دنیا را از من بگیر؛ سفره مادر را نَه !
پارسینه: به ما ایرانیها اصلا این اداهای شبهروشنفکری نیامده که ای وای مگر زن برای آشپزخانه ساخته شده!
پارسینه/الهام رشيدي: میگویند گرما و صمیمیت هر خانهای را باید از آشپزخانه آن فهمید.اگر میخواهی متوجه شوی که زن خانه چقدر دلش برای خانوادهاش میتپد نگاه کن ببین از آشپزخانهاش چقدر بوی غذا بیرون میآید.ببین چقدر وقت میگذارد و با روی خوش غذا میپزد و چقدر با حوصله سفره پهن میکند و غذا را با چه سلیقهای میگذارد توی سفره تا هر چشمی را به سمت خود بکشد و هر آدم هر چند سیری را گرسنه کند و پای سفره بنشاند!
همین الان بگویم که به ما ایرانیها اصلا این اداهای شبهروشنفکری نیامده که ای وای مگر زن برای آشپزخانه ساخته شده! چرا زنان را محدود به آشپزخانه و بساب و بروب میکنید! زنان با مردان برابر هستند و چرا مردان آشپزخانه را گرم نمیکنند و ... هزار جور از این حرفهایی که همه ما میدانیم یک جورایی حرف مفت است!
چه زن و چه مرد اگر اهل خانه و خانواده باشد، هر چقدر هم که کار داشته باشد، هر چقدر هم که مشغله بیرون از خانه داشته باشد و از صبح تا شب بیرون از خانه کار کند، دوست دارد وقتی وارد خانهاش میشود، اجاق آشپزخانهاش را روشن کند، کتری را بگذارد و چایی دم کند و در کنارش قابلمهای هم بگذارد و شروع کند به پختن غذاهایی که این روزها به آنها نام غذاهای خانگی و مامانپز میدهند.کدامیک از ما غذاهای مامانپز را فراموش میکنیم با آن عطر و طعم بینظیرشان.چرا حالا که به خودمان رسیده فقط نوستالژی بازی در میآوریم و از آن طعمها و غذاها و سفرها فقط با خاطرهبازیاشان دلمان را خوش میکنیم.
چند نفر از ما مادرانمان معلم بودند یا کارمند، صبح با پدر از خانه میزدند بیرون و عصرها زودتر میآمدند و با همان لباس بیرون، اول میرفتند آشپزخانه تا بساط شام و گاهی حتی نهار فردا را رو به راه کنند.چرا هیچکدام از آنها نق نمیزدند که ای وای خسته شدم، من هم آدم هستم چقدر بشورم و بپزم و بسابم!
همه ما یادمان هست وقتی بوی غذای مادر از آشپزخانه بیرون میزد انگار خانه روشنتر میشد، انگار گرمای آن اجاق و آن غذا همه رگهای بدنمان و اعصاب روح و ذهنمان را پر میکرد و ما را برای فردا، برای آینده آماده میکرد.مهم نبود که غذا چی هست! مهم نبود که آبگوشت است یا سوپ و اشکنه! نوع غذا مهم نبود،
مهم این بود که مادر آن را میپخت و مثلا با آن سبزیهای خوش عطر، بهترین کوکوی دنیا را میپخت و کنارش پیالهای ماست و نعنا هم میگذاشت و چند پر گوجه فرنگی و ما با چه لذتی آنها را میخوردیم.سر سفره همه ما بودیم، مادر، پدر، برادر و خواهر! گاهی هم مهمانی سرزده میآمد؛ دختر خالهای، پسر دایی یا بچههای عمو و عمه.خلاصه همه دور هم مینشستیم و غذاهای مامانپز را میخوردیم و با لبخندهایمان با بگو بخندهایمان خستگی را از تن مادر به در میکردیم.مادر از آشپزی خسته نبود و نق نمیزد از خستگی و ما هم بچههای سر به راهی بودیم و درس میخواندیم و به موقع به خانه میآمدیم و هوس خانه مجردی و از اینجور کارها نمیکردیم.
مادر بود و خانه گرم بود و چایمان به راه بود و غذایمان انگار از بهشت آمده بود و البته مادر به ما یاد داده بود که همراهیاش کنیم. پدر هم بهمان گوشزد میکرد که هوای مادر را داشته باشیم و در پهن کردن سفره و جمع کردن آن کمکاش کنیم و ظرفها را هم بشوریم و نگذاریم فکر کند خدای نکرده کنیز خانه است و ما هم عدهای مفتخور که میخوریم و میرویم رَد کارمان.
همینها بود که خانه را محل امن میکرد برای همه ما.چه دختر و چه پسر.مادرانمان چه آنها که خانهدار بودند و چه آنها که شاغل انگار کسر شاناشان بود که غذا از بیرون بگیرند و یا هر روز و هر شب در یک رستوران و فستفود فروشی غذاهای بی خاصیت را به جان ما و خودشان بزنند.سفره حرمت داشت و دور همنشینی دور سفره یا میز غذا یعنی اینکه خانواده پابرجاست و همه هستیم و با خوب و بد روزگار میسازیم.سفره هم آنجایی بود که یاد میگرفتیم شکرگزار نعمتهای خدا باشیم و مشکلاتمان را به یکدیگر بگوییم.
حالا اما آشپزخانههای بیرون که مدعی هستند غذاهای خانگی میپزند جای غذاهای مادر را که در آشپزخانه خانه خودمان آنها را میپخت گرفته است.مادرهای امروزی دیگر حوصله ندارند در آشپزخانه وقت بگذارند و غذا بپزند؛ ما هم هر کداممان به اتاقی که داریم پناه میبریم و پیتزاهای خشک و یا همبرگرهای چرب و بیخاصیت را به دندان میکشیم و در فضای مجازی گوشیهای همراهمان دنبال یک همدم میگردیم تا کمی با او حرف بزنیم اما میدانیم که این دوستان مجازی هم مثل همان فستفودها دردی از دردهایمان دوا نمیکنند.
بسیاری از خانههای امروز سرد است؛ روان و روح خانهها یخ بسته است چون آدمهایش از هم دور شدهاند.این پزهای روشنفکر مابانه دور کرده آدمها را از هم. مادر وقت زیاد دارد، هر چند که از صبح تا شب میرود سرکار اما وقتی به خانه میآید به جای رفتن به آشپزخانه و روشن کردن اجاق زندگی برای گرم کردن خانواده یک راست میرود سر گوشیاش و در دنیای مجازی برای خودش سیر میکند و وقتی که پدر از سرکار میآید یا سیر است، یا ترجیح میدهد مثل مامان رژیم لاغری بگیرد و یا با دوستانش در بیرون چیزی خورده است! و این وسط تک بچه خانه میماند که او هم با یک تلفن و سفارش، پیتزایی، همبرگری، مرغ سوخاری و ... سیر میشود و میرود در اتاقش یا میخوابد و یا هر کار دیگری که دوست دارد، میکند.
قدیمترها که حالا شده خاطره، میگفتند اگر مادر خوشحال باشد، این شادی را در زمان آشپزی به غذایش منتقل میکند و اگر ناراحت باشد، غماش میآید و میشود طعم غذا. همان زمانها میشد از چاشنی و اندازه ادویه غذا فهمید که مادر آن روز حالش چطور بوده و میشد دل به دلش داد و شادش کرد.
مهم نیست غذا چه چیزی هست، گوشت دارد یا ندارد! برنجاش ایرانی است یا خارجی! مهم نیست که چند جور غذا سر سفره گذاشته میشود.مهم این است که مادر «لطف» کند و غذا بپزد.اجاق آشپزخانه را روشن نگهدارد تا خانه آنقدر گرم شود که نه دختر و نه پسر و نه مرد خانه هوس نکند خانه را به کافهنشینی و رستوراننشینی ترجیح دهد.غذا ، سفره و آشپزخانه رکن خانه است، ستون خانه است، مهم نیست که روی اجاق اشکنه در حال پختن است یا خورشت فسنجان مهم این است که قرار است سفرهای پهن شود، مادر غذا بکشد، بابا بشقابها را روی سفره بگذارد و ما در شستن ظرفها به مادر کمک کنیم. مهم این است که خانواده داشته باشیم باور کنیم خانه گرم است و سرد نمیشود.
سفره و دور همنشینی یعنی خانواده بهتر از زندگی مجردی است، بهتر از رستورانگردی، خیابانگردی، وبگردی و در ادامه هزار اتفاقی است که آدمها را روز به روز تنهاتر و آسیبپذیرتر میکند.
الهام جان تو که اینقد توصیف غذاهای خوشبو و خوشمزه رو کردی و دم از آشپزخونه گرم زدی و سفره رنگین
اولندش که وقتی چول نداریم چیزی بخریم بریزیم تو قابلمه دیگه اجاق روشنو خاموش فرقی نداره
دومندش هرچی هم غذا خوشمزه بپزه آیا تو حاضری شامو ناهار هر روز مثلا فقط قیمه بخوری ؟؟ ازدواجم همینجوره
سومندش زن باید بیرون خونه باشه کار کنه قبلا هم اگه زنها نق نمیزدن بخاطر این بود که خودشون رو تو سری خور و کالا میدونستن
چارمندش عشقه مجردی. همون تخم مرغ رو میخوریم و دستهای خودمون رو به کار میگیریم ولی تن به هزار رنج ازدواج نمیدیم. شما و امثال شما هم هر چی دلتون میخاد وصف آشپزخونه بکنید.......
سلام عزیزم همون سطر اولت نشونه سطح علم و اگاهیته که توهین داره پس نیازی به خوندن بقیه نیست یه کم موقع نوشتن دقت کن و بقیه را با خودت مقایسه نکن سپاسگذارم
هرچی رو میخای با خودت ببر اما گیتارو نبر
معجزه زنده ماندن كودكي با صداي مادرش
دختر ۷ سالهای که بر اثر خونریزی مغزی به کما رفته بود با آواز خواندن مادر در گوشش از کما خارج شد.
شارلوت نو در خواب دچار خونریزی مغزی کشندهای شده بود که در این سن بسیار نادر است.
پس از دو عمل برای جلوگیری از خونریزی مغزی وی به کما رفت و پزشکان به مادر او گفته بودند که خود را برای هر چیز بدی آماده کند.
اما زمانی که خانم نو ۳۱ ساله برای آخرین دیدار با دخترش به بیمارستان رفت آوازی را که اغلب با یکدیگر میخواندند را در گوش او خواند تا لبخند شارلوت همه پزشکان را شوکه کند.
پس از دو روز شارلوت توانست صحبت کرده و بر رنگها تمرکز کند و سپس از تخت برخیزد.
۲ ماه پس از آن واقعه وی هم اکنون در حال تمرین راه رفتن و صحبت کردن است و تا حدی بینایی خود را به دست آورده است. وی هم اکنون به مدرسه بازگشته و در کلاسهایش شرکت میکند.
خانم نو مادر شارلوت گفت: این یک معجزه است. پزشکان به من گفتند که با او خداحافظی کنم و من گمان میکردم که دیگر دختر کوچکم را از دست دادهام.
وی افزود: زمانی که من آواز را خواندم شارلوت لبخند زد و من باور نمیکردم. این نخستین بار بود که از زمان خونریزی مغزی وی به چیزی واکنش نشان میداد. پرستاران که شوکه شده بودند به من گفتند که ادامه دهم و شارلوت دوباره لبخند زد.
شارلوت پس از خونریزی دچار نابینایی نسبی و از دست دادن حافظه شده بود اما هم اکنون به او اجازه رفتن کامل به خانه داده شده است.
دو خاطره از مادرم به نقل ار دوستان
۱. در اواخر عمر شريفش -دو ماه قبل از مرگ- هنگاميكه مادرم براي آخرين بار به زيارت مشهدالرضا(ع) ميرفت، من و بقيهي بچهها را جمع كرد و از ما حلاليت طلبيد. هنگامي كه مادرم به من گفت منو حلالم كن، اشكم ناخودآگاه سرازير شد و به او گفتم: مادرجان شما بايد ما را حلال كني. ما كه بچه بدي براي شما بوديم. پس شما ما رو ببخش. (شايد براي اولين باري است كه مادري از فرزندش حلاليت ميطلبد، هنوز به ياد آن جملهاش اشكم سرازير ميشود.)
۲. يادم هست هنگامي كه مادرم متوجه شد به بيماري سرطان گرفتار شده، خيلي راحت با اين مسئله كنار آمد و حتي در خلوت خودش خدا را شكرگذار بود. بارها شاهد بودم افرادي كه در گوشه و كنار ما زندگي ميكنند براي كوچكترين مشكلي از خدا گله و شكايت ميكنند و ميگويند حالا چرا ما؟ چرا خدا اين مشكل را براي كسي ديگر ايجاد نكرد. ليكن مادر عزيزم بارها و بارها در هر مرحلهاي از زندگي چه شادي و چه غم، شكرگذار بود. با همين ايمان قوي او بود كه پنج سال تمام با بيماري مهلك سرطان مبارزه كرد و تا يك ماه قبل از مرگش تمام كارهاي شخصياش را خودش به تنهايي انجام ميداد و فكر ميكنم نمازش را فقط در دو روز آخر كه به كما رفت نتوانست بخواند. راستش را بخواهيد بعضي مواقع احساس غرور ميكنم كه چنين مادري داشتم؛ ولي افسوس و صد افسوس كه .... .
شادي روح همه مادران سفر كرده به آسمان صلوات
.
آسمان را گفتم :
می توانی آیا
بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه
روح مادر گردی ؟
صاحب رفعت دیگر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !!!
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم !
…
خاک را پرسیدم :
می توانی آیا
دل مادر گردی ؟
آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم !
…
این جهان را گفتم :
هستی کون و مکان را گفتم :
می توانی آیا
لفظ مادر گردی ؟
همه ی رفعت را
همه ی عزت را
همه ی شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت و شوکت و شان کم دارم !
عزت و نام و نشان کم دارم !
…
آن جهان را گفتم :
می توانی آیا
لحظه ای دامن مادر باشی ؟
مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم !
آنچه در سینه ی مادر بوُد آن کم دارم !
…
روی کردم با بحر :
گفتم او را آیا
می شود اینکه به یک لحظه ی خیلی کوتاه
پای تا سر ، همه مادر گردی ؟
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی ؟
گفت نی نی هرگز !
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص و محدودم
بهر این کار بزرگ
قطره ای بیش نیم
طاقت و تاب و توان کم دارم !
…
صبحدم را گفتم :
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل و قند بریزد از تو ؟
لحظه ی حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زر گردی ؟
گفت نی نی هرگز !
گل لبخند که روید ز لبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت !
در بهشت دگری نتوان جست !
من از آن آب حیات
من از آن لذت جان
که بود خنده ی او چشمه ی آن
من از آن محرومم
خنده ی من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خنده ی او
خنده ی او روح است
خنده ی او جان است
جان روزم من اگر ، لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر ، روح و روان کم دارم
…
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی ؟
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق و فلسفه و عقل و زبان کم دارم !
قدرت شرح و بیان کم دارم !
…
در پی عشق شدم
تا در آیینه ی او چهره ی مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم او در دم جان پرور مشکین نسیم
دیدم او در پرش نبض سحر
دیدم او در تپش قلب چمن
دیدم او لحظه ی روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظه ی پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمه ی زیبایی
بلکه او درهمه ی عالم خوبی ، همه ی رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
سامان میرزائی بوشهر
بسیار نوشته عالی بود.عین حقیقت است. من زن اولم انگیسی بود اصلا یک املت هم بلد نبود درست کنه، همش هم ازمن تقاضای کوکو میکرد! دومی آلمانی از بس غذاهای آماده واکیوم شده مملو از مواد کنسرواتور به شکم ما بست که اسپاسم معده گرفتم.عیال سوم که فرانسویه رو آوردم ایران تو خونه از والده درس قرمه و قیمه و چلو و پلو و ترشی و مخلوط و غیره یاد گرفت. یک کتاب آشپزی مرحوم خانم رزا منظمی راهم برایش کادو دادم.همین ماه محرم هم شله زرد ۵ ستاره برام پخت که خدائیش حرف نداشت. غذای خوب درست کردن برای یک زن جوان یک هنر است که نقش بزرگی در آرامش و صفا و وفای خانواده دارد.