گوناگون

ناگفته هایی از حیات علامه طباطبایی

فرید مدرسی:

«حدود يك هفته قبل از فوتشان، آيت‌الله آقاي شيخ ابراهيم اميني كه از شاگردان خاص ايشان بودند، به من زنگ زدند كه «فلاني! علامه در منزلش نفت ندارد و وقتي من به خدمت ايشان رسيدم، ديدم از شدت سرما به خود مي‌لرزد. كسي هم نيست كه به وضع ايشان رسيدگي كند.» من سريعا به بنده‌زاده، آقا مسعود گفتم كه برو ببين در منزل، پيت نفت نداريم؟ رفت و دو پيت آورد. من پر كردم و با ماشين، به در منزل ايشان در همان نزديكي منزل آقاي [محمد] يزدي بردم. خودشان دم درآمدند. عبايشان را به خود پيچيده بودند. خلاصه نفت‌ها را داخل بخاري ريختيم و روشن كرديم. ايشان با همان حالي كه داشت، فرمود: «اميدوارم همانطوري كه تو ما را گرم كردي، خدا هم تو را روشن و گرم كند!» چند روز بعد از اين ماجرا، ايشان دچار سرماخوردگي و سينه‌پهلو شدند. ايشان را به بيمارستان آقاي گلپايگاني منتقل و بستري كردند. حدود يك هفته آنجا بودند و ما روزها خدمت ايشان مي‌رسيديم و مي‌ديديم كه در عالم بيهوشي به سر مي‌برند و بعد از آن، دار فاني را وداع گفتند.»(1)

اين روايت آخرين ايام عمر «علامه سيدمحمدحسين طباطبايي» از زبان «علي‌اكبر مسعودي‌خميني» يكي از شاگردانش كه همچون سايرين رهروي انقلاب اسلامي شده بود، است. شخصيتي در 24 آبان 1360، در اين وضعيت از دنيا خداحافظي كرد كه او را «يكي از مطرح‌ترين مفسران، فيلسوفان و متالهان اسلامي در سه قرن اخير و بزرگترين مفسر شيعه در دوران غيبت» مي‌دانند و وزن او را در «انديشه ديني شيعه و ايراني در قرن بيستم» قابل مقايسه با «تاثير سياسي و اجتماعي امام خميني» ترسيم مي‌كنند.(2) اكثر شاگردانش رداي سياست به تن كرده‌اند و در مقام و منزلتي سياسي - مذهبي قرار گرفته‌اند- از مقطع شكل‌گيري نظام جمهوري اسلامي تا حال حاضر-؛ آقايان مرتضي مطهري، ابراهيم اميني، حسينعلي منتظري، محمدحسين بهشتي، محمدتقي مصباح‌يزدي، عبدالكريم موسوي‌اردبيلي، ناصر مكارم‌شيرازي، محمدجواد باهنر، محمد مفتح، صادق خلخالي، محمد محمدي‌گيلاني، موسي شبيري‌زنجاني، جعفر سبحاني، حسن حسن‌زاده‌آملي، عبدالله جوادي‌آملي، محمد امامي‌كاشاني، حسن طاهري‌خرم‌آبادي، محمد فاضل‌لنكراني، محمد مومن، حسين نوري‌همداني، ابوالقاسم خزعلي، محمدرضا مهدوي‌كني و ده‌ها شاگرد ديگر او در جاي‌جاي نظام سياسي ايران قرار گرفته و فرزند ارشد رهبر انقلاب - سيدمصطفي خميني- و رئيس اسبق مجلس اعلاي شيعيان لبنان- امام موسي‌صدر- نيز در پاي مكتب او رشد يافته بودند. در همين مقطع كه او با اين حال و روز در بستر بيماري افتاده بود، دادستان كل كشور- علي قدوسي- داماد و يكي از شاگردان او به حساب مي‌آمد. گويا جايگاه و سلوك علامه، او را در اين وضعيت قرار داده بود. چرا كه او همواره در طول عمر خود در جايگاه يك «دگرانديش در دل حوزه» جلوس كرده بود؛ هيچ‌گاه سوار بر موج نشده، موج‌سواري نكرده بود و همراه با نگرش غالب نبود. او در هيچ جبهه‌گيري فكري- سياسي قرار نمي‌گرفت و در هر دوره، تفكر مسلط سر ناسازگاري با او داشت؛ چه آن روزي كه به قم آمد و آيت‌الله بروجردي بر جايگاه مرجعيت عامه شيعيان تكيه زده بود، چه آن ايامي كه حوزويان سياسي بودند و در پي براندازي نظام پهلوي و چه روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي كه از سوي اكثر شاگردان او و هم‌لباسانش هدايت مي‌شد و نظامي نوپا قوام مي‌يافت. از اين‌رو، علامه طباطبايي همواره منتقد و دگرانديش بود؛ پس از گذراندن دوره‌هاي مقدماتي و عاليه دروس حوزوي، خود راه خويش را انتخاب مي‌كرد، شاگردان‌اش را گرد هم جمع مي‌كرد و فقط به دغدغه‌هاي خويش مي‌پرداخت؛ به دور از فضاي حاكم، بلكه نگاه او در جغرافياي علمي- معنوي جهاني تعريف مي‌شد و از حوادث و رويدادهاي مقطعي روي‌گردان بود و روي خوشي حتي به نظرات شاگردانش در اين چارچوب نشان نمي‌داد. اما آنچه علامه را از ساير دگرانديشان مذهبي و غيرمذهبي مستثني مي‌كرد، آن بود كه او در داخل حوزه به بيان ديدگاه خود مي‌پرداخت، شاگرداني از دل حوزه به او پيوسته بودند و هيچ‌گاه به جنگ بنيادين با سنت‌هاي حاكم بر حوزه نرفت و فقط يك اصلاح‌طلب كبير حوزوي بود و راه اصلاح تمام امور را نه در ميادين سياسي بلكه در ميادين علمي- فرهنگي متصور مي‌شد. حال بايد به اين سوال پاسخ داد كه چگونه علامه يك دگرانديش شد؟! و چارچوب رفتاري او در اين كارزار در بطن حوزه به كدام شيوه نقش يافته بود؟!


