گوناگون

ماجرای مرده‌ای که با پای خود به خانه آمد!

پارسینه: قاضی محمد شهریاری، بازپرس ویژه قتل پایتخت، 11 سال قبل، پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته حقوق جزا وارد کار قضاوت شد و در دادگاه عمومي‌کرج به ...



قانون: قاضی محمد شهریاری ، بازپرس ویژه قتل پایتخت، 11 سال قبل، پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته حقوق جزا وارد کار قضاوت شد و در دادگاه عمومي‌کرج به عنوان قاضی تحقیق کار خود را آغاز کرد. پس از گذشت یک سال، قاضی شهریاری به دادسرای ناحیه 27 تهران رفت و در سمت دادیار اظهار نظر و نماینده دادستان به کار خود ادامه داد.با سپری شدن یکسال، بازپرس شهریاری به عنوان دادیار شعبه سرقت و آدم ربایی به کار خود ادامه داد و بعد از آن، بازپرس ویژه قتل شعبه اول دادسرای جنایی پایتخت شد. قاضی شهریاری پرونده‌های زیادی در مدت 6سال بازپرسی به عهده داشته و هم اکنون علاوه بر قضاوت، به تدریس نیز مي‌پردازد.در ادامه يكي از پرونده‌هاي او را مي‌خوانيد:

با گذشت سال‌ها، هنوز هم فکرم درگیر پسری است که مدت‌ها از قتل او گذشته است اما هرگز راز هویت او برملا نشد. این پرونده مربوط به سال‌ها قبل است، آن شب من کشیک قتل بودم که زنگ تلفن کشیک به صدا درآمد. پشت خط تلفن، مامور یکی از کلانتری‌های جنوب پایتخت بود، مرد جوان خبر کشف جسد پسری حدودا 25 ساله را مي‌داد که جسدش در کنار خیابان رها شده بود. با اعلام خبر، وارد عمل شده و همراه اکیپی از کارآگاهان جنایی به محلی رفتیم که جسد قربانی در آنجا پیدا شده بود. همانطور که مامور کلانتری گفته بود قربانی پسری جوان بود.

در تن پیمایی جسد که توسط کارشناسان تشخیص هویت صورت گرفت، هیچ آثار و علایمي‌که نشان از ضرب و جرح دهد به چشم نمي‌خورد و پزشکی قانونی علت اصلی مرگ را منوط به آزمایشات سم شناسی اعلام کرد. تنها سرنخی که در بازرسی جیب‌های پسر جوان به‌دست آمد، شماره تلفنی مربوط به یکی از شهرستان‌های خراسان جنوبی بود. دستور انتقال جسد به پزشکی قانونی صادر شد و از افسر پرونده خواستم تا با شماره تلفن تماس بگیرد، شاید کمکی به تشخیص هویت جسد کند. فردای آن شب در دفترم نشسته بودم که زن و مرد میانسالی وارد اتاقم شدند، از ظاهر پریشان و رنگ پریده شان مي‌شد حدس زد که خانواده پسری هستند که شب گذشته جسد او کشف شده بود، شماره تلفن آنها همان شماره تلفنی بود که در جیب‌های قربانی به دست آمده بود، از آنها خواستم روی صندلی بنشینند و رو به مرد میانسال کردم و پرسیدم:" شما جسد را دیده اید؟ مطمئن هستید که پسرتان است؟"

مرد میانسال نگاهی به همسرش انداخت و گفت:

" به محض تماس پلیس با خانه ام به راه افتادم. اول که نگفتند پسرم مرده است. یک آقایی زنگ زد و گفت شما کسی را در تهران دارید؟ منصور، پسرم چند روز قبل برای کار به تهران آمده بود. البته کار بهانه ای بیش نبود. منصور یکسالی مي‌شد که به مواد رو آورده بود و من به خیال اینکه با دوری از شهرمان بی خیال مواد مي‌شود او را به تهران نزد یکی از دوستانم فرستادم که هم کار کند و هم مواد را کنار بگذارد و به زندگی عادی برگردد. اما از شانس بد نه تنها دور مواد را خط نکشید بلکه اعتیادش بیشتر هم شد."

