گوناگون

نمایی نزدیک از اعتماد نابجا تا اوین

پارسینه: جوانی که تاوان اعتماد به یکی از آشنایانش را به قول خودش با گذراندن پنج سال از بهترین روزهای جوانی اش در زندان پس می دهد، کارش به جایی رسیده که خانوادگی حاضر شدند کلیه هایشان را برای آزادی او بفروشند.

یک ساعت از ظهر سرد پاییزی گذشته است؛ خورشید با ابرهای سرگردان دست و پنجه نرم می کند تا از دل ابرها پدیدار شود و در این کشاکش خورشید است که پیروز می شود تا شاید برف و سرمایی که در دل مددجویان نشسته، را آب کند. در حیاط زندان هنوز آخرین بقایای بارش برف دو روز پیش پیداست.

همراه با عکاس و روابط عمومی ستاد مردمی دیه به در سالن ملاقات اوین می رسیم ؛ واردسالن انتظار که می شوی بانوانی می بینی که چشم هایشان از فرط گریه قرمز شده و زیر چشمانشان هم پف کرده است و این صحنه فضای غمبار زندان را دو چندان می کند.
در اتاق ملاقات به انتظار می نشینی تا مددجوی جوانی که ستاد دیه گفته بود بخاطر بدهی مالی در زندان بسر می برد برای مصاحبه بیاید. پس زمینه های اطلاعاتی که روابط عمومی ستاد دیه در طول راه گفته بود را در ذهن خود مرور می کنی؛ جوانی که به شوهرخواهر خود اعتماد کرد و او هم با نام این جوان دست چک گرفته و کلی بدهی بالا آورد.
همچنان که در حال فکر کردن هستی جوان رعنایی مقابلت می نشیند که اصلا باور زندانی بودن این جوان محال بنظر می رسد. قیافه اش نه به خلاف کارها می خورد و نه به مال مردم خوارها. سادگی در ظاهرش هویدا است و وقتی شروع به حرف زدن می کند دو چندان بی گناهی این جوان به مخاطب اثبات می شود؛‌ کسی که خامی جوانی اش او را به اینجا نشاند.
«دانشگاه بودم و ۲۳ سال سن داشتم؛ شوهر خواهرم روزی در تماس تلفنی به من گفت که قصد دارد شرکتی ایجاد و من را بعنوان یک عضو علی البدل معرفی کند و یک هفته بعد گفت به اشتباه من رییس هیات مدیره شرکت شدم و یک ماه بعد هم با ترفندهای متعدد به نام من به عنوان رییس هیات مدیره دسته چک گرفت و ..»؛ 'م.ص' این جملات را در حالی بیان می کند که یک دستش را روی دست دیگرش گذاشته و نگاهش را به کف زمین دوخته تا شاید شرمساری اش را نتوانی از چشم در چشم شدن ترجمه کنی.
او تک پسر خانواده و همه آمال و آرزوی مادرش است؛ همان کسی که از چهار سالگی بدون پدر، دردانه اش را در دامن خود پروریده تا روزی نهالش، درختی پربار شود و به ثمر برسد. حالا این مادر که به میانسالی رسیده به همراه دیگر فرزندانش برای رهایی جگرگوشه خود از بند، حاضر شدند کلیه های خود را بفروشند.
پدر این جوان هم برای خود اسطوره ای بود؛ کسی که تمام دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. ۴سال بعد از جنگ وقتی بازاری آتش می گیرد و می بیند سه نفر در این آتش در حال سوختن و از دست رفتن هستند خود را به آب می زند و با بدنی خیس به دل آتش می رود یک نفر را نجات می دهد و هنگامی که نفر دوم را از زیر شراره های آتش بیرون می کشید، کرکره ای می افتد و این پدر فداکار به همراه دو نفر دیگر در آتش جان می سپارند.
«۲۸ ساله هستم و در فروردین ۹۱ که به زندانی در یک شهرستان رفتم، دانشجوی ارشد مکانیک بودم»؛ ‌این جوان که بقول خود در آن زمان در بنیاد ملی نخبگان ثبت نام کرده بود و حالا باید مانند برخی دیگر جوانان غیور این سرزمین افتخار علمی کشور می شد، حالا پشت میله های زنگ زده زندان روز خود را شب و شب را روز می کند.
همه آرزوهای برباد رفته خود را در تاریکی شب های زندان مرور می کند و وقتی فکر می کند چگونه بقول خودش گل جوانی اش اینگونه تباه شده است، سرش گیج می رود و با گذشت پنج سال هنوز آنچه که بر سرش آمده را باور نمی کند.
او سپس می افزاید: شوهر خواهرم تا اینجای کار همه چیز را عادی جلوه داده بود و به خاطر ظاهر به نسبت معتقدش هیچگاه به او شک نبردم. او ابتدا شب ها چک ها را پیش خودم می آورد و امضا می کرد اما بعد از مدتی چندین امضا پشت سر هم از من گرفت. تا اینکه بعد از یک سال فردی با من تماس گرفت و گفت چک های شما بدون اعتبار، دست من است.
آش نخورده و دهان سوخته ؛ او که بقول خودش بابت این شرکت خیالی شوهر خواهرش حتی یک تومان هم دریافت نکرده است، حالا کسی به او زنگ زده و گفته یک میلیارد و دویست میلیون تومان نه ریال، چک دست او است.
«کسی که چک های من دست او بود گفت می دانم شما تقصیری ندارید می خواهم از شما و خانواده شما دعوت کنم شهرستان تا باهم صحبت کنیم و من هم به همراه مادرم به آنجا رفتیم اما خبری از آن مرد نبود و در آنجا برای نخستین بار سنگینی دستبندی که مامور در دستانم می بست را حس می کردم و یکسره می گفتم من کاری نکردم حتما اشتباهی پیش آمده است اما..».
اما نه اشتباه بود و نه غیر واقعی؛ مردی که چک های این جوان دستش بود به بهانه دعوت او را به شهرستان کشاند و کت بسته تحویل ماموران داد و از آن روز، او خود را پشت میله های زندان شهری دید که یکی از جرم خیزترین استان های کشور است با زندانیانی تا حدودی خطرناک.
«حتی در دادگاه ها قضات سخت موضوع بیگناهی ام را پذیرفتند و اینکه آنچه سرم آمد صرفا بخاطر اعتماد به کسی بود که او را عضوی از خانواده خودم می دانستم. نمی دانم این آقا چقدر طلبکار بود البته گاهی می گفتند ۳۰۰ میلیون تومان و گاهی هم ۷۰۰ میلیون تومان؛ اما هر چه بود او یک میلیارد و دویست میلیون تومان از من چک داشت».
جوان بعد از رفتن به زندان و پیگیری این موضوع، دریافت او تنها قربانی امیال و زیاده خواهی شوهر خواهرش نشده است و سر چند نفر دیگر هم کلاه رفته است؛ خانواده اش از آن آقا شکایت کرده و درخواست طلاق برای دختر خود می کنند.
او با توصیف زندان شهرستانی که در آنجا بود، می گوید: «آنجا گویی زندان نبود با هیچ کس مراوده نداشتم و تنها مطالعه می کردم؛ می ترسیدم از مراوده و صحبت کردن با زندانیان آن زندان؛ بیشتر زندانیان آن شهرستان مجرم بودند و من به سختی در آنجا روزگار را سپری می کردم؛ بماند اینکه دور از خانواده بودم، مرخصی نداشتم و بر من بسیار سخت گذشت».
'م.ص' در پاسخ به این سوال که سرنوشت دامادتان چه شد و آیا ردی توانستید از او بیابید، گفت: ۱۳ پرونده برای شوهر خواهرم تشکیل شد اما معلوم نیست با پول ها چه کرده است طوری که حتی سیم کارت دستش نیز به اسم خود او نبوده است.
وی ادامه داد‌: اما درهر حال این آقا در سال ۹۳ با مقدار صد کیلو مواد مخدر دستگیر شد و اکنون در زندان قزلحصار است.
وقتی درباره مادرش حرف می زند نگاهش به زمین سنگین تر و شرمساری او بیشتر می شود؛ با خود فکر می کند اگر تحصیلاتم را تمام کرده بودم الان مهندس بودم و کمک خرج مادرم می شدم تا شاید ذره ای از زحمت هایی که این همه سال هایی که برای من و خواهرانم کشید بتوانم جبران کنم. اما زهی خیال باطل!
«همه ما تباه شدیم؛ من این طور، خواهرم هم به آن صورت و مادرم که بدلیل نبود مرد در خانه زجر فراوانی کشید؛ اصلا نمی توانم باور کنم چگونه روزهای خوب ما سپری شد و با گذراندن روزهای بد ادامه یافت».
او که با تکان دادن سر خود ابراز تاسفش را به مخاطب انتقال می دهد، محکومیت مالی را وضعیت خیلی بدی می داند و ادامه می دهد: وقتی عملی مغایر با قانون انجام دهی مجازاتی برایت تعیین می شود و مثلا می دانی که یکسال یا ۱۰ سال را باید در حبس باشی اما اگر محکوم مالی باشی نمی دانی تا کی باید در زندان بمانی و هرلحظه منتظر هستی که بدهی ات پرداخت شود و آزاد شوی و این انتظار که از یک سو امیدوار کننده است؛ از دیگر سو جان انسان را به لب می رساند.
«در خوابم هم نمی دیدم که پنج سال از گل جوانی ام را در زندان سپری کنم؛ از سال ۹۳ به زندان اوین منتقل شدم که اینجا وضعیت به مراتب بهتر از شهرستان است. ستاد دیه تهران در تماسی با ستاد دیه فارس و با صحبت با شاکی ام توانست او را متقاعد کند که به گرفتن ۳۰۰ میلیون تومان از کل مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون تومان راضی شود و در آنجا و دیدار حضوری هم ۱۵ میلیون تومان دیگر تخفیف داد».
ستاد دیه کشور هم قرار است دویست میلیون به این جوان وام دهد تا شاید زودتر از بند آزاد شود؛ اما حالا ۸۵ میلیون تومان دیگر هم نیاز است و این جوان و خانواده اش از پس این مبلغ هم برنمی آیند و همین موضوع باعث شد تا 'م.ص' و خانواده اش فکر فروش کلیه به سرشان بزند.
او وقتی به اینجای صحبت خود یعنی فکر فروش کلیه می رسد، سرش را بالا می گیرد و نگاهی به خبرنگار می اندازد و می گوید: نمی دانید این شرایط چقدر سخت است ؛ چون هر چقدر بگویم زندان سخت است شاید متوجه شوید اما هیچوقت نمی توانی این شرایط را درک کنید؛ در این شرایط انسان به هر دری می کوبد تا مشکلش حل شود.
اما تنها چیزی که جوان ۲۸ ساله را بیش از همه آزار می دهد ظاهر غلط انداز شوهر خواهرش است؛ « داماد خانه چنان رفتار و کردارش خوب جلوه می کرد و به انجام عبادات دقت داشت که هیچگاه فکر نمی کردم تا این حد انسان کلاهبرداری باشد و با تنها چیزی که در چند سال زندان نتوانستم کنار بیایم همین موضوع بود که خوشبختانه با خواندن نهج البلاغه در زندان دریافتم همه چیز به ظاهر نیست».
آری او راست می گوید همه چیز به ظاهر نیست؛ مگر ابن ملجم همانی نبود که از فرط سجده ها پیشانی اش زخم شده بود مگر او حافظ قرآن نبود که به خود جرات داد و مولای متقیان را به شهادت رساند.
'م.ص' درباره این سوال خبرنگار ایرنا که آیا بعد از آزادی به تحصیلات خود ادامه می دهی پاسخی داد که خبرنگار چیزی برای گفتن نداشت.
« خیلی دوست دارم درس بخوانم و عاشق مطالعه هستم اما با وجود ۲۰۰ میلیون وامی که از ستاد دیه دریافت می کنم بنظر شما آیا می توانم به تحصیلاتم ادامه دهم؟ من نه بازاری بودم نه تا کنون کار کردم، اما حالا باید سخت کار کنم تا به مدت ۱۵ سال بتوانم قسط این وام را بپردازم و از سویی دیگر، مادرم که همه عمر و جوانی خود را به پای ما گذاشت را هم باید دریابم. اگر منطقی فکر کنیم تحصیل من در این شرایط امری محال است».
این همه داستان نیست، جوان در بند ما تا یکی دو سال قبل خود را ته خط زندگی می دید که با خواندن قرآن در زندان حالا خود را به خدا نزدیکتر می بیند.
«آیه ۲۱۶ سوره بقره وقتی که خود را بدبخت ترین و تنهاترین روی زمین می دیدم به من قوت قلب می داد و بیش از پیش مرا به خدا نزدیک می کرد و شاید با همین آیه است که خودم را تاکنون سرپا نگهداشته ام».
او کل آیه را از حفظ خواند و با ترجمه آن به فارسی ادامه داد: در بخشی از این آیه مبارکه گفته شده «حال آنکه برای شما ناخوشایند است ، و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می داند و شما نمی دانید».
این جوان در پایان گفت وگو تنها خواسته اش این بود که روزی بتواند از شرمندگی مادرش دربیاید.
و اما اینجا نه تنها پایان داستان نیست بلکه آغاز داستان است؛ آغاز داستان دیگر و آغاز فصل مهرورزی و هم نوع دوستی. برخی انسان ها گاهی بعد از مرگ خود اموال خود را وقف می کنند تا شاید عاقبت خوبی داشته باشند؛ و چه بهتر که همین جا نیکی هایمان را تقسیم کنیم و گل لبخند را روی لب های مادری بنشانیم که ۲۴ سال تمام، فرزندانش را با آبرو و دراز نکردن دست جلوی هر کس و ناکس بزرگ کرد و امروز فرزندش برای رهایی از حبسی ناخواسته و جرمی ناکرده به کمک من و شما نیاز دارد.
شاید اگر این جوان و امثال این جوان از بند رهایی یابند فردای جامعه ما را با دستان پرتوان خود بسازند و با هر کار خیری که با دستان آنها انجام می شود دست دیگری پشت آن دیده می شود.
نیک اندیشان می توانند کمک های خود را به شماره حساب های ستاد دیه ۷۴/۷۴ بانک ملت شعبه مستقل مرکزی، ۷۷۷۷ بانک تجارت شعبه مرکزی، ۸۸۸۸ بانک صادرات شعبه مرکزی، ۵۵۵۵۵ بانک ملی و یا از طریق سامانه پرداخت تلفن همراه #۷۷۷۷*۷۸۰* واریز کنند.
چه زیبا گفت سعدی خوش سخن:
ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

منبع: خبرگزاری ایرنا

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار