وحی قدسی/ در نقد سخنان عبدالکریم سروش
بنام خدای خرد آفرین
پیشگفتار
اخیراً دکتر عبدالکریم سروش مصاحبهای را با میشل هوبینگ خبرنگار رادیو هلند برگزار نموده که در خلال آن به تحلیل وحی اسلامی پرداختهاست. دکتر سروش در آن گفتگو، وحی نبوی را همچون تجربهی شاعران و عارفان بر میشمرد، وی از پیامبر ارجمند اسلامص به عنوان"آفرینندهی وحی" و از آیات کریمهی، قرآن با تعبیر "آینههای ذهن پیامبر" یاد میکند و میگوید: «عارفان نیز عمدتاً معتقدند که تجربهی آنها از جنس تجربههای پیامبران است» و از این تُندتر میگوید: «قرآن یک محصول بشری و بالقوّه خطا پذیر است»!
دکتر سروش را در دیار ما، عموم دانشوران بویژه اهل قلم میشناسند و با آثار و آراء او به نسبت، آشنایی دارند و از دگرگونی اندیشههای مذهبی وی در چند سال اخیر، باخبرند. زبان و قلم سروش، آراسته و جذّاب و منطقش تحلیلی و اندیشه برانگیز است. حافظهای توانمند و ذهنی سیال دارد. در نقد گفتار دانشمندی چون او اوّلاً باید ترک ادب ننمود و ثانیاً لازمست منطقی استوار ارائه داد و همچون برخی از مخالفانش برگرد تعصّب نگشت و هیاهو به راه نیانداخت و سخنان رایج و بیمحتوا را تکرار ننمود. به قول سعدی:
دلایل قـــوی باید و معنـــوی نه رگهای گردن به حجّت قوی!
به نظر من، مشکل اساسی دکتر سروش در باب نبوّت پیامبر اسلامص از آنجا سرچشمه میگیرد که او میخواهد وحی پیامبر(ص) را از اندیشههای رایج در سدههای میانی اسلام (بویژه عصر مولوی) بازشناسی کند چنانکه خود در خلال مصاحبهی اخیرش گوید: «بسیاری از دیدگاههای من ریشه در اندیشههای سدههای میانی اسلام دارد». در حالی که سزاوار است پیامبر(ص) را از سدهی نخستین اسلام شناخت یعنی باید دید که در صدر اسلام چه خبر بودهاست؟ و در این باره بیش از دیوان شعرا و سخن عرفای سدهی میانه، به قرآن کریم و سیرت نبوی تکیه کرد. قرن مولوی و اسلاف و اخلاف وی، دورانی بودهاست که فرهنگ غیر اسلامی در اندیشههای مسلمانان وارد شد و فلسفهی نو افلاطونی و دیدگاههای صوفیانه ذهن جلال الدین محمّد مولوی و پیش از او، اذهان شمس تبریزی و ابن عربی و صدرالدین قونوی و امثال ایشان را پُر کردهبود و خود معلوم است که با افکار ناخالص آن سدهها، نتوان اسلام ناب را شناخت و به معرفت پیامبرش چنانکه شاید دست یافت. گیرم که بتوانیم از خلال احوال و آراء صوفیان آن عصر، اسلام را به درستی شناسایی کنیم ولی مثلاً با تمسّک به چند بیت از اشعار متشابه مولوی، چگونه میتوان
ادّعا نمود که او نیز در باب وحی قرآنی همچون دکتر سروش میاندیشیده است؟!
از کجا میتوان به اثبات این تئوری نائل آمد که مولوی همچون سروش معتقد بوده که: «پیامبر، نقشی محوری در تولید قرآن داشتهاست»؟! در حالی که جناب مولوی در خلال مقالات "فیه مافیه" و هم در ضمن برخی از اشعار روشن مثنوی، بر خلاف این رأی را آوردهاست. به عنوان نمونه در "فیه مافیه" میگوید:
گرچه قرآن از لب پیغمبر است هر که گوید حق نگفته کافر است
آنگاه در ذیل بیت مزبور، ضمن تمثیلی مقصود را چنین بیان میکند:
«در راهها کاروانسراها ساختهاند و بر سر حوضها مرد سنگین یا مرغ سنگین که از دهان ایشان آب میآید و در حوض میریزد. همهی عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگین نمیآید، از جای دیگر میآید»1.
آیا دربارهی صاحب این بیان که گویی آیهی «و ما ینطق عن الهوی * إنْ هو إلاّ وحی یوحی»2 را تفسیر میکند، میتوان گفت که عقیده داشته پیامبر اسلامص: «آفرینندهی وحی» بودهاست؟ چنانکه در مصاحبهی دکتر سروش ملاحظه میکنیم! باری، من در این رسالهی کوتاه، بخشِ اعظم مصاحبهی دکتر را آوردهام3 و از سر انصاف به نقد آن پراختهام و امیدوارم که سخنانم در آینهی اندیشهی سروش ناخوشایند نیاید و خاطر آن دانشمند وسیع نظر را مکدّر نسازد و این نقد مخلصانه به عنایت خدای تعالی، در خدمت به فرهنگ دینی ما نصیبی داشته باشد و اللهُ الموفّـِقُ لِلصوابِ و إلیه المآب.
1
وحی و شعر
در آغاز مصاحبه، خبرنگار رادیو هلند از دکتر سروش پرسیده است:
«چگونه میتوان چیزی همچون وحی را در جهان مدرن و راز زدایی شدهی امروزی، با معنا دید؟»
دکتر سروش این پرسش را چنین پاسخ داده است:
«وحی، الهام است. این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند، هر چند پیامبران این را در سطح بالاتری تجربه میکنند. در روزگار مدرن، ما وحی را با استفاده از استعاره شعر میفهمیم چنانکه یکی از فیلسوفان مسلمان گفته است: وحی، بالاترین درجه شعر است. شعر ابزاری معرفتی است که کار کردی متفاوت با علم و فلسفه دارد. شاعر احساس میکند که منبعی خارجی به او الهام میکند و چیزی دریافت کرده است و شاعری درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است.
شاعر میتواند افقهای تازهای را به روی مردم بگشاید. شاعر میتواند جهان را از منظری دیگر به آنها بنمایاند..».
***
قیاس وحی با شعر، حقّاً قیاسی مع الفارق است زیرا شعر، خاستگاه درونی دارد و از ذوق شخصی سر میزند و به قول خود دکتر سروش، زادهی "قریحهی" بشری است. ولی وحی پیامبران، در عرف دینی و نزد همهی ارباب مذاهب، از منشأ بیرونی برخوردار است و مولود ذوق و قریحهی انسانی نیست. از همین رو شاعر به خود حق میدهد تا در شعر خویش تصّرف کند و آنرا به دلخواه تغییر دهد ولی مشاعر پیامبر، مسخّر وحی است و به هیچوجه خود را مجاز نمیداند که در وحی تصّرف روا دارد و به تغییراتی دست زند. مخالفان پیامبر اسلام ص از وی میخواستند تا برخی از آیات قرآنی را دگرگون سازد و وعده میدادند که در آن صورت، قرآن را پذیرا شوند! پاسخ ایشان در قرآن کریم چنین آمده است:
قُل مایکونُ لی أن ُابَدِّ لَهُ من تِْلقائِ نَفْسی إن أتَّبِعُ إلاّ مایوحی إلَی إنّی أخافُ إنْ عَصَیتُ ربّی عذابَ یومٍ عظیم (یونس:15)
یعنی: بگو مرا حق نیست که قرآن را از پیش خود دگرگون سازم. جز آنچه را که به من وحی میشود پیروی نمیکنم. من اگر خداوندم را (با تبدیل آیات) نافرمانی کنم از عذاب روزی بزرگ هراس دارم.
شعر از نیروی "تخیل" مدد میگیرد و هر چند در شعر " صُوَر خیال " قوی تر باشد، شعر به اصالت نزدیکتر میشود. بعنوان نمونه، هنگامی که شاعر میگوید:
بر سر هر مژهام شمعی نشسته از فراق روی دریا را عجب امشب چراغان کردهام!
در اینجا شعر، به اوج خود نزدیک شدهاست. چرا؟ چون صور خیال به گونهای قوی در آن ملاحظه میشود. اگر خیالپردازی را به کلّی از شعر برگیریم، شعر سقوط میکند و حداکثر به کلام موزون ( اگر وزنی داشته باشد) تبدیل خواهد شد. امّا وحی پیامبر، از قوّه خیال او سر نمی زند. وحی، حقایق عالم را بیان میکند و همچنانکه در قرآن کریم میبینیم، از معرفت خداوند و نفی شرک و از نظام آسمانها و زمین و تکوین موجودات و نعمتهای الهی و تکالیف آدمی و حیات اخروی و ماجراهای انبیاء سلف و امثال این امور، سخن میگوید که نیازی به خیالپردازی در آنها نیست.