مرد میانسال آهی کشید و ادامه داد:" به محض اینکه با من تماس گرفتند و خواستند که به تهران بیایم، به فرودگاه رفتم و با اولین پرواز خودم را به تهران رساندم. یک راست به اداره پلیس رفتم و آنجا بود که از مرگ پسرم با خبر شدم. الان هم در خدمت شما هستم اما جسد منصور را هنوز ندیده ام. با این حال مشخصاتی که در اداره پلیس از جسدی که پیدا شده بود به من دادند، با مشخصات ظاهری پسرم یکی بود. حتی خال سمت راست پشت گردنش. منصور پسری بلند قد با موهای مجعد و چهره ای سبزه بود و همه این‌ها همان مشخصاتی است که افسر پرونده از جسد در اختیار داشت. حتم دارم که جسد پیدا شده متعلق به پسرم است. به رغم اینکه مرد میانسال مطمئن بود قربانی، پسرش منصور است اما برای اطمینان بیشتر از او خواستم به پزشکی قانونی برود و جسد پسرش را شناسایی کند. حتی به او گفتم که عکس او را هم با خودش ببرد تا اگر در شناسایی جسد دچار مشکل شد، کار تطبیق عکس و چهره جسد توسط متخصصان پزشکی قانونی انجام شود. ساعاتی بعد مجددا پدر منصور به همراه همسرش به دادسرا آمدند. مرد میانسال که به خوبی مي‌شد ناراحتی و درد را از چهره اش خواند رو به من کرد و گفت:" آقای قاضی متاسفانه پسرم بود. خود منصور بود. آقای قاضی پسرم به چه دلیل فوت کرده؟ مي‌دانید چه بلایی سر او آمده است؟"

نمي‌دانستم به مرد میانسال چه بگویم، او از اعتیاد و مرگ پسرش خیلی ناراحت بود و خودش را در این ماجرا مقصر مي‌دانست. چرا که خودش از منصور خواسته بود از شهرستان به تهران بیاید و کار کند و مواد را کنار بگذارد اما حالا این کار او باعث مرگ پسرش شده بود. با این حال چاره ای نبود جز گفتن حقیقت. به پدر منصور گفتم:" باتوجه به برگه معاینه جسد و کالبد شکافی انجام شده علت مرگ تا الان مشخص نیست. چند روزی طول مي‌کشد تا نتیجه آزمایش سم شناسی اعلام شود. اما آثار تزریق در بدن مرحوم دیده مي‌شود و به احتمال زیاد علت فوت عوارض مصرف مواد مخدر است.

تحقیقات ما انجام شده و شما مي‌توانید جسد را با خود ببرید." حدود چهل روز از مرگ منصور گذشته بود که پدر منصور به سراغم آمد. مرد میانسال بر عکس دفعه قبل، خیلی خوشحال به نظر مي‌رسید. با دیدن چهره اش تعجب کردم. پدر منصور که متوجه تعجب من شده بود، منتظر نماند تا من از او سوالی بپرسم و گفت:" شاید باورتان نشود، خودم هم باورم نشد. حتی وقتی این اتفاق افتاد همسرم غش کرد. من هم اول فکر کردم روح منصور است که به خانه برگشته است. اما روحش نبود. خودش بود، الان هم پشت در ایستاده و منتظر اجازه شما است. او آنقدر جسته و گریخته حرف مي‌زد و جملاتش را با هیجان بیان مي‌کرد که خوب متوجه منظورش نشدم. حسابی تعجب کرده بودم اما او مي‌گفت که پسرش زنده است. این در حالی بود که دستور دفن جسد پسر او را خودم صادر کرده بودم.