**** **** ****
آبا و اجداد «سيدمحمدحسين طباطبايي» از خانواده‌هاي اصيل تبريز بودند و جد بزرگ او «سيدسراج‌الدين عبدالوهاب» شيخ‌الاسلام وقت آذربايجان بود كه با وساطت وي، نبرد [چالدران ميان] دولت ايران و عثماني، در سال 920 قمري پايان يافت.(3) «محمدحسين» در خانواده‌اي متمول در 1281 ش در تبريز متولد شد كه در اوان كودكي پدر و مادرش را از دست داد. او پس از فوت پدر- در سن 9 سالگي- و مادر- در سن 6 سالگي- توسط معلم خصوصي «شيخ‌محمدعلي سرابي» در زادگاه خود - تبريز- قرآن، گلستان و بوستان سعدي، نصاب، اخلاق مصور، انوار سهيلي، تاريخ معجم، منشآت اميرنظام و ارشاد‌الحساب را فرا گرفت و سپس در سن 16 سالگي تحصيل در علوم دينيه و عربيه در مدرسه علميه «طالبيه» تبريز را آغاز كرد. او خود گفته بود: «در ظرف همين هفت سال [1304-1297ش] در علم صرف كتاب امثله، صرف مير و تصريف و در نحو كتاب عوامل، النموذج، صمديه، سيوطي، جامي و مغني و در بيان كتاب مطول و در فقه كتاب شرح لمعه و مكاسب و در اصول كتاب معالم، قوانين، رسائل و كفايه و در منطق كبري و حاشيه و شرح شمسيه و در فلسفه كتاب شرح اشارات و در كلام كتاب كشف‌المراد را خواندم و به همين ترتيب دروس متن (در غير فلسفه و عرفان) خاتمه يافت.»(4) او با گذراندن دروس مقدماتي و سطح علوم حوزوي، جهت تحصيل در درس خارج فقه و اصول و ساير علوم ديني عازم حوزه نجف شد و در حدود 11 سال در كهن‌ترين حوزه علميه به مجالس درس اساتيد و علماي ارشد اين حوزه راه يافت. 6 سال خارج اصول و 4 سال خارج فقه را در محضر «آشيخ‌محمدحسين اصفهاني» و 8 سال خارج فقه و يك دوره خارج اصول را در مكتب «آيت‌الله نائيني‌اصفهاني» گذراند و مدت كوتاهي هم استاد درس خارج فقه او «آسيد ابوالحسن اصفهاني» شد. همچنين علم رجال را از «آيت‌الله حجت كوه‌كمره‌اي» فرا گرفت و در مدت 6 سال منظومه سبزواري، اسفار و مشاعر ملاصدرا، دوره شفاي بوعلي‌سينا، كتاب اثولوجيا و تمهيد ابن‌تركه و اخلاق ابن‌مسكويه را از «آسيدحسين بادكوبه‌اي» آموخت. در پي تحصيل فلسفه، به رياضيات هم پرداخت و حساب استدلالي، هندسه مسطحه و فضايي و جبر استدلالي را از استادي ديگر ـ سيدابوالقاسم خوانساري ـ تلمذ كرد. از ديگر سو او در تمامي طول تحصيل، عرفان را هم پي گرفته بود و بسيار تحت تاثير استاد اعظم عرفان خود «حاجي‌ميرزا علي‌آقاقاضي» بود. با وجود تحصيل تمامي علوم حوزوي، اما او همچنان مشتاق بود تا در اين بلديه روحانيون شيعي به سكني‌گزيني خود ادامه دهد كه شدت فشارهاي معيشتي و عدم ارسال درآمدهاي ملكي موروثي او از تبريز، او را به سوي زادگاه خود بازگرداند. اما، نه از خانه پدري خبر و اثري بود و نه روستاي شادآباد (ملك موروثي‌اش) آباد و سرسبز؛ «سيد عبدالباقي طباطبايي» - پسر علامه- در اين‌باره مي‌گويد: «همه چيز را خراب و فرسوده مي‌يابند. ديوار باغ‌ها ريخته، قنات‌ها نيمه‌خشك، درختان نيمه‌خشك و يا خشك و هرس شده، زمين‌ها سخت و متروك، خلاصه در مدت اقامت ايشان در نجف كاري انجام نگرفته بود و املاك از رونق افتاده و درآمد هم بسيار آسيب ديده بود و بدتر از همه اينكه چند سال از اين تاريخ به دستور رضاشاه براي كليه املاك سند زده شده و اداره ثبت اسناد تاسيس شده بود و املاك موروثي اين دو برادر به نام شخص ديگري ثبت و سند صادر شده بود و قانونا ديگر مال ايشان نبود.»(5) علامه مجبور شد، با تلاش شبانه‌روزي املاك را پس گيرد و سال‌‌ها براي آباداني روستاي شادآباد زمان صرف كند؛ 10 سال. اما با روي كار آمدن دولت ماركسيستي پيشه‌وري در آذربايجان، او اگرچه در همين سال‌ها هم به علوم حوزوي و نگاشتن رساله‌هاي علمي مي‌پرداخت، ولي ديگر از رفاه و آسايش دست شست و عازم حوزه علميه تازه‌تاسيس و قوام يافته قم شد تا خود را وقف حوزه كند و بار ديگر به دل حوزه بازگردد؛ تنها آشپزخانه محل سكونت او در تبريز، داراي دو مطبخ بود -35 متر مربعي و 24 متر مربعي - اما در قم منزل استيجاري آنان فقط دو اتاق داشت؛ روي هم رفته 20 مترمربع. اگر شرايط زندگي علامه در قم تغيير كرده بود، جايگاه علمي او نيز همچون نجف و تبريز نبود؛ استادي حاذق و مبرز در كنار بزرگ مرجع تقليدي مسلط بر حوزه. اما در نجف شاگرد بود و تحت تلمذ مراجع وقت تقليد.
**** **** ****
«سيدمحمدحسين» همچون «سيدمحمدحسين طباطبايي‌بروجردي»، مرجع تقليد وقت در قم، دوره تحصيل را سپري كرده بود و زمان آغاز تدريس بود. اما همچون ديگر اساتيد حوزه به سراغ علوم رايج يعني فقه و حتي اصول نرفت و دو علم مغفول «فلسفه و تفسير» را برگزيد؛ چرا كه او منتقد شيوه و چارچوب‌هاي آموزشي حوزه بود: «اگر در علوم [حوزه‌هاي علميه ديني] نظري با توجه بيفكني، خواهي يافت كه اين علوم به گونه‌اي تنظيم و تدوين شده است كه در آنها نيازي به طرح قرآن نيست و چه‌بسا محصلي همه آن علوم [صرف، نحو، بيان، لغت، حديث، رجال، درايه، فقه و اصول] را فرا گيرد و به پايان رساند و سپس در همه آنها تضلع و تبحر يافته و مجتهد شود، در حالي كه قرآن نخوانده و صفحه‌اي از قرآن را هرگز لمس نكرده است!»(6) او از ديگر سو، در پي توسعه ماركسيسم در ايران در زمان پيشه‌وري و پس از آن توسط توده‌اي، فلسفه را تنها راه مقابله با آنان مي‌دانست: «من كه از تبريز به قم آمده‌‌ام، فقط و فقط براي تصحيح عقايد طلاب براساس حق و مبارزه با عقايد باطله ماديين و غير ايشان است. در آن زمان كه درس فلسفه به صورت مخفي و خصوصي خوانده مي‌شد، طلاب و قاطبه مردم به حمدالله مومن و داراي عقيده پاك بودند و نيازي به تشكيل حوزه‌هاي علني اسفار نبود، ولي امروز هر طلبه‌اي كه وارد دروازه قم مي‌شود، با چند چمدان پر از شبهات و اشكالات وارد مي‌شود و امروز بايد به درد طلاب رسيد و آنها را براي مبارزه با ماترياليست‌ها و ماديين براساس صحيح آماده كرد...»(7) او اين ادله را در پاسخ به «آيت‌الله بروجردي» مي‌گفت كه از او خواسته بود، درس فلسفه‌اش را تعطيل كند. همچنانكه «آيت‌الله خميني» هم پس از مدتي درس فلسفه اسفار خود را متوقف كرد و «آيت‌الله منتظري» به جاي «منظومه»، اشارات مي‌گفت. فضاي حاكم بر حوزه كاملا با تدريس فلسفه تقابل داشت، به گونه‌اي كه «رضا گلسرخي» يكي از طلبه‌هاي آن دوره مي‌گويد: «آقاي فقيه صمدي و آقاي فاضل‌كاشاني و آقاي راستي با آقاي طباطبايي مخالف بودند. حتي فقيه صمدي نسبت به ملاصدرا تعبير بسيار زننده‌اي داشت؛ او را [...] مي‌خواند، مي‌گفت: «كتاب اسفار نجس است و آن را بايد با انبر برداشت.» او از شاگردان حاج شيخ‌ميرزا مهدي اصفهاني بود. يك بار نيز كتاب اسفار را از بالاي كتابخانه مدرسه به پايين پرتاب كرده بود. منظور اين است كه بيشتر حوزه‌هاي علميه با فلسفه مخالف بودند. در مشهد نيز چنين جوي حاكم بود. همين آقاي فقيه صمدي- كه مريد آقاي ميرزامهدي اصفهاني بود- مي‌گفت: «آقاي ميرزامهدي اصفهاني خوب فهميده كه با فلسفه مخالفت كرده است. » شاگردانش نيز با فلسفه مخالف بودند.»(8)

همچنين «علي‌اصغر مرواريد» در تاييد اين نظر ادامه مي‌دهد: «آقاي طباطبايي از همان زمان با ترس و واهمه تدريس فلسفه را شروع كرد و شايد محور قضاياي مخالف فلسفه، بيشتر طلبه‌هاي مشهدي بودند. مثلا آقاي خزعلي از آن كساني بود كه آن اوايل، حتي نسبت به آقاي خميني به خاطر اينكه فلسفه مي‌داند، علاقه زيادي نشان نمي‌داد.»(9) «سيدمصطفي برقعي» نيز از قول «علامه طباطبايي» اختلاف بين او و آيت‌الله بروجردي را نقل مي‌كند و مي‌گويد: «علامه طباطبايي براي بنده فرمودند كه حاج احمد از حضرت آيت‌الله بروجردي براي من پيام آورد كه «چرا وقتي آمدم قم شما از من ديدن نكرديد و بعد از اينكه شما اين درس فلسفه را شروع كرديد مثل باران از نجف و ساير بلاد براي من نامه مي‌آيد كه با وجود بودن تو در اين شهر چرا ايشان حكمت را شروع كرد؟!» من جواب دادم: وقتي كه آقا تشريف آوردند قم، من تبريز بودم. نامه تبريك ورودشان را نوشتم؛ جوابي هم كه مرحمت فرمودند، موجود است. پس من وقتي آمدم قم، ايشان بايستي از من ديدن كرده باشند كه نكردند. بعد كه آمدم قم، مطالعه كردم در برنامه درس حوزه، تا بدانم در كدام رشته نقص دارد، كسر دارد. ديدم حكمت است و آن به دليل اشكالاتي است كه توده‌اي‌ها در اذهان انداخته‌اند و ما بايستي كه اين ايرادات را رد كنيم، لذا شروع كردم به گفتن فلسفه و جواب گفتن به اشكالات توده‌اي‌ها.»(10) اين بگومگو ادامه داشت كه در نهايت به آيت‌الله منتظري كه در آن زمان يكي از ممتحن‌هاي وقت حوزه علميه قم بود و شاگرد بسيار نزديك به آيت‌الله بروجردي، پيغام دادند كه «آقاي بروجردي دستور دادند كه به فلاني يعني آشيخ حسينعلي بگو ديگر درس منظومه نگويد و شاگردهاي آقاي طباطبايي را اسم‌هايشان را بنويسد تا شهريه آنان را قطع كنيم.»(11)

منتظري نزد آيت‌الله بروجردي مي‌رود و مي‌گويد: «اين چيزي كه شما راجع به درس آقاي طباطبايي فرموديد اولا من كه شاگردان ايشان را نمي‌شناسم و ثانيا... آقا، از درس‌هاي حوزه آن قسمت كه در دانشگاه‌ها و در دنيا يك مقداري روي آن حساب مي‌كنند همين فلسفه است و اين براي شما هم بد است، فردا مي‌گويند آيت‌الله بروجردي فلسفه را تحريم كرده، اين چيز خوبي نيست.»(12) سپس آقاي بروجردي پاسخ مي‌‌دهد: «من هم مي‌دانم. من خودم در اصفهان فلسفه خوانده‌‌ام، ولي نمي‌دانيد كه از مشهد چقدر به ما فشار مي‌آورند... از طرف ديگر بعضي‌ها مسائل فلسفه را درك نمي‌كنند، فكرشان منحرف مي‌شود، من در اصفهان كه بودم، يك طلبه‌اي از درس فلسفه آخوند كاشي كه آمد، گفت من الان يك تكه خدا هستم... وقتي مرحوم صدرالمتالهين در اسفار مي‌رسد به حرف‌هاي صوفيه و عرفا، آن وقت اينجا كشش مي‌دهد، اينها را خيلي افراد درك نمي‌كنند و عوضي مي‌فهمند.»(13)

آيت‌الله منتظري در كتاب خاطرات خود اينگونه ادامه اين گفت‌وگو را روايت مي‌كند: «گفتم پس اجازه بدهيد، من خودم اشارات درس بگويم و به آقاي طباطبايي هم بگويم كتاب شفا يا يك كتاب ديگر كه جاذبه داشته و حرف‌هاي درويشي نداشته باشد، بگويند، گفتند: ايشان اطاعت نمي‌كند؛ گفتم نه آقا همه مطيع شما هستند، چه كسي تخلف مي‌كند؟! گفتند اگر قبول كند كه خيلي خوب است. بعد رفتم منزل مرحوم علامه طباطبايي- خدا رحمتش كند- ايشان در خانه زير كرسي نشسته بودند، اتفاقا چند روز بود، مريض بودند- اواخر رجب بود- جريان را به ايشان گفتم، ايشان اول ناراحت شد و فرمود: «اين چه وضعي است! با فلسفه كه نمي‌شود، مخالفت كرد! من شاگردهايم را برمي‌دارم مي‌روم كوشك نصرت [محلي در خارج قم] آنجا درس مي‌گويم.»؛ گفتم آقا ببينيد طلبه‌هايي كه آمده‌اند قم، فقط براي اسفار شما كه نيامده‌اند، اينها درس خارج آقاي بروجردي را هم مي‌‌خواهند، شهريه هم مي‌‌خواهند، آخر كوشك نصرت در بيابان، اينكه عملي نيست! شما عنايت بفرماييد، من هم به آقاي بروجردي گفتم كه ايشان از نظر شما تخلف نمي‌كنند. شما حالا كه مريض هستيد، نزديكي‌‌هاي ماه رمضان هم كه طلبه‌ها مي‌روند، آن وقت بعد از ماه رمضان درس «شفا» بگوييد، ايشان گفتند آخر انسان مطالب را چگونه... گفتم باباجان در اين كتاب شفا يك جا لفظ «وجود» هست، شما در اين لفظ هر چه مبنا و نظريه راجع به وجود داريد بفرماييد. بالاخره ايشان مرجع ما و رئيس حوزه علميه است و بايد با هم بسازيم؛ در نهايت ايشان به زور قبول كردند و به همين شكل هم عمل كردند.»(14)

نه‌تنها تدريس فلسفه، بلكه تفسير نيز در ميان حوزويان كراهت داشت. اما آنچه بيش از تدريس تفسير براي علامه حاشيه ايجاد كرد، حاشيه او بر بحارالانوار ملامحمد باقر مجلسي بود. «حسين حقاني» مي‌گويد: «علامه طباطبايي يك پاورقي بر بحارالانوار مجلسي نوشت كه در آنجا از فلسفه دفاع كرده و مخالفان آنها را محكوم كرده بود. اين قضيه به نجف رسيد و آقا سيدعبدالهادي شيرازي(ره) [از مراجع تقليد نجف و دوستان آيت‌الله بروجردي] طي اعلاميه‌اي كه در قم پخش شد، علامه را تقريبا تكفير كرد! در آن زمان علامه در مسجد امام [حسن عسكري] درس فلسفه گذاشته بود و ما هم به اين درس مي‌رفتيم، تا اينكه اين جوسازي‌ها باعث شد، درس تعطيل شود.»(15) مخالفت با تفسير علامه، در پي آن بود كه او علت خطاي علامه مجلسي در تفسير عقل را دو چيز مي‌‌دانست: «سوءظن به فيلسوفان و كساني كه از روش عقلي در معارف پيروي مي‌كنند و نيز يكسان انگاشتن همه روايت.»(16) او معتقد بود كه «[مجلسي] با وجود اجتهاد و بصيرت در روايات و احاديث، در مسائل عميق فلسفي وارد نبوده و لذا نتوانسته است مانند شيخ مفيد و سيدمرتضي و خواجه نصير و علامه حلي پاسداري و حفاظت از مكتب بكند و در بيانات خود دچار اشتباه شده و بحارالانوار را از ارزش واقعي خود تنزل داده است و به همين جهت تصميم گرفت پاورقي‌هايي بر آن بنويسد كه تا جلد ششم، اين كار صورت گرفت. ولي از ايشان درخواست شد از برخي ايرادات صرفنظر كند؛ ايشان حاضر نشد و استدلال كرد اگر قرار باشد به واسطه بيانات علامه مجلسي، ايرادات عقلي و علمي بر امامان معصوم (عليهم‌السلام) وارد شود، حاضر نيستم آنها را به علامه مجلسي بفروشم. به هر حال از جلد ششم به بعد پاورقي‌ها به چاپ نرسيد.»(17) انتقاد از علامه مجلسي در آن زمان در ميان حوزويان جرمي نابخشودني بود كه هياهويي را بر سر زبان‌ها انداخت و او به دليل گفتن «قدا خطا المجلسي» تكفير شد. او كاملا متفاوت با ساير مدرسين حوزه و فقها بود؛ به‌رغم تدريس تفسير و فلسفه، مهندس ناظر مدرسه حجتيه [به دليل آشنايي به محاسبات و هندسه] شده بود، با وجود جايگاه فقهي‌اش هيچ‌گاه رساله علميه منتشر نكرد، فتوا نداد، امام جماعت نمي‌شد و حتي براي تدريس بر فراز منبر نمي‌نشست. او همواره در پوشيدن لباس رسمي فقها و روحانيون، از اين قالب تبعيت نمي‌كرد.

«سيدمحمدحسين حسيني‌تهراني» يكي از شاگردان او مي‌گويد: «با عمامه بسيار كوچك از كرباسي آبي‌رنگ و تكمه‌هاي باز قبا و بدون جوراب، با لباس كمتر از معمول در كوچه‌هاي قم تردد داشت.»(18) اين سلوك و رفتار و دغدغه‌هاي علامه تازه نيمه آشكار او بود. او آنقدر متفاوت در افكار و دگرانديش بود كه خود گاهي در برابر آشكار شدن اين وجوه استقامت مي‌كرد و كتوم بود. اما نيمه پنهان علامه؛ آيت‌الله سيدمحمدحسن طباطبايي‌الهي- برادر علامه- مي‌گويد: «برادر[م]، راجع به تاثير صدا و كيفيت آهنگ‌ها و تاثير آن در روح و تاثير لالايي براي كودكان كه آنها را به خواب مي‌برد و به طور كلي از اسرار علم موسيقي و روابط معنوي روح با صداها و طنين‌هاي وارده در گوش، كتابي نوشتند كه انصافا رساله نفيسي بود و تا به حال در دنياي امروز، بي‌نظير و از هر جهت بديع و بي‌سابقه بود، ليكن بعد از اتمام رساله خوف آن را پيدا كرد كه به دست نااهل از ابناي زمان و حاكم جائر بيفتد و از آن حكومت‌هاي غيرمشروع دنياي امروز استفاده و بهره‌برداري كنند؛ لذا آن را به كلي مفقود كردند.»(19) او در نوجواني در كنار تحصيل علوم ديني به آموختن خوشنويسي مي‌پرداخت و نقاشي؛ هنري كه حتي امروز هم برخي بر حرمت آن پاي مي‌فشارند. دختر علامه- همسر علي قدوسي- مي‌گويد: «[در آن دوره] به نقاشي خيلي علاقه داشتند، به گفته خودشان تمام پول و وقت را صرف خريد كاغذ و نقاشي بر روي آن مي‌كردند.»(20) پسر علامه - عبدالباقي- هم مي‌گويد: «علامه و مرحومه مادرم هر دو سواركاران لايقي بودند... براي خودش [علامه] اسلحه كمري و تفنگ برنو تهيه كرده بود و بعدها مرا براي آموزش تيراندازي به همراه خود به صحرا مي‌برد و آموزش نظامي و تيراندازي مي‌داد. ايشان در پياده‌روي و مخصوصا شنا مهارت داشت.»(21) همچنين علامه شعرهاي عرفاني به زبان پارسي سره مي‌سرود. اما اشعار به جا مانده از او فقط در حدود 12-10 شعر است و گويي اكثر اشعارش را خود آتش زده است. پسر او مي‌گويد: «پدر غزليات و اشعار جالبي داشت كه يك روز تمام آنها را جمع كرد و آتش زد، هيچ‌كس نفهميد چرا... فقط اشعار خودش نبود، بحث‌هاي پرشور تجزيه و تحليل اشعار حافظ هم بود كه همه را يكجا آتش زد.»(22) استاد حسين نصر هم بر تسلط علامه طباطبايي بر شعر انگشت مي‌گذارد و از خاطره‌اي با او سخن مي‌گويد: «يكي از تجربيات چشمگير و به راستي منحصربه‌فرد من در طول يكي از اين تابستان‌ها رخ داد كه علامه به «دركه» در شمال تهران آمده بود؛ جايي كه آن زمان اصلا به شلوغي امروز نبود. او در باغ زيبايي زندگي مي‌كرد كه نهري از وسط آن مي‌گذشت. آنجا جز من و او كسي نبود و من يك تابستان كامل را با ايشان ديوان حافظ مي‌خواندم. اصلا نمي‌توانيد تصور كنيد، معاني ژرفي را كه او شرح مي‌داد، معاني‌اي كه تفسيرهاي معمولي [از شعر حافظ] در كنار آنها سنگريزه‌هايي بيش نيست؛ چنان كه گويي ديوارها با او به سخن درمي‌آمدند.»(23)
***
پس از درگذشت آيت‌الله بروجردي، فضايي جديد در حوزه حكمفرما شد؛ فضايي كه از يك سو در سود جستن از ابزارهاي جديد همچون مطبوعات و تغيير در چارچوب‌هاي آموزشي پديدار شده و از ديگر سو به سمت و سوي سياست و مبارزه با رژيم وقت كشان‌كشان به راه افتاده بود. مرجعيت از آن يك مرجع تقليد نبود و چندين عالم ديني در قم، مشهد، تهران و نجف در اين جايگاه كم و بيش قرار گرفته بودند. در ابتداي آغاز اين دوره، تغييرات در ابعاد علمي و آموزشي حوزه و حتي سياست‌ورزي طلاب و علماي قم، تا حدودي علامه طباطبايي همراه شده بود. او براي طلاب مدرسه حقاني - مدرسه‌اي نوپا با اسلوب جديد- فلسفه‌اي كه تا ديروز حرمت و كراهت داشت، را در قالب دو كتاب بدايه‌الحكمه و نهايت‌الحكمه نگاشت؛ اگرچه برخي نوشتن اين دو كتاب را در پي سفارش مدير مدرسه حقاني - علي قدوسي- دانستند (24) و «حسين نصر» اين دو كتاب را در پي تقاضاي خود عنوان كرد.(25) او همچنين با روحانيون و مذهبي‌هاي سياسي همچون مرتضي مطهري،‌ مهدي بازرگان، محمدحسين بهشتي و محمود طالقاني همراه شد و دو مقاله درباره «اجتهاد و تقليد در اسلام» نوشت كه در كنار مقاله سايرين، در كتابي تحت عنوان «مرجعيت و روحانيت» گردآوري شد. او در فضاي باز حوزه گويي نفس راحتي مي‌كشيد و در ميان دغدغه‌هاي خود و ساير حوزويان تفاوتي نمي‌ديد. مقالاتش همچون ديگر شاگردان‌اش در «مكتب اسلام» و «مكتب تشيع» منتشر مي‌شد و آنان از نوشته‌هاي استاد در جهت وزانت نشريه سود مي‌جستند،(26) بدين ترتيب، او همنوا با هشت عالم ديني و مراجع تقليد نوپا در برابر «لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي» اعتراض كرد؛ «مرتضي الحسيني اللنگرودي، احمدالحسيني الزنجاني، محمدحسين طباطبايي، محمد الموسوي‌اليزدي، محمدرضا الموسوي الگپايگاني، سيدكاظم شريعتمداري، روح‌الله الموسوي‌الخميني، هاشم الاملي، مرتضي الحائري»(27) پس از آن نيز حتي در اعتراض به بازداشت آيت‌الله خميني در سال 41 همراه با ساير عالمان ديني به تهران رفت و متحصن شد؛ «آقايان شريعتمداري، نجفي، منتظري، علامه طباطبايي، ميرزاحسين نوري، اميني، جوادي‌آملي و حاج‌شيخ مرتضي حائري» كه آيت‌الله گلپايگاني به دليل «حفظ و صيانت از حوزه‌هاي علميه» از اين كار پرهيز كرد.(28) او همچنين با آزادي آيت‌الله خميني به ديدار او رفت: «مرحوم علامه هم با اينكه به طور كلي از مسائل سياسي بركنار بود، در عين حال به ديدن امام آمد.»(29) اما اندك‌اندك گويي علامه بار ديگر به جايگاه گذشته خود كه ناهمنوايي با فضاي غالب حوزه بود، بازمي‌گشت؛ راه و مسير او منحصربه‌فرد بود و نادر. اگرچه اكثر شاگردانش به مرجعيت آيت‌الله خميني مي‌انديشيدند و او را ترويج مي‌كردند؛ اما او حتي پس از فوت آيت‌الله حكيم در نجف نيز، نه از آيت‌الله مرعشي و آيت‌الله گلپايگاني سخني گفت و نه از آيت‌الله شريعتمداري و آيت‌الله خميني؛ بلكه روي خود را به سوي نجف برگرداند و همچون آقايان سلطاني‌طباطبايي و مرتضي حائري‌يزدي، آيت‌الله خويي را به ديگران معرفي مي‌كرد.(30)

علامه ارادت خاصي به «آيت‌الله ميلاني» داشت و خود را مريد آقاي ميلاني مي‌‌خواند(31)؛ آيت‌اللهي كه برخي مي‌گويند شاخه نظامي موتلفه با او در ارتباط بودند و احكام خود را از او مي‌گرفتند و اعضاي نهضت آزادي نيز در بيت او آمدورفت داشتند. اما با اين حال علامه به سياست‌ روي خوشي نشان نمي‌داد و هرازگاهي شاگردانش را از عرصه سياست برحذر مي‌داشت: «به آقاي مرتضي [مطهري] بگو كارش را در زمينه فلسفه به سروساماني برساند و از ارائه اين همه سخنراني عمومي در جاهاي مختلف دست بردارد.»(32) او در مواجهه با آيت‌الله شريعتمداري و امام خميني بر سر «دارالتبليغ»، نيز اگرچه سعي مي‌كرد بي‌طرف باشد، اما بيشتر جانب شريعتمداري را مي‌گرفت و ادله آيت‌الله خميني را نمي‌پذيرفت. در همان ايام علامه در نامه‌اي به آيت‌الله ميلاني به اين اختلافات پرداخت و حتي اعلاميه‌اي 10 ماده‌اي جهت حل اختلاف نوشت.(33) او در نامه خود به آيت‌الله ميلاني آورده بود: «در خصوص اختلافات مربوط به دارالتبليغ بايد عرض كرد كه اين مساله يكي از مسائل بغرنج اين حوزه قرار گرفته و تاكنون راه‌حل حقيقي برايش پيدا نشده است و كسان زيادي كه به منظور جمع كلمه با آقايان وارد مذاكره شده‌اند با شكست مواجه گشته‌اند و اغلب وارد اين صوره هم اگر نباشد، معنا با آقاي شريعتمداري موافقند و حجت آقاي خميني را قانع‌كننده نمي‌دانند.»(34)

«محمدرضا مهدوي‌كني» به صراحت موضع علامه طباطبايي را بر سر «دارالتبليغ» و جانبداري او از «آيت‌الله شريعتمداري» را بازگو مي‌كند و مي‌گويد: «ما در آن وقت مي‌شنيديم كه امام با دارالتبليغ مخالف‌اند... [اما] مرحوم علامه طباطبايي از كساني بودند كه از اين جريان [آيت‌الله شريعتمداري و مسوولان دارالتبليغ] طرفداري مي‌كردند و حتي در يك صحبتي- كه البته از مسموعاتي است كه در قم مي‌شنيدم- مرحوم علامه طباطبايي فرموده بودند كه بالاخره نمي‌دانم چرا امام (البته آن وقت مي‌گفتند حاج آقا روح‌الله) با اين جريان مخالفت مي‌كند و خوب است كسي پيدا بشود و بيايد بين اين دو نفر آقايان را اصلاحي بدهد كه مخالفت نشود... ما از موضع‌گيري علامه طباطبايي به خاطر علاقه‌اي كه به امام داشتيم كمي ناراحت بوديم. بعد در يك جلد تفسيرالميزان- فكر مي‌كنم جلد دوم- ديديم كه مرحوم شريعتمداري تقريظي عربي نوشته‌اند (كه الان در يكي از چاپ‌ها هم هست)- در آن زمان براي ما مشكل‌زا بود، چون در نظر ما آقاي طباطبايي بالاتر از اين بود كه آقاي شريعتمداري بر تفسيرش تقريظ بنويسد.»(35) البته برخي تقريظ آيت‌الله شريعتمداري را در پي ايجاد مخالفت‌هايي با چاپ تفسير الميزان دانسته‌اند كه اين تقريظ در تسهيل كار موثر بود.(36) بدين‌سان علامه در آماج فراز و فرودهاي دو دهه 40 و 50 فقط در گيرودار مباحث علمي خود بود؛ آنچه آن روزها در حوزه نوايي دل‌‌انگيز به حساب نمي‌آمد. او حتي در مراودات علمي خود به سمت و سويي رفت كه بيشتر تهران پذيراي آن بود؛ اگرچه در قم نيز جلساتي به عنوان تدوين پيش‌نويس كتابي با نام «اصول فلسفه و رئاليسم» برگزار مي‌كرد و با شاگرداني انقلابي همچون «مطهري، منتظري، بهشتي، قدوسي و...» در آن محفل علمي به نقد و بررسي نظرات ماركسيست‌ها مي‌پرداختند تا مانيفستي عليه مانيفست ماركس تلقي شود. اما جلسات پنجشنبه‌هاي علامه طباطبايي با حسين نصر، داريوش شايگان، مرتضي مطهري، مناقبي- داماد علامه و از وعاظ مشهور-، ذوالمجد طباطبايي و... از سال 37 در تهران شروع شده بود و گاهي حتي با يك نفر به غير از علامه برگزار مي‌شد كه در برخي از ايام نيز «هانري كربن» حضور مي‌يافت. البته در آينده روحانيون ديگري همچون مكارم‌شيرازي و خسروشاهي به آن افزوده شدند و اين جلسات حدود 25 سال به طول انجاميد. «نصر» از اين محفل علمي ياد مي‌كند و مي‌گويد: «در طول سالياني كه كربن در جلسات نبود، ما با علامه طباطبايي متون بسياري از جمله اسفار ملاصدرا را مي‌خوانديم و هر چه بيشتر به مباحث فلسفه تطبيقي مي‌پرداختيم. زماني شايگان و من Tao te-ching را به فارسي برگردانديم تا درباره آن با علامه طباطبايي بحث كنيم. ما همچنين درباره كتاب «سر اكبر» ترجمه فارسي اوپانيشادها و تصحيح نائيني و «تارا چند»، بحث مي‌كرديم. گهگاهي هم اناجيل [چهار انجيل] را مي‌خوانديم و علامه از منظر اسلام آنها را تفسير مي‌كرد. آن تجربه‌اي بسيار پربار و به راستي منحصربه‌فرد بود. من همواره درباره جلساتي كه كربن در آن حاضر بود،‌ گفته‌ام كه گفتماني در اين سطح از زمان قرون وسطي تحقق نيافته بود. كربن كه مي‌رفت جلسات ما همچنان ادامه داشت و منحصر به پاييز نبود.»(37) او از ديگر برنامه‌هاي مشترك خود با علامه طباطبايي نيز نام مي‌برد: «درباره كتاب‌هاي قرآن در اسلام و شيعه در اسلام؛... اين كتاب‌ها را كنث‌كراگ هنگامي كه در ايران به ديدن من آمد، سفارش داد و گفت: «من در پي انتشار سه كتاب درباره تشيع هستم و مركز جديدي در دانشگاه كولگيت درباره مطالعه اديان هست، اما منبع خوبي درباره تشيع در غرب نيست.» بنابراين من اين مسووليت را پذيرفتم و از علامه خواستم كه اين كتاب‌ها را تاليف كنند. ويرايش و ترجمه به انگليسي كتاب شيعه در اسلام را خودم انجام دادم... اما درباره كتاب قرآن در اسلام، من آن كتاب را هم در ايران زمان انقلاب به انگليسي برگرداندم و اين ترجمه گم شد... قرار بود كه جلد سوم، گزيده‌اي از احاديث ائمه شيعه باشد. علامه طباطبايي متن را انتخاب كردند، ويليام چيتيك به انگليسي برگرداند و مقدمه‌اش را من نوشتم.»(38) نصر كه در آتيه خود به دربار نزديك شده بود و «رئيس دفتر ويژه ملكه» شد، درباره علامه مي‌‌گويد: «علامه مرد بسيار بزرگي بودند كه در كنار استعدادهاي فلسفي، در ادبيات هم دستي تمام داشتند. به عربي و فارسي شعر مي‌سرودند، خوب مي‌نوشتند و در هر دو ساحت فلسفه و تفسير قرآن ميدان‌دار بودند. ايشان فيلسوفي دست اول بودند و ذهني فوق‌العاده فلسفي داشتند كه اين نكته در مباحث ميان ايشان و كربن پيدا بود؛ مباحثي كه كار اصلي ترجمه آن پس از سپهبدي بيشتر با من بود. بنابراين بار اصلي ترجمه سال‌ها بر دوش من بود، در حالي كه در سال‌هاي آخر، شايگان هم در اين كار كمك مي‌كرد.»(39)

علامه همچنان كه به مطهري گوشزد مي‌كرد سياست را به كناري بيندازد و همرنگ او شود، از فعاليت «نصر» هم دل خوشي نداشت: «تنها كسي كه از اين كار من [همراهي نصر با فعاليت‌هاي فرهنگي فرح‌ديبا] راضي نبود، علامه طباطبايي بود كه او در واقع از اوضاع حاكم بر ايران در آن زمان يكسره ناراضي بود. ايشان نگران من بودند و گفتند: مشعل آموزش‌هاي اسلامي در دستان شماست و بايد كه خيلي مراقب خودتان باشيد؛ بسيار مراقب باشيد.»(40) داريوش شايگان كه او هم همچون نصر از روشنفكراني بود كه با انقلابيون همراه نشد، ديگر شاگرد علامه و مجذوب اين محفل بود. او هم علامه را مي‌ستود و مجذوب او بود: «بي‌هيچ ترديدي، علامه طباطبايي را بيش از همه ستوده و دوست داشته‌‌ام. به او احساس ارادت و احترام سرشار از عشق و تفاهم داشتم. سواي احاطه وسيع او بر تمامي گستره فرهنگ اسلامي، آن خصلت او كه مرا سخت تكان داد، گشادگي و آمادگي او براي پذيرش بود.»(41) او همچنين از ملاقاتي آميخته با معنويت ميان او و علامه سخن مي‌گويد: «[در آن ملاقات] من از استاد درباره وضعيت اخروي و اينكه چگونه روح نماد ملكاتي است كه در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثل مي‌كند، سوال كردم. ناگهان استاد، كه معمولا بسيار فكور و خاموش بود، از هم شكفت. از جا كنده شد و مرا نيز با خود برد. دقيقا به خاطر ندارم كه از چه مي‌گفت، اما آن فوران حال‌هاي دمادم را كه در من مي‌دميد، خوب به ياد دارم. احساس مي‌كردم كه عروج مي‌كنم... هنگامي كه به حال عادي باز آمدم، ساعت‌ها گذشته بود. سپس سكوت مستولي شد. ارتعاش عجيبي مرا تسخير كرده بود؛ رها و مجذوب در خلسه صلحي وصف‌ناپذير بودم.»(42) علامه آنقدر به جلسات خود با اين حلقه دلبسته شده بود كه هيچ‌گاه جلسه‌اي ديگر را بر آن ترجيح نمي‌داد. «عبدالمجيد معاديخواه» از روحانيون انقلابي اين دلبستگي علامه را در خاطره‌اي گنجانده است؛ خاطره‌اي از جلسه‌اي در منزل مرحوم ملكي- از اعضاي موسس جامعه روحانيت مبارز- كه از علامه خواستند «مسجد همت تجريش» را در تحقق آرماني كه موضوع رايزني در آن محفل بود، ياري كند. اما علامه فقط يك جمله گفت: «اقدام لازم و سودمندي است، اما به 15 سال فداكاري نياز دارد.» جمله‌اي كه به مذاق روحانيون انقلابي خوش نيامد و اقدام پس از اين جمله نيز كام آنان را تلخ كرد: «او [علامه]، در پي همان اظهارنظر مفيد و مختصر، با ميزبان و جمع حاضر بدرود گفت و همگي را در شگفتي يأس‌آوري فرو برد... توجيه آن بدرود شتاب‌آلود، ضرورت حضور او در محفل ديگري بود؛ محفلي كه گويي هر دو هفته يكبار در تهران تشكيل مي‌شد تا جمعي از استادهاي دانشگاه با ديدگاه‌هاي علامه بيش از پيش آشنا شوند.»(43)

***
اما گويي انقلاب اسلامي ايران پيامد ديگري را براي «علامه سيدمحمدحسين طباطبايي» به ارمغان آورد: حبس و تبعيد شاگردان معمم‌اش در پيش از انقلاب و بر كرسي نشستن آنان پس از انقلاب، به همراه هجرت شاگردان مكلاي او كه شمع محفل تدريس او را خاموش كرد و او به گوشه خانه‌اش در قم رفت و پس از سه سال درگذشت؛ آن هم در حال و هوا و وضعيتي آن گونه. البته پس از مرگ مراسم تشييع او با شكوه خاصي برگزار شد كه اكبر هاشمي‌رفسنجاني، رئيس وقت مجلس در خاطرات‌نويسي خود در روز 25 آبان 60 آورده است: «پيش از دستور درباره علامه طباطبايي صحبت كردم. در قم جنازه آقاي طباطبايي با شكوه تشييع گرديد. آقاي يزدي، نايب‌رئيس مجلس، از طرف مجلس شركت كرد. عصر در مدرسه شهيد مطهري از طرف امام و مجلس و مقامات ديگر،‌مجلس ترحيم بود.»(44) از ديگر سو شاگردان او در حزب جمهوري اسلامي كه سران آن همگي در مكتب او تلمذ كرده‌اند، يادنامه‌اي با نام «فيلسوف الهي» براي اداي احترام منتشر كردند و شاگرد ديگري- محمدتقي مصباح‌‌يزدي- او را «يكي از اركان حوزه علميه قم در عصر حاضر» ناميد و گفت: «شايد كمتر اهل فضلي يافت شود كه از خرمن پربار درس‌هاي ايشان خوشه‌اي نچيده باشد و يا از نوشته‌هاي عميق و وزينش بهره‌اي نبرده باشد.»(45) در آن سو هم «حسين نصر» به فكر استاد بوده و كتاب «شيعه در اسلام» علامه را در دانشگاه «جورج واشنگتن» با ترجمه خود تدريس مي‌كند. از ديگر سو هم دانشگاهي به نام اوست و خيابان‌ها و موسساتي. اما گويي همچنان نكته قابل تامل «علي‌اكبر مسعودي‌خميني» در كتاب خاطراتش درباره چرايي وضعيت پيش از مرگ علامه طباطبايي پابرجاست كه گفته بود: «به هر حال نمي‌دانم در بي‌توجهي به ايشان [علامه طباطبايي]، چه كسي مقصر بود؟!» (46) البته شايد او در درياي دگرانديشي خود فرو رفت و اينگونه درگذشت تا «نامش بزرگتر از آثارش»(47) باشد.

ارجاعات:
1- امامي، جواد، خاطرات آيت‌الله مسعودي‌خميني،‌ مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، چاپ اول، پاييز 81، ص39
2- برگرفته از دانشنامه اينترنتي «ويكي‌پديا»
3- گلشن ابرار، پژوهشكده باقرالعلوم (سازمان تبليغات اسلامي)، انتشارات معروف، قم، جلد دوم، چاپ دوم، پاييز 82، ص866

4- مرزبان وحي و خرد (يادنامه مرحوم علامه سيدمحمدحسين طباطبايي)، موسسه بوستان كتاب قم (انتشارات دفتر تبليغات اسلامي)، قم، چاپ اول، 1381، صص40-39
5- همان، ص73
6- الميزان، جلد 5، ص276

7- مرزبان وحي و خرد، ص220
8- كرباسچي، غلامرضا، تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي (تاريخ حوزه علميه قم)، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، چاپ اول، 1380، ص222
9- همان، ص220

10- همان، ص214
11، 12، 13 و 14- خاطرات آيت‌الله منتظري، سايت اينترنتي آيت‌الله منتظري، جلد اول، صص 138-137
15- تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي (تاريخ حوزه علميه قم)، ص218

16- مرزبان وحي و خرد، ص675
17- همان، صص97-96
18- همان، ص93

19- همان، ص80
20- همان، ص99
21- همان، صص75-74

22- همان، ص27
23- جهانبگلو، رامين، در جست‌وجوي امر قدسي (گفت‌وگو با سيدحسين نصر)، ترجمه سيدمصطفي شهرآييني، نشر ني، تهران، چاپ اول، 1385، ص126
24- موسوي‌آشان، سيد مسعود، زندگينامه شهيد آيت‌الله علي قدوسي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، چاپ اول، تابستان 84، ص46

25- در جست‌وجوي امر قدسي، ص127
26- جعفريان، رسول، جريان‌ها و سازمان‌هاي مذهبي- سياسي ايران (از روي كار آمدن محمدرضا شاه تا پيروزي انقلاب اسلامي)، چاپ ششم، بهار 85، ص296 و 293
27- معاديخواه، عبدالمجيد، جام شكسته، مركز اسناد انقلاب اسلامي، جلد اول، تهران، چاپ اول، پاييز 82، ص 553

28- خاطرات آيت‌الله مسعودي‌خميني، ص271
29- همان، ص285
30 - كماليان، محسن و رنجبر كرماني، علي‌اكبر، عزت شيعه (دفتر دوم)، صحيفه خرد، قم، چاپ اول، 1386، ص 372

31- خاطرات آيت‌الله مسعودي‌خميني، ص270
32- در جست‌وجوي امر قدسي، ص132
33- صالح، سيدمحسن و جوادزاده، عليرضا، جامعه مدرسين حوزه علميه قم (از آغاز تاكنون)، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، جلد اول، چاپ اول، زمستان 85، ص330

34- «سند جالبي از پيشنهاد علامه طباطبايي براي اصلاح حوزه» (برگرفته از مجموعه نامه‌‌هاي ارسالي به آيت‌الله ميلاني)، سايت خبري- تحليلي بازتاب، كد خبر: 60739، 26 بهمن 85
35- خواجه سروي، غلامرضا، خاطرات آيت‌الله مهدوي‌كني، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، چاپ اول، زمستان 85، ص126-125
36- جريان‌ها و سازمان‌هاي مذهبي- سياسي ايران، ص209

37- در جست‌وجوي امر قدسي، صص126-125
38- همان، صص128-127
39- همان، ص131

40- همان، ص188
41 و 42- جهانبگلو، رامين، زير آسمان‌هاي جهان (گفت‌وگو با داريوش شايگان)، ترجمه نازي عظيما، نشر و پژوهش فرزان روز، تهران، چاپ اول، 1374، صص 71-69
43- جام شكسته، جلد دوم، چاپ اول، بهار 84، ص171

44- هاشمي، ياسر، عبور از بحران (كارنامه و خاطرات هاشمي‌رفسنجاني) 1360، دفتر نشر معارف، تهران، چاپ دوم، 1378، ص370
45- مرزبان وحي و خرد، ص65
46- خاطرات آيت‌الله مسعودي‌خميني، ص39
47- نقل قولي از دكتر داريوش شايگان

ارسال نظر

  • داودد

    با سپاس از شما و نوشته سودمندتان.

  • محسن

    بسیار جالب و خواندنی بود

    ای کاش مقاله مفصلی این چنین درباره رابطه امام خمینی و علامه طباطبایی پیدا میشد..

  • مهدی

    زندگی کامل علامه را نیاورده اندجنبه های دیگر زندگی و روش ایشان را. یا نمیدانند یا نخواسته اند بگویند.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار