کف دوبل با کافور اضافه
پارسینه: باید بهجایی برویم که کمی ناشناخته است. جایی که تعریفهای زیادی از آن شنیدهایم و شاید بسیاری از ما بارها و بارها از کنارش گذشتهایم و گاهی هم از پشت شیشه سرد آنجا به تماشا ایستادهایم.
به گزارش پارسینه ، مسیر بدرقه ختم میشود به یک سالن. چقدر شبیه سالن فرودگاه است، وقتیکه میخواهی عزیزی را بدرقه کنی. پشت شیشه میایستی و برایش آیتالکرسی میخوانی و دعا میکنی، به سلامت برگردد. امروز هم قرار است بدرقه کنیم، عزیزی را تا پشت این شیشهها و برایش آیتالکرسی که نه، الرحمن بخوانیم و بسپاریمش دست خدا برای یک سفری که دیگر بازگشتی در آن نیست. شنیدهها و دیدههایت را جمع میکنی و تصمیم میگیری که لمس کنی هر آنچه را که از پشت شیشه دیده بودی. هوای آنطرف شیشه هوای دیگری است و باید تجربه کنی حال یک غسال را. به دالان غسالخانه سر بزنی و دستکشهای سیاه پلاستیکی را با آن روپوشهای سدری رنگ به تن کنی و یا علی گویان، مردهها را یکی پس از دیگری بشوری. شاید یکی از همانهایی که بر سر راهت قرار میگیرند و گاهی از کنار اتومبیلت ویراژ میدهند تا حتی یک اتومبیل جلوتر از تو بایستند، مشتری فردای بشور بسابت باشند؛ در واحد عروجیان بهشتزهرا (س)... انتهای خیابان لادن 5، این شروع یک ماجراجویی است.
اینجا زمان ایستاده است
ساعت 8 صبح. اینجا قیامت است و همیشه پر از جمعیت. از بین جمعیت راهت را باز میکنی. هیچوقت در اینجا زمان دیر نمیشود ولی زندگی چقدر برایمان دیر و زود دارد. در سالنی که تونلی باریک در کنارهاش قرار دارد، سعی میکنی قدم بزنی. کار شستن مردگان شروعشده است. باید سریع کارشان را تمام کنند. اینجا برخلاف جامعه و زندگیهایمان، همه چیز نظم دارد و تو به این فکر میکنی که نظم درست در دقیقه نود! اموات را میآورند و به نوبت به کارشان رسیدگی میکنند و با سرعت میبرند. کارهای اداری اینجا به فردا نمیافتد. مردهای روی زمین نمیماند و مشتری مداری از اصول کار غسالان است.
تحویل به غسالخانه
دوباره باید مسیر رفته را برگردی. به حیاط روبرویی میرسی. جایی که آمبولانسها، یکی پس از دیگری متوفیان را به واحد غسالخانه تحویل میدهند. همهچیز با سرعت میگذرد. غسالی ایستاده است و از دور تو را میپاید. با مسئول واحد عروجیان، نزدیکتر میروی. دستش را جلو میآورد. دستی که هنوز حس سرمای مرده قبلی از آن نرفته است. دستت را جلوتر میبری و اینجاست که گرم میشود دستش برای اینکه از او حس «چندشی» نداری. تمامی دردهای این غسالها را یک سو میگذاری و این درد که حتی کمتر کسی حاضر است دستانشان را بفشارد یا با او همپیاله شود، سوی دیگری؛ سرمای سالن تطهیر از سرمای برخورد اطرافیان با این آدمها، بدتر نیست. چنان گرم و صمیمی تو را به داخل میبرد که گویی سالهاست تو را میشناسد. وارد میشوی...
مسنترین تطهیر گر
بوی سدر و کافور همه فضا را پرکرده است. دست در دستش همراه میشوی. میگوید مسنترین تطهیرگر است. با چهرهای خندان اما چروکیده. وارد سالن استراحتشان میشوی. تلویزیون روشن است. آنها که زمان استراحتشان فرا رسیده است، با هم گپ میزنند و شوخی میکنند. انگار که نه انگار تا لحظهای پیش مردهای را شستهاند. با همه سلام میکنی. با کمال ناباوری برایت لباس میآورند و تو با روی خوش آن را به تن میکنی. حالا همشکل و شمایل آنها شدهای. بوی سدر و عطر تند کافور، مشامت را - شاید- میآزارد. چکمهها بلند را به پا و دستکشها را به دست میکنی. دستی بهپیش بندت میکشی و جلو میروی.
ارباب سنگها
اینجا هم قوانین خودش را دارد. با پسر جوانی که او را ارباب سنگ مینامند، همراه میشوی. اولین متوفی را میآورند. پزشکی 50 و خردهای ساله. او را میخوابانند. ارباب سنگ - همان پسر جوان- تو را همراهی میکند تا بتوانی تمام اصول غسل دادن میت را بهجا بیاوری. از او میپرسی کارت را دوست داری؟ نگاهت میکند و میگوید: به آن عادت کردم. مثل کارهای دیگر. البته سختیهای خودش را دارد ولی کار است دیگر. روحانی خوشرویی کنار دیگر ایستاده است و بر تمامی مراحل غسل دادن ناظر است. اینجا تنها جایی است که باید کارها را دقیق و منظم انجام دهی. تن سرد مرده را لمس می کنی و شروع می کنی به شستنش. کف و سدر و کافور در گوشه و کنار غسالخانه به چشم میخورد و تو آدمی را که تا دیروز با شامپوهای خارجی و برندهای معتبر خودش را میشست با آن میشوری. چه حس خوبی، فقیر و غنی، بالا شهر و پایینشهر، دکتر و کارتون خواب اینجا با هم برابرند. واقعاً برابر! اینجا به یک عدالت محض میرسیم اما چه دیر. سطلهای قرمزرنگ با شلنگهای سیاه، آبها را پر و خالی میکند. سر و صورت و طرف راست و چپ...و بعد راهی سنگی میشود که باید خلعت یا کفن را به تنش بپوشانی. تا آن
مرحله هم پیش میروی. لباسی سفید را به تنش کرده و او را با صلوات از همان تونل معروف راهی میکنی. چه حس عجیبی است آماده کردن کسی برای ملاقات خدا، برای یک سفر ابدی.
رضایت در کنار گلایه
یک روز پابهپایشان کار میکنی. همه جور مردهای را میآورند. از پزشک قانونی، پیر، جوان و حتی مسافری که خون سرش بند نمیآید. همه آنهایی که در این سالن سرد فعالیت دارند، از کارشان راضی هستند و تمام سختیهایش را به جان میخرند. از آبهای سردی که زیر پایشان روان است و چه برای غسالها و چه غساله ها - تطهیر کنندگان مرد و زن- واریس و دیگر بیماریهای دست و پا و مفاصل را به ارمغان میآورد و چه بیماریهای ریوی که ناشی از گرد سدر و کافور است و خسخس سینههایشان را به دنبال دارد. از سختی شغلشان میگویند. بعد از اتمام کار، یکی از غسالها کنارت میآید و میگوید: این را حتماً بنویس و ضبط صوت خود را روشن میکنی که مو به موی حرفهایش را داشته باشی. میگوید: خیلی عجیب است که شغل ما به این سختی است از هر لحاظ که بخواهی حساب کنی، از نظر جسمی و روحی اما جزو مشاغل سخت به حساب نمیآید. ما باید زودتر از بقیه بازنشسته شویم اما این کار را نمیکنند. صورتهای ما را که نگاه کنی، بیشتر از سنمان به ما میخورد اما هیچکسی به فکر ما نیست. میگوید: میدانی شستن یک جسد که از زیر قطار در آمده چقدر سخت است؟ میدانی مردهای که دو هفته از
مرگش گذشته است چه بویی دارد؟ تا به حال دستت به تن سوخته پسربچهای خورده است؟ به او میگویی: همه میگویند غسالها خوب حقوق میگیرند گاهی حقوقشان از سه میلیون هم بیشتر میشود. با لبخندی نگاه میکند. نمیداند باید تعجب کند یا از سر غصه بخندد. میگوید: واقعاً دید مردم اینطور است؟ ما حقوق را مثل سایرین دریافت میکنیم و حالا من یک درخواست از همان آدمها دارم. یک روز همین لباسها را بپوشند و کنار ما و پا به پای ما کار کنند. دیدن مرده در هر روز، کار سادهای نیست. اینکه میدانید که کار روزانه شما در خواب شبانهتان هم تاثیر دارد. آیا حاضرند نمیگویم یک ماه بلکه یک هفته نه دو روز، در کنار ما کار کنند؟ میگوید: راستی؛ خیلی از ما روز مزد هستیم...
تونلی به ابدیت
اینجا همان سالن سردی است که گذر ما - خواهناخواه- به آن میافتد. اینجا همان تونلی است که در پشت سرت سلاموصلوات و پیش رویت اشکها از دیدگان روان است. اینجا همانجایی است که روی دستها تو را میبرند و برایت نماز میخوانند و پیرمرد خستهای برایت قبر میکند و انتظارت را میکشد تا بعد از تلقین، خاک را رویت بریزد و فاتحه الصلوات. اینجا همان مقصد همیشگی ماست. اینجا بهشت زهرا (س) ست. انتهای اتوبان... خیابان لادن 5 را که بگذرانی، تابلوی عروجیان برایت هویدا میشود. بدون اجازه هم میتوانی وارد شوی و بروی و بروی و ...
علیرضا وهاب زاده
بهترین قسمت اثرگذار....
"چه حس خوبی، فقیر و غنی، بالا شهر و پایینشهر، دکتر و کارتون خواب اینجا با هم برابرند. واقعاً برابر! اینجا به یک عدالت محض میرسیم اما چه دیر...
کل نفس ذائقه الموت
سلام خدا خیرتون بده خسته نباشید
گزارش خیلی خوبی بود. واقعا درست گفتید که مقصد همه ما زود یا دیر اینجاست. آفرین
گزارش خیلی خوبی بود. واقعا درست گفتید که مقصد همه ما زود یا دیر اینجاست. آفرین