از او خواستم آرام باشد و ماجرا را کاملا توضیح دهد. پدر منصور گفت:" وقتی با جسد منصور به شهرمان برگشتم، او را در قبری که برای خودم خریده بودم، داخل امامزاده دفن کردم. با آنکه رویم نمي‌شد که بگویم پسرم بر اثر مصرف مواد فوت کرده، اما حقیقت را به مردم و دوستان و آشنایان گفتم. چون بلد نبودم که دروغ بگویم. خلاصه مراسم سوم و هفت تمام شد و در تدارک مراسم چهلم پسرم بودم که دو شب قبل زنگ خانه مان به صدا درآمد. در را که باز کردم سایه ای را در تاریک و روشن کوچه دیدم. خوب که دقت کردم، شوکه شدم. برایم قابل قبول نبود. هیکل و چهره مردی که در تاریکی و روشنایی کوچه ایستاده بود برایم آشنا بود. آشنایی که سال‌های سال او را مي‌شناختم. " مرد میانسال ادامه داد:" وقتی چند قدم به طرفم آمد و من چهره او را دیدم، داشتم از تعجب بیهوش مي‌شدم. پسرم منصور مقابلم ایستاده بود. فکر کردم روح منصور است، همسرم که از دیر کردن من نگران شده بود خودش را به مقابل در ورودی رساند و با دیدن منصور غش کرد. با سر و صداهای ما همسایه‌ها جمع شدند و آنها هم درست مثل ما شگفت زده شدند. منصور که نمي‌دانست ماجرا از چه قرار است با دیدن آگهی ترحیم و پارچه سیاه روی سر در خانه مان همه چیز دستش آمد.

اما پسرم فکر کرد من به خاطر نفرت از اعتیاد او این برنامه را اجرا کرده ام و به همین دلیل گفت حدود 40 روز است که از من بی خبری آن وقت شایعه مرگم را همه جا پر کرده ای. یعنی اینقدر از من بدت مي‌آید، حالم که بهتر شد ماجرا را برایش توضیح دادم. او هم حسابی تعجب کرد. دیشب هم تصمیم گرفتیم باهم به تهران بیایيم تا راز جسد پسری که به جای او دفن شد برملا شود." ماجرای عجیبی بود! دو نفر آنقدر به هم شباهت داشتند که هویت آنها با هم جابه جا شده بود. از منصور خواستم وارد اتاق شود. دستور دادم تصاویر جسدی که به جای منصور دفن شده بود را برایم بیاورند تا تحقیقات دوباره انجام شود. هنگامي‌که داشتم عکس‌ها را مي‌دیدم، منصور هم از من خواست نگاهی به آنها بیندازد، با دیدن عکس‌ها پسر جوان آهی کشید و برای آنکه تعادلش را حفظ کند به دیوار تکیه داد.

منصور قطره اشکی را که روی صورتش جاری شده بود با دستش پاک کرد و گفت:" من او را مي‌شناسم، افشین است. وقتی آمدم تهران بر خلاف تصور پدرم، نه تنها تریاک را کنار نگذاشتم بلکه به سراغ مواد دیگر هم رفتم. تقریبا هر شب با دوستانم پای بساط بودیم که یکی از این شب‌ها ماموران ریختند در پاتوق ما و همه را گرفتند و به زندان فرستادند. در زندان هرکس که مرا مي‌دید مي‌گفت افشین چطوری؟ و من بعد از کلی دلیل و برهان به آنها ثابت مي‌کردم که منصورم نه افشین. آخر سر هم افشین را دیدم، پسری بود کپی خودم، باور کنید تنها حدسی که مي‌شد زد این بود که ما دوقلو هستیم. اما ما با هم هیچ نسبتی نداشتیم. حتی افشین خالی که در سمت راست گردن من بود را داشت و چهره مان مو نمي‌زد.

مرد جوان گفت:" همین تشابه باعث شد تا باهم دوست شویم، من که با هیچکس ارتباط دوستانه ای برقرار نمي‌کردم و فقط به خاطر مواد با افراد مختلف رفت و آمد داشتم، وقتی با افشین آشنا شدم مجذوب اخلاقش شدم. افشین پسر بامعرفت و با مرامي‌بود. آنقدر که نمي‌شد روی دوستی او هیچ حرفی زد. اما دوستی ما خیلی طول نکشید چرا که افشین آزاد شد و موقع رفتن شماره تلفن خانه مان را روی کاغذی نوشتم و از او خواستم که به محض اینکه بیرون رفت با خانواده‌ام تماس بگیرد و به آنها اطلاع دهد که من گرفتار شده‌ام اما حالم خوب است. ولی بعد از رفتن افشین نه خبری از خانواده ام شد و نه از افشین.

خیلی از خانواده‌ام دلگیر شدم، من که نمي‌دانستم چه سرنوشتی برای افشین رقم خورده است، با خودم تصور مي‌کردم که او ماجرا را به خانواده ام گفته و آنها به دیدن من نیامده اند. با این حال تصمیم گرفتم دوران حبسم را فرصتی برای ترک مواد بدانم. بعد از آزادی من که پاک شده بودم، تصمیم گرفتم به شهرمان بروم تا به خانواده ام بگویم که پاک پاک شده ام. وقتی به مقابل خانه رسیدم، اول متوجه آگهی ترحیم نشدم اما وقتی پدرم و مادرم را با آن حال دیدم، چشمم به آگهی افتاد. فکر کردم آنها برای اینکه از شر من راحت شوند و آبرویشان نريزد، به مردم گفته اند که فوت کرده ام اما وقتی ماجرا را شنیدم، حسابی تعجب کردم. افشین در تمام مدتی که باهم بودیم حرفی از خانواده اش نزد. چند باری هم که صحبت از آنها به میان آمد گفت کسی را ندارد و زندگی سختی داشته است." موضوع کاملا روشن بود، ماموران زمانی که جسد افشین را کشف کرده بودند به جز شماره تلفنی که در جیب افشین بود هیچ مدرک شناسایی پیدا نکردند و چون این دو جوان شباهت زیادی باهم داشتند پدر منصور، جسد افشین را به جای پسرش تحویل گرفته بود. منصور که تازه از مرگ دوستش با خبر شده بود گریه مي‌کرد.

پس از مشخص شدن ماجرا، تصمیم گرفتیم خانواده افشین را پیدا کنیم اما پیدا کردن آنها غیرممکن بود چرا که او هر بار که به زندان رفته بود با اسم و مشخصات مختلفی خود را معرفی کرده بود. حتی احتمال داشت که نام افشین هم قلابی باشد و نام حقیقی او چیز دیگری باشد. با این حال پرونده فوت افشین باتوجه به اینکه علت مرگ جنایی نبود و در تحقیقات پزشکی قانونی تزریق بیش از حد مواد اعلام شده بود، بسته شد و البته قسمت شناسایی هویت واقعی و اولیای دم افشین باز ماند.

پس از این ماجرا از آنجا که شناسنامه منصور باطل شده بود و او از نظر قانونی مرده محسوب مي‌شد، مکاتبات لازم با اداره ثبت احوال در این خصوص صورت گرفت و برای منصور شناسنامه ای جدید صادر شد. پدر منصور در آخرین باری که به سراغم آمده بود گفت:" آقای قاضی من یکبار پسرم را دفن کردم و به خواست خدا دوباره او را به‌دست آوردم. در این مدت مدام با خودم فکر مي‌کنم این آزمایش الهی بود. حالا که پسرم به شما قول داده که دور مواد را خط کشیده، من دیگر در این دنیا هیچ آرزویی ندارم. درست است که افشین کسی را ندارد اما شاید خدا خواست تا او را در شهر خودمان و در نزدیکی امامزاده دفن کنم تا کسی باشد که به او سر بزند و برایش فاتحه ای بخواند. از این به بعد اقوام منصور اقوام افشین هم هستند و من با تمام وجود از خدا برای او آمرزش مي‌خواهم و همیشه همراه پسرم و خانواده ام به مزار او سر مي‌زنیم."

آن روز منصور نیز همراه پدرش به دادسرا آمده بود. او که از یادآوری مرگ دوستش گریه اش گرفته بود زمانی که داشت اتاقم را ترک مي‌کرد گفت:" آقای قاضی افشین معتاد بود اما آدم عجیبی بود، من به هیچ کس اعتماد نمي‌کردم اما محبت‌های او باعث شد تا من او را مثل برادر خودم بدانم. امیدوارم که او در آرامش باشد." منصور و پدرش برای همیشه از من خداحافظی کردند و زندگی تازه ای را در پیش گرفتند. اما با گذشت سال‌ها از آن ماجرا من همچنان به افشین و هویت ناشناس او فکر مي‌کنم و سرنوشتی که جسد او را از تهران به یکی از شهرهای خراسان جنوبی برد تا در آنجا برای خودش خانواده و آشنایانی پیدا کند.

قانون: قاضی محمد شهریاری ، بازپرس ویژه قتل پایتخت، 11 سال قبل، پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته حقوق جزا وارد کار قضاوت شد و در دادگاه عمومي‌کرج به عنوان قاضی تحقیق کار خود را آغاز کرد. پس از گذشت یک سال، قاضی شهریاری به دادسرای ناحیه 27 تهران رفت و در سمت دادیار اظهار نظر و نماینده دادستان به کار خود ادامه داد.با سپری شدن یکسال، بازپرس شهریاری به عنوان دادیار شعبه سرقت و آدم ربایی به کار خود ادامه داد و بعد از آن، بازپرس ویژه قتل شعبه اول دادسرای جنایی پایتخت شد. قاضی شهریاری پرونده‌های زیادی در مدت 6سال بازپرسی به عهده داشته و هم اکنون علاوه بر قضاوت، به تدریس نیز مي‌پردازد.در ادامه يكي از پرونده‌هاي او را مي‌خوانيد:

با گذشت سال‌ها، هنوز هم فکرم درگیر پسری است که مدت‌ها از قتل او گذشته است اما هرگز راز هویت او برملا نشد. این پرونده مربوط به سال‌ها قبل است، آن شب من کشیک قتل بودم که زنگ تلفن کشیک به صدا درآمد. پشت خط تلفن، مامور یکی از کلانتری‌های جنوب پایتخت بود، مرد جوان خبر کشف جسد پسری حدودا 25 ساله را مي‌داد که جسدش در کنار خیابان رها شده بود. با اعلام خبر، وارد عمل شده و همراه اکیپی از کارآگاهان جنایی به محلی رفتیم که جسد قربانی در آنجا پیدا شده بود. همانطور که مامور کلانتری گفته بود قربانی پسری جوان بود.

در تن پیمایی جسد که توسط کارشناسان تشخیص هویت صورت گرفت، هیچ آثار و علایمي‌که نشان از ضرب و جرح دهد به چشم نمي‌خورد و پزشکی قانونی علت اصلی مرگ را منوط به آزمایشات سم شناسی اعلام کرد. تنها سرنخی که در بازرسی جیب‌های پسر جوان به‌دست آمد، شماره تلفنی مربوط به یکی از شهرستان‌های خراسان جنوبی بود. دستور انتقال جسد به پزشکی قانونی صادر شد و از افسر پرونده خواستم تا با شماره تلفن تماس بگیرد، شاید کمکی به تشخیص هویت جسد کند. فردای آن شب در دفترم نشسته بودم که زن و مرد میانسالی وارد اتاقم شدند، از ظاهر پریشان و رنگ پریده شان مي‌شد حدس زد که خانواده پسری هستند که شب گذشته جسد او کشف شده بود، شماره تلفن آنها همان شماره تلفنی بود که در جیب‌های قربانی به دست آمده بود، از آنها خواستم روی صندلی بنشینند و رو به مرد میانسال کردم و پرسیدم:" شما جسد را دیده اید؟ مطمئن هستید که پسرتان است؟"

مرد میانسال نگاهی به همسرش انداخت و گفت:

" به محض تماس پلیس با خانه ام به راه افتادم. اول که نگفتند پسرم مرده است. یک آقایی زنگ زد و گفت شما کسی را در تهران دارید؟ منصور، پسرم چند روز قبل برای کار به تهران آمده بود. البته کار بهانه ای بیش نبود. منصور یکسالی مي‌شد که به مواد رو آورده بود و من به خیال اینکه با دوری از شهرمان بی خیال مواد مي‌شود او را به تهران نزد یکی از دوستانم فرستادم که هم کار کند و هم مواد را کنار بگذارد و به زندگی عادی برگردد. اما از شانس بد نه تنها دور مواد را خط نکشید بلکه اعتیادش بیشتر هم شد."

مرد میانسال آهی کشید و ادامه داد:" به محض اینکه با من تماس گرفتند و خواستند که به تهران بیایم، به فرودگاه رفتم و با اولین پرواز خودم را به تهران رساندم. یک راست به اداره پلیس رفتم و آنجا بود که از مرگ پسرم با خبر شدم. الان هم در خدمت شما هستم اما جسد منصور را هنوز ندیده ام. با این حال مشخصاتی که در اداره پلیس از جسدی که پیدا شده بود به من دادند، با مشخصات ظاهری پسرم یکی بود. حتی خال سمت راست پشت گردنش. منصور پسری بلند قد با موهای مجعد و چهره ای سبزه بود و همه این‌ها همان مشخصاتی است که افسر پرونده از جسد در اختیار داشت. حتم دارم که جسد پیدا شده متعلق به پسرم است. به رغم اینکه مرد میانسال مطمئن بود قربانی، پسرش منصور است اما برای اطمینان بیشتر از او خواستم به پزشکی قانونی برود و جسد پسرش را شناسایی کند. حتی به او گفتم که عکس او را هم با خودش ببرد تا اگر در شناسایی جسد دچار مشکل شد، کار تطبیق عکس و چهره جسد توسط متخصصان پزشکی قانونی انجام شود. ساعاتی بعد مجددا پدر منصور به همراه همسرش به دادسرا آمدند. مرد میانسال که به خوبی مي‌شد ناراحتی و درد را از چهره اش خواند رو به من کرد و گفت:" آقای قاضی متاسفانه پسرم بود. خود منصور بود. آقای قاضی پسرم به چه دلیل فوت کرده؟ مي‌دانید چه بلایی سر او آمده است؟"

نمي‌دانستم به مرد میانسال چه بگویم، او از اعتیاد و مرگ پسرش خیلی ناراحت بود و خودش را در این ماجرا مقصر مي‌دانست. چرا که خودش از منصور خواسته بود از شهرستان به تهران بیاید و کار کند و مواد را کنار بگذارد اما حالا این کار او باعث مرگ پسرش شده بود. با این حال چاره ای نبود جز گفتن حقیقت. به پدر منصور گفتم:" باتوجه به برگه معاینه جسد و کالبد شکافی انجام شده علت مرگ تا الان مشخص نیست. چند روزی طول مي‌کشد تا نتیجه آزمایش سم شناسی اعلام شود. اما آثار تزریق در بدن مرحوم دیده مي‌شود و به احتمال زیاد علت فوت عوارض مصرف مواد مخدر است.

تحقیقات ما انجام شده و شما مي‌توانید جسد را با خود ببرید." حدود چهل روز از مرگ منصور گذشته بود که پدر منصور به سراغم آمد. مرد میانسال بر عکس دفعه قبل، خیلی خوشحال به نظر مي‌رسید. با دیدن چهره اش تعجب کردم. پدر منصور که متوجه تعجب من شده بود، منتظر نماند تا من از او سوالی بپرسم و گفت:" شاید باورتان نشود، خودم هم باورم نشد. حتی وقتی این اتفاق افتاد همسرم غش کرد. من هم اول فکر کردم روح منصور است که به خانه برگشته است. اما روحش نبود. خودش بود، الان هم پشت در ایستاده و منتظر اجازه شما است. او آنقدر جسته و گریخته حرف مي‌زد و جملاتش را با هیجان بیان مي‌کرد که خوب متوجه منظورش نشدم. حسابی تعجب کرده بودم اما او مي‌گفت که پسرش زنده است. این در حالی بود که دستور دفن جسد پسر او را خودم صادر کرده بودم.

از او خواستم آرام باشد و ماجرا را کاملا توضیح دهد. پدر منصور گفت:" وقتی با جسد منصور به شهرمان برگشتم، او را در قبری که برای خودم خریده بودم، داخل امامزاده دفن کردم. با آنکه رویم نمي‌شد که بگویم پسرم بر اثر مصرف مواد فوت کرده، اما حقیقت را به مردم و دوستان و آشنایان گفتم. چون بلد نبودم که دروغ بگویم. خلاصه مراسم سوم و هفت تمام شد و در تدارک مراسم چهلم پسرم بودم که دو شب قبل زنگ خانه مان به صدا درآمد. در را که باز کردم سایه ای را در تاریک و روشن کوچه دیدم. خوب که دقت کردم، شوکه شدم. برایم قابل قبول نبود. هیکل و چهره مردی که در تاریکی و روشنایی کوچه ایستاده بود برایم آشنا بود. آشنایی که سال‌های سال او را مي‌شناختم. " مرد میانسال ادامه داد:" وقتی چند قدم به طرفم آمد و من چهره او را دیدم، داشتم از تعجب بیهوش مي‌شدم. پسرم منصور مقابلم ایستاده بود. فکر کردم روح منصور است، همسرم که از دیر کردن من نگران شده بود خودش را به مقابل در ورودی رساند و با دیدن منصور غش کرد. با سر و صداهای ما همسایه‌ها جمع شدند و آنها هم درست مثل ما شگفت زده شدند. منصور که نمي‌دانست ماجرا از چه قرار است با دیدن آگهی ترحیم و پارچه سیاه روی سر در خانه مان همه چیز دستش آمد.

اما پسرم فکر کرد من به خاطر نفرت از اعتیاد او این برنامه را اجرا کرده ام و به همین دلیل گفت حدود 40 روز است که از من بی خبری آن وقت شایعه مرگم را همه جا پر کرده ای. یعنی اینقدر از من بدت مي‌آید، حالم که بهتر شد ماجرا را برایش توضیح دادم. او هم حسابی تعجب کرد. دیشب هم تصمیم گرفتیم باهم به تهران بیایيم تا راز جسد پسری که به جای او دفن شد برملا شود." ماجرای عجیبی بود! دو نفر آنقدر به هم شباهت داشتند که هویت آنها با هم جابه جا شده بود. از منصور خواستم وارد اتاق شود. دستور دادم تصاویر جسدی که به جای منصور دفن شده بود را برایم بیاورند تا تحقیقات دوباره انجام شود. هنگامي‌که داشتم عکس‌ها را مي‌دیدم، منصور هم از من خواست نگاهی به آنها بیندازد، با دیدن عکس‌ها پسر جوان آهی کشید و برای آنکه تعادلش را حفظ کند به دیوار تکیه داد.

منصور قطره اشکی را که روی صورتش جاری شده بود با دستش پاک کرد و گفت:" من او را مي‌شناسم، افشین است. وقتی آمدم تهران بر خلاف تصور پدرم، نه تنها تریاک را کنار نگذاشتم بلکه به سراغ مواد دیگر هم رفتم. تقریبا هر شب با دوستانم پای بساط بودیم که یکی از این شب‌ها ماموران ریختند در پاتوق ما و همه را گرفتند و به زندان فرستادند. در زندان هرکس که مرا مي‌دید مي‌گفت افشین چطوری؟ و من بعد از کلی دلیل و برهان به آنها ثابت مي‌کردم که منصورم نه افشین. آخر سر هم افشین را دیدم، پسری بود کپی خودم، باور کنید تنها حدسی که مي‌شد زد این بود که ما دوقلو هستیم. اما ما با هم هیچ نسبتی نداشتیم. حتی افشین خالی که در سمت راست گردن من بود را داشت و چهره مان مو نمي‌زد.

مرد جوان گفت:" همین تشابه باعث شد تا باهم دوست شویم، من که با هیچکس ارتباط دوستانه ای برقرار نمي‌کردم و فقط به خاطر مواد با افراد مختلف رفت و آمد داشتم، وقتی با افشین آشنا شدم مجذوب اخلاقش شدم. افشین پسر بامعرفت و با مرامي‌بود. آنقدر که نمي‌شد روی دوستی او هیچ حرفی زد. اما دوستی ما خیلی طول نکشید چرا که افشین آزاد شد و موقع رفتن شماره تلفن خانه مان را روی کاغذی نوشتم و از او خواستم که به محض اینکه بیرون رفت با خانواده‌ام تماس بگیرد و به آنها اطلاع دهد که من گرفتار شده‌ام اما حالم خوب است. ولی بعد از رفتن افشین نه خبری از خانواده ام شد و نه از افشین.

خیلی از خانواده‌ام دلگیر شدم، من که نمي‌دانستم چه سرنوشتی برای افشین رقم خورده است، با خودم تصور مي‌کردم که او ماجرا را به خانواده ام گفته و آنها به دیدن من نیامده اند. با این حال تصمیم گرفتم دوران حبسم را فرصتی برای ترک مواد بدانم. بعد از آزادی من که پاک شده بودم، تصمیم گرفتم به شهرمان بروم تا به خانواده ام بگویم که پاک پاک شده ام. وقتی به مقابل خانه رسیدم، اول متوجه آگهی ترحیم نشدم اما وقتی پدرم و مادرم را با آن حال دیدم، چشمم به آگهی افتاد. فکر کردم آنها برای اینکه از شر من راحت شوند و آبرویشان نريزد، به مردم گفته اند که فوت کرده ام اما وقتی ماجرا را شنیدم، حسابی تعجب کردم. افشین در تمام مدتی که باهم بودیم حرفی از خانواده اش نزد. چند باری هم که صحبت از آنها به میان آمد گفت کسی را ندارد و زندگی سختی داشته است." موضوع کاملا روشن بود، ماموران زمانی که جسد افشین را کشف کرده بودند به جز شماره تلفنی که در جیب افشین بود هیچ مدرک شناسایی پیدا نکردند و چون این دو جوان شباهت زیادی باهم داشتند پدر منصور، جسد افشین را به جای پسرش تحویل گرفته بود. منصور که تازه از مرگ دوستش با خبر شده بود گریه مي‌کرد.

پس از مشخص شدن ماجرا، تصمیم گرفتیم خانواده افشین را پیدا کنیم اما پیدا کردن آنها غیرممکن بود چرا که او هر بار که به زندان رفته بود با اسم و مشخصات مختلفی خود را معرفی کرده بود. حتی احتمال داشت که نام افشین هم قلابی باشد و نام حقیقی او چیز دیگری باشد. با این حال پرونده فوت افشین باتوجه به اینکه علت مرگ جنایی نبود و در تحقیقات پزشکی قانونی تزریق بیش از حد مواد اعلام شده بود، بسته شد و البته قسمت شناسایی هویت واقعی و اولیای دم افشین باز ماند.

پس از این ماجرا از آنجا که شناسنامه منصور باطل شده بود و او از نظر قانونی مرده محسوب مي‌شد، مکاتبات لازم با اداره ثبت احوال در این خصوص صورت گرفت و برای منصور شناسنامه ای جدید صادر شد. پدر منصور در آخرین باری که به سراغم آمده بود گفت:" آقای قاضی من یکبار پسرم را دفن کردم و به خواست خدا دوباره او را به‌دست آوردم. در این مدت مدام با خودم فکر مي‌کنم این آزمایش الهی بود. حالا که پسرم به شما قول داده که دور مواد را خط کشیده، من دیگر در این دنیا هیچ آرزویی ندارم. درست است که افشین کسی را ندارد اما شاید خدا خواست تا او را در شهر خودمان و در نزدیکی امامزاده دفن کنم تا کسی باشد که به او سر بزند و برایش فاتحه ای بخواند. از این به بعد اقوام منصور اقوام افشین هم هستند و من با تمام وجود از خدا برای او آمرزش مي‌خواهم و همیشه همراه پسرم و خانواده ام به مزار او سر مي‌زنیم."

آن روز منصور نیز همراه پدرش به دادسرا آمده بود. او که از یادآوری مرگ دوستش گریه اش گرفته بود زمانی که داشت اتاقم را ترک مي‌کرد گفت:" آقای قاضی افشین معتاد بود اما آدم عجیبی بود، من به هیچ کس اعتماد نمي‌کردم اما محبت‌های او باعث شد تا من او را مثل برادر خودم بدانم. امیدوارم که او در آرامش باشد." منصور و پدرش برای همیشه از من خداحافظی کردند و زندگی تازه ای را در پیش گرفتند. اما با گذشت سال‌ها از آن ماجرا من همچنان به افشین و هویت ناشناس او فکر مي‌کنم و سرنوشتی که جسد او را از تهران به یکی از شهرهای خراسان جنوبی برد تا در آنجا برای خودش خانواده و آشنایانی پیدا کند.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار