گوناگون

حاتمی کیا به روایت حاتمی کیا؛من بچه پامنارم!

حاتمی کیا به روایت حاتمی کیا؛من بچه پامنارم!

پارسینه: من 6 تا خواهر داشتم و تنها پسر خانواده بودم. خانه ما در محله پامنار در مرکز شهر بود،

-من 6 تا خواهر داشتم و تنها پسر خانواده بودم. خانه ما در محله پامنار در مرکز شهر بود، مرکز شهرِ آن موقع تهران. خانه‌ای تقریبا سیصد و چند متری بود که به قول معروف حالت قمر خانومی داشت. عمو و خانواده‌اش آن طرف حیاط می‌نشستند و ما آن طرف دیگر. خانه، حیاط و زیرزمین‌های بزرگی داشت. من خلوت‌های خودم را در همین زیرزمین می‌گذراندم؛ با حرف زدن، با آواز خواندن و با نقش بازی کردن. این احساس‌ها را خواهرانم خیلی خوب می‌شناسند.

-یادم نمی‌رود که کارم در خانه، کشوبافی بود. پسرعمویم در زیرزمین دستگاه‌های تریکوبافی گذاشت و من به عنوان کارگر آنجا کار می‌کردم. از قبل آن پول درآوردم و دوربین خریدم؛ دوربین سوپر هشتِ دست دوم. قواعد اینکه اصلا باید با این دوربین چه کرد را نمی‌دانستم. 13، 14 ساله بودم. شاید بتوانم بگویم نقطه عطف ورود به سینما برایم روزی بود که دیدم روی این دوربین یکسری درجاتی هست، 18 فریم، 24 فریم و 1 فریم. این سه درجه را داشت. من روی 1 گذاشته بودم و متوجه شدم این تق‌ تق دارد فریم به فریم می‌گیرد. یادم نمی‌رود خودم بدون اینکه بدانم عروسک خواهرم را برداشتم. یک تخته‌سیاه کوچکی هم در زیرزمین درست کردم. گچ را دست عروسک دادم و آن را جلوی تخته گذاشتم. روی تخته هم نوشتم کاری از ابراهیم حاتمی‌کیا و فیلم گرفتم. حدود 3 ماه طول کشید تا فیلم ظاهر شد چون آن موقع فیلم‌ها به آلمان فرستاده می‌شدند و آنجا ظاهر می‌کردند و برمی گرداندند. وقتی فیلم برگشت، من توی موویلاهای دستی، از این‌ها که با دست می‌شود نگاه کرد، این فیلم را گذاشتم. خودم نمی‌دانستم چه کردم وقتی تصویر حرکت کرد، فریاد زدم و دویدم بالا و همه اهل خانه را صدا کردم که بیایید و ببینید من چه کردم، عروسک را زنده کردم!

-چهارده پانزده سالم بود که رفتم پشت دخل مغازه‌ خواروبارفروشی پدرم ایستادم. فکر می‌کردم جایم آن‌جاست. هنوز پای دوربین به زندگی من باز نشده بود. سینما رفته بودم. ولی همین. می‌رفتم سینما هما سر چهارراه نادری که فیلم هندی نشان می‌داد. سینماهایی که فیلم‌های ایرانی نشان می‌دادند نمی‌رفتم. از ترسم نمی‌رفتم. می‌گفتند آن‌جاها بچه‌بازها می‌پلکند. فضای سینماهایی که فیلم هندی نشان می‌دادند، خانوادگی بود. مردم با زن و بچه می‌آمدند این فیلم‌ها را ببینند و من هم بین این‌ها خودم را جا می‌کردم. باهاشان احساس امنیت می‌کردم. با خانواده انگار سینما دیگر خطرناک، فاسد یا بی‌رحم نبود. سینما کسی یا چیزی بود که به آن پناه آورده بودم. از بس از مدرسه بدم می‌آمد.