بهعلاوه، در شعر عنصر "مبالغه" نقش بزرگی را بر عهده دارد به گونهای که گفتهاند: أحسَنُ الأشعارِ أکْذَبُها. بهترین شعر آنست که دروغ بالاتری در آن باشد! همچون این بیت فردوسی که گوید:
ز سُمِّ ستوران در آن پهـــن دشت زمین شش شد و آسمان گشت هشت!
یا همانند این بیت سعدی که گوید:
لولا الدُّ مُوعُ و فَیضُهُنَّ لَأَ حْرَقَتْ أرضَ الـوداعِ حرارة الأَکبـادِ
یعنی: «اگر اشکها و ریزش آنها نبودند، سرزمین وداع را حرارت جگرها به آتش میکشید»!
وحی پیامبران به ویژه وحی قرآنی از این مبالغهها که نوعی دروغ پردازی به شمار میروند، دور است و تنها به حقایق عالم و امور واقعی توجه دارد.
اساساً شعر را در همه احوال نمیتوان امری کاملاً "جدّی" شمرد از همین رو علمای اسلام گفتهاند که اگر شاعری در اشعار خود به میخوارگی و شاهد بازی اعتراف نماید، او را به "کیفر شرعی" نمیتوان محکوم کرد. ماجرای "فَرَزدَق" شاعر پر آوازهی عرب با سلیمان بن عبدالملک (خلیفهی معاصر وی) معروف است که چون در شعرش سخن از هم آغوشی با دلبران آورد، سلیمان بدو گفت:
قد وَجَب علیکَ الحَدُ (حدّ شرعی بر تو لازم آمد!) فَرَزدَق پاسخ داد:
فقد دَرأَ اللهُ عَنّی الـحَدَّ بِقولِه: ( و أنَّهم یقولون مالایفعَلون)!
یعنی: «خداوند حد را از من برداشت زیرا (در سورهی شعراء) فرمود: شاعران چیزهایی میگویند که خود بدانها عمل نمیکنند!»
کلام وحی، برعکسِ هزلِ شعر، سخنی بس جدّی است چنانکه در قرآن میخوانیم:
إنَّهُ لَقولٌ فَصْل * و ما هو بِالـهَزْل (طارق: 14 و 15).
"همانا که این قرآن، گفتاری قاطع است. و شوخی بردار نیست."
از اینها که بگذریم، سخن دکتر سروش که وحی را با شعر هم ریشه معرفی میکند و میگوید: «شاعری درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است»! به قول معروف "اجتهاد در برابر نص" به شمار میآید! زیرا در نصّ وحی قرآنی، میخوانیم که: و ما علّمناهُ الشّعرَ و ما ینبَغی لَهُ إنْ هو الاّ ذِکْرٌ و قرآنٌ مُبین (یس: 69).
یعنی: "ما به پیامبر شعر نیاموختیم و سزاوار وی نیز نبود، آنچه بدو آموختیم جز ذکر و قرآنی روشنگر نیست."
پیامبر(ص) هم بارها فرموده است که: ما أنا بشاعرٍ4 !" من شاعر نیستم".
شعر شناسان عرب نیز که معاصر وی بودند چون به نزد پیامبر(ص) میرفتند و قرآن را از او میشنیدند، تصدیق مینمودند که آنچه وی بر میخوانَد از شعر، جدا است چنانکه در سیرهی ابن هشام آمده هنگامی که پیامبر(ص) بخشی از سورهی فصّلت را بر عُتْبَةبن ربیعه تلاوت نمود حال او را دگرگون ساخت و به قریش گفت:
أنّی قد سمعتُ قولاً وَ اللّهِ ما سَمْعِتُ مثلَه قطُّ، وَ اللّهِ ما هو بِالشّعرِ، و لا بالسّحرِ و لا بالکِهانَهی!5
"من سخنی از او شنیدم که به خدا سوگند، هرگز مانند آنرا نشنیده بودم، به خدا قسم که نه شعر است و نه سحر و نه به سخن کاهنان می مانَد"!
نکتهی جالب آنست که پیامبر اسلامص چهل سال پیش از بعثت در میان مردم مکّه می زیست و در محیطی زندگی میکرد که شاعران را بس گرامی میداشتند و "معلّقات" شعرای عرب را بر دیوار کعبه میآویختند، اگر پیامبر(ص)، قریحهی شعر گویی داشت، بی شک در آن شرایطِ شوق آور، شعرها می سرود و از شاعران قریش بشمار میآمد. ولی راویان اشعار و مورّخان روزگار، هیچیک حتی یک بیت از پیامبر(ص) گزارش نکردهاند که در روزگار جاهلیت سروده باشد و اگر چنین کاری صورت میگرفت، مسلمانان اشعار حضرتش را بازگو مینمودند و به شعر پیامبرِ خود افتخار میکردند و به اصطلاح "دواعی نقل" برای گزارش آنها بسیار بود. شعر که جای خود دارد، حتی خطبهای یا کلمات قصاری (سخنان کوتاه) در حکمت و امر دین یا دنیا از پیامبر(ص) گزارش ننمودهاند که پیش از بعثت برخوانده باشد. در قرآن کریم نیز بدین امر شگفت (که حقاً از نشانهها و أعلام نبوت شمرده میشود) اشارت رفته است، آنجا که میفرماید:
قل لوشاءَ اللهُ ما تلوتُه علیکم و لا أدریکم به، فقد لبِثْتُ فیکم عُمُراً مِن قَبلِه أفلا تعقلون ؟ (یونس" 16).
«بگو اگر خدا خواسته بود من این قرآن را بر شما نمی خواندم و او شما را بدان آگاه نمی کرد همانا من عمری در میانتان گذراندم آیا عقل را به کار نمیبندید؟!».
نمی دانم سروش با همهی دانش و فراست، در برابر این حقایق چه میگوید و چرا به راهی دیگر میرود؟!
***
2
وحی و مکاشفهی عرفانی!
در خلال پاسخ دکتر سروش به نخستین پرسش، ملاحظه کردیم که وی علاوه بر شاعران از "عارفان" نیز یاد نموده است و در میان مصاحبه هم گوید که: «عارفان نیز عمدتاً معتقدند که تجربهی آنها از جنس تجربههای پیامبران است»!
بنابراین جا دارد که توسن تحقیق را چند گامی بدین سو بگردانیم و ببینیم در این وادی به چه دستاوردی نائل میشویم؟
بهطور خلاصه لازمست بدانیم که مکاشفهی عرفانی، حالتی روحی و درونی است که پس از ریاضتهای ممتد برای سالک طریقت، رخ مینماید. در این مقام، سالک میکوشد تا با "مشتهیات نفسانی" خود مخالفت ورزد و آنها را کاملاً مهار کند یعنی طریق "مجاهدت" را در پیش میگیرد. پس از پیمودن این راه، سالک به "مراقبه" مینشیند و ذهن را از هر تعلّق و اندیشهای پاک و خالی میسازد تا "واردات قلبی" یا دریافتهای باطنی خود را به عینالیقین، مشاهده کند (که این مقام شهود است). به نظر عارفان، سالکِ طریقت تنها از این راه (نه از راههای علمی و تأمّلات فلسفی) میتواند از چهرهی حقیقت پرده بردارد و رازهای پنهان هستی را کشف کند. عارفان گویند: الکشفُ طورٌ وراءَ طورِ العقل! و از اینرو به تحقیر نیروی عقلانی و دلائل برهانی میپردازند چنانکه ابن عربی، عارف مشهور طی نامهای به متکلّم و مفسّر پر آوازهی اشعری یعنی فخرالدین رازی مینویسد:
«...و مِنَ المَحالِ عَلَیالواقِفِ بمَرتبةالعقلِ و الفکرِ أن یسْکُنَ أوْ یسْتَریحَ ولاسِیما فی معرفهیاللهِ تعالی فمالَکَ یا أخی، تَبْقی فی هذهِ الوَرْطَةو لا تَدْخُلُ طریقَ الرّیاضاتِ و المکاشفاتِ و المجاهداتِ و الخَلَوات ...؟»6.
یعنی: «از امور ناشدنی آنست که چون کسی در مرتبهی خرد ورزی و اندیشیدن قرار گرفت، دل و جانش راحت و آرام گیرد به ویژه در امر شناسایی خدای تعالی. پس ای برادرِ من، چرا در این راه ترسناک ماندهای و در طریق ریاضت و مکاشفه و مجاهده و خلوت، گام نمینهی؟!».
در اینجا پرسش مهمّی پیش میآید که: گیرم ما برای پرهیز از خطا دست از خرد ورزی برداشتیم و پای استدلالیان را چوبین پنداشتیم! و به مکاشفه، روی آوردیم، ولی آیا در مقام مکاشفه، خطا رخ نمیدهد و جای لغزش نیست؟! عارفان خود پذیرفتهاند که در مکاشفات خطاها و لغزشهای فراوان پیش میآید و از سوی دیگر چون مکاشفه امری خصوصی و شخصی است هر کس میپندارد که مشاهدهی وی درست بوده و دیگری به خطا در افتادهاست! و اختلاف بالا میگیرد و مشکل حل نمیشود. عبدالرحمنبنخلدون، مورخ نامدار و جامعهشناس مشهور اسلامی در کتاب "شفاءُ السائل لتهذیبِ المسائل" در همین باره مینویسد:
إنّ قوماً من المتصّوفَةالمتأخّرینَ عَنَوْا بعلومِ المکاشَفَةو عَکَفُوا عَلَی الکلامِ فیها و صَیروها من قبیلِ العلومِ و الاصْطِلاحاتِ و سَلَکوا فیها تَعلیماً خاصّاً وَ رَتَّبوا الموجوداتِ علی ماانْکَشَفَ لهم ترتیباً خاصّاً یدَّعونَ فیها الوِجْدانَ و المشاهَدَةو رُبَما زَعَمَ بَعْضُهم فی ذلک غیرَ ما زَعَمَهُ الآخَرونَ فَتَعَدَّدَتِ المذاهِبُ و اخْتَلفَ النِّحَلُ و الأهْواءُ و تباینَتِ الطُرُقُ و المَسالِکُ ...!7
یعنی: «گروهی از متأخّرانِ صوفیه به علوم مکاشفه توجّه کردند و سخن را بدانها اختصاص دادند و علوم مزبور را در ردیف دانشهای دیگر با اصطلاحات معین در آوردند و آموزش ویژهای دربارهی آنها پیش گرفتند و موجودات عالم را چنانکه برای آنان کشف شدهبود، به ترتیب خاصّی منظّم داشتند و در این امور ادّعای دریافتهای باطنی و مشاهدات روحی مینمودند و بسا با پندار دیگر صوفیان در این زمینه مخالفت کردند. در نتیجه، مذاهب و فرقههای گوناگون پدید آمد و راهها و مسلکهای متباین به ظهور رسید ...»!
بنابراین، طریق عارفان نیز - به دلیل تناقضگوییهای ایشان - دور از خطا و منزّه از لغزش نیست و حتّی در اساسیترین مباحث الهیات میان آنان نزاعهای سخت وجود دارد چنانکه علاءالدّولهی سمنانی (عارف نامدار قرن هفتم و هشتم) در موضوع "وحدت وجود" به تندی بر ابن عربی میتازد و او را به هذیانگویی! متهم میسازد و در پاسخ عبدالرزاق کاشانی (که از ابن عربی جانبداری مینمود) مینویسد:
« ... ای عزیز در وقت خوشِ خود، بر وفق اشارت، کتاب فتوحات8 را محشّی میکردم، بدین تسبیح رسیدم که گفتهاست: سُبحانَ مَنْ أظْهَرَ الأشیاءَ و هو عَینُها. نوشتم که: إنَّ اللهَ لا یسْتَحْیی عَنِ الحقّ، ایها الشیخُ لو سَمِعْتَ من أحَدٍ أنَّه یقولُ: فَضْلَةالشیخِ عینُ وجودِ الشیخِ لا تُسامِحُهُ إلیه بَلْ تَغْضِبُ علیهِ فکیفَ یسوغُ بعاقلٍ أن ینْسِبَ إلَی اللهِ هذا الهَذْیان ؟! ....»9.
میگوید: چون دیدم ابن عربی نوشته است منزّه خدایی که اشیاء را آشکار فرمود و خود، عین همهی اشیاء است! در حاشیهی کتابش نوشتم که خدا از سخن حق شرم ندارد (پس ما هم نباید شرمنده باشیم) ای شیخ اگر از کسی بشنوی که گوید: فضلهی شیخ، عین وجود اوست! وی را نمیبخشی بلکه بر او خشم میگیری، پس چگونه بر خردمند روا است که این هذیان را به خداوند نسبت دهد؟! ...».
مخالفت برخی از عرفا با آنچه ابن عربی در "فََصّ موسوی" از کتاب "فُصوص الحِکَم" گفته که: فرعون، پاک و مطهّر از دنیا رفت (فَقَبَضَهُ طاهراً مُطَهَّراً)10 یا آنچه در "فصّ شُعیبی" آورده که: قلب عارف بالله از رحمت خدا وسیعتر است (قلب العارفِ باللهِ من رحمةاللهِ و هو أوْسَعُ منها)11 به طوری که عارف مشهور، نورالدین عبدالرحمن اسفراینی کتاب فصوص را پاره کرد!12 و دفاعیات و تمجیدی که برخی از عرفا، همچون سهل تستری و ابوالحسین نوری و حسین بن منصور حلاّج از ابلیس نمودهاند!13 و همگی ادّعای کشف و شهود داشتنــد! و مخالفت سخت جُنید بغدادی با حلاّج14 و امثال اینها همه نشــــان میدهند که مکاشفــات عارفان، خطاپذیر و متناقض است و در خور اعتمــاد و اعتبار نیست و نمیتوان وحی الهی را با کشف صوفی همریشه شمرد.
به علاوه بنا بر تصریح عرفا اگر اهل کشف و شهود از "خلوت" به در آیند و به امور اجتماعی و سیاسی روی آورند و گرفتار خلق شوند، آثار خلوتنشینی به تدریج از ایشان رخت بر میبندد و مکاشفات آنان متوقّف میگردد. در حالی که وحی قرآنی مدّت بیست و سه سال بر قلب و روح پیامبر(ص) ریزش میکرد با آنکه حضرتش پس از بعثت، روز و شب به امور خلق مشغول بود و با مخالفان پیکارها مینمود و به امور خانوادگی و ادارهی همسرانش عنایت تمام داشت و احوال او با "صوفیان خلوت نشین" از آسمان تا زمین متفاوت بود پس وحی الهی را با مکاشفهی عرفانی نتوان قیاس کرد.
آری، سرّ تفاوت آن دو از اینجاست که مکاشفه، تجربهای بشری به شمار میآید که در آن، آدمی به سوی خدا میرود تا حقایق الهی را کشف و درک کند. آدمی هم در معرض خطا و اشتباه است که گفتهاند: (الإنسان محلُّ السَّهوِ و النِّسیان). ولی در وحی ربّانی، عنایت خداوندی به سوی آدمی میآید و باب معرفت خود را به روی او میگشاید و رضا و سخط خویش را بدو مینمایاند و بینَهُما بونٌ عظیم و حجابٌ ضخیم، آری:
میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است!
از اینرو ارباب معرفت گفتهاند که کشف تا بر کتاب خدا عرضه نشود و صحّت آن تأیید نگردد، اعتبار ندارد. حارث محاسبی عارف مشهور نوشتهاست:
کلُّ أمرٍ لاحَ لَکَ ضَوْءُهُ بِمنهاجِ الحقّ، فاعْرِضْهُ عَلَی الکتابِ و السُّنَّهی.15
یعنی: «هر امری که در طریقت حق، نور خود را بر تو آشکار کرد، آن را بر کتاب خدا و سنّت رسول عرضه کن».
و این نیست مگر به دلیل "عصمت وحی" یعنی وحی از سرچشمهای بالاتر از تجربهی بشری، آب میخورد. در این باره ضمن صفحات آینده إن شاء الله تعالی بیش از این سخن خواهیم گفت.
***
3
وحی و نقش پیامبر(ص) در آن!
خبرنگار هلندی پس از نخستین پرسش خود، سئوال دیگری را به میان آورده و پرسیدهاست:
«به نظر شما، قرآن را باید محصول زمان خویش دید. آیا این سخن متضمّن این نیز هست که شخصِ پیامبر نقشی فعّال و حتّی تعیین کننده در تولید این متن داشتهاست؟».
دکتر سروش به سئوال وی چنین پاسخ میدهد:
«بنا به روایات سنّتی پیامبر، تنها وسیله بود. او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شدهبود، منتقل میکرد. امّا به نظر من، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است ...».
* * *
از آغاز سخنِ خبرنگار مزبور، فهمیده میشود که وی میدانسته دکتر سروش قرآن را محصول روزگار گذشته میشمرد و بنابر این پایه، سئوال خود را دربارهی نقش پیامبر در تولید قرآن مطرح کرده است. دکتر هم بر همین اساس پیش رفته و دخالت پیامبر را در پدید آوردن قرآن تأیید مینماید. بنابراین، ما در اینجا با دو مسئله روبرو هستیم. نخست آنکه لازمست زمانی بودن قرآن را از دیدگاه دکتر سروش بسنجیم و دوم آنکه از نقش پیامبر(ص) در برابر وحی، بحث کنیم و نقد سخن را پی گیریم.
هرکس کتاب "بسط تجربهی نبوی" اثر سروش را از سر تأمّل خواندهباشد، میداند که وی قرآن مجید را فرآوردهی روزگار گذشته میپندارد و خوانندگان آگاهند که این متاع در بازار کتاب سروش چه جایگاه چشمگیری دارد!
دکتر سروش در کتاب مزبور، به رویدادهایی اشاره میکند که در عصر نبوی رخ داده و در قرآن منعکس شدهاست. او مینویسد:
«کسی میآمد و از پیامبر سئوالی میکرد، کسی تهمتی به همسر پیامبر میزد، کسی آتش جنگی بر میافروخت، یهودیان کاری میکردند، نصرانیان کار دیگری، تهمت جنون به پیامبر میزدند، دربارهی ازدواج پیامبر با همسر زید شایعه میساختند و ... اینها در قرآن و در سخنان پیامبر منعکس میشد و اگر پیامبر عمر بیشتری میکرد و حوادث بیشتری بر سر او میبارید، لا جرم مواجههها و مقابلههای ایشان هم بیشتر میشد و اینست معنی آنکه قرآن میتوانست بسی بیشتر از این باشد که هست16»!
در اینجا از نکته باریک و مهمّی غفلت شده است. میدانیم که در روزگارپیامبر(ص)، حوادث دیگری (غیر از آنچه سروش بر میشمرد) نیز پیش آمده بود ولی ذکر همهی آنها در قرآن نیامده است! چرا؟ زیرا قرآن مجید، مقاصد و اهداف ویژهای دارد که حوادث مزبور را برای بیان آن مقاصد، چندان مناسب ندیدهاست و رویدادهایی را برگزیده که تناسب بیشتری برای پیامهای قرآنی داشتهاند. بهعلاوه، قرآن کریم از حوادثی که رخ میداده همانند "کتب تاریخی" یاد نکردهاست و به جزئیات آنها همچون نام اشخاص و قبائل و تعیین سال و روز حادثهها و جز اینها نمیپردازد. به عبارت دیگر: قرآن مجید رویدادهای زمان را "تجرید" میکند و اغلب، شکلی کلّی به حوادث میدهد تا پیامهای توحیدی و اساسی خود را در خلال آنها مطرح سازد. از اینرو مثلاٌ در آیات قرآن از مؤمنان و کافران و منافقان و یهودیان و نصرانیان و دیگران بسیار سخن رفتهاست، بدون آنکه نامی از آنان آورده شود و تنها به ذکر صفات ایشان بسنده نموده تا در هر زمان و مکان با امثال و اشباء آنان قابل تطبیق باشد و اگر در تمام قرآن، تنها یک بار از"أبی لهب" یاد شده از آنرو است که وی عموی پیامبر(ص) بشمار میآمد و قرآن با ذکر
کُنیهی او، نشان میدهد که ارزش ایمان و یکتاپرستی از هر نسبتی- هر چند خویشاوندی نزدیک باشد- بالاتر است و عموی پیامبر اسلامص نیز مانند پسر نوح به دلیل کفر و شرک و عنادش، از سعادت اخروی محروم میماند و گرنه چرا قرآن مثلاً از أبی سفیان که چند جنگ را بر ضد پیامبر اسلامص رهبری نمود، نامی نمیبرد؟ چرا از نام ابوجهل خبری در قرآن نیست؟ چرا در سوره نور نام عائشه همسر پیامبر(ص) برده نشده است؟ چرا قرآن به قضیه"إفک عائشه" صورت کلّی بخشیده و فرموده است: إنََّ الذینَ یرمُونَ المْحصَناتِ الغافِلاتِ المؤمناتِ17 ... ( همانا کسانی که به زنان پاکدامن و بی خبر و با ایمان تهمت زنا میزنند...) چرا در همان سوره که به مناسبت افترا به همسر پیامبر ص نازل شد، احکام عمومی از قبیل کیفر زنا کاران، حرمت ورود بی اجازه به خانهها، لزوم عفّت گزینی مردان و زنان و جز اینها مطرح میشود؟ چرا قرآن، ازدواج پیامبر(ص) با همسر پیشین زید را به عموم مسلمانان ربط میدهد و میفرماید: لِکَی لایکونَ َعلَیالمؤمنینَ حرجٌ فی ازوْاجِ أدعیائِهم18 ... (تا بر مؤمنان در ازدواج با همسران پسرخواندگانشان حرجی نباشد ...) و دهها چرای دیگر که نشان میدهند قرآن مجید
به رویدادهای زمان خود، محدود نمیشود و تنها با افراد معاصر نزولش سخن نمیگوید و پیامش کلّی و عالمگیر است چنانکه میفرماید: إن هُوَ إلاّ ذِکْرٌ للعالَمین (ص: 87).
"این قرآن جز هشداری برای جهانیان نیست".
قلاللهُ شهیدٌ بینی و بینَکم و اوحِی إلی هذا القرآنُ لِأُنذِرکم به و من بَلَغ (انعام: 19).
"بگو خدا میان من و شما گواه است و این قرآن بر من وحی شده تا شما و هر کس را که قرآن بدو رسد با آن بیم دهم".
پس قرآن کریم، مولود حوادث گذشته نیست بلکه بر رویدادها اشراف دارد و بعلاوه، هنگامی که دین به کمال خود رسید و پیامهای لازم قرآنی ابلاغ شد، رویدادهای تازه، بر کمال قرآن چیزی نمی افزایند زیرا که مقصود قرآن از اشاره به حوادث عصر پیامبر(ص) "موضوعیتِ" آن حوادث نبوده است بلکه همگی به اصطلاح معروف: "طریقیت" داشتهاند. علمایاسلام هم گفتهاند که شأن نزول آیهها، کلامالهی را تخصیص نمیدهند (الـمورِدُ لایخَصِّصُ الوارِد) زیرا که واژگان قرآنی غالباً کلّی و عام اند (العبرةبعمومِ اللفظِ لا بِخصوصِ السَبَب).
اکنون باید برسر آن بحث رویم که دکتر سروش میپندارد: «پیامبر(ص) نقشی محوری در تولید قرآن داشتهاست»!
وی در توضیح این رأی چنین می آورد:
"استعاره شعر به توضیح این نکته کمک میکند. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است. امّا در واقع یا حتّی بالاتر از آن: در همان حال- شخص پیامبر همه چیز است. آفریننده و تولید کننده. بحث درباره اینکه آیا این الهام از درون است یا از بیرون؟ حقیقتاً اینجا موضوعیتّی ندارد، چون در سطح وحی، تفاوت و تمایزی میان درون و برون نیست. این الهام از نفس پیامبر میآید و نفس هر فردی الهی است. امّا پیامبر با سایر اشخاص فرق دارد از آنرو که او از الهی بودن این نفس آگاه شده است. او این وضع بالقوه را به فعلیت رسانده است. نفس او با خدا یکی شده است. سخن مرا اینجا به اشتباه نفهمید این اتّحاد معنوی با خدا، به معنای خدا شدن پیامبر نیست. این اتحادی است که محدود به قد و قامت خود پیامبر است. این اتحاد به اندازهی بشریت است نه به اندازه خدا. جلال الدین مولوی شاعر عارف، این تناقض نما را با ابیاتی به این مضمون بیان کرده است که: اتحاد پیامبر با خدا همچون ریختن بحر در کوزه است!"
***
اولاً پیش از این گفتیم که قیاس وحی با شعر، قیاسی دور از تحقیق و صواب است. شاعر اگر درست مانند پیامبر احساس میکرد که مقهور و مسخّر نیروی بیرونی است- چنانکه دکتر سروش ادعّا دارد! - به خود حق نمیداد تا در شعرش دخل و تصرّف کند زیرا میدانست که:
این همه آوازههـــا از شه بُوَد گر چه از حلقوم عبدالله بُوَد!
به علاوه، پیامبر(ص) در پارهای از اوقات مدتها در انتظار میماند تا وحی الهی در رسد و همچون شاعری نبود که چون شعری از او بخواهند، در آستین، حاضر داشته باشد! یا لحظه ای به تفکر نشیند و سجع و قافیه ای فراهم آورد: فأینَ تَذْهَبون؟!
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار سامری کیست که دم از یدِ بیضا بزند؟!
این قیاسهای بیدلیل در خور دانشمندی چون عبدالکریم سروش نیست و من شگفتم که چرا بار ایشان بدین منزل افتاده است؟! به راستی شاعری کجا و پیامبری کجا؟ کتب سیره آوردهاند که پیامبر اسلامص به عنایت خداوندی، پیش از بعثت نسبت به دو چیز بیزار شده بود، یکی بت پرستی و دیگر شعر سرایی! چنانکه از خود آن بزرگوار آمده که فرمود: لَمّا نشَأتُ بُغّـِضَتْ إلَی ألاوْثانُ و بُغّـِضَ إلَی الشِّعرُ19. یعنی: «چون رو به بزرگ شدن نهادم بتها در نظرم منفور و ناپسند آمدند و نیز از شعر تنفر پیدا کردم». و این امر، کار خدایی بود تا پیامبر(ص) در وادی شعر وارد نشود و پس از نزول قرآن کریم، کس نتواند ادعّا کند: محمّدص همان شاعر دیروز است که امروز به نبوّت بر خاسته و اشعاری تازه میسراید! حتّی پس از بعثت نیز گاهی که رسول خداص شعر یکی از شاعران عرب را بر زبان میآورد، آن را شکسته و ناموزون میخواند! چنانکه آوردهاند روزی شعر طَرَفهیبن العبد را بازگو مینمود که گوید:
سَتُبدی لَکَ الأیامُ مَاکنْتَ جاهِلاً وَ یا تیکَ بالأخْبارِ مَنْ لم تُزَوَّدِ20
و مصراع اخیرش را به صورت "و یا تیک من لم تزود بالأخبار" خواند. ابوبکر حاضر بود و گفت: ای رسول خدا، اصل شعر چنین نیست! فرمود: انّی لَسْتُ بِشاعرٍ و لاینبْغَی لی.21" من شاعر نیستم و شعر در خور من نیست".
