ماجراي تعويض عكس امام با پادشاه عربستان در زندان وهابي ها
علي را به سلول انفرادي ميبرند. به محض آن كه پليسها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعياش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است:
شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بنابراين سعي كردم او را راضي كنم و از تمام امكاناتم استفاده كردم. علي نگران قله 1150 بود كه موضوع فتح آن برنامهي مرحله بعدي عمليات بود، بالاخره راضياش كردم پايين برود. او همراه وزوايي كه هم چنان تير زير پوست گلويش مانده بود و چند نفر ديگر كه آنها هم هر كدام جراحتهايي داشتند، پايين رفت.
جاده نبود، آنها ميبايست پاي پياده مسافتي طولاني و صعب العبور را كه از ميدانهاي مين عبور ميكرد، طي ميكردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن با همان حال و روزش دست كم، هفتصد مين گوجه اي را كه سر راهشان بود، با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش ميگذشت، بالاخره به بيمارستان رسيد.
توي ستاد نشسته بودم. از بيمارستان زنگ زدند و گفتند آقاي موحد با شما كار دارد. گوشي را گرفتم صداي علي را از پشت خط شنيدم. او با همان شادابي هميشگياش گفت: چطوري؟ خوبي؟ نمييايي به ما سربزني؟
وقتي فهميدم توي بيمارستان است، سوار ماشين شدم و خودم را بالاي سرش رساندم علي روي تخت بيمارستان خوابيده بود. چشمم كه به دستش افتاد، بي اختيار گريه كردم. چند تركش به سرش خورده بود. يكي به پلك بالاي چشم راست و چند تا هم به پيشانياش اصابت كرده بود. با آن چهرهي رنگ پريده و خاكهايي كه ريو صورتش نشسته بود، خيلي نوراني به نظر ميرسيد. به شدت تشنه بود. لبهايش را با باند خيس كمي تر كردم دكتر عقيده داشت دير پايين آمدن علي، باعث سياهي دستش شده است و دست بايد از نقطهي بالاتري بريده شود. اتاق عمل را آماده كردند. علي روحيه بالايي داشت. تا درب اتاق عمل با دكترها و پرستارها شوخي ميكرد. وقتي به اتاق عمل رفت، به ستاد برگشتم.
ساعت يازده شب بود. دوباره از بيمارستان تماس گرفتند. علي را از اتاق عمل آورده بودند. او در همان حال نيمه هوش، اسم مرا صدا ميزد. به بيمارستان رفتم. درد شديدي داشت. مردمك چشمهايش پشت پلكهاي بستهاش ميدويد. قطرات عرق روي پيشانياش نشسته بود. انگشهاي پايش كشيده ميشد و پاهايش را به هم ميماليد؛ اما با آن درد، اجازه نداد هيچ نوع مسكني به او خورانده يا تزريق شود. بالاي سرش نشستم. روي مژههاي سياه و بلندش هنوز خاك نشسته بود. به چهرهي نمكين و مردانهاش نگاه كردم. حال دو گانهاي داشتم. از طرفي براي وضعيت دستش ناراحت بودم و از طرفي خوشحال بودم كه ديگر نميتواند به خط مقدم جبهه برود حالا او يك جانباز بود. من و او يك دست و يك پايمان را از دست داده بوديم. بعد از اين ميتوانستيم پشت خط كنار هم به مبارزه ادامه دهيم.
نيمه هاي شب بود كه كاملا به هوش آمد. متوجه حضور شد و با من خوش و بش كرد. همان موقع درد شديدي چهرهاش را پوشاند. از من خواهش كرد هر موقع كه دردش شديد ميشود با بالشت چهرهاش را بپوشانم. نميخواست بچههاي مجروح او را به آن حالت ببينند و ناراحتيشان بيشتر شود. بالشت را كه از روي صورتش برداشتم، لبخندي زد و گفت: زشته بابا! اين چه قيافهايي كه گرفتي؟ چي شده مگه؟
بي اراده از درد او، درد ميكشيدم دستش را از زير آرنج قطع كرد بودند، ولي اگر از خود گذشتگي نميكرد و زودتر به بيمارستان ميآمد تا مچ پيشتر قطع نميشد. پرستاري به اتاق آمد و مرا از آن جا بيرون كرد. حق با او بود. مجروحان به استراحت احتياج داشتند.
خوشبختانه جراحت وزوايي سطحي بود. نياز به بستري شدن نداشت. گلوله را از زير پوستش در آوردند. و او برگشت حالا كه علي نبود، من و وزوايي بايد براي شناسايي ميرفتيم. ميخواستيم شبانه ارتفاع 1150 را كه آخرين ارتفاع باقي مانده از سه ارتفاع استراتژيك بود، به تصرف در ميآوريم.
همان شروع كار، پايم مورد اصابت تير قرار گرفت؛ طوري كه مجبور شدم شبانه خودم را به پادگان و بيمارستان برسانم. پايم را گچ گرفتند و به اتاقي آوردند كه علي در آن بستري بود. تختم با تخت علي يك متر فاصله داشت. با خستگي و مسكنهايي كه تزريق كرده بودند؛ به خوابي عميق فرو رفتم. سحر بود كه با صداي زمزمهي علي بيدار شدم. نماز شب ميخواند، بين نافلهها گريه ميكرد و ميگفت:
خدايا! چه گناهي كرده بودم كه توفيق شهادت نصيبم نشد؟
مدتي به نجوايش گوش دادم. گفتم:
علي آقا ميگذاري بخوابم يا نه؟
علي به خود آمد و با شرمندگي گفت:
چشم، ببخشيد صدام بلد بود؟
گفتم: بله، بعضي وقتها تن صدات بالا مييابد.
از اين كه صدايش را شنيده ام ناراحت بود. مجددا عذر خواهي كرد. آرام به دعا خواندن ادامه داد: ديگر صدايش را نميشنيدم؛ اما چشمانش را ميديدم كه اشك از آنها جاري بود. دوباره به خواب رفتم.
اذان صبح شد. نماز صبحش را كه خواند، مرا هم بلند كرد و گفت:
نه. ديگه خواب بسه، بلند شو!
نماز صبح را كه خواندم، به علي نگاه كردم. از حالتش تعجب كردم.
روي تختش آرام دراز كشيده بود و اشك مثل باران از چشمانش سرازير بود. وقتي نگاهم را ديد با حالتي روحاني پرسيد:
داستان آقا امام زمان (عج) رو شنيدي؟
جواب دادم: نه، چه داستاني؟
گفت: يكي از بچهها به شدت مجروح شد. خون زيادي از او رفت و بيحال روي زمين افتاد با آن تشنگي فوقالعادهاي كه داشت به حال اغما رفت. يك دفعه متوجه آقا امام زمان (عج) شد. ايشان سر آن بسيجي را در دامانش گذاشت. با جام كوچكي كه در دست داشت آب به دهان بسيجي ريخت و برايش دعا كرد. بعد هم سراغ بقيه بچههاي مجروح رفت و به آنها هم آب داد.
گفتم: نشنيده بودم.
بعد هم سعي كردم موضوع صحبت را عوض كنم. اصلا زمينه پذيرش اين موضوع را نداشتم. پرسيدم: با اين وضعيت دستت كه ديگه نميتوني و صلاح هم نيست بيايي خط.
گفت: دست من كه طوري نيست تو پات تو گچه و نميتوني روش راه بروي من بايد برگردم بالا.
جملهاش را آنچنان قاطع و محكم گفت كه ديگر حرفي نزدم.
ساعت حدود هشت يا نه صبح بود كه چند نفر از مقامات به ملاقات ما آمدند. آقاي خامنهاي، آقاي بهشتي و آقاي هاشمي رفسنجاني بودند. از ما احوالپرسي كردند و راجع به عمليات پرسيدند. علي از صبح هنوز گريهاش كامل نشده بود و گريه ميكرد. يكي از آقايان كنار علي نشست. پرسيد. شما مشكلي داريد؟ علي اشكهايش را پاك كرد و آرام گفت: نخير، مشكل خاصي ندارم.
پرسيدند: پس چرا بيتابي ميكني؟ درد اذيتت ميكنه؟ علي جواب داد: نه من اصلا درد نميفهمم. گفتند: پس چيه؟ من گفتم: حاج آقا اجازه بديد من بگم. از ديروز كه مجروح شده و توفيق شهادت نصيبش نشده تا الان داره گريه ميكنه.
آقايان طوري متاثر شدند كه نتوانستند خودشان را نگه دارند. همگي شروع كردند به هاي هاي گريه كردن. صحنه عجيبي بود بعد مقداري با علي صحبت كردند و رفتند. شهيد بهشتي در تلويزيون گفته بود: عشق به خدا را بايد رفت از آن رزمندهاي كه در ارتفاعات بازي دراز ميگويد: "من خدا را اين جا ديدم " شناخت.
يكي از بچهها كه دستش تركش خورده بود، به بيمارستان آمد. بعد از پانسمان دستش به اتاق ما آمد تا عيادتي بكند. علي از او پرسيد: كجا دارين ميرين؟ گفت: ما الان برميگرديم بالا. علي گفت: شما برين من هم مييام. همان موقع دكتر براي بازديد از بيمارانش به اتاق آمد. جمله آخر علي را شنيد. نبضش را گرفت و گفت: تو تب داري نبايد از جات تكن بخوري. استراحت كامل. اين بار از زير آرنج قطع كرديم اگر با اين وضع برگردي منطقه دفعه ديگه مجبور ميشيم از بالاي آرنج قطع كنيم.
دكتر كه رويش را برگرداند، علي چشمكي زد و آهسته گفت: من مييام. همه كه رفتند گفتم: حالا چه اصرار داريد برگردي؟ استراحت كن تا دست كم حال و روزت بهتر شه.
علي گفت: نميتونم بچهها رو روي زمين ببينم. او مسئول شناسايي بود. همه منطقه عملياتي را شناسايي كرده بود. ميدانهاي مين را ميشناخت. با نبودن او بچهها حسابي به زحمت ميافتادند. شب شد. دوباره دكتر براي سركشي آمد. علي اصرار كرد تا دكتر اجازه رفتن بدهد. فايده نداشت. دكتر خيلي سخت ايستاد و گفت: حق نداري از اينجا بيرون بري. وگرنه در رو به روت ميبندم.
علي ديگر حرفي نزد و دكتر هم رفت. ساعت حدود دوي نيمه شب بود. علي ناگهان بلند شد. سرم را از دستش بيرون كشيد و رو به من كه متعجب نگاهش ميكردم گفت: موندن ديگه فايده نداره. لباس بيمارستان را از تنش درآورد. لباس سپاه پوشيد. كفشهاي كتانياش را به پا كرد و سعي كرد با يك دست دكمههاي لباسش را ببندند. تمام مدتي كه در بيمارستان گذرانده بود به زحمت به چهل و هشت ساعت مي رسيد. من هم آماده شدم. با احتياط از اتاق بيرون آمديم و از بيمارستان خارج شديم. به پادگاني كه در همان محوطه بود رفتيم. علي به اتاق جنگ رفت و از پشت بيسيم بالا رفتنش را اطلاع داد بعد هم راه خط را در پيش گرفت و رفت.
ساعت سه نيمه شب دكتر آمده بود سراغمان. وقتي با تختهاي خالي مواجه شد آشفته دنبالمان گشته بود. از شواهد مي توانست حدس بزند كه ما به خط برگشتهايم. به اتاق فرماندهي در پادگان رفته و به پيچك خبر غيبت مان را داده بود. وقتي فهميده بود برگشتيم خط گفته بود: اينا وضعشون خوب نبود. مخصوصا علي موحد. خون زيادي ازش رفته بايد بهش خون تزريق بشه. زير سرم بود معني نداره راه افتاده رفته.
روز چهارم عمليات بود. از طريق شنودي كه روي بيسيم عراق صورت گرفت همچنين با اخباري كه از اسرا كسب كرديم متوجه شديم با توجه به حساسيت عمليات، صدام حسين شخصا براي رهبري پاتكها وارد منطقه شده است. ششصد تانك و نفر بر زرهي، يكصد و بيست قبضه كاتيوشا و تعداد زيادي توپ و خمپاره با پشتيباني هواپيماها و هليكوپترها وارد عمل شدند.
توي ستاد نشسته بودم كه صداي بلند صلوات را از پشت بيسيم شنيدم. خبر دادند علي به خط برگشته است. من كه فكر ميكردم علي ديگر هرگز نميتواند به خط مقدم برود و در كنار من پشت خط ميماند. اول متعجب وناراحت شدم، اما وقتي به صداي بچهها گوش دادم حق را به علي دادم. آنها با شادي و هيجان صلوات ميفرستادند. علي بايد برمي گشت. آن روحيه مضاعفي كه او با حضورش در آن شرايط به بچهها ميداد وصف ناشدني بود.
وقتي به يادداشتهايم در آن روزها نگاه ميكنم، جملهاي پررنگتر از بقيه به چشمم ميآيد كه نوشته بودم: علي مرد بزرگيه، مثل اون كمتر ديدم، به جرات بگم اصلا نديدم. من اين جمله را در حالي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود.
بچههايي كه مجروح شده و به شهرها منتقل ميشدند اين خبر را به گوش خانوادهي علي رسانده بودند كه علي موحد فرمانده عمليات، دستش قطع شده است. خانواده علي با تلفن و فكس كه در ستاد بود براي اطلاع از وضعيت علي تماس گرفتند. علي مجروحيتش را كتمان كرد. همان شوخ طبعياي كه در ذاتش بود، باعث شد خانواده از سلامت كامل علي اطمينان حاصل كنند.
وضعيت در منطقه ثابت شد. زمان آن رسيد كه به تهران برگرديم. علي هم ميبايست براي دست مصنوعي اقدام ميكرد. با توافق قبلي كه ميان ما شده بود. از همان تلفن و فكس ستاد، به بقال سر كوچهمان تلفن كردم و پدرم را خواستم. خانه ما هم تلفن نداشت، به پدرم جراحت دست علي را خبر دادم و گفتم قرار است به زودي با علي به خانه خودمان برويم تا او فرصتي براي آماده كردن خانوادهاش داشته باشد.
تصميم گرفته بودم در راه تهران، موضوعي را كه مدتها پيش قصد طرحش را داشتم به علي بگويم فاصله سرپل ذهاب تا تهران زياد بود و من ميتوانستم با خيال راحت موضوع را آنطور كه شايسته ميدانستم بيان كنم. حقيقت آن بود كه به علي و خانوادهاش به شدت دل بسته بودم و اميدوار بودم وصلت با تنها خواهر علي ارتباطم را با اين خانواده هميشگي كند اما درست همان شب قبل از حركت پدر علي تماس گرفت و به او اطلاع داد كه خواستگار مناسبي براي خواهرش پيدا شده است. خواستگار پسر مودب و مومني از محله قديميشان در شمال تهران بود كه در انگليس درس ميخواند. علي او را ميشناخت و تائيدش كرد. همان موقع فهميدم كه قسمت خود را بايد جاي ديگري پيدا كنم.
صبح كه شد به طرف تهران حركت كرديم و از آنجا به خانه ما رفتيم. پدرم با مهرباني علي را در آغوش گرفت و گريه كرد. اين براي من بسيار عجيب بود. زيرا تا آن لحظه هيچ گاه گريه او رانديده بودم. حتي زمان فوت مادرم. اصلا روحيه نظامي اش مانع از اين ميشد كه احساساتش را بروز دهد اما علي را به شدت دوست داشت.
علي روحيهاي عالي داشت با پدرم شوخي كرد وگفت: رفتيم بازي دراز، دست درازي كرديم. دستمون رو قطع كردند.
سر شام همه در ناراحتي فرو رفته بودند و سكوت حاكم بود. مخصوصا خواهرهايم كه با ديدن علي نميتوانستند جلوي اشكشان را بگيرند. علي آستين دست قطع شدهاش را بالا زد. با دست ديگرش روي آن مثل آرشه كشيده و با دهانش صداي ويلن درآورد. طوري اين كار را كرد كه همه بياراده خنديدند.
روز بعدكه جمعه و تعطيل بود. از من خواست به خانه عمهاش تلفن كنم.خواستهاش را برآورده كردم طبق خواهش علي، شوهر عمهاش به خانههاي آنها در شهرك خاور شهر رفت و پدر ومادرش را با اين ترفند كه علي ميخواهد از سر پل ذهاب تلفن كند به خانهشان آورد.
شب علي به خانه عمه زنگ زد ابتدا با پدرش صحبت كرد. پدر پرسيد: بابا كجايي؟ علي گفت: دارم مييام. ولي يه مسئلهاي پيش آمده.
- چه مسئلهاي؟
- بابا دست راستم يه كم خراش برداشته.
- خراش كه چيزي نيست.
- نه يعني يه انگشتم قطع شده.
آقاجان مكثي كرد، به خودش مسلط شد و گفت: ايراد نداره بابا. در راه خدا بود.
كم كم يك انگشت به دو و سه انگشت رسيد. و بالاخره قطع شدن دست را به مچ رساند. از آقاجان خواست تا گوشي را به مادرش بدهد. همين گفت وگو ميان علي و مادر نيز رد و بدل شد.
صبح روز بعد به محل كار آقاجان تلفن زديم واطلاع داديم كه علي در تهران و در خانه ماست. هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه آقاجان به خانه ما آمد. پدرم وقتي او را ديد دوباره چشم هايش پر از اشك شد. آقاجان پدرم را دلداري داد و گفت: عيب نداره. اونا ديگه مرد شدند. اينا امانتي هستند كه ما گرفتيم.
آن وقت علي جلو آمد. پدر و پسر يكديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند. آقاجان نگاهي به دست علي انداخت. بعد به پشت علي زد و گفت: باريكلا غصه نخوريها.
من و علي سوار ماشين آقاجان شديم و همراه او به طرف خاور شهر رفتيم. وقتي رسيديم. همسايه ها به اتفاق مادر و خواهر علي به استقبالمان آمدند. خانه را چراغاني كرده بود. آن موقع محمدرضا برادر كوچكتر علي در منطقه بود. پاي علي كه به خانه رسيد، مادر دويد و برايش جگر درست كرد. علي دلخور شد و گفت: مامان. ميخواي منو تقويت كني. بچههاي مردم دارن تو جبهه پر پر ميشن حالا شما...
اعضاي خانواده و دوستان نيز هر كدام به نوعي سعي ميكردند محبت خود را به علي نشان دهند و او را در انجام كارهايش كمك كنند. در بستن دگمههاي لباس يا كمربندش، بستن بندهاي پوتينش به هنگام خروج از منزل، تكه كردن نان سرسفره غذا و... علي به شدت همه را از كمك كردن به خودش منع ميكرد. او تلاش ميكرد مانند گذشته همه كارهاي خودش را انجام دهد.
از زماني كه به تهران رسيده بوديم. هنوز چند ساعتي نميگذشت كه از من خواست خودكاري به باندهاي دستش بچسبانم تا با آن امضا كند و بنويسد. و تمام كارهاي شخصياش را به راحتي انجام دهد. حتي موتور سواري هم ميكرد. به اين ترتيب كه با بستن كشي به دسته ي راست موتور و وصل كردن انتهاي آن به بازوي دست قطع شدهاش، موتور را در تمام جاده خاوران تا پادگان به راحتي هدايت مي كرد.
مدتي كه براي اندازهگيري و امتحان دست مصنوعي علي به ارتوپدي ميرفتيم، مسئله ازدواج خواهر علي نيز در جريان بود. خانواده كه همين يك دختر را داشتند، دلشان ميخواست در خصوص جهيزيه و باقي اموري كه به خانواده عروس مربوط ميشود سنگ تمام بگذارند. علي با دوندگي و سعي بسيار، توانست وام بگيرد و به اين ترتيب خواسته پدر و مادرش را به انجام رساند.
سوم خرداد سال شصت، براي گرفتن دست مصنوعي علي به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم. دكتر دست را براي علي وصل كرد و پرسيد: خوبه؟ راحتي؟
علي گفت: بد نيست، اما اگه سرش قلاب ميگذاشتين بهتر بود.
دكتر با تعجب پرسيد: چهجور قلابي و براي چي؟
علي گفت:يه قلاب مثل مال دزدهاي دريايي كه وقتي سوار اتوبوس ميشم، بيندازمش به ميله اتوبوس و راحت از اين سر اتوبوس به اون سرش سُر بخورم.
دكتر از روحيه خوب علي خوشش آمد و كلي خنديد.
علي مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز يك مرحله از عمليات باقي مانده بود؛ بايد ارتفاع 1150، كه همچنان در دست عراقيها مانده بود را پس ميگرفتيم. در تهيه مقدمات عمليات بوديم كه علي گفت: عجيب دلم ميخواد زيارت مكه برم.
بعد رو به آسمان كرد و گفت: خدايا! خلاصه ما كه از تو، توفيق شهادت ميخواستيم و نشد. حالا نميشه بريم حرمترو زيارت كنيم؟ حرم پيامبرت و بقيعرو...
همين موقوع پيچك سوار بر موتور را از راه رسيد: يك سره سراغ علي آمد و پرسيد: علي، مكه ميري؟!
ناگهان مثل اين كه علي را برق گرفته باشد، متحير ماند. به شدت منقلب شد. بالاخره وقتي بر خودش مسلط شد پرسيد: چطور؟
پيچك گفت: سهميهاي (اولين دوره اي بود كه براي فرماندهان مناطق جنگي سهميه ي حج در نظر گرفته شده بود) براي من درست شده، چون عملياته و نميتونم برم، تو برو.
علي جواب داد: خُب من هم ميخواهم تو عمليات باشم.
پيچك اصرار كرد كه تا مقدمات عمليات فراهم شود، علي ميتواند در اين فاصله به زيارت مكه رفته و برگردد و براي عمليات هم سرپل ذهاب باشد. علي مشتاقانه قبول كرد و چيز ديگري نداشت كه بگويد چرا كه پروردگارش او را دعوت كرده بود.
روزي كه پرواز داشت، براي بدرقه، همراهش به فرودگاه رفتيم. آنجا متوجه شديم كه او تعداد زيادي از عكس هاي امام (ره) و جزوههاي كوچكي كه به سه زبان عربي، انگليسي و فرانسه ترجمه شده است، تهيه كرده و ميخواهد همراه خود به مكه ببرد.
علي از ما پرسيد: به نظر شما چه طور ميشه اينها رو برد؟
ميدانستيم كه دولت عربستان از ورود هر نوع پوستر و جزوه و... شديداً جلوگيري ميكند.
همه شروع كرديم به فكر كردن. هر كدام چيزي گفتيم؛ اما عقيده هيچ كدام به نظر عملي نميآمد. همينطور كه صحبت ميكرديم، پسر جواني جلو آمد به طرف علي رفت و گفت: حاجي ميخواهي بري مكه؟
علي گفت: بله، چهطور ؟
پسر جوان گفت: ميخواهي برات جاسازي كنم؟
علي خوشحال شد. چمدان و وسايلش را با عكسها و جزوهها در اختيار پسر جوان گذاشت.
آن پسر به حدي ماهرانه عكسها و جزوهها را در چمدان جاسازي كرد كه ما هيچ كدام متوجه نشديم آنها را در كجاي چمدان قرار داده است. بخشي از عكسها را نيز در دست مصنوعي علي جا داد و با رويي خوش و خندان از همه خداحافظي كرد و رفت.
* مكه - شهريور 60
در مكه بوديم كه ديديم يك جايي درگير شده است. پليسهاي سعودي به جان هم افتاده بودند؛ هر كدام يك عكس امام خميني (ره) به كمرشان چسبيده بود. آنها سعي ميكردند عكس را از خودشان جدا كرده و در همان حال يكديگر را متهم به بيدقتي ميكردند. بعد فهميدم آن كه اين معركه را راه انداخته است، كسي نيست جز علي.
علي جلو ميآمد و با يكي از پليسهاي سعودي خوش و بش ميكرد، او را بغل كرده و عكسي از امام (ره) به پشت او ميچسباند. بعد در ميان جمعيت گم ميشد و باز ميرفت سراغ پليس ديگري. يك بار براي رد گم كردن با دست مصنوعي ميآمد و بار ديگر آن را در ميآورد. به اين ترتيب توانسته بود پليسهاي سعودي را گيج كرده و به جان يكديگر بيندازد.
بالاخره پليسها، علي را شناسايي ميكنند. او را به چادر انتظامات ميبرند. سرهنگي كه در چادر است به علي ميگويد كارش خلاف قانون آنجاست. علي هم كه عربي را تا حدودي ياد گرفته و ميتوانست جوابشان را بدهد ميپرسد: خلاف يعني چه؟
خلاصه جر و بحث علي با سرهنگ بالا ميگيرد. سرهنگ عكس امام (ره) را پاره كرد و ميگويد: "اين عكس اينجا جايي ندارد ". علي اسكناس سعودي را از جيبش درآورد و به عكس پادشاه عربستان كه روي اسكناس بود، اشاره ميكند و ميپرسد: "اين عكس كيه؟ "
سرهنگ متوجه منظور علي شده، دستش را گرفته و مانع پاره كردن اسكناس ميشود و علي را به بازداشتگاه ميفرستد.
علي را به سلول انفرادي ميبرند. به محض آن كه پليسها رفتند و او تنها ماند، عكس پادشاه عربستان را از روي ديوار سلول پايين آورد و به جاي آن عكس امام (ره) را از توي دست مصنوعياش بيرون آورد و روي ديوار بالاي سرش نصب كرد. مدتي بعد وقتي زندانيانها براي سركشي به علي آمدند و عكس امام (ره) را ديدند، جا خوردند. ابتدا به علي پرخاش كردند كه عكس را از كجا آوردي؟ بعد هم يكديگر را سرزنش كردند كه "چرا اين را خوب نگشتيد؟ " علي را اين بار حسابي ميگردند. بعد هم عكس پادشاه سعودي را روي ديوار نصب ميكنند و ميروند.
بعد از رفتن آنها، علي كارش را به همان صورت تكرار ميكند و عكس امام خميني (ره) روي ديوار زندان نصب ميشود.
شب كه براي زنداني شام آوردند و با عكس امام (ره) روبهرو شدند، با عصبانيت علي را تحت فشار ميگذارند كه "تو اين عكسها را از كجا ميآوري؟ "
علي هم با خونسردي يك جمله را تكرار ميكند: "از غيب برايم ميرسد. "
اين بار، سربازي را براي مراقبت از او ميگمارند. علي در تمام روز دنبال فرصت ميگردد و اين بار هم موفق ميشود در فرصتي هرچند كوتاه، عكسها را جابهجا كند. زندانبانها وقتي موضوع را فهميدند، گيج شدند.
علي را براي بار چندم گشتند و بعد سلولش را تغيير دادند. دو سرباز هم براي او گماشتند تا چشم از علي برندارند. نيمههاي شب وقتي دو سرباز خوابآلود شده و به چرت زدن افتادند، عكس امام (ره) روي ديوار نصب شد. نزديك صبح مسئول سلول از قضيه مطلع شد و دو سرباز را زير سيل ناسزا و تهديد گرفت.
تا اين زمان چهل و هشت ساعت از بازداشت علي گذاشته بود و در تمام اين مدت عكس امام (ره) مرتب روي ديوار سلول، بالاي سرش نصب بود. بالاخره مسئول زندان خسته شد و به علي گفت: تو آدم عجيبي هستي. بهتره تا درد سر بيشتري درست نكردي، از اينجا بري. علي را آزاد كردند و سرانجام هم نتوانستند بفهمند عكسها از كجا ميآمد.
علي كه از مكه برگشت، وقتي ميخواستم "حاجي " صدايش كنم، برايم سخت بود. تا پيش از اين، كلمه حاجي در ذهن من يك آدم ميان سال كه معمولاً تا حدودي خشك و جدي بود را به ياد ميآورد. حالا چهطور ميتوانستم به اين جوان پرتحرك و شوخ و پرسروصدا حاجي بگويم؟ علي نيامده، آماده برگشت به منطقه شد. ماندنش در مكه چهل روز طول كشيده بود. من در غياب او ازدواج كرده بودم و علي به محض بازگشت از مكه، چشم روشني تهيه كرده و با خانوادهاش به ديدن من و همسرم آمد. وقتي شنيدم عازم منطقه است، گفتم: "حاجي، كجا به اين زودي؟! ميخوام شيريني عروسي مو بدم. تو كه هنوز از راه نرسيدي. يه كم ديگه بمون. "
علي گفت: نميتونم.
فهميدم كه عملياتي در پيش است. تعجب كردم. من كه اينجا بودم و با دوستان ارتباط داشتم، از قضيه خبر نداشتم. آن وقت او بعد از چهل روز دوري از ايران، از همه چيز خبر داشت.
اصلاً اين خاصيت علي را كه هميشه از زمان تمام عملياتها خبر داشت، همه ميدانستند.
گفتم: راستي علي چه جوريه؟ هر عملياتي كه باشه شمال يا جنوب، شرق يا غرب، تو خبردار ميشي؟ مخصوصاً اين دفعه از كجا فهميدي؟ تو كه اصلاً اينجا نبودي؟
خنديد. سرش را تكان داد و گفت: اگه عاشق باشي، خودش بهت خبر ميده.
عملياتي كه علي دربارهاش حرف ميزد، "مطلع الفجر " بود.
* عمليات مطلعالفجر - 20 آذر60
وقتي وزوايي گفت: "علي و پيچك شهيد ميشن " تصميم گرفتيم نگذاريم آنها در اين عمليات جلو بروند. حرف وزوايي، براي ما حجت شده بود. تا آن موقع، پيشبينيهاي او درباره شهادت بچهها به واقعيت پيوسته بود.
آخرين باري كه علي را ديدم، با پيچك همراه شده بود تا براي عمليات حركت كند. براي خداحافظي بوسيدمش و در گوشش دعا خواندم. "اللهُ حافظاً يا ارحم الراحمين " علي كلامم را قطع كرد و گفت: "چه كار ميكني؟ اين به جاي اينه كه دعا كني شهيد بشم؟!
براي بار دوم و سوم هم كه دعا خواندم، دعا را قطع كرد و گفت: "دعا كن شهيد بشم. "
با دوستان گرداگردش را گرفتيم. از هر چيزي كه فكر ميكرديم ممكن است مانع جلو رفتنشان شود گفتيم و نتيجه گرفتيم كه افراد ورزيده و مجربي مانند او، نبايد به راحتي از دست بروند. آن موقع هنوز قرارگاه تاكتيكي به وجود نيامده بود. اما حرفهايمان بياثر بود. علي اسلحهاش را روي دوشش انداخت و با سرعت رفت. از وقتي كه دست راستش قطع شده بود، اسلحهاش عوض شد. به جاي ژ-3 كه همه بچهها دستشان ميگرفتند، او اسلحه MP40(مسلسل اتوماتيك تهاجمي) حمل ميكرد. اسلحه نسبتاً راحتي بود. بندش را ميانداخت گردنش و ميتوانست با آن به صورت رگبار، تيراندازي كند. بعدها اين اسلحه را هم كنار گذاشت و تنها به در دست گرفتن چوب اكتفا كرد.
زمان زيادي نگذشت كه خبر رسيد علي و پيچك در منطقه بر آفتاب(رشته ارتفاعات برآفتاب به صورت تيغه اي كه تنگه ي مهم قاسم آباد، كورك و حاجيان در آن واقع شده است) مورد هدف دشمن قرار گرفتهاند. يك تك تيرانداز با تير كلاشينكف پيچك را زد كه او در جا شهيد شد. علي هم به فاصله چند ثانيه از شهادت پيچك، هدف تير مستقيم تانك قرار گرفت و دست كم سيصد تركش به بدنش اصابت كرد. او از ناحيه سر، صورت، سينه، ريه، پا و دست به شدت مجروح شد. دست مصنوعياش هم كاملاً سوراخ سوراخ شده بود. علي خودش تعريف ميكرد:
"با خودم گفتم حتماً اينجا آخر خطه. روبه قبله دراز كشيدم منتظر ماندم. بعد فكر كردم يك لبخندي بزنم تا بعداً كسي آمد ديد، بگه اين شهيد چه تبسم قشنگي هم داشته. حدود نيم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. ديدم نه، خبري نيست. به خودم گفتم بلند شو بابا لياقت نداري. تا بلند شدم، ديدم با هر نفسي كه ميكشم، هوا همراه با خون از دهنم بيرون ميزنه. چفيه را باز كردم و بستم دور دهانم و يواش يواش راه افتادم به طرف پايين. "
علي با همان حال توانسته بود چهار ساعت پاي پياده از كوه پايين بيايد. بالاخره يك نفربر ارتشي كه از آنجا ميگذشته، او را ميبيند، سوارش ميكند و به سرپل ذهاب، پادگان ابوذر ميرساند.
علي به بيمارستان پادگان ميرود. همان دكتري كه چند ماه پيش دستش را عمل كرده بود، او را معاينه ميكند. دكتر با ديدن علي، او را به خاطر ميآورد و ميگويد: باز هم كه تو هستي؟
علي جواب ميدهد: بله، اون دفعه كه اومدم پيش شما خوب عمل كرديد، ما هم مشتري شديم.
دو روز در اين بيمارستان بستري بود. بعد به بيمارستاني در تبريز فرستاده شد. از تبريز هم به بيمارستاني در تهران منتقل شد. بعد از بهبودي نسبياش مجدداً به مركز ارتوپدي مراجعه كرديم و دست مصنوعي ديگري برايش سفارش داديم.
ارسال نظر