-آن‌ موقع‌ها سینما رفتن برایم تابو بود. فقط یک منفذ ورود به سینما داشتم و آن هم پسرعمویم بود. او به سینما می‌رفت، وقتی فیلمی را می‌دید که به نظر خودش برای سن من مجاز می‌آمد، دفعه بعد من را هم با خودش می‌برد. یک بار اتفاق بدی افتاد. سینماها فیلم «مسابقه مرگبار» را گذاشته بودند ... پسرعمویم حواسش نبود، نگو که این فیلم یک صحنه‌ای داشت که همه داخل یک جایی برهنه بودند. وقتی این صحنه شروع شد، پسرعمویم رسما چشم‌های من را محکم گرفت که تکان نخورم. بیشتر می‌ترسید که من در خانه بگویم که یک همچین اتفاقی افتاده. با این اوصاف اگر جمع بزنیم من قبل از انقلاب کل فیلم‌های سینمایی که دیدم شاید به ۱۰، ۱۲ تا برسد ولی عشق سینما رفتن را با خودم داشتم. اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قرار است روزی خودم هم وارد این سینما بشوم.

-تا یک جایی فکر می‌کردم قرار است مهندس ساختمان بشوم. برای همین خیز برداشته بودم بروم هنرستان صنعتی، نقشه‌کشی یا معماری بخوانم. چیزی که عشق و علاقه‌ام بود. مطمئن بودم نمره‌اش را هم می‌آورم. بعد که کارنامه‌ها آمد، معلوم شد دوازده تایی کم آورده‌ام. باید پانصد و چهارده تا می‌شد. نشد. معنی‌اش این بود که باید بروم رشته‌ی نظری بخوانم. از نظری متنفر بودم. سال اول ناپلئونی قبول شدم، سال دوم با تجدیدی و سال سوم رد شدم. شاید همان موقع‌ها بود که فکر کردم جای من پشت دخل مغازه‌ی آقام است. هنوز پای دوربین به زندگی من باز نشده بود.

-کسانی بودند که می‌رفتند هنرستانِ خدمات. به‌شان می‌گفتند تبعیدی‌ها. چون هیچ جای دیگری راه‌شان نداده بودند. من رفتم قاتی تبعیدی‌ها و توسری‌خورده‌ها. ولی دیدم چه رشته‌هایی آن‌جا هست، معماری داشت ولی شاخه‌ی تزئینات داخلی، گرافیک بود، عکاسی هم بود. من تزئینات داخلی خواندم. عکاسی هم یاد گرفتم. ظهور و چاپ عکس. اسلاید و ... همان سال اول معدلم شد هفده. سال سوم جنگ شروع شد و کمی بعدش روز اول جنگ رفتم جبهه اما با دوربین سوپرهشت. نوزده‌سالم بود.

-ذهن من اهل قصه و تنهایی بود. هیچ‌وقت قاتی هیچ جمعی نشدم. هیچ‌وقت عضو گروه یا باندی نبودم. نه در مدرسه، نه در جبهه، نه در فیلم‌سازی و نه توی مغازه بابام. نمی‌توانم. از بُرخوردن و هضم شدن در جمع می‌ترسم. هیچ‌وقت دستیار کسی نشده‌ام. هیچ‌وقت فیلمنامه‌ام را با کسی ننوشتم. آن یک‌باری هم که نوشتم، تجربه‌ای نبود که دلم بخواهد تکرارش کنم. شاید بگویند دیکتاتورم یا مستبدم. لابد هستم ولی کدام کارگردانی نیست؟ کدام هنرمندی نیست؟ توی کار هنری همه‌مان این جاه‌طلبی را داریم. این‌که رنگت دیده شود. حرفت مال خودت باشد.

-سال 59 با رضا مقصودي (فيلمنامه‌نويس «ليلي با من است») رفته بوديم سينما آزاد كه آن موقع‌ها اسمش شده بود مركز اسلامي فيلم‌سازي آماتور. كلاس‌ها را قاچاقي مي‌رفتم. برادر شهردار سابق تهران(کرباسچی) به من خبر داد كه چنين كلاس‌هايي هست و گفت برو و بگو من از طرف حاجي ميري‌ آمده‌ام. من هم رفتم دفتري حوالی خيابان حافظ، گفتم من از طرف «حاجي ميري‌»‌ آمده‌ام. نگو طرف خود حاجي ميري بود! توي همين اوضاع كمال تبريزي هم رسيد. بالاخره قضيه لو رفت. گفتم تو رو به قرآن اخراجم نکنید، من آمده‌ام فیلمسازی ياد بگيرم. بالاخره با يك آغاز كاملا مخاطره‌آميزي رفتم سر آن کلاس‌ها. 19 سالم بود. كلاس كه تمام مي‌شد پول تو جيبي نداشتيم و دست و بالم هم باز نبود. من يك موتور110 داشتم كه هنوز هم يك گوشه‌اي از خانه نگه‌اش داشتم. 4-5 ماه كارمان اين بود كه ظهر يك نان بربري مي‌گرفتیم، نصفش را من مي‌خوردم و نصفش را آقاي مقصودي و نفری یک نوشابه. مي‌نشستيم توي راه پله مي‌خورديم ولي كارم را هم مي‌كردم.

-من هیچ‌وقت نجنگیدم. توی آتش، زیر خمپاره بوده‌ام ولی نجنگیده‌ام. همیشه با خودم فکر می‌کنم شاید تو مرد جنگیدن نبودی. بعد می‌بینم من خط مقدم بوده‌ام، کمین رفته‌ام و باز نجنگیده‌ام. اگر ترس بود یا مرد جنگ نبودم، آن‌جا چه غلطی می‌کردم؟ گاهی با خودم تخیل می‌کنم اگر اسلحه دستم بود و دشمنی می‌دیدم آیا آن را به سمتش نشانه می‌رفتم؟ آیا کسانی را به گلوله می‌بستم؟ نمی‌دانم. هر وقت با خودمم، تنهایم، این را از خودم می‌پرسم، مثل این کابوس‌ها یا خواب‌هایی که تکرار می‌شوند، این‌که چرا هیچ‌وقت اسلحه برنداشتم. جوابی برایش ندارم. فقط همیشه این آرامم می‌کند که من ناف تهران ننشستم و این سوال را از خودم بکنم. این را توی منطقه، زیر آتش از خودم می‌پرسیدم. نمی‌دانم. آخر از این قرتی‌بازی‌ها هم نداشتم که «من نمی‌جنگم و اسلحه دستم نمی‌گیرم چون با خشونت مخالفم.» یعنی با نفس جنگیدن مشکل عقیدتی نداشتم ولی هیچ‌وقت نشد تلاش کنم این فرصت را به‌وجود بیارم که تفنگ دستم بگیرم.

-اوایل وقتی برای فیلمبرداری می‌خواستم بروم جبهه، صبح روزی که می‌خواستم بروم، مادرم بلند می‌شد، خواهرهایم بیدار می‌شدند و همه من را با مراسم اشک‌ریزان تا دم در بدرقه و راهی می‌کردند. ما باید می‌رفتیم داخل یک پادگان و از آنجا به می‌رفتیم به جبهه. گاهی تا ظهر آنجا علاف می‌ماندیم، ظهر می‌گفتند امروز لغو شد و بروید فردا بیایید. ما هم می‌آمدیم خانه همه خوشحال و شاد می‌شدند و شب هم شام خیلی خوبی بود. فردا صبح دوباره این ماجرا تکرار می‌شد، منتهی با یک پرده ضعیف‌تر؛ مثلا مادر دوباره من را از زیر قرآن رد می‌کرد و آب پشت سرم می‌پاشید ولی خواهرها مثلا یکی‌شان غایب بود. یادم نمی‌رود، دیگر یک وقتی شد که فقط مادرم از زیر لحاف گفت «پسرم انشاالله سلامت باشی، رفتی؟» و من گفتم بله، رفتم. البته این‌جوری حس راحت‌تری داشتم؛ این‌که الان دارم می‌روم، دیگر کسی کاری به کارم ندارد. دیگر خسته شده بودند.

-جریان جنگ آن‌قدر برای من قوی بود که به دیگران می‌گفتم من رزمنده فیلمبردارم، نه فیلمبردار رزمنده. خجالت می‌کشیدم از دهنم در بیاید بگویم «فیلمسازم». البته به زنم گفتم. وقتی می‌خواستم ازدواج کنم به خانمم گفتم که:«چیزه ... من فیلمسازم». سال 62 بود، «تربت» را ساخته بودم و رفته بودم خواستگاری. گفتم:«من درسته پاسدارم، ولی فیلمسازم.» گفت:«یعنی چی؟» گفتم:«تو کارِ ما تهمت زیاده.» سالی بود که یکی از بچه‌های ما، همین آقای حاج‌میری، فیلمی به اسم «حلوا برای زنده‌ها» ساخته بود؛ بر اساس داستانی از آقای دولت آبادی. بعد به او بسته بودن که این مارکسیست و توده‌ای است. حالا این بچه خط امامی بود و سفارت آمریکا را گرفته بودند. ما همه مانده بودیم که چه جوری ثابت کنیم که ما نماز می خوانیم!

-آن روزها من اصلا سر هیچ فیلم سینمایی نرفته بودم. اصلا نمی‌دانستم چه جوری فیلم چه جوری می‌سازند، چه جوری دور هم جمع می‌شوند. یک بار تصمیم گرفتم به پشت‌صحنه فیلمی بروم. تازه با بنیاد فارابی آشنا شده بودم و به آدم‌های آنجا گفتم من می‌خواهم بروم سر صحنه. گفتند اگر می خواهی برو پارک ملت، آنجا دارند فیلمبرداری می‌کنند. آقای کیومرث پوراحمد داشتند «تاتوره» را می‌ساختند. گفتند از دور می‌توانی نگاه کنی، اما نزدیک نشو. آقای حسین جعفریان فیلمبردار بود. من به فاصله چهار تا درخت دورتر ایستاده بودم و هی نگاه می‌کردم که آهان رابطه فیلمبردار با کارگردان این جوری است. حسین جعفریان آدم آرامی است و یواش حرف می‌زند. آقای پوراحمد هم این جوری است، یک چیزی آرام می‌گوید و می‌رود. من می‌گفتم آهان پس رابطه فیلمبردار با کارگردان باید این جوری آرام و پچ‌پچ حرف‌زدن باشد. تصور من از پشت‌صحنه این بود.

-در آن سال‌ها عزت‌الله ضرغامی معاون سینمایی وزیر ارشاد بود و بین من و او مشکلی به وجود آمده بود. به همین دلیل من سه ماه سینما را ترک کردم و در مغازه پدرم مشغول به کار شدم. در این سه ماه فیلمنامه «آژانس شیشه‌ای» را بدون آنکه امیدی به تولیدش داشته باشم نوشتم.
وقتی که فیلمنامه «آژانس شیشه‌ای» را می‌نوشتم، به هیچ عنوان امیدی به ساخته شدن آن نداشتم و همین باعث شد که در نوشتن فیلمنامه این فیلم خیلی راحت برخورد کنم و تنها هدفی که از نوشتن آن دنبال می‌کردم، زدن حرف‌های دلم بود و واکنشی بود به شرایط زمانه.

-فیلمنامه را به عطاءالله مهاجرانی معاون حقوقی رئیس‌جمهوری دادم بخواند. او پس از خواندن از من خواست تمام نسخه‌های آن را از بین ببرم، چون معتقد بود چنین داستانی می‌تواند خطرساز باشد. اما جالب اینکه تولید این فیلم به دوران گذار دولت‌ها خورد و حبیب‌الله کاسه‌ساز مجوز تولید را امضا کرد. من «آژانس شیشه‌ای» را در زمان وزارت خود مهاجرانی ساختم!

-سرِ «آژانس شیشه‌ای» به من گفتند خیابان کریمخان را دو ساعت برای نشستن هلی‌کوپتر به من می‌دهند ولی فقط 15 دقیقه وقت دادند. رسما پیر شدم. اگر کسی دوربین به مو‌های من می‌چسباند، می‌دید که یک ربع بعد موهایم سفید شد.

-روزي «حبيب احمد‌زاده» به حوزه هنري آمد و ماجرايي شبيه به ماجراي «آژانس شيشه‌اي» كه در بوشهر اتفاق افتاده بود، براي من تعريف كرد و آن‌قدر اين داستان مرا جذب خودش كرد كه تصميم گرفتم فيلمي بر اساس آن بسازم. جالب است بدانيد كه براي ساخت اين فيلم، ما حتي اسلحه هم در اختيار نداشتيم و يك روز يك نفر از لشكر حضرت رسول(ص) غيرت كرد و تعدادي اسلحه در اختيار ما قرار داد و بيشتر اسلحه‌هایی كه در فيلم مي‌بينيم، چوبي است و حتي هر روز نيروي انتظامي سر صحنه مي‌ريخت تا اسلحه‌هاي ما را جمع كند.«آژانس شيشه‌اي» بهترين فرصت بود تا من مانيفست خودم را تعريف كنم و بايد گفت «آژانس شيشه‌اي» آشكارا يك مانيفست است و آدم‌ها در آن دارند مانيفست خودشان را ارائه مي‌‌دهند. ر خيابان وليعصر درختي قرار دارد كه پر از گنجشك است و گنجشك‌ها مدام روي آن آواز مي‌خوانند. زمان قديم به ما مي‌گفتند گنجشك‌ها وقتي آواز مي‌خوانند به همديگر مي‌گويند هيس و «آژانس شيشه‌اي» هم پر است از اين هيس‌هيس‌ها كه همه مي‌خواهند حرف خودشان را بزنند اما به نظر مي‌آيد هيچ چيز سرجاي خودش نيست.

-عصرها با پیکانی که داشتم، می‌رفتم مسافرکشی. بعضی مسافرها که مرا به جا می‌آوردند می‌پرسیدند: «پس دوربینت کو آقای حاتمی‌کیا؟» می‌گفتم: «انباریِ مغازه‌ بابام. فعلا اون‌جاست.» انباری مغازه بابام، لای آت‌و‌آشغال‌ها و گونی‌های ابزار و آچار جایی بود که «آژانس شیشه‌ای» را نوشتم. مغازه پناه من شد آن روزها. آن روزها حالم خوب نبود اما بد هم نبود. بغض داشتم ولی احساس غرور و آزادگی هم داشتم. از این‌که خودم بودم، سر جایم بودم، آقای خودم و نوکر خودم بودم، از این‌که زیر بار حرف زور نرفته بودم، از این‌که «بوی پیراهن یوسف» را به دست خودم تکه‌پاره نکردم فقط به این دلیل که آزاده‌ی فیلمم و خواهر آزاده‌ی فیلمم و پدر آزاده‌ی فیلمم شبیه بقیه‌ای که آن‌ها می‌شناختند یا فکر می‌کردند می‌شناسند نبودند، خوشحال بودم.


-من همچنان دارم فیلم جنگی می‌سازم، ولی جنگ دیگر برای من مفهوم گذشته را ندارد. من همچنان دارم فیلم اجتماعی می‌سازم، چون مفهوم فیلم اجتماعی برایم عوض شده. بگذارید راحت‌تان کنم؛ من فیلم خودم را می‌سازم، شما برایش اسم بگذارید. من همچنان با خودم و جامعه‌ی پیرامونم محاکات دارم. می‌گویند اگر گلدان گل را زود به زود جابه‌جا کنی، قهر می‌کند و دیگر رشد نمی‌کند. این واژه‌ی «قهر» برای فهم عامیانه‌ی ماست، والا گل بیچاره، روحش هم از این «قهر» خبردار نیست. وقتی او را که با هزار زحمت توانسته گلبرگ‌هایش را با جهت نور همسان کند، جابه‌جا می‌کنی، یعنی خفه‌اش می‌کنی.

-بابام تا آخر، تا وقتی زنده بود به من و حرفه‌ام جور مشکوکی نگاه می‌کرد. هیچ‌وقت مرا و حرفه‌ام را جدی نگرفت. نه‌تنها جدی نگرفت که سینما هوویش هم بود ... کار مرا نوعی می‌دانست. می‌گفت:«چیه این کار؟ تهش می‌شی یه مطرب شبیه اینایی که توی عروسی مجلس گرم می‌کنند.» ... می‌گفت:«این چه کاریه؟ مغازه رو ول کردی. شغل حلال رو ول کردی افتادی دنبال این کارا.» فیلمم که از تلویزیون پخش می‌شد نمی‌نشست نگاه کند. می‌رفت حیاط زیر آفتابِ داغ سر ظهر باغچه را آب می‌داد. سر ظهر کی باغچه آب می‌دهد؟ من این منش و کارهایش را خیلی دوست داشتم. به نظرم در این کارهایش یک جور استقلال رای، فردیت و تشخص بود که به او رنگ می‌داد. نمی‌توانستی ندیدش بگیری.

-گاهی که با بچه‌هایم حرفِ آن دورانی می‌شود که مغازه ایستاده بودم، به‌شان می‌گویم: «مبادا فکر کنید هنر همه چیز است و جز این نیست. مبادا فکر کنید این‌ها می‌تواند فضیلت باشد. مبادا فکر کنید کاسب‌بودن عار است. عمو و پسرعموهای من هنوز دارند همین‌طور زندگی می‌کنند. از همین راه زندگی‌شان را اداره می‌کنند. هنر همه چیز نیست.» به نظرم این جمله‌ها به خودیِ خود درست‌اند ولی آن‌ها می‌خندند. می‌گویند: «چقدر شعار می‌دی بابا! شانس آوردیم مثل پوست که گذرش به دباغ‌خونه می‌افته، گذر توی مستبدِ فردگرای تک‌رو هم به دوربین و سینما افتاد وگرنه خدا می‌دونه اگر عمو تو رو از پشت اون دخل بیرون نکشیده بود، الان ما با یه کاسب بی‌حوصله‌ی حسن‌آباد که شکم آورده، از بس پشت دخل نشسته و مدام از کسادی بازار می‌ناله و هیچ بنی‌بشری رو هم قبول نداره، چی‌کار باید می‌کردیم.» و باز می‌خندند. شاید درست می‌گویند.

ارسال نظر

  • ناشناس

    بیوگرافی ها رو دوست دارم، از هر کس، تفاوتی نداره، از دیکتارتورترین دیکتاتورها تا مهربان ترین مهربان ها.
    ممنون پارسینه.

  • بهبد

    از کی تا به حال پامنار مرکز شهره ! بدم میاد از تو و فیلمای اقتباسیت یه دفعه ای توفیف شده واسه بازار گرمی جمع کن کاکو با اون فیلم مزخرف آژانس شیشه ایت دیگه سوژه نبود که بسیجی رو با کی و چی و کدوم فیلم مقایسه کردی آقای کار گردون ؟!

  • شیرین صفوی

    بعللللللللله!!!عجب قیافه مثبت الهی ای !!!!بعد همین آقا با موهای افشان و آستین بالا زده در از کرخه تا راین و بلوز و دامن بازیگر بوی پیراهن یوسف آن هم در زمات بگیر بگیر های بانوان بیگناه مشکل نداشت که انشاالله !!!!راستی شما ها چرا اینجوری هستین !!! خودتون ضد خودتونید و بیچاره مردمی که اسیر بازی دستان شما هستن !!!!

  • ناشناس

    که چی ؟

  • ناشناس

    بچه‌هاي خردسال خصلتي دارند که همگي لوس بودن آن‌ها مي‌دانيم. براي من هميشه آقاي حاتمي‌کيا عليرغم خدماتشان کارگردان لوس سیستم بوده‌اند.
    اگر چه قصد توهين ندارم اما شايد موقعيت خانوادگي هم بي‌تاثير نبوده

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار