گوناگون

در زندگی فرزاد حسنی و آزاده نامداری

در زندگی فرزاد حسنی و آزاده نامداری

پارسینه: همیشه «کوله پشتی» را این‌طوری شروع می‌کرد: «به نام خدایی که اگر حکم کند، همه محکومیم».

همیشه «کوله پشتی» را این‌طوری شروع می‌کرد: «به نام خدایی که اگر حکم کند، همه محکومیم». در آغاز سال 92 خدا برای فرزاد حسنی حکم را صادر کرد و حالا او یک تازه داماد است.

پسر خوش مشرب ما که ترانه‌های عاشقانه اش حالا آدرس گیرنده دارند، اگرچه بی پروایی زبان سرخش در اجراهای تلویزیونی، خیلی وقت‌ها سر سبزش را بر باد می‌داد اما یکی از آن احساساتی‌های حرفه‌ای است. خواندن یکی، دو تا ترانه از او کافی است تا یاد بگیرید گول ظاهر تند و تیزش را نباید خورد. اصلا کسی که نوشته: «چشمای تو چشمامو درگیر چراغی کرد/ هر نقطه این قصه با عشق تلاقی کرد...» یا « تو غزل‌ترین نگاهی توی باغ بی‌ترانه/ دارم از تو زنده می‌شم اتفاق عاشقانه/منو حلقه کن تو دستت منو از تنت بیاویز/ نذار از سکه بیفتم بابت این دل ناچیز...» مگر می‌تواند عاشق نباشد؟ فرزاد حسنی این بار نه با یک کل کل جانانه با چهره ای گل درشت روی آنتن، نه با خوشمزه بازی در یک برنامه رادیویی، نه با یک بازی دیدنی در یک سریال یا فیلم سینمایی و نه با ممنوع الکاری‌های رسمی و غیر رسمی که با عیالوار شدن، سر زبان‌ها افتاده است. سوی دیگر این قصه عاشقانه، آزاده نامداری است.

دختر تند و رک تلویزیون. کسی که با مرد 3 زنه کل کل می‌کند، میز استودیو را در برنامه زنده بر می‌گرداند و لبخند از روی لب‌هایش پس نمی‌رود. قضاوت اینکه در خانه فرزاد و آزاده، چه کسی در حرف زدن به نفع دیگری کنار می‌رود، با شما. پاگشای دو تا مجری نازنین هم با ما. هر دوی بچه‌ها، مثل همه تازه عروس‌ها و تازه دامادها، حسابی سرشان شلوغ است و فعلا فرصتی برای گفتن از عشق و زندگی مشترک ندارند. با این حال ایده آل با نگاهی به حرف‌های شخصی این 2 نفر در گفت و گوهای مختلف‌شان که در رسانه‌های گوناگونی منتشر شده، یک پاگشای جمع‌و‌جور تدارک دیده است. گفت و گوی مفصل و اختصاصی با این زوج هم بماند برای وقتی که می‌خواستند شیرینی ما را بدهند!


رمزگشایی از اولين اختلاف یک زوج تلويزيوني

آزاده نامداري: دوست ندارم فرزاد بازيگر شود

فرزاد حسني: من عاشق بازيگري هستم

آزاده نامداري مي​گويد: تصویرفردای زندگی من، مادری با 3دختر

آزاده نامداري جايي گفته است:«...من قصه می‌نویسم. دلم می‌خواهد داستانی بنویسم و بازیگر قصه‌های خودم باشم. قصه‌های من خیلی زنانه است. برای همین زن توی قصه خودم را خیلی خوب می‌شناسم و می‌توانم جای او بازی کنم. زن بودن خوشحالی خیلی بزرگی است. حس من این است که اگر همه چیز سر جای خودش باشد و جامعه مرتب شود، زن بودن اتفاق لذت‌بخشی خواهد بود.

اما ما زن‌ها به کجا رسیده‌ایم؟ در فضایی قرار گرفته ایم که باید رفتار مردانه از خودمان بروز بدهیم. چیزهایی مثل صبوری کردن، ملایم و مهربان و رومانتیک بودن، رقابت نکردن، خوبی کردن و ... ویژگی‌هایی زنانه است که در طول زندگی مان، آهسته آهسته آنها را از دست داده ایم. برای من این مسئله خیلی دردناک است و با تک‌تک سلول‌هایم دارم تلاش می‌کنم این زنانگی‌ها را از دست ندهم. من کتاب‌های روانشناسی زیاد می‌خوانم. یونگ می‌گوید: «در هر مردی، زنی و در هر زنی، مردی وجود دارد. اما به نظر من جالب‌ترین مردها، کسانی هستند که زن وجودشان خیلی کمرنگ است و برعکس...» همين براي مقدمه بقيه حرف​هاي آزاده کافي است.

در عشق ترسوام

من یک خودخواهی دارم؛ برای من مهم نیست که یک نفر چقدر دوستم دارد. بلكه برای من مهم است که خودم چقدر کسی را دوست دارم. اصلا حاضر نیستم این امتیاز را به شخصي بدهم که کنارش باشم چون او من را دوست دارد و از اینکه با کسی است که دوستش دارد، لذت ببرد اما من نصف او لذت ببرم. اما کم کم تعریفم در زمینه عشق در حال عوض شدن است. من دارم می‌فهمم که واقعا می‌شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی.

به نظرم اصلا شعر و قصه هم نیست. متاسفانه این روزها با آدم هایی طرفیم که همگی از جایی به بعد و از سر تجربیات متعدد و تلخ، یاد گرفتند که همه عشق‌شان را یکجا خرج نکنند و در عاشقی بسیار بسیار محافظه کار شدند. من خیلی آدم ترسویی هستم برای اینکه به کسی بگویم دوستت دارم و همین باعث شده که این عشق در من ذخیره شود. من هیچ وقت شجاعت این را نداشته‌ام نفر اول باشم که به کسی می‌گویم دوستت دارم. من متاسفانه روابط عمومی خوبی ندارم.

ثبات را دوست ندارم

تکیه بر من، تکیه بر باد است. من حضور واقعی در زندگی هیچ کسی ندارم. وقتی زندگی خودم را با زندگی مثلا خواهرم مقایسه می‌کنم، می‌بینم که بله، من زندگی نرمالی ندارم و آدم‌های کمی هستند که این مدل زندگی و شخصیت را درک کنند. درکل ثبات را دوست ندارم. هر چیزی را غیرمنتظره دوست دارم.

آدم رمانتیکی هستم

من آدمی هستم که 90 درصد زندگی ام خودم هستم و 10 درصد زندگی ام می‌تواند کس دیگری باشد. این چیزی است که برایم روشن است، اما آدم رمانتیکی هم هستم. هیچ وقت با کسی دعوا نمی‌کنم و هیچ وقت در زندگی ام داد نزده ام. در کنار اینها خودخواهی هایی هم مثل همه آدم‌ها دارم. روی من به عنوان یک رفیق می‌شود حساب کرد تا وقتی که اذیت نشوم و به حال خودم باشم. حریم شخصی خودم و بقیه خیلی برایم مهم است. به حريم شخصي كسي وارد نمي‌شوم و اين احترام را براي همه قائلم و معتقدم هيچ چيز يا هيچ كس نبايد باعث شود به هم تهمت بزنيم يا توهين كنيم.


نكته مهم

در خلوت بيشتر كتاب شعر مي‌خوانم. مثلا مثنوي معنوي را بارها خوانده ام. سهراب سپهري، حميد مصدق و فروغ فرخزاد، فاضل نظری و... را خيلي دوست دارم و يكي از كارهايي كه زياد انجامش مي‌دهم، خواندن شعر است. شعر‌ها را هم سرسري نمي خوانم و با هر بيت آن سعي مي‌كنم ارتباط برقرار كنم به همين خاطر با افرادي كه اشعار را سرسری مي‌خوانند، خيلي ميانه خوبي ندارم. خودم ترانه نمی‌گویم بلكه بيشتر شعر مي‌گويم. من خيلي ترانه سراي خوبي نيستم. موسیقی را هم بيشتر به خاطر ترانه‌هايش گوش مي‌كنم، چون كلام برايم بيشتر اهميت دارد. گاهي وقت‌ها ملودي خوب نيست، اما شعر آنقدر زيباست كه دوست دارم آن را باز هم بشنوم.

اگر 20 سالگی ازدواج می‌کردم...

شخصيت هديه تهراني در «كاغذ بي خط»به من اين حس را مي‌دهد که چقدر شبیه همیم. وقتي فيلم را مي‌ديدم احساس مي‌كردم اگر مثلا من هم در 20 سالگي ازدواج كرده بودم و مسير زندگي‌ام عوض مي‌شد، قطعا در 35 سالگي زني بودم كه مثل آتش زير خاكستر يك‌دفعه به خودش مي‌آيد و مي‌گويد سني از من گذشته و دوتا بچه دارم اما هنوز هيچ كاري براي خودم نكرده ام.
آنچه كه همه آدم‌ها دوست دارند تجربه اش كنند اين است كه چيزي از خودشان به جا بگذارند. مثلا اگر 10 سال ديگر من، 37 ساله شوم و اين مصاحبه را بخوانم در حاليكه به هيچكدام از خواسته‌هايم نرسيده باشم آن موقع مي‌توانم بگويم من آدم بدبختي هستم.

فرزاد حسنی کسی است که...

فرزاد حسنی از مجرياني است كه چندين ژانر را تجربه كرده و در همه آنها موفق بوده است. فرزاد حسنی هم در اجراي تفسير قرآن، هم برنامه نوجوانان ، هم برنامه هاي سياسي و هم برنامه‌های تخصصي سينما كار كرده كه در همه آنها موفق بوده است. يك نظر كاملا شخصي در موردش دارم که مي‌دانم هیچ ارتباطي به من ندارد. اما من هيچ‌وقت دوست نداشتم فرزاد حسني را يك بازيگر ببينم. شاید دارم با يك تعصب تلويزيوني در قالب یک مجري صحبت می‌کنم.

سه تا دختر دارم!

تصویرم از آینده‌ام این است که 10 سال بعد من روانشناس شوم و يك تاک شوی خيلي خوب هم در تلويزيون داشته باشم. اگر روانشناس خوبي بشوم دلم مي‌خواهد سه تا كتاب هم بنويسم. در تصویرم حتما مادر شدن هم وجود دارد و سه تا هم بچه دارم. هر 3 دخترند به نام‌هاي گندم، خورشيد و ليلي! گاهي فكر مي‌كنم اگر بچه داشته باشم سخت مي‌توانم از اين دنيا بروم. اگر پول زيادي داشته باشم نمي توانم بروم. پس این عدم تعلق برایم پررنگ می‌شود. از طرف ديگر، يك انرژي در من هست كه مرا وادار به كاركردن و ادامه زندگي مي‌كند.


فرزادحسني مي​گويد: هميشه بيشتر از کوپنم حرف مي​زدم

برخلاف فرزادحسني پرحرف در تلويزيون، راديو، فرزاد حسني در مواجهه با رسانه‌ها چندان پرحرف نيست. هرچند اگر هم پرحرف باشي، وقتي ازدواج مي‌‌كني و خبر دامادي‌ ات سر زبان‌هاست، كم‌حرف مي‌شوي. فرزاد تا حالا خيلي در مورد مسائل شخصي‌اش حرف نزده. اگر مصاحبه‌اي بوده، بيشتر حرف كار بوده و اجرا و بازي. اما براي شاختن او شايد همين حرف‌هاي محدود هم كافي باشد. فرزاد حسني هيچ‌وقت كيفيت را فداي كميت نمي‌كند.

من با هیچ چیز خداحافظی نخواهم کرد. همیشه به دنیا و اتفاق‌های اطرافم ولو تلخ سلام می‌کنم، در آغوش شان می‌گیرم، با آنها همنشین می‌شوم، حشر ونشر می‌کنم و آنها را می‌فهمم و سعی می‌کنم فاصله منطقی خودم را با اتفاق‌های زندگی ام حفظ کنم. گاهی وقت‌ها از یک چیزهایی فاصله بعیدی می‌گیرم و گاهی بسیار به آنها نزدیک می‌شوم. همیشه سعی کرده‌ام اینگونه باشم. چیزی را حذف نمی‌کنم مگر چیزهای بد و زشت.

عشق دوران کودکی من

واقعا همین قدر مذهبی هستم که می‌بینید، تظاهری در کار من نیست. من بچه خانی‌آبادم و کوچه قندی. نزدیکی بستنی آقا رضا. از یک خانواده کاملا مذهبی. به خصوص مادرم که به شدت مذهبی بود. من در دل فرهنگ آن حوزه و آن دوران بزرگ شدم. به عنوان مثال بزرگ‌ترین عشق دوران کودکی من حضرت‌امام (ره) بود. من از همان بچگی عکس‌های امام را جمع می‌کردم و موثرترین شیوه برای ساکت کردن من، اهدای عکس امام (ره) بود. الان هم آرشیو کامل عکس‌های امام (ره) را دارم. وقتی در 12-11 سالگی شاگرد اول شدم، جایزه‌ای که پدرم برایم خرید یک دوره کامل سیمای نور بود که به عکس‌های امام اختصاص داشت. حتی یک بار یکی از اقوام، یک عبا برایم خرید تا من از کودکی بیشتر و بهتر بتوانم حرکات امام را انجام دهم. من با درس‌های قرآن آقاي قرائتی بزرگ شدم. مسئله من دعای کمیل آیت الله دستغیب بود. مسئله نوجوانی من، شهادت آیت الله قدوسی بود، من با این چیزها بزرگ شدم.

دوبرابر هيچ چي!

در بچگی بازيگوش نبودم، اما حاضر جواب بودم، دنبال سوژه می‌گشتم تا به نوعی آن را به طنز ارتباط دهم. وقتی که دیدم چنین استعدادی دارم، سعی کردم آن را پرورش دهم. سر کلاس‌ خیلی‌ حرف‌می‌زدم‌، یك‌روز معلم‌ به‌ من‌ گفت‌: «حسنی‌! خیلی‌بیشتر از کوپنت‌ حرف‌ می‌زنی‌« و من‌ در جواب ‌بلافاصله‌ گفتم‌:« خب‌ برای‌ اینکه‌ ما از بازار آزاد هم‌ خرید می‌کنیم‌«، یا مثلا یك‌ روز معلم‌ ورزش‌ برای ‌ما گفت‌ که‌ قرار است‌ امکانات‌ مدرسه‌ دو برابرشود، من‌ گفتم‌: «دو برابر هیچی‌ چقدر می‌شود؟» ازاین‌ کارها زیاد می‌کردم‌. می‌رفتم‌ پشت‌بام‌مدرسه‌ و روی‌ بچه‌ها آب‌ می‌ریختم‌. وقتی‌ مرا می‌گرفتند می‌گفتم‌ من‌ که‌ کاری‌ نکرده‌ام‌، آب‌روشنایی‌ است‌. خلاصه‌ اینکه‌ خیلی‌ حاضرجوابم‌. من‌ وقتی‌ کسی‌ می‌خواهد چیزی‌ بگوید اواسط حرف،‌ جواب‌ را روی‌ پیشانی‌اش ‌می‌خوانم‌.


به چه جرمی، چه گناهی؟!

در خانه ما موسیقی نبود، تا مدت ها. اولین کاست موسیقی که به خانه ما راه یافت، «نهانخانه دل» با صدای «بیژن بیژنی» بود و بعدش هم «شور عشق» افتخاری. اولین ترانه‌ای که شنیدم در خانه دایی‌ام بود. از یک خواننده پاپ قدیمی. هنوز هم شعر وآهنگش را حفظ هستم: «به چه جرمی، چه گناهی، تو مرا سوزوندی...» حس موسیقیایی و میل به ترانه، نه با کاست‌های موسیقی پاپ که با نوارهای قصه بارور شد که آن سال‌ها بزرگ‌ترین تفریح کودکان بود. نوار قصه‌های شرکت 48 داستان یا بیتا. تمام کودکی من با صدای این نوارها پر شده است. علیمردان خان، جن پینه دوز، گربه‌های اشرافی، سیندرلا، سندباد، پینوکیو. من به آوازهای‌شان گوش می‌دادم و با آنها بزرگ ‌شدم البته آنها کارهای درخشانی بود. هنوز هم بسیاری از آوازها را حفظ هستم.

عشق من بازيگري

فرزاد: من عاشق بازیگري در مجموعه‌های تلویزیونی هستم. اگر 2 پیشنهاد هم زمان داشته باشم که یکی از طرف بهترین کارگردان سینمایی و دیگری از طرف بهترین کارگردان تلویزیونی مطرح شده باشد، شک نکن که پیشنهادسریال را می‌پذیرم. بازیگر تلویزیونی بودن را به بازیگر سینمایی بودن ترجیح می‌دهم. ولی قطعا این به این معنا نیست که مدیوم سینما را نشناخته یا رعایت نکنم.

عشق من، زبان عربی

من یک روزنامه خوان حرفه ای بودم. تا پایان دبیرستان روزی 4 تا 5 ساعت روزنامه و مجله می‌خواندم. همه چیز از اطلاعات هفتگی و پاورقی هایش بگیر تا نشریات طنز هفتگی. فکاهیون، طنز و کاریکاتور، دوره‌های قدیمی مجله بهلول، من حتی مجله صف را هم می‌خریدم. (مجله ارگان ارتش!) در ضمن عاشق گل آقا بودم و از شماره یک آرشیوش را دارم. در تابستان‌ها وقتی هم سن و سال‌های من کلاس انگلیسی می‌رفتند، من کلاس عربی می‌رفتم. جامع المقدمات را هم کامل خوانده ام. همین طور کتابی به نام زبان قرآن که مرجع تدریس قرآن در دانشگاه هاست. به عربی همیشه عشق ورزیده ام. زبان عجیبی است و به غایت حساس. یک فتحه و ضمه اشتباه، یک عدم رعایت حروف قمری و شمسی، کل جمله را عوض می‌کند. من ارتباط حسی بسیار خوبی با عربی دارم و واقعا معتقدم اگر این ارتباط حسی را بااین زبان برقرار کنی، احتمال اشتباهت در تلفظ به صفر می‌رسد.

همساده با طیاره پرید!

من دلبستگی عمیق به ادبیات محاوره‌ای قدیمی تهران دارم. پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ من، تهرانی‌های اصیل بودند. خانه‌ای که در خانی آباد داشتیم، از آن مدل خانه‌های قدیمی و تیپیک تهران بود. با حوضی در وسط و راه پله‌های دور حیاط و دالان و زیرپله و ... . یکی از همساده‌های ما (فرزاد تاکید دارد بگوید همساده!) پیرزنی بود به نام خجه خانم، خدیجه خانم نه، خجه خانم. در یک اتاق دیگر پیرزنی دیگر بود به نام زهرا خانم که کارش آب‌کشی بود! در این فضا، گوش من پر شد از آوا و کلمات قدیمی تهرانی. یکی از دوستان منتقد به من ایراد می‌گرفت که چرا در برنامه‌ام می‌گویم طیاره. این توي یاد من مانده که مادربزرگم می‌گفت طیاره پرید! من دیگر نمی‌توانم خودم را راضی کنم بگویم هواپیما.

این طیاره است! مثلا تهرانی‌ها به جای هنوز می‌گویند هنو (بدون ز) یا می‌گویند سیفید (سفید) زیرزیمین ( زیرزمین) سیب زیمینی (سیب زمینی). من به جای دوازده (با فتح دال) دوست دارم بگویم دوازده (با ضم دال). این لهجه قدیمی تهران است. کسی به من زنگ زد و گفت این شنفتن را از کجا آوردی؟ یعنی چی؟ این خانم نمی‌دانست که خود حافظ، شنفتن را با گفتن هم قافیه کرده است. اما استفاده از این کلمات و این نوع گویش دوستان را عصبانی می‌کند. اما من تاکید دارم که از این زبان استفاده کنم.

من و گریگوری پک

هرقدر بیشتر فیلم دیده ام، من را بیشتر مومن کرده که جای خودم باشم. چون می‌بینم اگر گریکوری پک که بسیار هم دوستش دارم اینقدر موفق است، به این دلیل است که خود خودش است. اگر جک نیکلسون اینقدر موفق است، چون خود خود خودش است. هرقدر آدم بیشتر خودش باشد، مطمئنا بیشتر موفق خواهد شد. اینکه یک نفر را آینه تقلیدی خودت قرار بدهی و بخواهی مانند او باشی، باعث می‌شود خیلی از چیزهایی که مزه و رنگ و بوی توست پنهان بماند و قابلیت بروز پیدا نکند و تبدیل شوی به یک برداشت دست چندم از یک آدم اورجینال و جذاب.

با مادربزرگم به سینما می‌رفتم

در دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ من به دلیل بافت خانوادگی مذهبی که داشتم خیلی اجازه رفتن به سینما را نداشتم و البته اکثر خانواده‌ها آن روزها به خاطر ذهنیتی که ازسینمای قبل از انقلاب داشتند و فیلم فارسی‌هایی که اصلا مناسب خانواده و به خصوص بچه‌ها نبود همین طور بودند، بنابراین اول باید توسط بزرگ‌ترها فیلم چک می‌شد بعد ما می‌دیدیم البته نه این که فکر کنید همیشه با پدرم به سینما می‌رفتم، من معمولا با مادربزرگم به سینما می‌رفتم و فقط تا به حال 2 فیلم را با پدرم در سینما دیدم یکی «کیمیا» و دیگری «کلاه قرمزی و پسرخاله» دهه ۷۰ بود. حتی فیلم‌های خودم را هم ایشان به تنهایی به سینما می‌رفتند و می‌دیدند. فیلم «موبیدیک»، «میمون جنگجو» و «مادر» زنده یاد علی حاتمی جزو اولین و به یادماندنی‌ترین فیلم‌هایی بود که من در سینما دیدم.

وقتی ترانه می‌گویم...

هر وقت بعد از یک اجرای خوب به خانه می‌آیم دست به قلم می‌گیرم وشعر یا ترانه خوبی می‌گویم. وقتی از یک گپ خوب با یک خواننده بیرون می‌آیم، بعدش یک مرتبه یک شعر خوب به ذهنم می‌آید. وقتی یک بازی خوب انجام می‌دهم، میل بیشتری برای دیدن فیلم دارم و وقتی فیلم خوب می‌بینم احساس می‌کنم حالا یک برنامه لازم است که با اجرایم امکان تحلیل فیلم را فراهم کنم. همه اینها به هم راه دارند.


ماجرای من و قورمه سبزی

من هم مثل همه مردهای ایرانی قورمه سبزی دوست دارم. ولی اصلا این طوری نیست که کله‌ام بوی قورمه‌سبزی بدهد. اما مثل اینکه این طوری به نظر می‌آید به هر حال بهتر از این است که از کله آدم بوی گچ وآهک به مشام برسد یا اینکه درون کله ام فضایی باشد برای آزمایش هایی که در خلاء انجام می‌شود.

نكته مهم

من در زندگی ام یک کابوس می‌بینم که هنوز هم ادامه دارد البته هیچ ربطی هم به عذاب وجدان ندارد. خیلی وقت‌ها در خواب کابوس می‌بینم که یکی از امتحان‌های دوره دانشگاهم باقی مانده ومن فراموش کرده‌ام بگذرانمش و به همین دلیل نمی‌توانم مدرکم را بگیرم این کابوس من است و هنوز در این سن وسال با آن از خواب می‌پرم. تنها کابوس زندگی من همین است و ماهی یکی، دو بار سراغم می‌آید. من عاشق دوران دانشجویی هستم حاضرم هرچه دارم ( که البته زیاد هم نیست ) بدهم وباز گردم به سال ۷۴ و دانشجو شوم. من هم مثل همه آدم‌های معمولی رفتم دانشگاه ودرس خواندم ولی در زندگی عادی ودر خانه برای خودم کلاس دانشگاه دارم. ادبیات کهن می‌خوانم و زبان عربی را دنبال می‌کنم. کتاب‌های تاریخی وسینمایی مطالعه می‌کنم. یک عالم فیلم می‌بینم وبا دوستانم هم کلی گپ می‌زنم.


منبع: مجله زندگی ایده آل


ارسال نظر

  • یک ناشناس

    برای هردو این عزیزان آرزوی توفیق و بهروزی روزافزون داریم. هردویشان مجریان توانایی بوده اند...

  • ali

    گل بودندبه سبزه نیزآراسته شدنددوتا از بی مزه ترین مجری های تلویزیونی

  • ناشناس

    در زندگی و کارشون موفق باشند

  • سهراب

    فرزاد جان انشالا موفق باشی در کنار خانمت

  • amir

    موفق باشید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار