گوناگون

زرد / داستانی از آرام روانشاد

پارسینه: آن شب آواز پرنده خیلی غمگین بود. صدای زن بلند شد:چیه؟ تو چرا شروع کردی به غمگین خوندن؟ چت شده قدسی خانوم؟ نکنه تو هم یه غمی داری؟.

از همان روز اول که خریدش اسمش را گذاشت قدسی. اسم مادربزرگش بود. خدا بیامرزدتش، همیشه گوشهاش آماده شنیدن درد دل آدمها بود.غریبه و خودی هر وقت دلشان می‌گرفت،سراغ قدسی خانوم می‌آمدند. زن اول می‌خواست قناری بخرد.اما رنگ قناری زرد بود و او دلش نمی‌خواست هیچ رنگ زردی را ببیند..سعی می‌کرد تا میتواند هیچ رنگ زردی دور و برش نباشد. مرد عاشق رنگ زرد بود. می‌گفت زرد خود زندگیست. ولی حالا زرد دیگر برای زن رنگ زندگی نبود. تا چشمش به چیز زردی می‌خورد سریع نگاهش را برمی‌گرداند.

مرغ عشق هم نخرید. می‌خواست برای تنهاییش همدمی بیاورد. نمی خواست هر لحظه شاهد صحنه‌هایی باشد که خودش سال‌ها بود در حسرتش می‌سوخت. بلاخره طرقه را انتخاب کرد.یک طرقه خاکستری با پرهای قهوه‌ای روی سینه. تا نگاهش کرد، چشم‌های پرنده گرفتش و به فروشنده گفت: همین را می‌خواهم.چقدر دلش گرفت که مجبور بود برای پرنده قفس بخرد. اما خب...بعضی کارها گریز ناپذیرند، مثل خرید قفس برای پرنده. طرقه را به خانه آورد و شد همدمش. پرنده خیلی زود اسمش را شناخت .سه روزی می‌شد که سکوت خانه‌اش را قدسی خانوم زود به زود می‌شکست. شیطان بود. آرام و قرار نمی‌گرفت.آوازش سرشار از شور و شادی بود. شاید داشت کسی را صدا می‌کرد. انگار که مطمئن بود از پشت دیوارهای کوتاه این خانه قدیمی هم صدایش به آنکه باید می‌رسد. ولی امشب آوازش خیلی غمگین بود. آنقدر که زن همه چیز را زرد می‌دید. پرنده همانطور از ته دل می خواند. زن بلند شد و کنار قفس ایستاد. مستقیم به چشم‌های پرنده نگاه کرد. چشم‌های عجیبی داشت. انگار که چشم آدم بود. آهی کشید و گفت:
«این غمت واسه چیه؟ خب هر که رو ببینی یه غمی داره. ولی من هر چی فکر می‌کنم نمیفهمم غم تو چیه؟ تو که روزای پیش اینقدر شاد و سرخوش می‌خوندی! دل منم وا می‌شد از آوازت. حالا یهو چت شده؟ فهمیدم! شاید دوست داری بری تو هوای آزاد پرواز کنی. ولی آخه الان زمستونه. اون بیرون از سرما و گرسنگی تلف می‌شی قدسی خانوم. فکر می‌کنی خوشحالم که تو قفسی؟ به خدا خودمم دلم می‌گیره . خب منم تو قفسم. مگه این خونه قفس نیست؟ فقط قفس من یه کم بزرگتره. غم نخور خانوم گل. شاید زمستون که تموم شد و یخ‌ها آب شدن آزادت کردم که بری پیش رفقات. شایدم می‌خوای بری پیش جفتت. می‌دونی...من فکر می‌کنم فقط درد عشقه که می‌تونه آواز آدمو اینقدر غمگین کنه. بد دردیه لامصب. ولی غمش هم یه جور خاصیه. جوری که هیچ جا نمی‌تونی پیدا کنی. می‌ارزه به صد تا شادی .فکر می‌کنم از این نظر آدما و پرنده ها هیچ فرقی با هم ندارن.ذناراحت نباش.شاید هم می‌ترسی جفتت بره با یکی دیگه. اگر بخواتت منتظرت می‌مونه.اگرهم نموند که به جهنم. خودشو نشون داده. مرد بیوفا می‌خوای چکار؟ ای...بازم تو حداقل خیالت راحته که اون هست. من چی؟ فکر کنم حالا دیگه استخوناشم پودر شده. تو می‌تونی منتظر باشی. ولی من نه. انتظار درد کشنده ایه، ولی زندگی رو قشنگ می‌کنه. آدم هر لحظه شو به امید دیدن اون می‌گذرونه. چه سخته زندگی که توش انتظار هم نباشه. دیدی حالا؟ دیدی درد من چقدر بزرگه؟ انگاری چشمهات آروم‌تر شدن.می‌گن هر وقت درد داری به درد یکی بدتر از خودت گوش کن. اون وقت سبک می‌شی.خب. حالا شامتو بخور و بخواب. منم امشب اینجا پیش تو می‌خوابم. چشم هم بذاری زمستون گذشته. غم به دلت نباشه. دلم روشنه که منتظرت می‌مونه. »
غروب روز بعد،چه غروب پر ملال و غمگینی بود. نم نم برف همه جا را سفید پوش کرده بود و سرما بیداد می‌کرد. مردم ماندن در خانه را ترجیح داده بودند و خیابان ها تقریبا خالی بود. زن با خودش فکر کرد یک زمان مردم چقدر بارش برف را دوست داشتند. اولین برفی که می ‌بارید به خیابان می‌ریختند و با هیاهو و شادی جشن می‌گرفتند.ا ما حالا...همه چیز انگار عوض شده. مردم هم طور دیگری شده‌اند. خب خاصیت زمانه این است ! پس چرا خودش عوض نشده بود؟ همان آدم بیست سال پیش بود. انگار زمان برایش ثانیه‌ای هم حرکت نکرده بود. بیست سال گذشته بود و او هنوز همان زن بود. می‌خواست همان زن بماند و مانده بود. همان زن صبح خاکسپاری. مرد که رفت، همه چیز برای او ایستاد. حتی زمان. زندگی برای زنده ها جریان دارد. او مرده بود. همان بیست سال پیش. همان صبح گرم مرداد ماه ! این زنی که راه می‌رفت ، می‌خورد و می‌خوابید فقط یک سایه بود. سایه‌ای که یادش رفته بود همراه صاحبش دفن شود. سایه‌ای که وقتی رسید خاک، گور را پر کرده بود و بخاطر دیر رسیدنش محکوم به این زندگی ساکن شده بود.

به خانه رسید و در را باز کرد. بارانی خاکستری تنش بود. بیست سال بود که هر زمستان همان بارانی را می پوشید. روزنامه و کیفش را گذاشت روی میز و بارانی‌اش را در آورد و سر چوب لباسی آویزان کرد. برف‌های نشسته روی بارانی آب می‌شدند و می‌ریختند روی فرش. لباسش را عوض کرد و بلوز قهوه‌ای رنگش را پوشید. بلافاصله سراغ قدسی خانوم رفت. درحالیکه قفسش را تکان می‌داد گفت:

- حالت چطوره؟ بیرون داره برف میاد.اولین برف زمستونی .ا مروز خیلی تنها موندی.منو ببخش. بعد از اداره رفتم جای همیشگی .آخه امشب شب جمعه است. اما راستشو بخوای زیاد حوصله ندارم. حس می‌کنم یه چیزی بیخ گلوم وایساده. مثل یه غده می‌مونه. کاش بترکه. نگاه کن...این جا وایساده.تو چیزی نمی‌بینی؟

و به گردنش اشاره کرد، بعد با قدم‌های آهسته به طرف میز چوبی کهنه و قدیمی که روزنامه و کیفش روی آن بود رفت و روی صندلی لهستانی نزدیک میز نشست آینه کوچک روی میز را برداشت و به خودش نگاه کرد.انگار که منتظر دیدن برجستگی غده روی گردنش بود. نه،چیزی نبود. ولی در عوض زنی را دید که صورتش پراز خط و خطوط بود. ته مانده زیبایی‌اش هم یواش یواش داشت از بین می‌رفت. آرام دستش را روی صورتش کشید. زن توی آینه برایش غریبه بود. هر وقت خودش را در آینه می‌دید غمش بیشتر می‌شد. آینه را کنار گذاشت و روزنامه را برداشت و شروع به خواندن کرد. تیترهای درشت را خواند و بعد روزنامه را ورق زد. رو به پرنده کرد و گفت:
-نوشته یه طوفان شدید تو راهه. اگر پیشبینی‌شون درست از آب در بیاد. البته خدا کنه این یکی غلط باشه. بلایای طبیعی همیشه دردسر سازه . دردسرش هم بیشتر مال بدبخت و بیچاره هاست.

سرش را بلند کرد و به سقف ترک خورده خانه نگاه کرد.

-این خونه یه تعمیر اساسی میخواد قدسی خانوم.بعید نیست اگه طوفان بیاد سقف بریزه رو سرمون.اما چکار کنم؟دست و دلم نمیره به هیچ کاری.هی می گم فردا دست به کار میشم.ولی اون فردا هیچ وقت نمیاد.
نگاهش را از سقف برداشت و از پنجره به بیرون خیره شد.تک درخت داخل حیاط زیر برف سفید شده بود و دانه‌های برف از روی شاخه پایین می‌ریختند. به ساعت نگاه کرد. چیزی به ساعت شش نمانده بود. روزنامه را کنار گذاشت. معلوم بود چیزی آزارش میدهد. انگار جای دیگری بود. دوباره رو به پرنده کرد:
-دلم میخواد برم سفر.یه جای دور.یه جای خیلی دور. حس می‌کنم دیگه تحملم تموم شده. حالم داره از این شهر به هم می‌خوره.بیست ساله پام رو از این جا بیرون نذاشتم. فقط بخاطر اینکه هر شب جمعه پیش اون باشم. می‌دونی امروزم بعد از اداره رفتم اونجا. همینطوری که نشسته بودم و باهاش حرف می‌زدم یهو یه فکری عین بختک افتاد روم. فکری که تو این بیست سال یه بارم سراغم نیومده بود. اما امروز درست تو یه لحظه که اصلا انتظارشو نداشتم اومد سراغم.می‌دونی چی؟ این که اون تو این همه سال منو دیده؟ تمام این شب جمعه ها صدامو شنیده؟ این که تو این سال‌ها دلم واسه هیچ مرد دیگه‌ای نلرزید. این که از بیست و پنج سالگیم تا حالا یه بارم یه ماتیک کمرنگ رو لبم نزدم؟ تو صورت هیچ مردی نخندیدم! قدسی خانوم امروز یه چیزی اومد سراغم که تو این سال‌ها نداشتم.شک. واسه همینم گفتم یه چیزی بیخ گلوم وایساده. کاش یه جوری مطمئن می‌شدم که اون همه اینارو دیده. اگه ندیده باشه چی؟ یعنی این همه سال الکی؟ آخه من بخاطر اون همه‌ی این کارا رو کردم. اونوقت...کاش یه جوری می‌فهمیدم و گرنه این بغضه خفم می‌کنه. این شک لعنتی یهو از کجا پیداش شد؟ نشسته بودم داشتم کارای این هفته‌م رو واسش تعریف می‌کردم که یهو یه کلاغ بالای سرم قار قار کرد. می‌گن کلاغ شومه ها ! تا صدای کلاغه رو شنیدم یهو تو دلم خالی شد. بعدش یخ کردم و سرم گیج رفت. حالم که جا اومد این احساس لعنتی عین بختک پرید روم.
انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع از روی صندلی بلند شد و بطرف کمد چوبی قدیمی رفت. در کمد را باز کرد و جعبه‌ای را در آورد. جعبه را که باز کرد سنجاق سینه زیبایی نمایان شد. سنجاق را بیرون آورد و با اشتیاق نگاه کرد. پرنده تک و توک صدایی از خودش در می‌آورد؛ صدایی که شبیه آواز نبود. به طرف قفس پرنده رفت و سنجاق سینه را نشانش داد و گفت:

-این سنجاق سینه رو وقتی تازه آشنا شدیم واسم خرید. ببین چه قشنگه. آخ چی برات بگم! خیلی مهربون بود.یه مرد واقعی! یه لباس زرد خوشگل واسم خریده بود که این سنجاق سینه رو به اون می‌زدم.عاشق رنگ زرد بود. می‌گفت زرد رنگ زندگیه. همش از زندگی می‌گفت. یه بارهم اسم مرگ و مردن از دهنش نشنیدم. اون که اینقدر زندگی رو دوست داشت چرا اینقدر زود ترکش کرد؟ لباس زردو که پوشیدم نمی‌دونی چه‌جور نگام می‌کرد.می‌گفت چقدر زرد به پوست سفید و چشای عسلیت می‌ا‌‌د.بعد بغلم کرد و... تو همون مدت کوتاه اینقدر خاطرات خوش برام ساخت که برای همه‌ی عمرم بس باشه. واسه همینم بعد از اون هیچ مردی رو ندیدم. خودم خواستما.....اجباری نبود. ولی حس می‌کردم اون می‌بینه و خوشحاله که من بعد رفتنشم بهش وفادارم.ا ما امروز....نمی‌دونم این شک لعنتی از کجا اومد. همش تقصیراون کلاغ بی پدر و مادر بود. شایدم تقصیر اون« حق دوست» عوضیه. مردک با اون چشمای هیزش هی زل می‌زنه به من. باید به رییس بگم اتاق منو عوض کنه.ا صلا منو بندازه یه بخش دیگه که مجبور نباشم هر روز این مردک رو ببینم. دیوونه شدم؟ چشمای حق دوست چه ربطی به شک من داره قدسی؟ من دارم دیوونه می‌شم.آره....این خونه و این همه سال نبودن اون و حالا هم این احساس لعنتی داره منو دیوونه می‌کنه.من...

به سرفه افتاد.سرفه‌اش شدت گرفت. رنگش از شدت سرفه قرمز شد. سریع خودش را به شیر آب رساند. لیوان آبی پر کرد و یک نفس سرکشید. کمی آرام شد. لیوان دیگری پر کرد و با خودش سر میز آورد. روی صندلی لهستانی نشست. دلش یک استکان چای داغ می‌خواست. ولی حال و حوصله‌ی دم کردنش را نداشت. سرش را روی میز گذاشت. یادش به چشم‌های نافذ حق دوست افتاد که او هیز می‌نامیدش. هر چه کم محلی ‌ش می‌کرد از رو نمی‌رفت. امروز از او خواسته بود ناهار را با هم بخورند، ولی زن رو ترش کرده بود و بعد از اداره راه به راه رفته بود قبرستان. گفته بود سه سال پیش از زنش جدا شده و قصدش ازدواج است. ازدواج؟ همان صبح داغ مرداد ماه وقتی خاک جسم بیجان مردش را می‌پوشاند با او و خودش عهد کرد که...با خودش گفت:صد تا مثل حق دوست بروند قربان خاک قبرش. سرش را بلند کرد. طنین صدایش در خانه پیچید:

-.راستی امروز واسه سرفه‌هام دکتر رفتم. گفت سرما خوردگیت کهنه شده.یه شربت بهم داده عین زهر مار. ولی گفت معجزه می‌کنه. نمی‌دونم چه حکمتیه هر دوایی که خوبه تلخه. این حق دوست می‌گه به خدا قصد ازدواج دارم. چه غلطا! دست مرد دیگه‌ای به تنم بخوره؟ مگه روز مرگم باشه. قدسی جون مرد بدی نیستا. ولی من نمی‌تونم. چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ خب نمی‌تونم دیگه. تو چی می‌فهمی؟ تو که اونو ندیده بودی؟ه یچ مردی جای اونو واسم نمی‌گیره.

بغضش هر لحظه شدیدتر می‌شد. جوری که حس می‌کرد الان است که خفه شود. با دست لرزان پاکت سیگارش را از کیفش در آورد وسیگاری آتش زد و به قفس پرنده خیره شد. پرنده سرش را از میله‌های قفس بیرون می‌آورد و می‌خواند. چه محزون می‌خواند. مثل اینکه تمام بیقراری و غم‌های دنیا را در صدایش ریخته بودند.انگار او هم یک چیزهایی حس می‌کرد. صدای پرنده به گوشش چندش آور می‌نمود. تا جایی که می‌توانست عمیقا به سیگارش پک می‌زد.گویی که سیگار لب مردش است که سال‌ها در حسرت بوسیدنش می‌سوخت. پک می‌زد و دودش را حلقه حلقه بیرون می‌داد. تا همین امروز شک نداشت که مرد قدم به قدم با اوست. خیلی شب‌ها حس می‌کرد بغلش کرده ، حتی داغی نفس‌هایش را روی گردنش حس می‌کرد، ولی از لحظه قبرستان و قار قار آن کلاغ لعنتی .......خودش هم گیج شده بود. مگر می‌شود همه اطمینان بیست ساله آدم بی هیچ دلیلی در یک لحظه از بین برود؟ بی دلیل که نمی‌شود! حتما دلیلی داشت. باید می‌گشت و پیدایش می‌کرد. هوا تاریک شده بود و او هنوز چراغ را روشن نکرده بود. تاریکی وهم‌انگیز خانه و آواز پر از غم پرنده که به ناله می‌مانست داشت دیوانه‌اش می‌کرد. هیچ‌وقت اینقدر احساس درماندگی و یاس نکرده بود. حس می‌کرد دریای سیاهی دارد او را در خودش غرق می‌کند. بلند شد و چراغ و تلویزیون را روشن کرد. روبروی تلویزیون نشست. تلاش بیهوده‌ای بود ولی شاید فکرش کمی منحرف می‌شد. صدای ظریف زنانه مجری اخبار در گوشش پیچید:
-کارشناس علت تصادف را سرعت غیر مجاز راننده بنز و خواب آلودگی راننده کامیون تشخیص داد. در این تصادف هولناک.........

کانال را عوض کرد. صدای هیجان زده گزارشگر ورزشی خانه را پر کرد:

- فرصت خیلی خوبی رو تیم ما از دست داد. حالا ببینیم با این کرنر چکار می‌کنن بچه ها........این کرنر می‌تونه فرصت خیلی خوبی باشه.......

احساس تهوع کرد. حس کرد همین الان است که بالا بیاورد. دوباره ناخوداگاه کانال را عوض کرد. زنی چاق و سر حال میان قاب تلوزیون ایستاده بود

-طرز تهیه حلوای زعفرانی. مواد لازم: آرد دو پیمانه، شکر به میزان کافی، زعفران ساییده شده.
دیگر یک لحظه هم نمی‌توانست تحمل کند. تلویزیون را خاموش کرد. پرنده با آهنگ چندش آوری صدا می‌داد. حس کرد الان است که خفه شود. به طرف قفس پرنده رفت و همان موقع در دلش به خودش لعنت فرستاد که چرا آن طرقه را خریده. این همه سال چطور سر کرده بود؟ پرنده می‌خواست چکار؟ همکارش گفته بود پرنده آمد- نیامد دارد. گوش نکرده بود. اصلا این تردید لعنتی هم پاقدم این پرنده بود. می‌خواست همدم بیاورد، ولی به جای مونس بلای جانش شده بود. به چشم های پرنده نگاه کرد. خدایا انگار همه غم‌های دنیا را در آن چشم‌ها ریخته بودند. مثل چشم‌های یک آدم در حال احتضار بود. سعی کرد مهربان باشد. صدایش را آرام کرد و گفت:
-ببین. خواهش می‌کنم یه امشبو سر و صدا نکن. واقعا حالم خوب نیست. بگیر بخواب دختر خوب. تحمل صداتو ندارم.
برگشت و روی صندلی لهستانی نشست. قدسی خانوم اما ول کن نبود. مثل یک پیرزن نق میزد. هیچ معلوم نبود چه مرگش است. خودش را به در و دیوار قفس می‌کوبید و هر لحظه به طرز دیوانه کننده ای بیقرارتر می‌شد. حق دوست گفته بود قصدش ازدواج است. مرد مرتبی بود. همیشه بوی عطرش جلوتر از خودش می آمد. وقتی می‌خندید گونه‌اش چال می‌افتاد. چقدر زن خوشش آمده بود و بعد تا یک هفته احساس گناه داشت. حس می‌کرد به مردش خیانت کرده. حق دوست امروز زیر کتش یک ژاکت آبی پوشیده بود. چقدر بهش می‌آمد. با چه اشتیاقی نگاهش می‌کرد و او رو برگردانده بود. گفته بود: چرا نمی‌خواهی سر و سامان بگیری؟ با چه کسی لج می‌کنی؟گ فته بود آدم زنده باید زندگی کند. آدم زنده؟ او زنده بود؟! دیگر نتوانست طاقت بیاورد. یک دفعه سرش را بلند کرد و به حالت عصبی با خشمی شدید لیوانی را که روی میز کنار روزنامه بود برداشت و به طرف قفس پرنده پرت کرد و فریاد زد:
-صداتو ببر. مگه کری؟ می‌گم امشب اصلا حوصله ندارم.
و بعد سرش را روی میز گذاشت و های های گریست. گریست و گریست. آنقدر که حس کرد دیگر اشکی به چشمش نمانده. پرنده هم خاموش شده بود و دیگر صدا نمی‌داد. نفهمید چه قدر گذشت که میان گریه هایش خوابش برد.
خواب عجیبی دید. میان بیابان برهوتی لخت و عور ایستاده بود و از سرما می‌لرزید. هر چه فریاد می‌زد صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. می‌خواست بدود ولی سر جایش ثابت ایستاده بود.ناگهان صدای مرد به گوشش خورد که او را صدا می‌زد. می‌گفت روبرویش ایستاده. ولی زن او را نمی‌دید. هر کاری می‌کرد نمی‌توانست او را ببیند. نمی‌توانست حرف بزند و بگوید او را نمی‌بیند. مرد مرتب او را صدا می‌زد و می‌گفت آغوشش برای او باز است، ولی او هیچ چیز نمی‌دید. یک باره حق دوست جلویش ظاهر شد. زن از بدن لختش خجالت کشید و با دستش سینه‌هایش را پوشاند و روی زمین نشست. حق دوست با لبخند جسم براقی روی یک لباس زرد را به سمتش دراز کرد. سنجاق سینه‌اش بود. صدای قار قار کلاغی به گوش رسید و...

هراسان از خواب پرید. عرق سردی روی تنش نشسته بود. برای چند لحظه یادش رفت که کجاست. بعد کم کم به خودش آمد. تمام تنش درد می‌کرد. به دور و برش نگاه کرد. قفس پرنده روی زمین افتاده بود. همه چیز یادش آمد. با عجله بلند شد و به طرف قفس رفت. قدسی خانوم بی حرکت در قفس افتاده بود و لخته خونی کف قفس را قرمز کرده بود. از خوردن لیوان به قفس آب و دانه ها کف قفس پخش شده بود و دانه ها با آب و خون خیس خورده بودند. عین جن زده‌ها به جسم بی‌جان پرنده نگاه کرد. آواز محزونش در گوشش پیچید. یادش به جفتش افتاد که قرار بود منتظرش بماند. بی اراده در قفس را باز کرد و جسم بیجان پرنده را میان دستهایش گرفت. دستش خونی شد.ا شک شور و ملایم تا روی لبهایش رسید و شوری‌اش را حس کرد. خرده شیشه های لیوان همه جا پخش شده بود و یک تکه بزرگ هم کنار قفس افتاده بود. پرنده را روی زمین گذاشت. تکه شیشه را برداشت. تیزی‌اش را امتحان کرد.چشمانش را بست . چشمانش را باز کرد و به تک درخت سفید شده از برفِ توی حیاط نگاه کرد. نشست روی زمین و چشمهایش را بست...

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار