گوناگون

گفتگو با محمد بلوری پدرحادثه نویسی مطبوعات ایران،قتل روی صفحات روزنامه

شقایق آرمان : "همیشه وقتی بچه بودم می خواندم ومی نوشتم .انشایم خوب بود. آروز داشتم یک روزی یک جایی یک نوشته ای با اسم خودم چاپ شود.پنجاه ، شصت سال پیش مجله ای به نام "سیبیل سیاه "منتشر می شد .

صفحه ادبی اش را خیلی دوست داشتم . همیشه در آن صفحه ترجمه هایی از"لامارتین " وشاعران کشورهای دیگر چاپ می شد .نوشته هایم را برایشان می فرستادم اما هیچ وقت چاپ نمی کردند . یک بار تصمیم گرفتم قطعه ای ادبی از خودم برای آن مجله بفرستم اما زیر آن بنویسم ترجمه " محمدبلوری" شاید چاپش کنند.چند روز بعد دیدم بچه های مدرسه باغوغا به سمتم آمدند و گفتند : " محمد !محمد! سیبیل سیاه اسمت رو چاپ کرده ." قطعه ادبی از خودم بود وزیرآن نوشته بودند ترجمه "محمدبلوری" ! خیلی خوشحال شدم . مجله را نگاه داشتم اما الان در گنجه ای از انباری خانه ام است که پیدایش نمی کنم .

درست است که با تقلب کارم شروع شد اما دلم می خواست بازهم بنویسم و نوشتم تا امروز ، حالا نزدیک به شصت سال است که پی درپی می نویسم "

این روایت ،یکی از خاطرات به یاد ماندنی بیش از نیم قرن گزارش ، داستان ، خبر، فیلمنامه و کتاب نویسی مردی است که از 19 اسفند 1315می آید ."محمد بلوری " بنیان گذارصفحه حوادث کشور درروزنامه کیهان ،پدرحادثه نویسی واستاد بسیاری از استاتید روزنامه نگاری ایران . بنیان گذارپاورقی وداستان نویسی مطبوعاتی،نویسنده داستان های جذاب کتاب های "شقایقهای تنهایی "،"شب گناه "،"وقتی کولی ها کوچ می کنند "، "خاطرات خبرنگارجنایی "،"ده داستان برای نوجوانان" و آخرین نوشته اش "شلیک به کبوتران ".. بلوری سناریویی نوشت با نام "شب گناه" به کارگردانی "داوود ملاقلی پور" که در آن ایفای نقش کرد . فیلم "شوهرآهو خانم "و بسیاری ازداستان های جذاب جنایی دیگر براساس نوشته های محمد بلوری شکل گرفت .

مردی که ازسال 1336 درکلاس ششم دارلفنون به روزنامه کیهان معرفی شدو با قلم قدرتمندش تا به امروزدرتاریخ مطبوعات و داستان نویسی درخشید.بلوری درسالهای قبل وبعد ازانقلاب معاون سردبیر و عضوشورای سردبیری روزنامه کیهان ، سردبیر نشریه ایرانیان ، دبیرحوادث روزنامه ایران (ازسال 73 تا 81 ) بود .بعد ازآن دبیری روزنامه اعتماد رابرعهده گرفت و مدتها مسئوول ویژه نامه های حوادث روزنامه جام جم بود . او به عنوان پایه گذار پاورقی نویسی در ایران ، داستان هایی درمجلات نوشته است که گاه خوانندگان را سه سال پی درپی به دنبال خودکشیده است . پاورقی های جذاب و متعددی که به اعتقاد بلوری هرکدام به اندازه یک کتاب قطور بوده است .

درباره بلوری

محمدبلوری مردی آذری الاصل است که تا حدود پانزده ، شانزده سالگی ساکن قائم شهر وپدرش کارگرکارخانه نساجی مازندران بود . آن روزها درآن کارخانه سه وعده سوت می زدند .پدر کارگر"محمدبلوری "جوان برای گذران زندگی خانواده شش نفره اش (دوپسرودو دختر) عین سه بارسوت را می شنید و به سختی در کارخانه کار می کرد .پدرواریس داشت . پدر برای تامین معاش خانواده درسرمایی استخوان سوزکار می کرد. خیلی وقت ها برف تا کمررا می پوشاند وپدر همچنان کار می کرد. واریس پاهم غیرتش را از پا درنمی آورد . محمد دلش می خواست پدرراروسفید کند. بعد از ازدواج یکی از خواهرها، همراه اوو شوهرش راهی تنکابن، وبعد شهرهای مختلف کشور شد. درنوجوانی به تهران آمد ..

همیشه قشنگ انشاء می نوشت .سال ششم دارالفنون بود که معلمش آقای تربتی خدابیامرزبه او پیشنهاد داد درروزنامه کیهان کارکند. آن وقت ها کار در روزنامه به این راحتی ها نبود.باید می رفتند ، حسابی پوست می انداختند و بعد تازه اسمشان را می گذاشتند خبرنگار . اما حکایت محمدحکایت دیگری بود .

درسال 1336با ورود بلوری به کیهان ، دریچه جدیدی به روی مطبوعات ایران گشوده شد.بلوری بعد از مدتی کارو کسب تجربه فهمید مردم دوست دارند از قتل و جنایت ها سردربیاورند . گزارش محاکمات دادگاه ها برایشان جذاب بود . بنابراین به حادثه نویسی به طور جدی ودربخش جداگانه ای پرداخت . از آن به بعد صفحه ای خواندنی و بسیار پرمخاطب به روزنامه کیهان اضافه شد به نام "حوادث". صفحه ای که با اضافه شدنش فروش روزنامه چندین برابرشد...بلوری با عشق و علاقه به دنبال سوژه های ناب وپرماجرا می رفت و با عشق هم قلم می زد .

درچهره بلوری می توانی تاریخ بخوانی .نگاهش عمق دارد. حرفهایش شبیه نوشته هایش پراز وصف های زنده است.وقتی برایت از قدیم می گوید تو را می کشاند تا دل حادثه . دلت می خواهد همه کارهایت را کناربگذاری و فقط قصه های پرهیاهویش را گوش کنی .

همراه با خاطرات بلوری

بلوری حادثه نویس درپیتزا فروشی پسرش نشسته وبا تعدادی ازبریده جراید بسیار منظم روزنامه های قدیمی روزهای رفته را برایت مرورمی کند.به درخت پیرباغچه سایه گرفته مغازه اشاره می کند و می گوید :" خیلی وقت هازیرهمین درخت قصه نوشتم . هنوز هم برای یک روزنامه ستون خاطره می نویسم ." پسرش ذره ای از افتخارات پدر را قاب گرفته و درزاویه دنجی از مغازه به دیوار زده است . همه مشتری ها آقای بلوری را می شناسند . ازخطوط خیلی مرتب کت و شلوارش پیداست که نظم برایش حرف اول را می زند .هرچه از نزدیک به 60 سال حادثه نویسی وزندگی شخصی گذشته یادش می آید برایت می گوید .

روزنامه نگاری در دوره ما

" آن وقت ها روزنامه نگارها خیلی اعتبارداشتند.روی سرشان قسم می خوردند .روزنامه ها به خبرنگاران بهای زیادی می دادند . حقوق آن زمان من قبل از اینکه عضو شورای سردبیری شوم 250 تومان بود که اگر با نرخ دلارآن موقع و الان مقایسه کنید برای خودش مبلغ بالایی می شود . بعدها با حقی که به عنوان دبیری می گرفتم ماهانه 18هزارتومان دستم می آمد که بازهم به نظرم مبلغ خیلی خوبی بود و با نرخ امروز انگار ماهی سه میلیون تومان درآمد داشتم ! اوایل خبرنگار دادگستری وپزشکی قانونی بودم . ساعت هشت و نه صبح می رفتیم دنبال خبر ودیروقت برمی گشتیم و خبررا به صفحه می رساندیم .یادم می آید اولین باری که با اصرارمسئول پزشکی قانونی به بخش کالبدشکافی پزشکی قانونی رفتم غش کردم . دادگستری هم برایم حوزه خیلی مهم و وخبرسازی بود . حالا بماند که سردادگستری خودم هم به زندان اوین رفتم و روزنامه کیهان هم برای یک روز توقیف شد!

داستان شلیک به کبوتران را بعدا برایتان می گویم ، ماجرای تلخ و به یاد ماندنی ای که به اندازه یک کتاب حرف داشت و کتابش را هم نوشتم .

ماجرای خانه دار شدن

استاد بلوری بعد از مدتی گفتگوی طولانی سیگاری به لب می گیرد و با لبخند می گوید: " ماجرای خانه دارشدنم خیلی شنیدنی است . آن وقت ها مدیرمسئول روزنامه کیهان مدام می گفت باید برای خانه ات تلفن بگیری که اگر شب و نیمه شب نبودی وباتو کار داشتیم بتوانیم پیدایت کنیم . تلفن خریدن در آن زمان ها مثل الان نبود .

سخت خط می دادند ، هر منطقه ای هم نمی توانست تلفن داشته باشد .به خانمم گفتم مدیرمسئول گفته باید تلفن بگیری و پولش را هم می دهم . خانمم خوشحال شد . اما به هر دری زدیم نشد برای آنجا تلفن بخریم . به مدیرمسئول موضوع را گفتم. گفت باید خانه ای بخری که تلفن هم داشته باشد . با شنیدن این حرف خنده ام گرفت . با اینکه خوب حقوق می گرفتم خوب هم خرج می کردم . یک شاهی هم در بساط نداشتم هرچه پول در می آوردیم خرج می شد . دکترمصباح زاده(مدیرمسئول آن زما نکیهان ) من و حسابدارروزنامه را صدازد .به حسابدار گفت برای آقای بلوری چک 50هزارتومانی بنویس به عنوان ودیعه خرید یک خانه ببرد . آن روز پول را گرفتم . شب به همراه همه دوستانم رفتیم به یک رستوران درجه یک شهرو همه 50 هزار تومان را خرج کردم . چند روز بعد دوباره دکتر صدایم زد و گفت : خانه را خریدی ؟

سرم راانداختم پایین و حرفی نزدم . دکتر مرد خوبی بود و گفت : " چیه پول رو خوردی ؟ " وقتی حرفی نزدم فهمیدکه بله پول را خورده ام . حسابدار را صدا زد و یک چک 50 هزار تومانی دیگر برایم نوشت. نمی دانم چرا اما بازهم پول رابا بچه ها خوردم . تا چند وقت دوروبر دکتر آفتابی نمی شدم . خلاصه بعد از مدتی دکتر صدایم کرد و گفت خانه با تلفن چه شد ؟

گفتم پول را لازم داشتم خرج کردم . اما چون دکتر به خبرنگار هایی که کارهای ویژه ای برای روزنامه کرده بودند توجه خاصی داشت گفت همین امروز به بانک معرفی ات می کنم که وام خوبی برای خرید خانه بگیری . به بانک رفتم و گفتند نمی توانیم چنین مبلغی وام بدهیم . دکتر تماس گرفت و همان روزبه خاطر من جلسه ای در بانک تشکیل و تصمیم گرفته شد رقم پرداخت وام را کلا عوض کنند و افزایش دهند . این طوری بود که ما صاحب خانه با تلفن شدیم نزدیکی وزارت کار و همین مغازه ای که الان پسرم هست و من هم هستم .



.

شخصیت ثانویه خبرنگار حوادث

بلوری با لبخند به شخصیت ثانویه یک خبرنگار حادثه نویس اشاره می کند و می گوید : " دراین حرفه آدم چیزی غیرازشخصیت خودش می شود .دلش می خواهد همیشه غلظت ماجرا زیاد و برای روزنامه و مخاطب جذاب باشد.یک بار در جاده کرج تصادفی پیش آمده بود . به من گفتند هفت ، هشت ، ده نفر کشته شده اند . خیلی سریع خودم را سرصحنه رساندم . دیدم دو جنازه گوشه بزرگراه است . خانواده های عزادار هم با بهت و گریه ایستاده بودند. همین شخصیت ثانویه باعث شد بگویم ، فقط دونفرمردند ؟ با شنیدن این حرف بود که خانواده های داغ دار برسرم ریختند و کتک خوردم .



بلوری دلش می خواست درس بخواند و دانشگاه برود . ازصبح تاشب دنبال گزارش و خبربود و می نوشت و می نوشت .خیلی ازشب ها تاصبح دربالکن روزنامه کیهان درس می خواندواین درس خواندن ها نتیجه داد . قبولی و فارغ التحصیلی در رشته روانشناسی حاصل شب بیدارهای بلوری است . درسن بیست سالگی عاشق دخترهمسایه شد و ازدواج کرد .زندگی با خبرنگارجنایی اما کارساده ای نبود . فاطمه خانم که حالا دربستر بیماری است زمان به دنیا آمدن چهارفرزندش تنها بود . "محمد و فاطمه" خانم صاحب چهارفرزندشدند." افسانه ،رویا و خاطره " پدر ازدواج کردند . شهرام از دنیا رفت و حالا بلوری و همسرش با " پیام " زندگی می کنند .

بلوری بعد از سال ها فعالیت در کیهان به روزنامه ایران رفت . ستون جویندگان عاطفه روزنامه ایران دریچه دیگری بود که با تلاش بلوری و خبرنگارانش گشوده شد . ماجراهای بخشش ها وپیوند قلب ، آزادی زندانیان بدهکار، به هم رساندن بچه ها و پدرومادرهای گم شده بعد از سال ها و ...از خاطرات فراموش نشدنی بلوری در روزنامه ایران است . بلوری انتشارماجراهای شاهرخ و سمیه ، خفاش شب و ...را نقطه اوج کارخود و حوادث نویسی بعد ازانقلاب می داند . " داریوش آرمان و مسعود ابراهیمی " از نگاه بلوری بهترین خبرنگاران حوادث نویس بعد از انقلاب به شمارمی روند که از شاگردان بلوری بوده اند . .



خاطره

چشم های مریم

بعضی ازچشم ها هیچ وقت از یاد آدم نمی رود ،مثل چشم های مریم . چشم هایی که زیردرخت اقاقیا از ترس به خود لرزید. محوشد. اما فضای خالی 50 سال از زندگی ام را پرکرد.

ماجرا از اینجا شروع شد...

سال 40یا 45 بود . "دکتربارنارد" اولین جراح پیوند قلب دنیا درافریقای جنوبی به ایران دعوت شد . قراربوددریک سفرچهار،پنج روزه دکتربرای جراحان ایرانی نشست بگذارد . سردبیر از من خواست برای آمدن دکترو نوشتن پیش خبر فکری کنم . آن شب تا صبح نخوابیدم . به سردبیرگفتم یک برنامه دارم . باید دختری راپیدا کنیم که می داند سه ، چهارماه بیشترزنده نمی ماند . همزمان با آمدن دکتر"بارنارد"اگر این دختربگوید حاضراست قلبش را به انسانی دیگر ببخشد ماجراهای قشنگی اتفاق می افتد و شاید آدم هایی پیدا شوند که حاضرباشند قلبشان را قبل از مرگ هدیه کنند .

دختران دم مرگ

فرصت زیادی نداشتم . باید دختر دم مرگی را پیدا می کردم که قشنگ بود .معصومیت داشت و چند روز بیشتر ازعمرش باقی نمانده بود . به آسایشگاه "شاه آباد" رفتم . جایی در شرق جنگل های سرخه حصارتهران . بیشه زاری دور که بوی اندوه می داد،بوی مرگ . نزدیک آسایشگاه که شدم نفس هایم به شماره افتاد.

می دانستم قراراست با دخترکان مسلول دم بختی روبروشوم که دم مرگ هم هستند .ازپله هاپایین رفتم . یک تخت بیمارستانی زیردرخت اقاقیا، دختری 17-18 ساله و کپسول اکسیژنی روی صورت تصویریست که هیچ گاه ازذهنم دور نمی شود . به سرپرستار گفتم خانم چرا این دختررا خوابانده اند زیردرخت ؟جواب داد « به زودی تمام می شود... بچه هایی را که چند روز دیگر می میرند می آوریم زیردرخت می خوابانیم . می خواهیم آخرین روزهای عمرشان را قشنگ بگذرانند .»قشنگ ! از شنیدن این کلمه قلبم به درد آمدو به روی خودم نیاوردم .موضوع را با آقای رئیس آسایشگاه درمیان گذاشتم . گفتم می خواهم برای آمدن دکتر"بارنارد"دختری به من معرفی کنید که ...هنوز جمله ام تمام نشده بودکه یکدفعه دیدم 12-10 دخترجلویم ردیف شد . « هفده ، هجده ، بیست ، بیست و پنج ساله؛ این چهار ماه دیگه می میره ، این سه ماه دیگه ، این دو سه هفته دیگه ...» این ها را آقای رئیس آسایشگاه گفت؛ درست دم گوش دخترکان جوان . مرگ حقیقتی تلخ و روشن بود که انگارکسی از گفتنش ترسی نداشت .

احساس کردم دلم می خواهد بمیرم . یخ زده بودم . در دل به خود ناسزا گفتم از برنامه ای که برای آمدن دکتر"بارنارد" ریختم . گلویم داشت ورم می کرد از غصه ، هنوزهم بغضم می گیرد وقتی یاد آن روز می افتم .

آشنایی من و مریم

درمیان همه ،چشمان دخترکی معصوم به کف اتاق خیره و لبخند روی لبانش خشکیده بود . سلام کرد.انگارچشم هایش را نقاشی کرده بودند . پاهایم می لرزید . دست هایم توان نوشتن نداشت .فقط به خاطرسپردم که مریم "سل " داشت . که مریم از دهاتی دورافتاده و کلبه ای چوبی درشمال به آن نقطه متروک پرت شده بود. که مریم تمام زندگی اش لب دریا خلاصه می شد . که مریم و خانواده بی مال و منالش ماهی صید می کردند وازآن راه روزگارمی گذراندند. که مریم "سل " گرفت و مریضی اش شدید و شدیدترشد . انعکاس موجهای دریای شمال درمردمک درشت چشمانش دیده می شد . صورتش اما به سرخی لبوبود.

از دکترعلت سرخی صورت مریم را پرسیدم و گفت همه مریض های مسلول در آخرین ماه های زندگی شان همین طوری می شوند . درسخت ترین لحظه های زندگیم به مریم گفتم می خواهم سرگذشتت را بنویسم .شایدبا بیدارشدن احساسات مردم پولی برایت جمع شود.اگرتورابفرستیم خارج ممکن است علاج شوی، اما آیا حاضری دربرنامه ما شرکت کنی ؟

مریم قبول کرد . اولین اخبار و گزارش ها را نوشتم با این تیتر: " من قلبم را می بخشم ".غوغایی به پا شد . عکس مریم ، معصومیت نگاه و صداقت کلامش باعث شد روزنامه به سرعت به فروش برود . تنها شش روز تاآمدن دکتر"برنارد"باقی بود . تلفن های روزنامه پی در پی زنگ می خورد مردم می گفتند :«نگذارید این دختر بمیرد . ماکمک می کنیم . برایش حساب باز می کنیم . » عاطفه ها به اوج رسیده بود. دخترمدرسه ای ها با دسته های گل وپارچه هایی که رویش نوشته شده بود"مریم نمیر...مریم زنده بمان ...مریم تو زنده می مانی ، نجاتت می دهیم و ..." به آسایشگاه بی نام و نشان شاه آباد رفتند.شاه آباد حالا دیگراز آوازه چشمان بی نشان مریم نشان دارشده بود . البته این را هم بگویم که بعضی ها می خواستند از آب گل آلود ماهی بگیرند.مثلا یک مدیر مدرسه زیریکی از این پارچه ها اسم مدرسه اش را هم نوشته بود که معروف شود اما ازطرفی دیگر جامعه تکان خورده و به هیجان درآمده بود . گل مریم قصه اما هرروز ضعیف و ضعیف تر می شد .می آمد دم بالکن آسایشگاه می ایستاد و به نقطه ای دور خیره می ماند .

دکتربارنارد آمد

روزموعود رسید . دکتر"بارنارد" به ایران آمد . مریم را به دفتر روزنامه کیهان آوردیم .دکتر هم شاید محونگاه مهربانش بود وقتی گفت : نه!دخترم تو باید زنده بمانی.ازمریم و دکترعکس گرفتیم . دکتررفت و انگارهمه ماجرا تمام شد . همه این حرکت نمادین برای این بود که مردم اگر مریض مرگی داشتند به بخشیدن قلب اون راضی شوند ، اما این حرکت درقلب من نمادین نبود.تمام آن شب با خود اندیشیدم که پایان این ماجرا چه بود ؟ بهره برداری روزنامه، من ،مدیری که می خواست برای مدرسه اش تبلیغ کند یا رازی در این ماجرا نهفته بود که باید درکش می کردم ؟

درست است که سه چهار میلیون تومان آن زمان معادل پانصد ششصد میلیون الان برای مریم جمع شده بود امامن باید به وعده ام عمل می کردم . برای خارج فرستادن مریم به هردری زدم .وزارت بهداری و پزشکان آن زمان اما به هیچ عنوان برای خروج از کشورو معالجه مریم جواب مثبت نمی دادند . بالاخره یکی از پزشکان حرف دلش را زد و گفت :"برای ما افت دارد نتوانیم مریض را در کشور خودمان معالجه کنیم و به خارج بفرستیم . باشنیدن این حرف اشک درچشم هایم جمع شد . هرروز مریم رنگ پریده و ناتوان تر می شد . دوهفته دویدم . به هر دری زدم که مریم را به خارج از کشور بفرستیم . مریم داشت می مرد ...

بالاخره فرشته نجاتی رسید .خانمی به نام "آزمایش " که در آن زمان صاحب شرکت آزمایش بود به من تلفن زد و گفت " پولی را که ازکمک های مردمی برای مریم جمع کرده اید به خانواده اش بدهید تا با آن زندگی کنند . بیا پیش من تمام پول معالجه مریم را بگیراما هیچ اسمی از من نیاور.برایش چند صندلی هواپیما را می گیرم که بتواند راحت جابه جا شود . خارج از کشور پزشکی دارم که گفته است می تواند مریم را درمان کند .

فقط بگو چقدرپول لازم دارد تا چکش را بنویسم .باشنیدن حرف های آن زن مهربان دلم قرص تر شد . به وزارت بهداری رفتم . کمیسیون تشکیل شد ، لحظه ها به سرعت می گذشتند، مریم حالش خوب نبود . چهارصندلی هواپیما رزروشد . قراربود مریم را روی صندلی ها بخوابانند .خوشحال بلیت را به آسایشگاه بردم .پله ها را دوتایکی طی کردم . دیدم یک تخت بیمارستانی گذاشته اند کناراقاقی ها .رد شدم . دیدم مریم است . نگاهم کرد ، اززیرماسک اکسیژن . نگاهی که تمام جسم و روحم را لرزاند . لبخند معصومی زد . چشم هایش خیلی حرف ها داشت ....

ازنفس های بی رمق ،ماسک روی صورتش پرازبخارشده بود . به انگشت هایش نگاه کردم ، تکان نمی خورد .آه می کشید انگارزیرآن ماسک لعنتی . با چشم هایش می گفت دیدی نشد ؟ خیلی حرف هاداشت نگاهش...های های گریه کردم وقتی ماسک را از روی صورتش کندند...الان هم که دارم می گویم گریه ام می گیرد ."

ارسال نظر

  • نسرین

    شوهر آهو خانم نوشته علی محمد افغانی است . لطفا تصحیح بفرمایید. خود استاد بلوری هم مطمئنا راضی نیستند که رمان شخص دیگری به اسم ایشان عنوان شود.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار