ظهورِ ترامپ و ساندرز؛نشان زوالِ امپراطوریِ آمریکا؟
پارسینه: آمریکا یک امپراطوریِ جهانگستر است که کانونِ آن در کشورِ آمریکاست، اما شاخههایِ آن در سراسرِ جهان گسترده است. کارکردِ اصلیِ این امپراطوری، مثلِ هر امپراطوریِ دیگری، این است که پمپاژِ ثروت و منابعِ اقتصادی و انسانی از سراسرِ جهان به آمریکا و اقمارش را تسهیل و تضمین کند.
در ضمن، همانطور که عرض کردم، آمریکا در این خصوصیتِ خود یک امپراطوریِ معمولی است و از امپراطوریهایِ جهانیِ دیگری که ممکن بود روسها یا آلمانها در نیمهی دومِ قرنِ بیستم ایجاد کنند به مراتب بهتر است. با اینحال این نکته دلیل نمیشود که جهانی که در آن هیچ امپراطوری، خواه آمریکایی باشد خواه روسی یا آلمانی یا چینی، قلدری نکند را طلب نکنیم.
آمریکا به تدریج در اوایلِ قرنِ بیستم و عملاً بعد از جنگِ جهانیِ دوم به یک امپراطوریِ جهانی تبدیل شد. نقطهی اوجِ هژمونیِ امپراطوریِ آمریکا را احتمالاً باید در اواخرِ دهه ۱۹۷۰ جستجو کرد و از پس تا کنون به تدریج از سلطهی آن کاسته شده است، اگر چه این فرایندِ نزولی به گونهای نبوده که آمریکا را از قدرتِ هژمونِ جهان خارج کند. اما برقراریِ یک امپراتوری موضوعی است که به واسطهی تناقضهایِ بزرگی که در درونِ خود ایجاد میکند پایدار نیست و در نتیجه (خوشبختانه) امپراطوریها دائمی نیستند و پس از طیِ دورانِ طلاییِ خود به تدریج مسیرِ افول را طی میکنند. این اتفاق قبلاً هم در طولِ تاریخ رخ داده و دلیلی وجود ندارد که به شکلی منحصر به فرد، اما در کلیتِ خود مشابه، برایِ امپراطوریِ آمریکا رخ ندهد.
اما اجازه دهید یکی از بنیادیترین تناقضهایی که امپراطوریِ آمریکا با آن مواجه است را شرح دهم: امپراطوریِ آمریکایی به این کشور اجازه داد که ثروتِ زیادی از سراسرِ جهان در خاکِ خود تجمیع کرده و شیوهی زندگیِ پر ریخت و پاشی را برایِ بخشی از شهروندانِ خود ایجاد کند. برتریِ سیستماتیکِ آمریکا به کشورهایِ جنوب به معنایِ هجومِ کالاهایِ ارزانِ وارداتی به بازارها و جذبِ بهرهی مالیِ عظیم توسطِ سیستمِ مالی این کشور است؛ معجونی که به تدریج اقتصادِ این کشور را نابود میکند. این فرایند منجر به ایجادِ طبقهای در درونِ آمریکا میشود که اگر چه سهمی اندک از مزایایِ امپراطوری میبرند، اما بارِ زحمتِ آنرا به تمامی به دوش میکشند.
در عینِ حال، کشورهایِ جنوب که در ازایِ خدماتِ ارزانی که به آمریکا ارائه میدهند پشیزی بیش دریافت نمیکنند، مستعدِ اعتراض به این وضعیتِ نابرابر میگردند؛ اعتراضهایی که اغلب به شیوهی مدنی انجام میشود، اما میتواند صورتهایِ خشنی نیز به خود بگیرد. امپراطوریِ آمریکا برایِ مقابله با نارضایتیهایِ داخلی و جهانی باید روز به روز بخشِ بزرگتری از اقتصادِ خود را صرفِ سیستمهایِ امنیتی و نظامی کند. ضعیف شدنِ اقتصاد، افزایشِ نارضایتی و افزایشِ فشارهایِ بینالمللی به تدریج امپراطوری را پوک میکند و پوستهای از جنسِ سربازان، جاسوسها و تکنوکراتها باقی میگذارد که صورتِ جامعهی در حالِ سقوط را با سیلی سرخ نگاه میدارند. روزی که پوسته ترک میخورد-اتفاقی که دیر یا زود رخ خواهد داد-دیگر چیزی در درونِ آن باقی نمانده است که در برابرِ فروپاشی مقاومت کند.
فقیرتر شدنِ طبقهی متوسط در آمریکا که همزمان دسترسی به کالاها و خدماتِ ارزان را حقِ مسلم خود میداند به این معناست که فرایندِ انتقالِ «تولیدِ صنعتی» به کشورهایِ دیگر، یعنی جایی که امکانِ تولید ارزان در آن وجود دارد، ادامهدار خواهد بود. با ادامهی انتقالِ تولیدِ صنعتی به کشورهایِ دیگر، صنایعِ این کشور که یکی از مهمترین پایههای ظهورِ این کشور به عنوانِ یک امپراطوری بودند (دو پایهی دیگر منابعِ عظیمِ نفتِ ارزان و سیاستِ خارجهی موثر در اواخر قرن نوزدهم و نیمهی اول قرن بیستم بود) تضعیف میشود. همزمان نیروهایی که در بخشِ تولیدِ صنعتی مشغول بودند فقیرتر و آسیبپذیرتر میشوند و این روند شکافِ اجتماعیِ بزرگی در جامعه ایجاد میکند. راهِ حلِ آن البته معکوس کردنِ این فرایند و بازگرداندنِ صنعت به خاکِ آمریکاست، منتها اینکار منجر به گرانشدنِ قیمتِ تمامشدهی کالاها و خدمات خواهد شد و طبقهی مرفه و مصرفگرایی را که دسترسی به انبوهِ کالاهایِ ارزان را «حقِ مسلم» خود میداند ناراضی خواهد کرد. از طرفِ دیگر، پمپاژِ ثروت از سراسرِ جهان به آمریکا به لطفِ انواعِ اهرمهایِ سیاسی، اقتصادی و نظامی ادامه مییابد و این به معنایِ گسترشِ اقتصادِ مجازی، یعنی اقتصادِ مالی (غیرصنعتی) است که سودِ سرشاری را نصیبِ گروهی اندک در جامعهی آمریکا میکند. منافعِ عظیمی که نصیبِ این اقلیتِ جامعه میشود مانعِ جدیِ دیگری بر سرِ راهِ توقفِ تهیسازیِ آمریکا از صنایع است. تنها چارهی اساسی، عزمِ ملی و سیاسی در آمریکا برایِ پایان دادن عامدانه و برنامهریزیشده به امپراطوریِ آمریکایی است. همانکاری که بریتانیا در اواخرِ دورانِ امپراطوریِ خود انجام داد و به جایِ تقلا برایِ به عقب انداختنِ فروپاشیِ امپراطوریِ جهانیِ خود، به تدریج دست از امپراطورگرایی کشید و سعی کرد از طریقِ اتحاد با امپراطورِ نوظهور، یعنی آمریکا، به شیوهی دیگری سیاستِ بینالمللی خود را پیگیرد.
به نظر نمیرسد افرادِ تصمیمگیر یا جدی در آمریکا به فکر پایان دادن به امپراطوریِ آمریکایی باشند تا به این وسیله از دموکراسی و دستاوردهایِ سیاسی و اجتماعیشان پاسداری کنند؛ میراثی که در صورتِ پافشاری بر ادامهی امپراطوریِ آمریکایی به خطر خواهد افتاد (هم اکنون نیز روندِ تخریبیِ آن محسوس شده است). اما پافشاری بر ادامهی امپراطوری به معنایِ ناپدید شدنِ شکافهایِ یادشده در درونِ جامعهی آمریکا نیست. اگر از اقلیتِ یک درصدیِ ثروتمند بگذریم، طبقهی متوسطِ شهرنشین و حقوقبگیر در آمریکا مهمترین برندهی فرایندِ تهیسازیِ آمریکا از تولیدِ صنعتی بوده است، در حالی که اقشارِ دستمزدی، یعنی آنها که اغلب در صنایعِ تولیدی مشغول به کار بودند مهمترین بازندهی آن بودهاند. این گروهِ عظیم در جامعهی آمریکا خواستارِ تغییراتی اساسی است و به شدت از وضعِ موجود که طبقهی ثروتمند و بعضاً بخشهایِ حقوقبگیرِ طبقهی متوسط آنرا نمایندگی میکنند ناراضی است. این نکته به اوجگیریِ شگفتانگیزِ ساندرز و ترامپ در رقابتِ ریاستجمهوریِ آمریکا معنایِ ویژهای میدهد. هر دویِ این نامزدها، با در نظر گرفتنِ سپهرِ سیاسیِ سنتیِ آمریکا، تندرو هستند. در میانِ همهی نامزدها، فقط این دو هستند که توانایی بسیجِ این گروهِ عظیمِ «بازنده» در آمریکا را دارند. با توجه به اینکه هیچکدام از این دو نامزد نمیتوانند یا نمیخواهند به مشکلِ مبنایی، یعنی ناپایدار بودن امپراطوریِ آمریکا و روندِ رو به زوالِ آن، بپردازند، معلوم نیست که انتخابِ هر کدام از آنها به ریاستجمهوری لزوماً منجر به تغییراتِ موردِ نظرِ رایدهندگان شود. اما آنچه در این لحظه به ذهنم میرسد این است که (۱) هر دو شانسِ زیادی برای بسیج بخشهایِ بزرگی از جامعهی آمریکا را دارند و در نتیجه از انتخاب شدنِ هر کدام از آنها به عنوانِ رئيسجمهور تعجب نخواهم کرد، (۲)
انتخاب شدنِ هر کدام از آنها اتفاقی تاریخی در آمریکا خواهد بود، ولی نخواهد توانست روندِ رو به زوالِ امپراطوریِ آمریکایی را چه آگاهانه (از طریق کنارهگیری از امپراطوری) و چه غیرآگاهانه (از طریقِ زوالِ محتوم) تغییر دهد و (۳) انتخاب نشدنِ آنها در آمریکا زمینهی انفجاری اجتماعی را فراهم خواهد آورد.
بامدادی
آمریکا به تدریج در اوایلِ قرنِ بیستم و عملاً بعد از جنگِ جهانیِ دوم به یک امپراطوریِ جهانی تبدیل شد. نقطهی اوجِ هژمونیِ امپراطوریِ آمریکا را احتمالاً باید در اواخرِ دهه ۱۹۷۰ جستجو کرد و از پس تا کنون به تدریج از سلطهی آن کاسته شده است، اگر چه این فرایندِ نزولی به گونهای نبوده که آمریکا را از قدرتِ هژمونِ جهان خارج کند. اما برقراریِ یک امپراتوری موضوعی است که به واسطهی تناقضهایِ بزرگی که در درونِ خود ایجاد میکند پایدار نیست و در نتیجه (خوشبختانه) امپراطوریها دائمی نیستند و پس از طیِ دورانِ طلاییِ خود به تدریج مسیرِ افول را طی میکنند. این اتفاق قبلاً هم در طولِ تاریخ رخ داده و دلیلی وجود ندارد که به شکلی منحصر به فرد، اما در کلیتِ خود مشابه، برایِ امپراطوریِ آمریکا رخ ندهد.
اما اجازه دهید یکی از بنیادیترین تناقضهایی که امپراطوریِ آمریکا با آن مواجه است را شرح دهم: امپراطوریِ آمریکایی به این کشور اجازه داد که ثروتِ زیادی از سراسرِ جهان در خاکِ خود تجمیع کرده و شیوهی زندگیِ پر ریخت و پاشی را برایِ بخشی از شهروندانِ خود ایجاد کند. برتریِ سیستماتیکِ آمریکا به کشورهایِ جنوب به معنایِ هجومِ کالاهایِ ارزانِ وارداتی به بازارها و جذبِ بهرهی مالیِ عظیم توسطِ سیستمِ مالی این کشور است؛ معجونی که به تدریج اقتصادِ این کشور را نابود میکند. این فرایند منجر به ایجادِ طبقهای در درونِ آمریکا میشود که اگر چه سهمی اندک از مزایایِ امپراطوری میبرند، اما بارِ زحمتِ آنرا به تمامی به دوش میکشند.
در عینِ حال، کشورهایِ جنوب که در ازایِ خدماتِ ارزانی که به آمریکا ارائه میدهند پشیزی بیش دریافت نمیکنند، مستعدِ اعتراض به این وضعیتِ نابرابر میگردند؛ اعتراضهایی که اغلب به شیوهی مدنی انجام میشود، اما میتواند صورتهایِ خشنی نیز به خود بگیرد. امپراطوریِ آمریکا برایِ مقابله با نارضایتیهایِ داخلی و جهانی باید روز به روز بخشِ بزرگتری از اقتصادِ خود را صرفِ سیستمهایِ امنیتی و نظامی کند. ضعیف شدنِ اقتصاد، افزایشِ نارضایتی و افزایشِ فشارهایِ بینالمللی به تدریج امپراطوری را پوک میکند و پوستهای از جنسِ سربازان، جاسوسها و تکنوکراتها باقی میگذارد که صورتِ جامعهی در حالِ سقوط را با سیلی سرخ نگاه میدارند. روزی که پوسته ترک میخورد-اتفاقی که دیر یا زود رخ خواهد داد-دیگر چیزی در درونِ آن باقی نمانده است که در برابرِ فروپاشی مقاومت کند.
فقیرتر شدنِ طبقهی متوسط در آمریکا که همزمان دسترسی به کالاها و خدماتِ ارزان را حقِ مسلم خود میداند به این معناست که فرایندِ انتقالِ «تولیدِ صنعتی» به کشورهایِ دیگر، یعنی جایی که امکانِ تولید ارزان در آن وجود دارد، ادامهدار خواهد بود. با ادامهی انتقالِ تولیدِ صنعتی به کشورهایِ دیگر، صنایعِ این کشور که یکی از مهمترین پایههای ظهورِ این کشور به عنوانِ یک امپراطوری بودند (دو پایهی دیگر منابعِ عظیمِ نفتِ ارزان و سیاستِ خارجهی موثر در اواخر قرن نوزدهم و نیمهی اول قرن بیستم بود) تضعیف میشود. همزمان نیروهایی که در بخشِ تولیدِ صنعتی مشغول بودند فقیرتر و آسیبپذیرتر میشوند و این روند شکافِ اجتماعیِ بزرگی در جامعه ایجاد میکند. راهِ حلِ آن البته معکوس کردنِ این فرایند و بازگرداندنِ صنعت به خاکِ آمریکاست، منتها اینکار منجر به گرانشدنِ قیمتِ تمامشدهی کالاها و خدمات خواهد شد و طبقهی مرفه و مصرفگرایی را که دسترسی به انبوهِ کالاهایِ ارزان را «حقِ مسلم» خود میداند ناراضی خواهد کرد. از طرفِ دیگر، پمپاژِ ثروت از سراسرِ جهان به آمریکا به لطفِ انواعِ اهرمهایِ سیاسی، اقتصادی و نظامی ادامه مییابد و این به معنایِ گسترشِ اقتصادِ مجازی، یعنی اقتصادِ مالی (غیرصنعتی) است که سودِ سرشاری را نصیبِ گروهی اندک در جامعهی آمریکا میکند. منافعِ عظیمی که نصیبِ این اقلیتِ جامعه میشود مانعِ جدیِ دیگری بر سرِ راهِ توقفِ تهیسازیِ آمریکا از صنایع است. تنها چارهی اساسی، عزمِ ملی و سیاسی در آمریکا برایِ پایان دادن عامدانه و برنامهریزیشده به امپراطوریِ آمریکایی است. همانکاری که بریتانیا در اواخرِ دورانِ امپراطوریِ خود انجام داد و به جایِ تقلا برایِ به عقب انداختنِ فروپاشیِ امپراطوریِ جهانیِ خود، به تدریج دست از امپراطورگرایی کشید و سعی کرد از طریقِ اتحاد با امپراطورِ نوظهور، یعنی آمریکا، به شیوهی دیگری سیاستِ بینالمللی خود را پیگیرد.
به نظر نمیرسد افرادِ تصمیمگیر یا جدی در آمریکا به فکر پایان دادن به امپراطوریِ آمریکایی باشند تا به این وسیله از دموکراسی و دستاوردهایِ سیاسی و اجتماعیشان پاسداری کنند؛ میراثی که در صورتِ پافشاری بر ادامهی امپراطوریِ آمریکایی به خطر خواهد افتاد (هم اکنون نیز روندِ تخریبیِ آن محسوس شده است). اما پافشاری بر ادامهی امپراطوری به معنایِ ناپدید شدنِ شکافهایِ یادشده در درونِ جامعهی آمریکا نیست. اگر از اقلیتِ یک درصدیِ ثروتمند بگذریم، طبقهی متوسطِ شهرنشین و حقوقبگیر در آمریکا مهمترین برندهی فرایندِ تهیسازیِ آمریکا از تولیدِ صنعتی بوده است، در حالی که اقشارِ دستمزدی، یعنی آنها که اغلب در صنایعِ تولیدی مشغول به کار بودند مهمترین بازندهی آن بودهاند. این گروهِ عظیم در جامعهی آمریکا خواستارِ تغییراتی اساسی است و به شدت از وضعِ موجود که طبقهی ثروتمند و بعضاً بخشهایِ حقوقبگیرِ طبقهی متوسط آنرا نمایندگی میکنند ناراضی است. این نکته به اوجگیریِ شگفتانگیزِ ساندرز و ترامپ در رقابتِ ریاستجمهوریِ آمریکا معنایِ ویژهای میدهد. هر دویِ این نامزدها، با در نظر گرفتنِ سپهرِ سیاسیِ سنتیِ آمریکا، تندرو هستند. در میانِ همهی نامزدها، فقط این دو هستند که توانایی بسیجِ این گروهِ عظیمِ «بازنده» در آمریکا را دارند. با توجه به اینکه هیچکدام از این دو نامزد نمیتوانند یا نمیخواهند به مشکلِ مبنایی، یعنی ناپایدار بودن امپراطوریِ آمریکا و روندِ رو به زوالِ آن، بپردازند، معلوم نیست که انتخابِ هر کدام از آنها به ریاستجمهوری لزوماً منجر به تغییراتِ موردِ نظرِ رایدهندگان شود. اما آنچه در این لحظه به ذهنم میرسد این است که (۱) هر دو شانسِ زیادی برای بسیج بخشهایِ بزرگی از جامعهی آمریکا را دارند و در نتیجه از انتخاب شدنِ هر کدام از آنها به عنوانِ رئيسجمهور تعجب نخواهم کرد، (۲)
انتخاب شدنِ هر کدام از آنها اتفاقی تاریخی در آمریکا خواهد بود، ولی نخواهد توانست روندِ رو به زوالِ امپراطوریِ آمریکایی را چه آگاهانه (از طریق کنارهگیری از امپراطوری) و چه غیرآگاهانه (از طریقِ زوالِ محتوم) تغییر دهد و (۳) انتخاب نشدنِ آنها در آمریکا زمینهی انفجاری اجتماعی را فراهم خواهد آورد.
بامدادی
هر قومی یه احمدی نژاد داره خوب