روایت زن جوان از خردهخیانتهای خانوادگی

پارسینه: وقتی برای آخرین بار کلمه عشق را در پیامک شوهر خیانتکارم دیدم همه وجودم لرزید چرا که آتشفشان همین کلمه زندگی مرا با مواد سربی آتشین سوزاند و به خاکستر تبدیل کرد. وقتی واژه عشق را برای اولین بار روی نیمکت پارک از «هاتف» شنیدم احساس کردم پرنده کوچک خوشبختی بر شانه ام نشسته است، اما نمیدانستم روزی این واژه زیبا «هر جایی» میشود و آن پرنده کوچک بر شانه فرد دیگر خاکسترنشینی مرا نظاره گر خواهد بود چرا که ...
زن ۲۷ ساله درحالی که به آخرین پیامک همسرش خیره شده بود با بیان این که نمیدانم قصه تلخ زندگی ام را چگونه برای دو فرزندم تعریف کنم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: ۱۰ سال قبل زمانی که نوجوانی پرشورو نشاط بودم و آرزوهایم را به زیباییهای طبیعت گره میزدم پارک نشینی با دوستانم تنها تفریح و خوشگذرانی ام بود به طوری که بیشتر اوقاتم را به گشت و گذار در پارک میپرداختم.
در یکی از همین روزها هنگامی که با دوستانم روی یکی از نیمکتهای پارک در حال لطیفه گفتن و خندیدن بودیم ناگهان نگاهم با نگاه پسر غریبهای تلاقی کرد که با دوستانش در حال عبور از کنار ما بودند آن لحظه زیبا و جذاب برایم قابل توصیف نیست در حالی که اتفاق عجیبی در قلب و روحم رخ داده بود از دوستانم فاصله گرفتم وقتی «هاتف» به کنارم رسید گفت: «عاشقانه دوستت دارم!»
با این ابراز عشق، گویی دوباره متولد شدم طولی نکشید که با وجود مخالفت خانواده هاتف تصمیم به ازدواج گرفتیم اگرچه آنها میخواستند عروسشان را به شیوه سنتی انتخاب کنند، اما در برابر عشق آتشین ما چارهای جز تسلیم نداشتند. خلاصه وقتی پای سفره عقد نشستم احساس کردم همه آرزوهایم به رنگهای زیبای پاییز گره خورد، اما در نیشابور شغل مناسبی برای همسرم پیدا نشد به همین دلیل به مشهد مهاجرت کردیم.
این جا بود که با تولد دو فرزندم زندگی ما رنگ و بوی بهاری گرفت، ولی آرام آرام دیگر از آن «دوست داشتن ها» و «عشق ورزیدن ها» خبری نبود گویی این عشق، چون آتشفشانی بود که برای مدت کوتاهی فواره زد و سپس خاموش شد حدود ۱۰ سال از ازدواجمان میگذشت که روزی هاتف مهمان ناخواندهای را به منزل آورد واو را از هم ولایتی هایش معرفی کرد که او نیز با همسر و فرزندانش در حاشیه مشهد زندگی میکرد.
از آن روز به بعد رفت و آمد خانوادگی ما و خانواده رمضان شروع شد در حالی که فرزندانم دو همبازی هم سن و سال خودشان یافته بودند من و هاتف نیز دوستان جدیدی پیدا کرده بودیم من و لادن هم خیلی صمیمی شدیم و از این که در این شهر دوستی مانند او داشتم خیلی خوشحال بودم این صمیمیت خانوادگی به آن جا کشید که بیشتر روزهای تعطیل را کنار یکدیگر میگذراندیم و حتی خریدهایمان نیز مشترک شده بود این دلبستگی خانوادگی به جایی رسید که دیگر لادن حجابش را نزد همسرم اصلا رعایت نمیکرد و من هم این موضوع را نشانه تجدد و فرهنگ بالای او میدانستم.
چند ماه از این آشنایی و ارتباط با خانواده رمضان نگذشته بود که روزی همسرم به منزل آمد و در حالی که لوازمش را داخل چمدان مسافرتی میگذاشت به من گفت: برای یک ماموریت کاری چند روز به شهرستان میرود اگرچه همسرم شور و شوق عجیبی داشت، اما دلشوره غریبی وجود مرا فرا گرفت به طوری که گویی این سفر بازگشتی ندارد چند روز بعد رمضان به منزلم آمد و جویای آدرس بستگان همسرم شد او گفت: هاتف و لادن نقشه شومی طرح کرده اند و به اتفاق فرزندانم به تهران گریخته اند.
باور کردنی نبود، ولی هاتف به تماس هایم پاسخ نمیداد به او پیام دادم و نوشتم فقط بگو چه کوتاهی کردم که مستحق چنین خیانتی بودم. او پاسخ داد تو نقصی نداشتی من آدم کثیفی هستم، ولی چارهای جز رسیدن به عشقم را نداشتم! چقدر واژه «عشق» برایم آشنا بود ۱۰ سال قبل نفهمیدم که روزی این واژه هر جایی میشود. به طوری که آتشفشان این عشق زندگی مرا میسوزاند حالا مانده ام قصه هاتف را چگونه برای فرزندانم بازگو کنم و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع:خراسان
فرق بین عشق وعاشقی باچشمچرانی وزنبارگی و هوس رانی مثل اختلاف زمین تاآسمان هست که تازگی ها هم یک واژه نو وجدیدبه مامردمان دارای روحیه احساسی به دوراز تفکرالقاء وتزریق شدبه نام تجدد ومدرن بودن که همان بی حیایی ودریدن پرده حجاب وشرم که از سربرداشتن روسری جلو مردان غریبه مثل همین طرزتفکربالاهست ونتیجه همه این موارد شدخیانت باآماربالادرجامعه ایران