آن سگ مهربان نبود! خاطره ای خواندنی از سفر تبلیغی یک طلبه
ماه ذیحجه که میرسد، کمکم طلبهها برای رفتن به تبلیغ آماده میشوند. محرم پارسال به یکی از روستاهای شیعهنشین کردستان رفتم. سطرهای زیر خاطرات پراکندهای است از آن چند روز.
√ بعد از اولین منبر شبانه و به فیض رساندن ملت! آقاسلمان -میزبانی که فقط چند سال از من بزرگتر بود- گفت: شام را منزل یکی از اهالی روستا مهمان هستیم. این برنامه، شبهای بعد هم بود که هر شبی جایی خراب میشدیم البته با دعوت قبلی (یعنی اخلاقی خراب میشدیم). بین راه آقاسلمان گفت: دعای سفره را فراموش نکنید! گفتم: چقد راهه تا خونه؟ گفت: چند دقیقهای میشه. خدا رو شکر کردم و شروع کردم توی ذهنم به سرچ زدن دعا.
چیزی یادم نیامد، از تمام استعداد داشته و نداشتهام کمک گرفتم تا دعایی سرهم کنم و الا همان شب اولی از روستا پرتم میکردند بیرون! موقع شام همه به فکر طعم غذا بودند و من به فکر طعم دعایی که قرار است بعد از شام خوانده شود. شام تمام شد. همه زل زدند به من و من هم زل زدم به آنها! چون دعای سفره مشهور ( + ) هیچ سندی ندارد و ظاهرا بافته شده توسط یک شخص خوش ذوق بوده، من هم ذوق نداشتهام را به خرج دادم و چند خطی بافتم:«اللهم أکثر البرکة فی هذه المائدة» کسی چیزی نگفت. گفتم بگویید آمین و ادامه دادم «اللهم ... ». بعدش گفتم: ببینید آن چیزی که در روایات آمده این است که بعد از غذا بگویید «الحمدلله» همین.
√ یک شب یکی از جوانهای تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونیات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد.
اولا این عکس هیچ ربطی به سریال نردبام آسمان نداره، ثانیا اینا پلههای منبر من نبود، پلههای منبر خادم مسجد بود! نمیدونم اون بالا میرفت برا کیا صحبت میکرد!
√ فقط شبها منبر داشتم، بعد جلسه مینشستم کنار جوانها و همسن و سالهای خودم و صحبت میکردیم، صمیمانه. شب اول از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخهای روابطمان آب شد، تبخیر شد. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم.
√ در یکی از جلسات قرآن شبانه، پیرمردی هم آمد و کنار جوانها نشست. معمولا هر شب اول جلسه، حمد و اخلاص را تمرین میکردیم تا حداقل نمازها بدون اشکال باشد. همه به ترتیب خواندند تا نوبت به پیرمرد رسید. گفتم: حاج آقا بفرمایید استفاده کنیم. خواند و خواند تا رسید به سوره توحید: «بسم الله الرحمن الرحیم قــفـــلُ و الله احد!» ظاهرا باید یک کلاس هم برای جوانهای عصر مشروطه روستا میگذاشتم!
√ دهه محرم پارسال، تقریبا با حمله رژیم صهیونیستی به غزه برابر بود. شب اول، بسی درباره فلسطین صحبت کردم. کم مانده بود کروکی فلسطین را هم با زغال روی دیوار مسجد برایشان بکشم. یکیشان بدجوری پایه بود که برود غزه!
اصلا کاری به جنبه «انسانی» قضیه ندارم که وظیفه هر انسانی دفاع از انسان مظلوم است، اصلا کاری به جنبه «اسلامی» قضیه ندارم که وظیفه هر مسلمانی دفاع از مسلمان مظلوم است، اگر اسرائیل کار غزه و لبنان را ساخت آیا مثل یک بچه مثبت یهودی مینشیند توی خانهاش در تلآویو «مسافران» تماشا میکند؟! فلسطین خط مقدم جنگی است که ما چند خط عقبترش هستیم، خط اول که سقوط کند نوبت به بعدی میرسد. «نه غزه، نه لبنان، نه ایران! جانم فدای ایران!»
√ بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف و هیچیندار، آنتن ماهواره داشتند! (بابا تکنولوژی!) میزبان ما هم داشت. البته شبکههای پاستوریزهاش را ذخیره کرده بود. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هیچی، برا بچههات ضرر دارهها.
√ از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگهداشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحهای داشته باشیم.» (حال کردی جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچهها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مردهاند ما داریم برا چی میریم آخه؟
√ از نظر سیاسی، مردم روستا طرفدار احمدینژاد بودند. روستایشان آب نداشت، آب شیرین شهری کشیده بودند، تلفن نداشت داشتند میکشیدند، گاز نداشت داشتند میکشیدند، جاده نداشت ساخته بودند.
√ روستا روی ارتفاع بود، از آنتن موبایل و اینها هم خبری نبود، باید میرفتی روی تپهای تا پیامکی بفرستی یا برسد. تلفن هم نبود. دانشجویان فکر کردهاند خودشان میروند اردوی جهادی، بابا اصلا من رفتم این روستا را کشف کردم. (این نیمخط آخر خالیبندی بود اساسی)
√ هر خانهای سگی داشت، بعضی خانهها دو تا، میشمردی تعداد سگها از اهالی روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت بود. به در هر خانهای میرسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند تا پارس حوالهام میکرد که یعنی حاجآقا ارادت داریم! من هم دستی تکان میدادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر میکردم.
وسط راه از شانس بد، به پُست یکی از سگهای خشونتطلب تروریست خوردم. بدجوری شروع کرد به پارس کردن، گفتم: «خیلی ممنون بسه! برو دیگه، برو عمو جون»، ول کن نبود، ظاهرا از من خیلی خوشش آمده بود! همین طوری داشت میآمد جلو و جلو و جلوتر، باصدای بلندی پارس میکرد و محبت وحشتانگیزناکی ابراز میکرد، به چند سانتیمتری من رسید، نمیخواهم بگویم که ترسیدم چون بسی ضایع است، ولی خداییش خودت هم بودی از ترس میمردی. سگ ادب نداشت همین طوری داشت میآمد در آغوش اسلام! فکر کنم چشمهایش ضعیف بود، چون جلوی جلو که آمد شناخت من «طلبهای از نسل سوم» هستم، عذرخواهی کرد برگشت! ممنونتم که منو نخوردی!
دو فروند جلویی مال آقاسلمان بود، آدم جرئت نمیکرد پاشو از در بذاره بیرون!
√ مردم روستا عموما اهل نذر کردن بودند. سلمان نذر داشت که روز عاشورا با پای برهنه عزاداری کند. شب عاشور هوا خیلی سرد بود، روستایی در ارتفاعات کردستان، آن هم دم زمستان. گفتم: قحطی نذر بود این نذرو کردی؟ صبح که شد، هوا خوب شد، حاج آقا هم ضایع شد.
√ یکی از شبها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره میکرد: «من! من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیهام عوض شد! جوک تصویری!
√ داشتم منبر میرفتم، احساس خطیب بودن عجیبی بهم دست داده بود! حیف که ضرغامی این سخنرانیهای باحال ما را ضبط نمیکند برای مردم! گفتم: «بله، وظیفه هر شیعهای است که ...» یادم آمد گفته بودند چند شب آخر عدهای از اهل سنت روستاهای مجاور هم در مراسم شرکت میکنند. ادامه دادم: «البته هر مسلمانی شیعه است چون دوستدار اهل بیت است و هر مسلمانی سنی است چون پیرو سنت رسول خداست»، بعد منبر فهمیدم آن برادران اهل سنت اصلا حواسشان به بحث نبود، حیف زحمتی که برای ماستمالی کردن بحث کشیدم، حیف!
√ سلمان دو تا دختر کوچولو داشت. کوثر دبستانی و کیمیای سه ساله. با کیمیا چند کلمهای کردی صحبت میکردم، چون تنها کسی بود که اگر متوجه سوتیهای کردی صحبت کردنم میشد نمیتوانست جایی لو بدهد! از همین جا ازش تشکر میکنم.
√ یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از اصحابمان که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمیدانم اسمش اورست بود یا نبود! تپهای بود که میشد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد (همون دهکده جهانی که میگن اینهها!). آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت میکردند و سنگریزهای را به آن سنگ بزرگ میچسباندند، اگر میماند میگفتند حاجت برآورده میشود و اگر میافتاد میگفتند نمیشود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزهها هم آهن دارند همین.
خوشا به حالت ای روستایی، چه شاد و خرم یکجا نشسته، هر دانهاش هست ... !
√ چند سال پیش یکی از اهالی شهر دهگلان کردستان که سنی بود پسرش را آورده بود هیئت عزاداری روستای مجاور. آن پسر نوجوان که مریضی سختی داشت در آن هیئت شفا گرفته بود و پدر به رسم ادب، هر سال خود و پسرش در مراسم عزاداری محرم آن روستا شرکت میکردند. هر جا جمعی با اخلاص به یاد حسین (ع) جمع شوند، حسین (ع) آنجاست، میخواهد کربلا باشد یا در میان جمعی اندک در روستایی دورافتاده در منطقهای سنینشین.
منبع: وبلاگ طلبه ای از نسل سوم
ارسال نظر