آیا این نسبت در حقّ پیامبر بزرگوار اسلام جفا کاری نیست که وحی قدسی او را همریشه با شعر شاعران بشمار آوریم؟! با آنکه در نصّ قرآن می خوانیم: و ما هو بقولِ شاعرٍ قلیلاً ماتذکّرون (حاقّه: 41).
ثانیاً این نظریه پردازیها که: پیامبر(ص) آفریننده و تولید کننده وحی بود و الهامات وی از نفس او بر میآمد! یا نفس پیامبر، با خدا یکی شده بود! دلیل که ندارد هیچ، مخالف با اظهارات خود پیامبر(ص) است! و هر کس منصفانه به قرآن بنگرد دهها آیهی روشن بر خلاف ادعّاهای مذکور در قرآن مییابد مانند اینکه میفرماید: بگو من جز وحی که به سویم میآید چیزی را پیروی نمیکنم (اِن اَتّبِعُ الاّ مایوحی إلَی). پیامبر به دلخواه خود سخن نمیگوید (و ما ینطِقُ عَنِ الهوی). بر عهده پیامبر جز رساندن پیام چیزی نیست (و ما عَلی الرَسّولِ إلاّ البلاغ). بگو من بشری مانند شما هستم که به سوی من وحی میشود (قُل إنّما أنا بَشرٌ مثلُکُم یوحی إلَی) و آیات فراوان دیگر که نه آفرینندگی وحی از آنها بر میآید، نه الهاماتی که از نفس پیامبر سر میزنند، و نه ادعّـای اتحاد و وحدت با خدای سبحان! اینک اگر جناب دکتر سروش ظواهر همین آیات بینّات را پذیرا هستند فَنِعمَ و بِها. و چنانچه بخواهند راه تأویل این محکمات را در پیش گیرند، جا دارد که از قول مولوی به آن جناب گفته شود: خویش را تأویل کن نی ذکر را! و در صورتیکه مصرّانه بنابر تأویل نهاده باشند، هر چه جناب
سروش گویند میتوان آنرا به دستگاه تأویلسازی! سپرد و بدین نتیجه نائل آمد که مقصود نهایی و رأی باطنی دکتر سروش، همانست که ما گفتیم و لاغیر!
مشکل دکتر سروش و امثال ایشان همانست که در مقدمهی این رساله گذشت. این فُضلاء میخواهند مسئلهی نبوت را با نگاهی صوفیانه بررسی کنند، نه از منظری که پیامبران خداص نشان دادهاند! آری، صوفیانِ وحدتِ وجودی بودند (و هستند) که ادعّا داشتند، با فرو رفتن در خود و فانی شدن! به الهامات آنچنانی نائل میشوند و از اینرو سخن مشایخ خویش را همچون کلام الهی میشمردند چنانکه مولوی گوید:
کان دعای شیخ نی چون هر دعا است فانی است و گفتِ او، گفت خدا است!
نجم الدین کبری در "رسالةالهائمِ الخائِفِ من لَومةاللائِم" مینویسد:
هاتفی از غیب بر من چنین خواند:
و من یسْمَع الأخبارَ من غیرِ واسطٍ حــرامٌ علیهِ سَمْعُها بِوَسائِطِ!
یعنی: کسی که اخبار را بدون واسطه (از خدا) میشنود، بر او حرام است که آنها را از واسطهها بشنود.
صوفیان بودند که دم از اتحاد با خدا میزدند و حلاّج وار "أنا الحق" میگفتند و به قول مولوی:
با مریــدان آن فقیـر محتشم با یزید آمد که یزدان نک منم!
گفت مستانه عیان آن ذوفنـون لا اله الاّ أنـا هــا فاعبـدون!
امّا منطق انبیاءع با این مدّعیان، از زمین تا آسمان تفاوت دارد، ایشان از بندگی خدا و پیام آوری او قدمی فراتر ننهادند و هیچگاه لیسَ فی جُبَّتی الاّ الله! نگفتند، که: "نیست اندر جبّه ام الاّ خدا * چند جویی در زمین و در سما !" آنها هرگز نسرودند:
کیستم من سالک و اصل شده مر مرا ذات خدا حاصل شده !
از اینرو، وحی ایشان نیز با الهام صوفیانه تفاوت دارد و همچنان است که خود جناب مولوی در کتاب
"فیه مافیه" تفسیر نموده: چون مجسمههای سنگی که از دهانشان آب فرو میریزد ولی آن آبِ ریزان، سرچشمهای دیگر دارد و از مجسمهها نیست!
این تمثیل، تفاوت "وحی نفسی"را با "وحی نبوی" به خوبی میرساند.
یکی از نشانههایی که "وحی انبیاء" را از امور نفسانی و تجربههای بشری جدا مینماید پیشگوییهای پیامبران است که با پیشبینیهای عارفان! تفاوت اساسی دارد. به عنوان نمونه: جلال الدین محمّد مولوی که به تعبیر آقای دکتر سروش: "عنقای قاف معرفت"22 و "عزیز عرشنشین"2 و "رشک آفتاب"3 بودهاست، چون در عصر خلافت عبّاسیان میزیست اینگونه کشف کردهبود که خلافت آل عبّاس، تا قیام قیامت پایدار میماند! از اینرو در دفتر اوّل مثنوی گوید که هر چند عبّاس (عموی پیامبر(ص)) در غزوهی "بدر" برای شکست پیامبر و ستیزه با دین او شرکت نمودهبود ولی مقدّر چنان بود که وی پشتیبان اسلام شود و فرزندانش تا قیامت عهدهدار خلافت باشند!
آمده عبّاس حــرب از بهـر کین بهر قمع احمد و استیز دیــن
گشته دین را تا قیامت پشت و رو در خلافت او و فرزنـــدان او!4
امّا جناب مولوی در حیات خود به خطای این مکاشفه پی برد و ملاحظه کرد که خلافت "مستعصِم عبّاسی" بر باد فنا رفت و دولت آل عبّاس به دست ترکان مغول منقرض گشت! زیرا انقراض عبّاسیان در سنهی 656 هجری قمری و وفات مولوی در 672 رخ داد.
اینک مکاشفهی نافرجام مولوی را با پیشگویی خاتم پیامبران الهی، محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلّم مقایسه کنید که از یورش ترکان مغول به سرزمینهای مسلمانان در حدود 650 سال قبل خبر داد! و خبر مزبور را شیخ بخاری در قرن سوم هجری ضمن کتاب "صحیح" خود آوردهاست و در جزء چهارم کتابش تحت عنوان "بابُ قتالِ التُّرک" میتوان آن را ملاحظه کرد23 (توجه شود که بخاری، پیشگویی رسول خداص را نزدیک 400 سال قبل از حملهی مغول ثبت نمودهاست).
صوفیان نیز صدق و اعتبار آن پیشگویی عجیب را پذیرفتهاند چنانکه صوفی نامدار قرن هفتم، نجمالدین رازی که خود در زمان یورش مغول میزیست، ضمن کتاب "مرصاد العباد" مینویسد:
«در تاریخ شهور سنهی سبع عشر و ستمائه لشکر مخذول کفّار تتار - خَذَلَهُم اللهُ و دَمَّرَهُم - استیلا یافت بر آن دیار و آن فتنه و قتل و فساد و اَسْروهَدْم و حَرْق که از آن ملاعین ظاهر شد، در هیچ عصر در بلاد کفر و اسلام کسی نشان ندادهاست و در هیچ تاریخی نیامده الاّ آنچه خواجه علیهالسلام از فتنههای آخر الزمان خبر باز دادهاست: لا تَقوُمُ السّاعَةحتی تُقاتِلوا التُّرکَ و هُم قومٌ صِغارُ الأعْینِ، حُمْرُ الوجوهِ، ذُلَفُ الأُنوفِ کَأنَّ وجوهَهُم المَجانُّ المُطْرَقهُ. صفت این کفّار ملاعین کرده است و فرموده: قیامت بر نخیزد تا آن گَه که شما با ترکان قتال بکنید. قومی که چشمهای ایشان خُرد باشد و رویشان سرخ و بینیهای پهن و رویشان همچون پوست سپر در کشیده و بعد از آن فرمودهاست: و یکْثُرُ الهَرْجُ! قیلَ یا رسولَ اللهِ و مَا الهَرْجُ؟ قالَ القتلُ القتل! فرمود که قتل بسیار باشد. به حقیقت این واقعه آنست که به نور نبوّت خواجه علیهالسلام پیش از ششصد و اند سال باز دیدهاست. قتل از این بیشتر چگونه بُوَد؟ که از درِ ترکستان تا درِ شام و روم چندین شهر و ولایت قتل و خرابی کردند تا از یک شهر "ری" که مولد و منشأ این ضعیف است
قیاس کردهاند که کمابیش هفتصد هزار به قتل رسیدهاست»24.
آری، این نشانهای از "وحی خدایی" و قدسی است که بر خلاف الهام نفسی، خطا در آن راه ندارد. بنابراین آنچه جناب دکتر سروش مدّعی شده که همهی نفوس انسانی، خدایی هستند تنها تفاوت پیامبر با دیگران در این مرحله است که او به الهی بودن نفس آگاه است! این تئوری، پیشگوییهای شگفت پیامبران را توجیه نمیکند زیرا آگاهی از اینکه نفس ما از خداست، موجب نخواهد شد که به مقام پیشگویی و "عصمت در وحی" نائل آییم و سخنان ما همچون کلام نبوی "حجیت" پیدا کند چنانکه مولوی بدین آگاهی دست یافتهبود ولی از فردای عبّاسیان خبر نداشت و در پیشگویی خود به خطا در افتاد!
إنَّ فی ذلکَ لَعِبْرَة لِأولِی الأبصار!
***
4
وحی در قالب کلمات
آقای دکتر سروش در پاسخ دوّمین پرسش خبرنگار هلندی، سخن خود را چنین پی میگیرد:
«امّا پیامبر به نحوی دیگر آفرینندهی وحی است. آنچه او از خدا دریافت میکند، مضمون وحی است امّا این مضمون را نمیتوان به همان شکل به مردم عرضه کرد، چون بالاتر از فهم آنها و حتّی ورای کلمات است. این وحی بی صورت است و وظیفهی شخص پیامبر این است که به این مضمون بیصورت، صورتی ببخشد تا آن را در دسترس همگان قرار دهد. پیامبر باز هم مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند و به سبکی که خود به آن اشراف دارد و با تعابیر و دانشی که خود در اختیار دارد، منتقل میکند ...».
***
این سخن دکتر سروش در خور ایراد است زیرا با ادّعای پیامبر(ص) و با متن وحی، مخالفت دارد! و به اصطلاح، تفسیری "بِما لا یرْضی صاحِبُه" به شمار میآید. در قرآن کریم به تأکید آمدهاست که وحی قرآن به زبان فصیح عربی نازل شده چنانکه میفرماید:
نَزَلَ به الرّوحُ الأمینُ علی قلبِکَ لِتَکونَ مِنَ المُنذِرین * بلسانٍ عربی مبینٍ (شعراء: 194 و 195).
«روح الأمین، قرآن را بر قلب تو نازل کرده تا از بیمدهندگان باشی، (آنرا) به زبان عربی فصیح و روشن فرود آوردهاست».
و هذا کتابٌ مُصَدِّقٌ لساناً عربیاً (احقاف:12).
«و این کتابی است که کتابهای پیشین را تصدیق میکند در حالی که به زبان عربی آمدهاست».
انّا أنْزَلْناهُ قرآناً عَرَبیاً (یوسف:2).
«ما آن را به صورت قرآنی عربی فرو فرستادیم».
و پیداست که "عربیت" با لفظ سر و کار دارد نه با معنا. یعنی در مفهوم و معنا، صفت عربی جایی ندارد و از آنِ لفظ شمرده میشود. بنابراین پیامبر(ص) قرآن را با قالب و واژگان عربی دریافت میکردهاست به ویژه که در خود قرآن کریم از آن، به "کلام الله" و "کلمات الله" تعبیر شدهاست و این تعبیرات، علاوه بر معانی، به مقام الفاظ نیز اشارت دارند چنانکه میفرماید:
و إنْ أحَدٌ من المشرکینَ اسْتجارَکَ فأجِرْهُ حتّی یسْمَعَ کلامَ الله (توبه:6).
یعنی: «و اگر یکی از مشرکان، از تو پناه خواست، او را پناه ده تا سخن خدا را بشنود».
وَ اتـْلُ ما اوحِی إلیکَ مِنْ کتابِ رَبِّکَ لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِه (کهف:28).
یعنی: «آنچه را که از کتاب خداوندگارت بر تو وحی شدهاست بخوان که سخنان او را تبدیل کنندهای نیست».
اساساً از روز نخستین که به پیامبر(ص) فرمان داده شد: إقرأ (بخوان) سخن از الفاظ در میان آمد! زیرا خواندن، امری است که با کلمات پیوند دارد و مجرّد از لفظ نیست به ویژه که قرائت مزبور، به نام خدا باشد! که فرمود: إقْرَأ باسْمِ رَبِّکَ الّذی خَلَق «بنام خداوندگارت که آفرید، (کتاب وحی را) برخوان». این قرائن روشن، همگی نشان میدهند که تئوری "وحی بدون الفاظ" دربارهی قرآن مجید، سهمی از حقیقت ندارد. اما اینکه جناب دکتر سروش میگوید پیامبر، قرآن را با سبکی که خود بدان "اشراف" داشت منتقل کرد! متأسفانه از غفلتی شگفت سر زدهاست زیرا سبک بدیع قرآن، پیش از بعثت رسول اللهص، سابقه نداشت و کسی همانند آن را نشنیده بود و پیامبر(ص) آن سبک را تمرین و تکرار نکرده بود و به هیچ وجه اشراف بر آن نداشت فَما لکم کیفَ تَحْکُمو
**
در ذیل این بحث، دکتر سروش گفتهاست:
«شخصیت او نیز نقش مهم در شکل دادن به این متن ایفا میکند. تاریخ زندگی خود او، پدرش، مادرش، کودکیاش و حتی احوالات روحیاش در آن نقش دارند ...».
شگفتا! که در قرآن کریم، نه سخنی از پدر پیامبر(ص) آمده و نه از اوصاف مادرش ذکری رفته و نه از خاطرات کودکی وی چیزی دیده میشود. آری در قرآن مجید، شماری از احوال روحی پیامبر(ص) در دوران پس از بعثت آمدهاست تا سرمشق دیگران قرار گیرد که فرمود: لقد کان لکم فی رسولِ الله اُسْوَةحَسَنَة(احزاب: 21) و بارها تصریح شده که پیامبر(ص) بعد از احراز نبوّت، به علوم و اموری دست یافته که در زندگی وی بیسابقه بودهاست چنانکه میفرماید:
و أنْزَلَ اللهُ علیکَ الکتابَ وَ الحکمة و عَلَّمَکَ ما لم تَکُنْ تَعْلَمُ و کانَ فَضْلُ اللهِ علیکَ عظیماً (نساء:113).
یعنی: «خدا بر تو کتاب و حکمت نازل کرد و تو را چیزها آموخت که پیش از آن نمیدانستی و بخشایش خدا بر تو بزرگست».
بنابراین شخصیت پیامبر هیچ تأثیری در شکل دادن به قرآن نداشت. بلکه برعکس، قرآن در شکل دادن به شخصیت پیامبر اثرگذار بودهاست.
باز دکتر سروش میگوید:
«اگر قرآن را بخوانید حس میکنید که پیامبر گاهی اوقات شاد است و طربناک و بسیار فصیح در حالی که گاهی اوقات پُر ملال است و در بیان سخنان خویش بسیار عادی و معمولی است. تمام اینها اثر خود را در متن قرآن باقی گذاشتهاند، این، آن جنبهی کاملآً بشری وحی است ...».
***
فصاحت و بلاغت قرآن را دوست و دشمن پذیرفتهاند. قرآن همهی مخالفانش را به "هماوردی" فرا خوانده که کتابی یا حتّی سورهای همانندش را بیاورند و این دعوت، چهارده قرن است که بیپاسخ مانده و ثابت نموده که سبک قرآنی، تقلید ناپذیر است. اما نکتهای در اینجا در خور یادآوری است که: لِکُلِّ مقامٍ مقالٌ! یعنی در هر مقام، باید که سخن را متناسب با آن آورد. قرآن گاهی از آفرینش جهان یا انسان سخن میگوید و گاهی بیانات حکمتآمیز و اخلاقی میآورد و گاهی به مخالفانش پاسخ میدهد و گاهی از احکام و شرایع دینی سخن میراند و گاهی به بهشت و نعمتهای آن نوید میدهد و گاهی از دوزخ و سختیهایش میترساند و ... پر واضح است که در تمام این احوال، لحن کلام و آهنگ بیان نباید یکسان باشد و این خود، از نشانههای بلاغت شمرده میشود نه تأثیر احوال پیامبر در وحی!
پیامبری و تفسیرهای نادرست!!
چون دکتر سروش دومین پاسخ خود را با این عبارت به پایان رساند که: "این، آن جنبه کاملاً بشری وحی است"! خبرنگار هلندی که گویی انتظار نداشت با چنین سخنی از سوی یک دعوتگر مسلمان روبرو شود، گامی فرا پیش نهاده و پرسیده است: "پس قرآن، جنبهای انسانی و بشری دارد. این یعنی قرآن خطاپذیر است؟!"
دکتر سروش به پرسش وی چنین پاسخ داده است:
"از دیدگاه سنّتی در وحی خطا راه ندارد. امّا امروز مفسّرانِ بیشتر و بیشتری فکر میکنند وحی در مسائل صرفاً دینی مانند صفات خداوند، حیات پس از مرگ و قواعد عبادت، خطاپذیر نیست. آنها میپذیرند که: وحی میتواند در مسائلی که به این جهان و جامعه انسانی مربوط میشوند، اشتباه کند. آنچه قرآن درباره وقایع تاریخی، سایر ادیان و سایر موضوعات علمی زمینی میگوید لزوماً نمیتواند درست باشد. این مفسّران اغلب استدلال میکنند که این نوع خطاها در قرآن، خدشهای به نبوّت پیامبر وارد نمیکند چون پیامبر به سطح دانش مردم زمان خویش فرود آمده است و به زبان زمان خویش با آنها سخن گفته است ..."!
***
آنچه دکتر سروش از مفسران تازه و امروزی وحی گزارش نموده در حقیقت، به ابطال وحی و نبّوت میانجامد نه به تفسیر آن! زیرا اگر قرار باشد که پیامبرانص از آنچه با جهان محسوس و زندگی ملموس پیوند دارد، دچار خطا شوند، چگونه میتوان به پیام وحیانی آنان درباره جهان نادیده و حیات ناشناخته اعتماد کرد؟ آیا این تفسیر، نبّوت را از بنیاد نقض نمیکند؟
آیا هیچ معنا دارد که ما ادعّا کنیم قرآن در بیان وقایع تاریخی و توضیح مذاهب بشری و امور زمینی گرفتار اشتباه شده است ولی هر چه در مورد مسائل متافیزیکی و آسمانی گفته، همگی جامه صدق پوشیده و دور از خطا است؟ از کجا این راز بزرگ را مفّسران تازه کشف کردهاند؟! و با چه دلیلی به چنین ادعای متناقضی برخاستهاند؟ در صورتیکه گفته شود: دلائل عقلی و فلسفی، سخن قرآن را در مباحث ماورائی تأیید میکند! در آن صورت باید پاسخ داد که: پس عقل و فلسفه، حجّت شمرده میشوند و دیگر نیازی به نبوت و وحی نیست، آنهم نبّوتی که پر از اشتباه بوده و زیر نشین عَلَمِ عقل آدمی است! آیا با این تفسیر وهنآمیز، میتوان از قرآن مجید دفاع کرد؟! امّا این دفاعّیه که: پیامبران به سطح دانش مردم زمان خویش فرود آمدهاند (و با نادانیها و موهومات آنان، هماهنگ شدهاند!) به منزله "عذر بدتر از گناه" شمرده میشود! زیرا اگر نبوت از حقیقت برخوردار است و سخن نبی، پیام خدا است (که هست) در آن صورت، پیامبران برای ارشاد و هدایت خلق از جهل و تاریکی فرستاده شدهاند، نه برای سرپوش نهادن به انحرافات و نادانیهای مردم! گیرم که در پارهای از امور، مردمان استعداد درک حقایق
را نداشتند، در چنین احوالی لازم میآمد که پیامبران خاموشی گیرند و سخنی عرضه نکنند، نه آنکه بر موهومات مردم مهر تصدیق نهند! مثلاً اگر در گذشته، کره زمین را ساکن می پنداشتند و حرکت زمین برای تودههای مردم قابل درک نبود، لازم نمیآمد که پیامبران در این باره خلاف گویی کنند و با تأکید و اصرار، زمین را ساکن شمارند، همین اندازه کافی بود که در این باب سکوت روا دارند و از حرکت یا سکون ارض بحثی به میان نیاورند یا لااقل تصریح کنند که زمین به نظر آدمیان ساکن است! زیرا در غیر اینصورت، همینکه بشر از راه دانش پرده از اسرار زمین بر گرفت، خطای پیامبران بر او روشن میگردد و اعتماد کلّی از سخنان ایشان رخت بر میبندد ! و این امری بس روشن است.
دکتر سروش پس از گزارش رأی مزبور، نظر خود را چنین ابراز میدارد:
« من دیدگاه دیگری دارم. من فکر نمیکنم که پیامبر به زبان زمان خویش سخن گفتهباشد، در حالیکه خود دانش و معرفت دیگری داشته است. او حقیقتاً به آنچه میگفته، باور داشته است. این زبان خود او و دانش خود او بود و فکر نمیکنم دانش او از دانش مردم همعصرش درباره زمین، کیهان و ژنتیک انسانها بیشتر بودهاست. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است و این نکته، خدشهای هم به نبوت او وارد نمیکند، چون او پیامبر بود، نه دانشمند یا مورخّ»!
**
اگر رأی دکتر سروش را که در اینجا آمده با سخن پیشین او که گفت: «نفس او (پیامبر) با خدا یکی شده است»! جمع کنیم بدین نتیجه شگفت میرسیم که به نظر سروش، پیامبر حتی در حیثّیت خدایی خود! دانشی بیش از معاصرانش نداشته و - معاذ الله- به همان موهوماتی عقیدهمند بوده است که عربهای جاهلی میانگاشتند، پس ، به خدا پیوستن پیامبر، چه کمالی را برای وی به ارمغان آورده بود؟ و آیا خداوند پاک از آفریدههای خود بی خبر است؟ الاَ یعْلَمُ مَنْ خَلقَ و هوَ اللطیفُ الخبیر 25 (ملک: 14).
من تصّور می کنم که جناب دکتر سروش در این مرحله، پیامبر(ص) خدا را در جای یکی از همان "صوفیان صافی!" نهاده است که با وجود ادعّای خدایی، از زمین و زمان بی خبر بودند! آری، ریشه این پندار را در همان رأی نادرست باید یافت. و ما در صفحات پیشین به اندازه کافی در تفاوت میان پیامبر و عارف ( یا صوفی) سخن گفتیم.
در اینجا لازم میبینم این نکته را یادآور شوم که هدف انبیاءص، توضیح اسرار طبیعت - آنگونه که در علوم رسمی یا تجربی بحث میشود- نبوده است، ولی آنها سخنی هم نگفتهاند که با دستاوردهای علوم مزبور در تعارض و ناسازگاری باشد. اگر کسی قرآن مجید را به دقّت بررسی کند، البته از دانش "ژنتیک" اثری در آن نمی بیند ولی چیزی که مخالف این دانش و دیگر دانشها بشمار آید نیز در قرآن کریم نخواهد یافت بلکه گاهی اشاراتی به علوم طبیعت در قرآن یافت میشود که موجب اعجاب دانشمندان منصف این روزگار را فراهم آورده است. به عنوان نمونه، بدین سخن دکتر "جرالدسی. گورینجر" استاد جنین شناسی در بخش بیولوژی دانشکده پزشکی دانشگاه "جورج تان" توجه باید کرد که با مطالعه آیاتی از قرآن کریم درباره "تکامل جنین"چنین مینویسد:
"In a relatively few ayahs (Quranic verses) is contained a rather comprehensive description of human development from the time of commingling of the gametes through organogenesis. No such distinct and complete record of human development, such as classification, terminology, and description, existed previously. In most, if not all, instances, this description antedates by many centuries the recording of the various stages of human embryonic and fetal development recorded in the traditional scientific literature".
یعنی " در چند آیه قرآن شرح کاملی از تشکیل موجودیت آدمی از مرحله به هم آمیختگی سلولهای جنسی تا ایجاد نطفه انسان داده شدهاست. هیچ ثبت و ضبط چنین دقیق و کاملی از تشکیل نطفه آدمی شامل طبقهبندی، اصطلاحات و توضیح آنها قبلاً وجود نداشته است. توضیحات داده شده چندین قرن با یافتهای ثبت شده علمی از تشکیل جنین انسان فاصله دارد... قرآن نه تنها تشکیل ساختار خارجی بلکه مراحل و تحّولات داخلی جنین را نیز از خلقت تا توسعه آن با تأکید بر وقایعی که علم امروز میشناسد، توضیح داده است".
همچنین، دکتر "مارشال جانسون" استاد آناتومی و بیولوژی دانشگاه "توماس جفرسون" نیز با مطالعه قرآن کریم نوشته است:
"As a scientist, I can only deal with things which I can specifically see. I can understand embryology and developmental biology. I can understand the words that are translated to me from the Quran. As I gave the example before, if I were to transpose myself into that era, knowing what I knew today and describing things, I could not describe the things which were described. I see no evidence for the fact to refute the concept that this individual, Muhammad, had to be developing this information from some place. So I see nothing here in conflict with the concept that divine intervention was involved in what he was able to write".
یعنی: "به عنوان یک عالم علوم تجربی، من سر و کارم فقط با چیزهایی است که میتوانم شخصاً ببینم، میتوانم جنین شناسی و بیولوژی پرورشی را بفهمم. قادر هستم که کلمات قرآنی را که برایم ترجمه شود، درک کنم. همچنانکه پیش از این مثال آوردم. اگر بنا باشد من خود را با معلومات و بیانی که امروز از مسائل دارم در آن دوران در نظر گیرم. باز نمی توانستم اینگونه مطالب را چنانکه در قرآن آمده توضیح دهم. من هیچ دلیل و شاهدی برای آنکه در مخالفت با این حقیقت قرار گیرم نمی بینم که این شخص - محمد- باید این اطلاعات را از جایی بدست آورده باشد. بنابراین من چیزی در اینجا در تعارض با این نظریه نمی بینیم که دخالتی الهی در آنچه او نوشته، وجود داشته است.
بنابراین، سطحی نگری است که ما معلومات پیامبر(ص) بزرگوار اسلام را در حد چند صوفی خانقاهی و زاویه نشین تنزّل دهیم و با سخنانی یأس آور، جامعه را از تعالیم عالیه وی نا امید و محروم سازیم.
***
خطا در برداشت از سنت!
خبرنگار هلندی چهارمین پرسش خود را از دکتر سروش بدینصورت مطرح ساخته است:
«شما به فیلسوفان و عارفان سدههای میانه همچون مولوی اشاره میکنید، دیدگاههای شما درباره قرآن تا چه اندازه ریشه در سنّت اسلامی دارد؟».
جناب سروش، پرسش مزبور را بدینگونه پاسخ داده است:
«بسیاری از دیدگاههای من ریشه در اندیشه سدههای میانی اسلام دارد. این سخن را که نبوّت مقولهای است بسیار عام و نزد اصناف مختلف آدمیان یافت میشود، هم در اسلام شیعی و هم نزد عارفان وجود دارد. متکلّم بزرگ شیعی، شیخ مفید امامان شیعه را پیامبر نمیداند اما تمام ویژگیهایی را که پیامبران دارا هستند، به آنها نسبت میدهد. همچنین عارفان نیز عمدتاً معتقدند که تجربه آنها از جنس تجربههای پیامبران است و باور این نیز که قرآن یک محصول بشری و بالقوه خطا پذیر است در عقاید معتزله دالّ بر مخلوق بودن قرآن، بطور تلویحی آمده است... »!
***
متأسفانه دکتر سروش بر آنست که نشان دهد در طول تاریخ اسلام، دیگران هم چون او، قرآن کریم را محصولی بشری میشمردند ! و این قولی است که به قول مشهور: دونَهُ خَْرطُ القَتاد! اثبات آن، از برکندن خارهای سخت از درخت « قتاد» دشوارتر است! شیخ مفید چگونه به خود اجازه میداد تا بر خلاف قول امیر مؤمنان علی(ع) تمام ویژگیهای نبوت را برای امامان(ع) قائل شود؟ در حالیکه امام علی(ع) در سوگ پیامبر اکرمص گفته است:
بأبی انت و امی، لقد انقطع بموتک مالم ینقطع بموت غیرک من النبوة و الإنباء و اخبار السّماء !26
یعنی: «پدر و مادرم فدایت باد با مرگ تو، اموری- از نبوّت و پیام رساندن و اخبار آسمانی- قطع شد که با مرگ دیگران ( از انبیاء) قطع نگشت».
شیخ مفید در مهمترین کتاب خود یعنی: "اوائل المقالات فی المذاهب و المختارات" مینویسد:
من یزعم ان احداً بعد نبیناص من یوحی الیه، فقد أخطا و کفر وَ حصول العلم بذلک من دین النبی صلی الله علیه و آله و سلم.27
یعنی: « هر کس پندارد که پس از پیامبر(ص) ما بر احدی وحی میآید، بی شک به خطا در افتاده و کفر ورزیده است و علم بدین معنا، از آئین پیامبر ص به اثبات میرسد».
امّا خطــای دکتر سروش در مسئله "خلق قرآن" بس شگفت است! زیـــرا که وی بخشی از عمر خود را در فرا آموختن علم کلام و فلسفه شرقی سپری کرده و قاعدتاً میداند که حدوث یا قِدَم کلام خدا، هیچ ملازمهای با بشری بودن قرآن مجید ندارد! معتزلیان، عقیده داشتند:
آن پیام الهی که بر فرشتهی وحی فرود آمد و بواسطه او، بر قلب پیامبر ص نزول یافت، بی سابقه یعنی حادث بودهاست و هیچیک ادّعا ننمودند که وحی مزبور همانند ابیات شاعران از قریحه و ذوق شخصی پیامبر سرزده است! این، آثار جاحظ و نظّام و قاضی عبدالجبار و اسکافی و زمخشری و ابن ابی الحدید و دیگر اکابر معثرله است، کدامیک بدین سخن واهی لب گشودهاند و یا حّتی اشارهای نمودهاند؟!
چرا باید برای به کرسی نشاندن تئوری مؤهن و سستی، به دستاویز سستتری چنگ در زد؟ آیا این کار در خور دانشمندی چون عبدالکریم سروش است؟!
در ذیل همین بحث دکتر مینویسد:
«اندیشمندان سدههای میانه غالباً این نظرها را به شیوهای روشن و مدّون بیان نمیکردند و ترجیح میدادند آنها را در خلال سخنانی پراکنده یا در لفافه بیان کنند. آنها نمیخواستند برای مردمی که توانایی هضم این اندیشهها را نداشتند، ایجاد تشویش و سر در گمی کنند. به عنوان مثال مولوی در جایی میگوید که: قرآن، آینههای ذهن پیامبر است. آنچه در سخن مولوی مندرج است اینست که شخصیت پیامبر، تغییر احوال او و اوقات خوب و بد او همه در قرآن منعکس هستند».
الحق، این معنا که سروش به مولوی نسبت میدهد، هیچ منافاتی با وحی الهی ندارد زیرا خدای قرآن شمّهای از اوصاف و احوال پیامبرش را در کتاب آسمانی خود یاد کرده تا به حکم "لقدکان لکم فی رسول الله اسوةحسنه" (احزاب: 21) پیامبر ص گرامی ، سرمشق و الگوی دیگران باشد و در "آیات تقریعی" همچون: "عفا اللهُ عنکَ لم أذِنْتَ لهم"28 (توبه: 43) کمال ادب را به پیامبرش بیاموزد چنانکه فرمود: أدَّبنی ربّی فأحْسَنَ تأدیبـی29 (خداوندم مرا ادب آموخت و نیکو آموخت) و نیز تا در خلال آیات مزبور، صداقت و امانت و حقانیت
پیامبر ص به اثبات رسد.
هر چند ما از تعبیر "آینههای ذهن" مفهوم دیگری را در مییابیم زیرا که آینه، تجلّی گاهی برای جهان بیرونی است و صورتهای تابیده در آن، از خود آینه بر نمی خیزند.
امّا اگر از متشابهات بگذریم و در پی محکمات برآییم، رأی صریح و استوار مولوی درباره قرآن مجید، از ابیات ذیل بدست میآید:
تا قیـامت میزند قــرآن نــدا ای گروهی جهل را گشته فــدا
که مــرا افســانه میپنداشتید تخم طعن و کافری میکاشتیـد
خود بدیدید ایخسان طعنه زن که شما بودید افسانهی زَ مـــن30
مـــن کلام حقّم و قائم به ذات قوت جانِ جان و یاقوت زکـات
نــور خورشیدم فتاده بر شمــا لیک از خورشید ناگشتــه جـدا
نک منم ینبــوع آن آب حیــات تا رهانم عاشقان را از ممـات31
نمیدانم دکتر سروش در برابر این ابیات بیپرده، چه میاندیشد؟! و چگونه میتوان ادّعا نمود که سراینده این اشعار، پیامبر حق را "آفریننده قرآن" میانگاشته است؟ هر کس با اندیشههای مسلمانان آشنایی داشته باشد، میداند که مولوی در این ابیات بر قول عموم اشاعره رفته و قرآن را کلام حق وقائم به ذات او شمرده است و بالضروره رأی معقول اهل اعتزال را نمیپذیرد ولی آیا دکتر سروش مکاشفهی وی را میپذیرد؟!
قلم اینجا رسید و سر بشکست!
قصد داشتم تا مصاحبهی دکتر سروش را در این دفتر به پایان رسانم ولی نخواستم از ابیات مثنوی در گذرم و سخن را به دیگر وادی کشم به ویژه که جلال الدین محمّد را همچون مرشد و پیر و مراد دکتر سروش میبینم. به علاوه، اساس سخن دکتر را در برگهای پیشین آوردهام و گمان دارم با توجه بدانچه گفته شد، خوانندهی گرامی پاسخ آنچه را که گفته نشد، در یابد و الحمدُ للهِ علی هِدایة القرآنِ فی کُلِّ زمان.
ایران- مصطفی حسینی طباطبائی
اول باید متن اصلی را بگذارید و بعد نقد آنرا
مگر میشود یک تفکر را نقد کرد در حالیکه از خود تفکر بی اطلاع باشیم