند گفت: «خوب مردم را دادند». سی سال در مراسم صبح‌گاه ارتش داد زده بود: «جاوید شاه».

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار