گوناگون

"ما به نسلي تعلق داريم كه حواله مرگ‌شان را در كوله‌پشتي‌هايشان حمل مي‌كردند"

پارسینه: زماني كه خبر ارتحال آيت‌‌الله طالقاني را به امام داده بودند، در پيام‌شان گفته بودند: بدي عمرهاي طولاني اين است كه آدمي شاهد مرگ دوستانش خواهد بود و حال ما مخاطب چنين احوالاتي هستيم.


ما به نسلي تعلق داريم كه حواله مرگ‌شان را در كوله‌پشتي‌هايشان حمل مي‌كردند. آن‌سان كه علي(ع) گفته بود ايمان‌شان را بر تيزي شمشيرهايشان. بر خود زندگي را سه‌طلاقه كرده و از جاده آسمان ره مي‌پيموديم. به دوردست‌ها مي‌نگريستيم. اين پيام امام به محمد بن حنفيه را به گوش داشتيم كه هان! به دوردست‌ها بنگر و جمجمه‌ات را به خدا بده.

همان‌گونه كه دوست جانبازم سيف‌الله در نصر4 كرده بود. به وقت عقب‌نشيني سرش را خم نكرده بود تا همراهانش ترس به دل راه ندهند. آن‌گونه كه ياران من در سوسنگرد همه به سوي سنگرهاي عراقي سوراخ‌سوراخ شده، بر زمين لاله‌گون افتاده بودند. هيچ‌كدام از پشت گلوله نخورده بودند. سر دادن، مرام مردان مرد است - هر چند مردانگي در روزگاران ما به لقمه ناني محتاج شده است- مرداني از جنس مهدي باكري كه كفش سربازانش را شبانه واكس مي‌زد.

فتوت از جنس حسين املاكي كه به وقت حمله شيميايي با سيانور، وقتي آن بسيجي مجروح گفت ماسك ندارم، تامل نكرد كه فرمانده لشكر است و چه و چه. ماسك بركند و به صورت آن جوان زد و خودش به چند ثانيه با آن هيكل رعنا بر زمين افتاد. ما دوستاني داشتيم كه وقتي ساعت نگهباني در خط‌شان تمام مي‌شد، دوستانش را صدا نمي‌زد. تا صبح بيدار مي‌ماند. ما بچه‌هايي داشتيم كه در سقايي آب، اول مي‌نوشانيدند، بعد مي‌نوشيدند.

نسل ما آرمان را پاس مي‌داشت. فارغ از هر ايدئولوژي و مرامي. آرمان نقطه تعالي راهي بود كه برگزيده بود. شايد از همين‌جا هم ضربه خورد. نسل ما هزينه‌هاي زيادي پرداخت. مهم نبود كه در كدام سوي معركه ايستاده است.

مهم آن بود كه فضيلت را پاس بدارد. فضيلت گوهر كميابي است. وقتي مي‌بيني كه گاهي براي يك لقمه نان بخور و نمير، خلايق چه‌ها كه نمي‌كنند، اين سخن شاملو را درك خواهي كرد كه «فقر احتضار فضيلت است.» نسل ما فضيلت را در فداكاري و جانفشاني مي‌ديد. حتي از گفتن يك جمله هم كه رنگ و بوي سازش و تسليم و دريوزگي داشت، سرباز مي‌زد. آيا آنها به خطا رفته‌اند و به ناصواب ره پيموده‌اند؟ يا نه گاهي شرافت يك مرد در ايستادن آن است. در سربلندي در پايداري در اصول داشتن و در يك كلمه در انسان بودن.

اگر تاريخ انسانيت عبارت از آني باشد كه ما اين روزها با آن دست به گريبانيم، چيزي براي ثبت در اختيار آيندگان قرار نمي‌گيرد. ما در صف مي‌ايستاديم. نه براي گرفتن چند مرغ يخي! ما در صف انجام رسالتي مي‌ايستاديم كه فرزندان‌مان نيز بدان افتخار كنند.

سخنم به طعنه يا طرفداري از كس يا گروه خاصي نيست. هر كسي را شامل مي‌شود كه براي باورهايش ارزشي قائل بود و نمي‌خواست همچون بزدلان خانه‌گزيده ره بسپارد. داستان امثال مهرداد فهماني است؛ دوستي از دوران شرافت، مردانگي، فتوت. نوجواني كه قاچاقي به جبهه آمده بود و از تير و تركش و شيميايي به وفور بهره داشت.

بعد هم نيامده بود كه سهمش را پس بگيرد. بگويد حاجي، انا شريك! نه حتي در انتخابات هفتم به ته‌ صف هم راهش نداده بودند. ما ديگر برايمان عادت شده است. مويه‌كنان واگويه مي‌كنيم دردهايي كه بر ما رفته و مي‌رود. اين گويا سنت تاريخ است كه كسي به كهنه‌سربازان مدال نمي‌دهد. مهم نيست تو دشمنت را مي‌شناختي يا نه؟ مهم آن بود كه آنهايي كه بايد بهره‌هايشان را ببرند، برده باشند.

من هميشه آژانس شيشه‌يي را نگاه مي‌كنم. عاشق حاج‌كاظم و عباسم. نه اينكه از كاري كه كرده بود، خرسند باشم. نه، نسل هور، نسل غوغا و دود نيست. آنهايي كه در جزيره و شلمچه و خيبر غوغا آفريدند، به مردم خود تعرض نمي‌كنند. خادم مردم‌شان هستند. آنها سرداران ملت‌اند نه نافي حقوق‌شان. اما درد حاج‌كاظم‌ها را بايد شنيد. بارها براي رقص اصغر در كرخه تا راين گريسته‌ام. يادم نمي‌رود كه كاظم به ابوذر دردمندانه گفت: قدر عباس‌ها را بيشتر بدانيد و با امثال عباس‌ها مهربان‌تر باشيد. اما مهرداد با تو و امثال تو مهربان نبودند.

يادشان رفته بود كه در فاو چه كرده‌يي. فراموش كرده بودند در نهر عرايض تا صبح كنار بولدوزرهايي ايستاده بودي كه از سر شب تا سحر 15 راننده‌اش به شهادت رسيده بودند. مهرداد يادت هست كه در ارتفاعات پنجوين با هم چند جنازه عراقي را پيدا كرديم. خواستيم پلاك‌هايشان را ‌برداريم و به صليب سرخ بدهيم اما چيزي به گردن‌شان نبود. ناگاه ياد محمود موافق افتاده بوديم كه ساليان دراز است مادرش چشم به انتظار نشسته است

. گفته بود اگر برگردد، عادت دارد دوباركليد زنگ را فشار مي‌دهد. روزي مادرش به من گفته بود كه هر وقت زنگ خانه ما را مي‌زني، دلم مي‌ريزد. گمان مي‌كنم محمودم بازگشته است. از آن روز من ديگر در آن خانه را دوبار نزدم. آنقدر هم بي‌معرفت بودم كه ديگر در نزدم! سپس درون جيب‌هاي آن افسر عراقي را گشتيم. عكسي در جيبش بود. خودش، همسرش و دو فرزندش. يادت مي‌آيد كه نشستيم و گريه كرديم؟ من اشك‌هايم بند نمي‌آمد.

گفتم كه ديگر اين زن و فرزندان هيچ نشاني از اين مرد نخواهند يافت. جنگ چهره پليد و پلشت خود را به ما نشان مي‌داد. ما از جنگ لذت نمي‌برديم. از معنويت و حالي كه به ما مي‌داد، كيفور مي‌شديم. اينك زمان درازي از آن روزها گذشته است. شب رفتنت به ديدنت آمده بودم، اما نتوانستم ببينمت. گويا به من الهام شده بود بانگ رحيل سر مي‌دهي. حرف‌هايي باقي مانده بود ميان ما. صبح با تماس احمد يوسفي يافتم چه بر ما رفته است.

حال خوشحالم كه قد رشيدت را در آن حال بد نديده‌ام. تو هنوز از پشت وانت تويوتا برايم دست تكان مي‌دهي. گويا شعر نصرت رحماني را برايم نجوا مي‌كني. «ببين چگونه دست تكان مي‌دهم. گويا مرا براي وداع آفريده‌اند». مهرداد، دوره بدي شده. چيزي را از دست نداده‌يي. كاش اين درد لامصب ويرانگر تو را رنجور نكرده بود. آن‌گونه كه مي‌گويند تكيده شده بودي. من تو را همچنان رشيد مي‌بينم برادر. گويا مي‌خواهيم به زيارت عاشورا برويم. تو، من، الياس، هرمز، سيف‌الله، احمد، محسن و... برادر رزمنده‌ام كه بعدها روزنامه اعتماد را بنياد كرديم.

اين يعني آگاهي براي ما اهميت دارد. مردم به نصايح ما نياز ندارند. اگر خيرشان را مي‌خواهيم، بايد شمعي در تاريكي به دست‌شان دهيم. روزنامه‌نگاري از جنس همان راهي است كه آغازيده بوديم. اما برادرم خيلي از اموراتي كه آرزو كرده بوديم، محقق نشد. نمي‌دانم ايراد كار در كجا بود! مهرداد اين روزها گاهي نمي‌توانم جواب سوالات فرزندانم را بدهم.

مثنوي هفتاد من شده و دردهاي من پاياني ندارد. مهرداد فهماني، دوست دوران باوفايي بدرود. ديگر دوستاني از جنس تو يافت نمي‌شوند. من اين روزها بارها اين كلام نصرت را نجوا كرده‌ام. اين روزها با هر كه دوست مي‌شوم، گويا آنقدر رفيق بوده‌ايم كه وقت خيانت است! آرام بخواب جوانمرد و سلام ما را به دوستاني برسان كه در انتظارت نشسته‌اند. مردماني از جنس بلور و اسپند و ترانه. بدرود رفيق!

فیاض زاهد/ اعتماد

ارسال نظر

  • فیض اللهی از ایلام

    درست گفته ای برادر
    من هم دوبار چنین تجربه ای را داشتم:
    یکباربعدازعملیات کربلای یک در مهران وقتی بوی تعفن جنازه ی افسرعراقی آزارمان میداد میخواستیم من وعبدالله و محمدحسین اوراخاک کنیم کیفش راازجیبش که درآوردم دنیاجلوی چشمانم تارگشت نامش عبدالکریم قاسم بود وعکس خود و همسر و دوفرزندخردسالش رادیدم و گریستم
    دوم در ارتفاعات شاخ شمیران بود عملیات والفجر 10 که صادق صیدکرمی معلم فرهیخته وجوان تنومند و خوش سیمای گردانمان باگلوله مستقیم آرپی جی بی سر شد و ازهمانجا پروازکرد باورکن الان هم دارم براش اشک میریزم اما چه سود الان رزمنده ها به اندازه جبهه ندیده های سیاسی و جناحی خاص قرب ومنزلت ندارند!!

  • محمد

    كجائيد اي شهيدان خدائي؟

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار